سکس با خانم برادر همسرم

0 views
0%

با سلام. من اسمم رضاست و 33 سالمه. 7 8 سالی هم هست که ازدواج کردم. این خاطره رو که می خوام واستون تعریف کنم مربوط میشه به همین یکی دو هفته گذشته. (دی ماه 1391)زیاد سرتون رو درد نیارم و یهو برم سر اصل داستان.همونطور که گفتم 33 سالمه با قد 170 و وزن 88 . قضیه از اونجا شروع شدکه برادر خانم ما از خارج از کشور اومد ایران واسه دیدن اقوام. خانم و بچه اش هم همراهش بودن. وقتی رفتیم فرودگاه دنبالشون من با دیدن خانمش یه فکرایی به سرم زد. البته قبلا هم دیده بودمش ولی این اولین بار بود که یه طور دیگه نگاهش کردم. یه کم داشتم زیاده روی میکردم توی دید زدنش که فهمید ولی بقیه نفهمیدن و من زود قضیه رو جمع و جور کردم. خلاصه این خانم و آقا رفتن خونه پدر خانمم . من هم هر روز بعد از کار می رفتم خونه پدر خانم و دور هم جمع بودیم. روز دوم که اومده بودن من ساعت 5 بعد از ظهر رفتم خونشون. راستی یادم رفت بگم اسم خانم برادر خانمم مژگان هستش. متولد 1350 و قیافه کاملا معمولی داره. قد 160 و وزن حدود 60 65. ولی خوش تیپ می گرده. داشتم میگفتم روز دوم که رفتم خونشون، مژگان سرما خورده بود. بهش پیشنهاد کردم که با دفترچه خانمم ببرمش درمانگاه شرکت نفت. (آخه من شرکت نفتی هستم) برادر خانمم هم قبول کرد و تشکر. بقیه می خواستن برن خونه خاله خانمم. بهشون گفتم مژگان خانم رو می برم درمانگاه و بعدش میایم خونه عمه. قبول کردند. ما راه افتادیم به سمت درمانگاه. توی راه یه چند باری بهش نگاه می کردم و حرفایی می زدم که سر صحبت باز بشه ولی زیاد رو نمی داد. رسیدیم درمانگاه و رفتیم پیش دکتر. واسش آمپول نوشت. رفتیم تزریقات که آمپول بزنه. مژگان رفت داخل اتاق تزریقات که پرستاره بهم گفت اگه می خوای تو هم برو داخل پیش زنت. من هم رفتم تو. هنوز پرستاره نیومده بود. مژگان تا منو دید گفت چرا اومدی داخل؟ گفتم پرستاره فکر کرده که تو زنمی. بهم گفت بیام پیشت که نترسی. منم چون خواستم نفهمه با دفترچه کس دیگه اومدی اومدم داخل. گفت اشکالی نداره فقط زیاد نگاه نکن. گفتم یعنی کم اشکال نداره؟؟ جواب داد تو که ماشاالله این چند روزه کم نذاشتی من خندیدم. اون هم با خنده گفت ولی زیاده روی خوب نیست. همین موقع پرستاره اومد تو و حرفمون قطع شد. خلاصه آمپول رو که زد سوار ماشین شدیم که مژگان پرسید خوب دیدی؟گفتم چی رو؟ گفت آمپول زدنم رو گفتم نه کاملا. پرسید چرا؟ جواب دادم آخه فقط یه خورده شلوار رو پایین کشید. دیدم اخم کرد و گفت من دیگه با شما حرفی ندارم. فهمیدم گند زدم. پیش خودم گفتم اکه بره به بقیه بگه پاک آبروم میره. تو همین فکرا بودم که گفت نترس من دهن لق نیستم. گفتم از کجا فهمیدی ترسیدم؟ با خنده گفت تابلو بود که ترسیدی. ازش خواهش کردم برای تشکر دستش رو بده ببوسم. اول قبول نکرد ولی بعد از یه خورده اصرار اجازه داد. زدم توی یه کوچه خلوت و توقف کردم. دستش رو گرفتم و دو تا بوس کوچولو ازش کردم. گفت خیالت راحت شد؟؟ گفتم یه کم دیگه مونده. باز لبم رو چسبیدم به دستش و اینبار بوسه طولانی همراه با مکیدن و لیسیدن رو انجام داد. چند لحظه ای که گذشتدستش رو کشید و گفت بسه دیگه. بهش گفتم بریم خونه ما یه چیزی جا گذاشتم. قبول نکرد و گفت دیر میشه. من هم زیاد اصرار نکردم. خلاصه اونروز گذشت و فردای اون روز که 5 شنبه بود همه خونه ما دعوت بودن. چند باری یواشکی موقع رفت و آمد به آشپزخونه بهش مالوندم. دیدم شکایتی نداره. شب رو خونه ما موندن. قرار بود فردای اون روز که جمعه هست بریم شهرستان دیدن اقوام. تو اطاقم بودم که گفت دوست نداره بره. منم بهش گفتم یه بهانه ای بتراش منم یه کاریش می کنم. گفت باشه. من از اطاق اومدم بیرون و گفتم شرمنده الان بهم زنگ زدند که باید فردا برم سر کار و نمیتونم باهاتون بیام. برق خوشحالی رو تو چشاش دیدم. خانمم هم با ناراحتی قبول کرد. فردای اون روز من ساعت 630 از خونه زدم بیرون و خانمم ساعت 7 بهم زنگ زد و گفت مژگان حالش خوب نبود و خونه مونده و ازم خواست تا کارم پایان شد برم خونه که مژگان تنها نباشه. یه ساعتی صبر کردم. بعد به خانمم زنگ زدم و مطمئن شدم که رفتن. خودم رو سریع رسوندم خونه. داخل که شدم مژگان خواب بود.میز صبحانه رو آماده کردم و رفتن صداش کردم. از الفاظ عزیزم و گلم زیاد استفاده کردم که بهم گفت خواهش می کنم بهم نگو گلم. پرسیدم چرا؟ چفت اینطوری راحتترم. خلاصه صبحانه رو خوردیم. نشسته بودیم توی سالن و تلویزیون نگاه می کردیم که بهش گفتم ممنون که تو هم نرفتی. گفت به خاطر تو نبود که. خوشم نمیومد برم. گفتم در هر حال خوشحالم که باهات تنها شدم. دیدم گفت میشه رو راست بری سر اصل مطلب؟گفتم کدوم مطلب؟ گفت خودت رو به اون راه نزن. منم که دیدم وقتش رسیده گفتم میتونیم با هم رابطه داشته باشیم؟ گفت به فرض که من قبول کنم. این رابطه زود از بین میره چون ماه 2 هفته دیگه برمیگردیم. گفتم حالا این 2 هفته رو خوش باشیم تا بعدش هم خدا کریمه. دیدم خیلی راحت گفت سکس میخوای؟ با پررویی گفتم تو چی فکر می کنی؟ گفت خالا امروزز تنها شدیم. بقیه روزا رو می خوای چکار کنی. بهش گفتم امروز رو شروع کنیم فردا هم یه کاریش می کنیم. بلند شدم رفتم کنارش نشستم. دست انداختم دور گردنش و اولین لب رو ازش گرفتم. صورتش رو کشید کنار و گفت تا حالا به مردم خیانت نکردم. میشه بی خیال بشیم؟؟؟؟؟؟ گفتم من که نمی تونم. و یه بوسه دیگه ازش کردم. بوسه سوم طولانی تر شد.در حال بس گرفتن شروع به مالوندن سینه هاش کردم. دیگه دوتامون کاملا حشری شده بودیم. لباسهامون رو در آوردیم و رفتیم توی اتاق خواب. روی تخت خوابیدیم و سکسمون رو شروع کردیم. تعریف کردن کارهای هنگام سکس زیادی تکراریهو واسه همین لازم نیست بگم. کارمون که پایان شد یه زنگ به خانمم زدم و پرسیدم کی میان اون هم گفت طرفای 8 و 9 شب. خالا تازه ساعت 11 بود.خوشحال بهد از یه استراحت کوتاه دوباره شر.ع کردیم بوسه بازی و سکس دوم انجام شد. پاشدیم و دوش گرفتیم. بعدش رفتیم بیرون ناهار خوردیم. ساعت 3 بود که برگشتیم خونه به خانمم گفتم که من تازه رسیدم خونه. بعد برای بار سوم هم سکس کردیم. ولی دیگه اون روز رو هیچ کدوممون نمی تونستیم سکس کنیم و با همون 3 بار اونروز تموم شد. شب بقیه اومدن و فردا و پس فردای اون روز موقعیتی پیش نیومد. 3 روز بعدش باز به بهانه درمانگاه بردمش خونه و باز با هم سکس کردیم. یه هفته بعدش هم رفتن سر خونه زندگیشون. دیشب بهم زنگ زد که واسه من و خانمم دعوت نامه فرستادن. البته ازمون قول گرفت که باید 2-3 ماه بمونیم پیششون. حالا باید ببینم میشه ویزا گرفت یا نه.نوشته رضا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *