سکس با خانم مهندس (2)

0 views
0%

…قسمت قبلمنظورش اين بودکه دستاتو بايد از روي سينت برداري و آستين لباس رو تنت کني.گفتم باشه نگاه نکنيااااااا.دست راستمو آروم برداشتم و بهرام دوباره زل زد به سينه هام چشمم افتاد به شرتش انگار مثل چند دقيقه قبل نبود و يه چيزي داشت زيرش وول ميخورد.تعجب کردم واقعا انگار چيزش داشت راست ميشد.به روي خودم نياوردم حالا مثلا راست بشه کاري نميتونه کنه.گفتم بهرام قرارشد پيرهن رو تنم کني نه شيطوني؟؟؟.گفت ببخشيد و دستمو گرفت تا توي آستين پيرهنم کنه يهو يه درد شديد توي بدنم پيچيد و داد زدم آرومممممممم ولش کننننننن دستم درد گرفت.يخورده بازوم رو ماساژ داد و گفت بهتر شد؟؟؟؟؟ گفتم خوبه خواست دوباره پيرهن رو تنم کنه گفتم صبرکن تا دردش آرومترشه.گفت ميخوايد تا دستتون خوب ميشه شلوار رو بپوشين؟؟؟؟ گفتم آره.يهو يادم افتاد شرت پام نيست ولي ديگه دير شده بود و بهرام مانتو رو از روي پام برداشت.چشماش زد بيرون.تازه اصلاح کرده بودم و کوسم سفيد سفيد شده بود.کیر بهرام مثل يه تيکه چوب بلند و صاف بنظر ميرسيد و سرش از پشت شرتش زده بود بيرون.من چشمم به اونجاي بهرام بود و بهرام چشمش به اونجاي من.بعداز چند لحظه دستمو جلوي خودم گرفتم و داد زدم بهراااااممممممممممم؟؟؟؟؟ بخودش اومد سرشو بالا آورد و چشم به چشم من دوخت بخاطر اخمي که بهش کرده بودم گفت بخدا نميدونستم از قصد اينکار رو نکردم.به شرتش اشاره کردم و گفتم پس چرا اين اينجوري شده؟؟؟؟ يه نگاه به شرتش کرد و دستشو جلوش گرفت تا معلوم نشه.نميدونستم بازم بهش اجازه بدم کمک کنه يا نه از طرفي هم اگه بهرام کمک نميکرد نميدونستم چيکار بايدکنم.خودمم ديگه خسته شده بودم و ميخواستم زودتر برم خونه براي اينکه بهرام هم پررو نشه با اخم گفتم بهرام زود بيا اينا رو تنم کن تا بريم.گفت کجاااا بريم؟؟؟ من که هنوز لباسام خيسه دوباره باهمون اخم گفتم عيبي نداره توي راه خشک ميشن.با تعجب نگام کرد و گفت روشنک خانوم چرا عصباني ميشي من که عذرخواهي کردم خودتونم ميدونيد تقصيرم نبود.خيلي ناراحت شده بود انگار من تند رفته بودم گفتم خوب عيبي نداره حداقل بيا زودتر کمکم کن لباسامو بپوشم زشته اينجوري جلوي هم ايستاديم.با ناراحتي گفت باشه ولي درست نيست شماهم انقدر بمن شک داريد دستتون رو از روي بدنتون برداريد تا منم راحت و سريع لباسو تنتون کنم خيالتون هم راحت من هيچ نظري بشما ندارم.خيلي ناراحت و عصباني بنظر ميرسيد حقم داشت اون همه کمکم کرده بود اونوقت من باهاش اينجوري رفتار کردم؟؟؟ دستمو از رو سينه هام و کوسم برداشتم و با لبخند گفتم خوب شد الان؟؟؟؟؟ هيچ جوابي نداد و با همون اخم اومد جلو تا پيرهن رو تنم کنه.براي اينکه از اون حالت ناراحتي و اخم درش بيارم و باهاش شوخي کرده باشم با پشت دست زدم به شرتش و چيزش و با خنده گفتم ميدونم منظوري نداشتي ولي انگار اين منظور داشت؟؟؟ خودشو عقب کشيد و با تعجب نگام کرد چقدر بي جنبه بود دوباره کیررررررش بلند شد.گفتم وااااااااااا بهرااااااممممممممم؟؟؟؟؟ باز که اينجوري شدي؟؟؟ گفت خوب مگه تقصير منه؟؟؟؟ شما همش يکاري ميکني که اينجوري ميشه ديگه.گفتم خوبه حالا بي جنبه بازي خودتو تقصير من ننداز بچه مگه تو ديشب خالي نشدي؟؟؟ الان که نبايد اينجوري شي.براي اين باهاش اينطور راحت صحبت ميکردم که هم از اون حالت ناراحتي در بياد و هم فکر نکنه من آدم خشک و بسته اي هستم.سرشو از خجالت پايين انداخت و دوباره دست چپم رو آروم کرد تو آستين پيرهن مثل چند دقيقه قبل نبود دستش داشت ميلرزيد.خواست آستين رو کاملا تا شونم بياره بالا که دستش خورد به سينه هام نميدونم اتفاقي بود يا از قصد؟؟ گفتم آرومترررر چيکار ميکني؟؟؟؟ با صداي لرزون گفت تقصير ايناست که بزرگ و دست و پا گيرن.منظورش سينه هام بود.گفتم نخير تقصير توئه که نميتوني خودتو کنترل کني؟؟؟ با صدايي که لرزشش بيشتر شده بود گفت هشتاد هستن؟؟؟؟؟ گفتم يه چيزي تو اين مايه ها حالا تا منو بيشتر از اين بي آبرونکردي زودتر پيرهن رو تنم کننننننن.ازجاش بلند شد و جلوم ايستاد تا اون يکي آستن رو از پشتم به اينور برسونه.چون تکيه داده بودم پيرهن رو نميتونست بياره اينور براهمين يخورده خودمو کشيدم جلو که صورتم دقيقا اومد جلوي شرتش و کیر راست شدش اونم هي لفتش ميداد و خودشو جلوتر ميکشيد تا کیررررررش بخوره به صورتم.چيزي بهش نگفتم ولي ول کن نبود و اونجاش رو ميماليد به صورتم.گفتم بهرااااااامممممممم اينو بکش کنارررررررر چيکار ميکني؟؟؟ مثلا داري لباسمو تنم ميکني؟؟؟؟ راستش خودمم حالم بهتراز بهرام نبود ولي نميتونستم با برادر صميميترين دوستم کاري کنم.متوجه شدم پيرهن رو ول کرده و دستاشو گذاشته روي ديوار پشت سرم و خودشو با دست تکيه داده به ديوار.منم چون کمرم خسته شد دوباره تکيه دادم به ديوار و پاهام رو دراز کردم دستاش دقيقا بالاي سرم بود.چون من رفتم عقب و تکيه دادم اونم خودشو بيشتر جلو کشيد و دوباره کیرش رو به صورتم و لبام ميزد.چيزي بهش نميگفتم زبون خودمم بند اومده بود.پيش خودم فکر ميکردم شايد خودش بيخيال شه ولي نميشد.گفتم بهراااااااااممممممممم.سرمو بالا آوردم و نگاش کردم از بالا بهم زل زد و با صداي لرزون گفت يخورده فقط؟؟؟؟ لبخندي زدم و سرمو به علامت منفي بودن جوابم تکون دادم.ميخواست که براش ساک بزنم ولي من نميخواستم کارمون به اينجا بکشه.دوباره بلندتر گفت بخدا همين يدفعه است توروخداااااااااا؟؟؟؟ دوباره کیرش رو آورد نزديک صورتم.گفتم پررو نشو بهراااااامممممم تا همينجام خيلي شيطوني کردي گفت همين يه بار؟؟؟ داشتم تحريک ميشدم ناخود آگاه دستمو گذاشتم پشت باسنش و يه ماچ از روي شرتش به کیرش زدم بعد بخودم اومدم و براي اينکه بهرام فکر نکنه خبريه گفتم فقط تا همينجا تونستم کمکت کنم.ولي انگار اينکارم داغترش کرد و با دستش کيرش رو از شرتش درآورد و گرفت جلوم.خيلي بزرگ بود سرش خيس بود با تعجب نگاه کردم نتونستم حرفي بزنم.خودش شروع کرد به ماليدن کيرش و هي ميزدش به لبم ولي من دهنمو بسته بودم.خودمم داغ شده بودم خيلي بزرگ بود دوست داشتم مزش رو امتحان کنم ولي نميتونستم.آخر با دستم گرفتمش و گفتم بهرام ببرش اونور يه وقت کثيفم ميکني؟؟؟؟.گفت روشنک خانم پس تو روخدا يخورده بمالش بخدا همين يه باره.خودم هم نميخواستم ولش کنم ولي نميخواستم بهرام فکر کنه منم تحريک شدم براهمين با صحبت کردن خواستم لفتش بدم تا بيشتر تو دستم بمونه.گفتم بهرام خودتم ميدوني کارت درست نيست حالا اگرم داري ادامش ميدي لطفا ببرش اونور؟؟؟ ملتمسانه داشت نگام ميکرد بي اختيار شروع کردم به بازي کردن باهاش بهرام هم دستشو آورد پايين و شروع کرد به ماليدن نوک سينه هام.خيلي تحريک شده بودم نميدونستم دارم چيکار ميکنم؟؟؟ کير بهرام رو آوردم جلوتر و چند بار سرش رو ماچ کردم يهو بهرام سينمو محکم فشارررررررررر داد که دادم رفت هوااااااااااا.آ خ خ خخخخخخخ.اونم ازموقعيت سو استفاده کرد و وقتي دهنم از درد باز مونده بود سرکيرش رو کرد تودهنم اولش مقاومت کردم ولي انقدر فشاررررررر داد که مجبور شدم دهنمو بازترکنم و تا نصفه رفت توش.چند بار آروم عقب جلو کرد تا آخر منم باهاش همراه شدم باز داشت با نوک سينه هام بازي ميکرد و منم دستمو گذاشتم پشت باسنش و اونو توي دهنم عقب جلو ميکردم که ديدم داد و بيداد بهرام رفت هوا و گفت داره ه ه ه مياااااااددددددد منم حرکتمو تندتر کردم.احساس کردم يه چيز گرمي توي دهنم خالي شد.خود بهرام زود کشيد بيرون و بقيش ريخت گوشه لبم و سينه هام.صداي آ ه ه ه ه ه و اوهش همه جا رو برداشته بود.منم دوست داشتم ارضا شم ولي جلوي بهرام نميشد.بعداز چند دقيقه بهرام بخودش اومد چيزي نگفت و فقط شورتشو کشيد بالا و رفت يه گوشه نشست.منم به روش نياوردم و گفتم يه دستمال بده اينا رو پاک کنم؟؟؟؟ يکي از حوله هاي کارگرا رو داد دستم سرش همش پايين بود معلوم بود خجالت ميکشه.با حوله خودمو تميز کردم ديدم بهرام به گوشه لبم اشاره کرد زبونمو زدم گوشه لبم و فهميدم يخوردش اونجا ريخته.زبونم رو دور لبم چرخوندم تا اگه چيزي مونده پاک شه.بعد از چند دقيقه بالاخره بهرام به حرف اومد و گفت نميدونم چي بايد بگم شايد ديگه از فردا نذارين باهاتون بيام سرکار يا به بهاره خواهرم بگيد ولي اگه دست خودم بود حتما جلوي خودمو ميگرفتم.گفتم کاريه که شده حالا بعدا درموردش فکر ميکنم فعلا اون مانتو رو بده بندازم رو خودم که داره سردم ميشه.مانتو روآورد و خودش انداخت روم گفت انگار حالتون بهتر شده؟؟؟ گفتم آره بهترم.گفت روشنک خانم چرا اون کار رو کرديد؟؟؟ گفتم کدوم کار؟؟؟ گفت همون که با زبونتون آب گوشه لبتونو خورديد؟؟ جوابي ندادم و يه نگاهي بهش کردم که يعني خيلي پررو شدي.باز ادامه داد خوشتون مياد مگه نه؟؟؟ گفتم نه اصلاهم اينطور نيست گفت ولي من مطمئنم خوشتون مياد چون قبلشم يخوردشو خورديد.ايندفعه با اخم بهش نگاه کردم و گفتم بهرام لطفا بس کن ديگه.تا همينجاشم خيلي باهات کنار اومدم.گفت ببخشيد روشنک خانم اگه اونطوری حرف زدم ولي من نمي فهمم چرا شما ميخواي چيزيکه بهش علاقه داري رو توي خودت سرکوب کني؟؟ يه نگاهي بهش کردم و گفتم بهرام اين روش مخ زني که تو درپيش گرفتي به درد همون دختراي هم سن و سال خودت ميخوره با اين چرنديات که نبايد احساست رو سرکوب کني و امل نباش و از اينجور چيزا نميتوني منو خر کني ميفهمي چي ميگم؟؟؟ يه خنده اي کرد و سرشو پايين انداخت گفتم ديگه هم نميخواد کمک کني الان حالم بهتره و ميتونم خودم لباسامو بپوشم پس برو بيرون.ازجاش بلند شد و وقتي خواست از در بره بيرون گفت اگه دوست داريد لباستونو بپوشيد ولي بنظر من بدنتون بوي خوبي نميده اگه بريد خونه شايد کسي شک کنه بهتره قبلش يه دوش بگيريد.براي اينکه باهاش مخالفت کرده باشم گفتم اونش بخودم مربوطه دوست دارم باهمين وضعيت برم خونه حالا زود برو بيرون.بعداز رفتنش خودمم حس کردم بوي آب مني ميدم اگه ميرفتم خونه کسي بيدار بود و ميفهميد چي؟؟؟خودمم داشت حالم بهم ميخورد تازه بخاطر آب استخر وهم بخاطر آب مني بهرام بدنم يه جورايي بد بو شده بود.مانتو رو پوشيدم تا اول برم يه دوشي بگيرم و بعد برم خونه.تا ازاتاق اومدم بيرون ديدم بهرام باهمون شرت يه گوشه ايستاده و داره با گوشيش بازي ميکنه.منوکه ديد گوشي رو گرفت پايين و گفت به اين زودي آماده شدي؟؟؟ بعد چشمش به پايين مانتو افتاد که چيزي پام نبود گفت شلوار نپوشيدي؟؟؟ اينجوري ميخواي بياي؟؟؟ گفتم نخير ميخوام اول دوش بگيرم توهم بجاي اس ام اس دادن و بازي کردن با گوشيت تا من بيام بيرون زود برو وسايلو جمع کن.رفتم زير يکي از دوشها بدنم هنوز کوفته بود ولي خيلي بهتراز 1 ساعت قبل بودم آروم شروع کردم به شستن خودم که حس کردم يکي داره از جلوی درسالن دوشها نگاه ميکنه مطمئن بودم بهرامه.چون لخت بودم بدون اينکه سرمو بالا بيارم و نگاش کنم پشتمو به در کردم و گفتم چي ميخواي؟؟؟ همه وسايلو جمع کردي؟؟؟ گفت بله همشو مرتب کردن پروژکتورهم افتاده بود کف استخر آوردمش.سرمو بطرفش برگردوندم ديدم باز باهمون شرت تکيه داده به چارچوب در گفتم پس چرا ايستادي منو نگاه ميکني؟؟؟ برو آماده شو تا منم بيام.گفت آخه بدنم به کلر حساسيت داره و اگه دوش نگيرم پوستم خشک ميشه ميخواستم اگه ميشه منم دوش بگيرم؟؟؟ گفتم خجالت بکش اين سوسول بازيا چيه مگه تو دختري که ميترسي پوستت خشک شه؟؟ گفت آخه اگه خشک شه همش ميخواره.گفتم تقصير باباته که انقدر سوسول و بچه ننه و پررو بارت آورده زودبيا دوشتو بگير.خنديد و اومد دقيقا دوش سمت راست من و آب روباز کرد به شرتش يه نگاه کردم عادي بود با اينکه من لخت بودم ولي چيزش تکون نخورده بود.ديدم داره صابون ميزنه به بدنش گفتم اينو از کجا آوردي؟؟؟ صابونو جلوم گرفت و گفت ازاتاق کارگرا شماهم ميخواي؟؟؟ از دستش صابونو گرفتم و گفتم با آب خالي تميز نميشه.بالا تنم رو راحت شستم ولي پاهامو نميتونستم بشورم وقتي خم ميشدم کمرم درد ميگرفت خواستم بجاش پاهامو بالا بيارم که ديدم بازم نميشه.بهرام همونجورکه داشت خودشو ميشست انگار متوجه تقلا کردن هاي منم شده بود.سرشو برد زيردوش و گفت ميخواي کمکت کنم؟؟؟ اول با ترديد بهش نگاه کردم ولي رفتار عاديش يخورده اطمينانم رو بهش بيشتر کرد.گفتم اگه ميشه پاهامو با صابون تميزکن يخورده از آبت روشون ريخته.هيچ عجله اي نشون نداد بعداز اينکه کاملا خودشو شست صابونو گرفت و جلوي پام روی زانوهاش نشست و شروع کرد به کفي کردن پاهام.بعدکه کاملا کفي شد صابونو يه گوشه انداخت و دستاشو از بالاي رونم تا مچم پايين ميکشيد تا تميزشه.از تماس دستاش با پاهام که بخاطر صابون ليز ميخورد خوشم اومده بود ولي نميخواستم باز اتفاقي بيوفته براهمين گفتم بهرام فکر ميکنم تميز شد ممنون.ولي بدون اينکه توجهي بحرفم کنه بکارش ادامه ميداد.گفتم بهراااااامممممم؟؟؟ گفت چرا صدات ميلرزه؟؟؟ گفتم نخير صدام عاديه توهم لطفا بس کن.دوست داشتم بکارش ادامه بده ولي ميترسيدم تحريکم کنه.باز گفتم بهرام لطفا بس کن ميخوام بدنمو آب بکشم تا بريم.باز توجهي نکرد و ايندفعه دستشو برد پشتم و شروع کرد به ماليدن باسنم.نميدونستم چي بايد بهش ميگفتم.زور زدم تا دستاشو از روي باسنم بکشم کنار ولي زورم نميرسيد.گفت روشنک خانم چيکار ميکني؟؟؟ خودت گفتي تميزتون کنم.گفتم من فقط خواستم پاهامو تميز کني نه اين پشت رو.گفت فکر کردم شايد اينجاهم نياز به تميز کردن داشته باشه زياد طول نميکشه اگه شما بذاريد زود تموم ميشه.دستمو کنار کشيدم و گفتم پس زودتر تمومش کن.بعداز چند دقيقه ماليدن باسنم دستشو آورد جلو فکر کردم تمومش کرد ولي يهو دستش رو از پايين به بالاي کوسم کشيد.توي يه لحظه تموم بدنم لرزيد.تا بخودم اومدم ديدم داره با شستش روي چوچولم رو ميماله.لذتش اجازه هيچکاري رو بهم نميداد.آروم گفتم بهرام لطفا بذار برم.گفت آخه شما اونموقع ارضا نشدي؟؟؟ گفتم اون بخودم مربوطه بهرام کارت درست نيست؟؟ باز بدون توجه بحرفام بکارش ادامه داد.با هرمالش شستش روي چوچولم بدنم تکون ميخورد.دست راستمو گرفتم زير سينه هام که تکون نخورن و اون يکي دستمو هم تکيه دادم به ديوار.بهرام گفت من فقط ميخوام لطف شما رو جبران کنم همين.کار بدي دارم ميکنم؟؟؟ گفتم منکه ازتو چيزي نخواستم.شستش رو بيشتر فشار داد که دردم گرفت گفتم آرووووووومممممممم محکم فشارررررر نده ه ه ه دردم گرفت.سرشو برد جلو شروع کرد زبون زدن روي چوچولم.داد زدم بهررراااااااممممممم نميخوام اينکار روکنيیییییییییی.گفت فقط يه دقيقه طول ميکشه.ديگه نميتونستم سر پا بايستم.پاهام ميلرزيدن.دستامو گذاشتم روي سرش تا تعادلمو حفظ کنم.گفتم نککککککننننننن بهرررررراااااااامممممممم من خجالت ميکشم توکه ارضا شدي ديگه چيکار بمن داري؟؟؟؟ گفت اگه خجالت ميکشي چشماتو ببند.هي چوچولمو مي مکيد.گفتم حداقل آرومتر داري ميکنيش.گفت مزش خيلي خوبه نميشه ازش دست کشيد.ديگه توحال خودم نبودم سرشو بيشتر فشار دادم به کوسم.نميفهميدم توي اون لحظه دارم چيکار ميکنم.بهرام هنوز داشت با زبونش با چوچولم بازي ميکرد سرم رو بردم درگوشش و آروم گفتم لطفا بخورشششششششش و دوباره سرشو فشار دادم به کووووووووسم.با زبونش از پايين تا بالا رو ليس ميزد و چوچولمو زير لباش فشاررررر ميداد.نميتونستم روي پاهام بايستم زانوهام خم شده بودن.بهرام دستشو دور کمرم گرفت و آروم منو کف سالن خوابوند و دوباره سرشو برد لاي پاهام.آب دوش کاملا ميريخت روشکمم و به اينور و اونور ميپاشيد.هنوز داشت کوسمو ميخورد دستمو روي سرش فشار دادم تا بيشتر احساسش کنم.چشمامو بسته بودم و قدرت هيچکار ديگه اي رو نداشتم.بعداز چند دقيقه ديدم يه چيزي به لبم خورد؟؟ چشممو بازکردم و ديدم بهرام انگشت اشارش رو گرفته جلوي دهنم گفت بخورشششششش.دهنمو باز کردم و انگشتشو کرد تودهنم مثل آب نبات مي مکيدمش که انگشتو کشيد بيرون.چند لحظه بعد حس کردم يه چيز گرمي ميخوره به سوراخ عقبم.بهرام بود که همون انگشتو داشت ميکرد سوراخ عقبم.خودش نميدونست با اين کارش ديگه داشت منو به اوج لذت ميرسوند.من عاشق سکس ازعقبم.انگشتش کاملا تا آخر رفته بود توعقبم و هي عقب جلوش ميکرد و از اينورهم جلومو ميخورد.داشتم ديوونه ميشدم.سرشو بالا آورد و گفت بازه؟؟؟؟ با سرجواب مثبت دادم و دوباره رفت پايين.ايندفعه انگشت اون يکي دستشو کرد توي کوسم.داد زدم تندتررررررر بيشتر فشارررررررر بده ه ه ه.هنوز چندبار عقب جلو نکرده بود که انگار يه چيزي توبدنم خالي شد.اين لحظه ارضا شدن هميشه بهترين لحظه زندگي هر آدميه.تموم بدنم شروع کرد به لرزيدن.صداي جيغم توي محوطه سالن مي پيچيد.بهرام خودشو عقب کشيد و داشت منو نگاه ميکرد.خودم دستمو بردم روي کوووووسم و شروع کردم به ماليدن تا کاملا ارضا شم.نفس عميقي کشيدمو کف سالن ولو شدم.بهرام اومد جلو و دستشو گذاشت روي کوسم که دستشو پس زدم.هميشه وقتي ارضا ميشم تاچند دقيقه بدم مياد کسي بياد طرفم يا لمسم کنه.خود بهرام هم فهميد و ازجاش بلند شد.رفت زير دوش و بعداز چند لحظه آب رو بست و از سالن رفت بيرون.به زحمت ازجام بلند شدم و روي زمين نشستم.آب دوش ميريخت روي سرم.نميتونستم باورکنم امشب چيکار کردم؟؟ اصلا امشب برام باورنکردني بود.اول اون اتفاق پرت شدنم توي آب استخر بعدم اونکار با بهرام و الانم اينکار بهرام که باهام کرد.هيچکدوم باورکردني نبود.توي اين فکرها بودم که بهرام صدام کرد.سرمو بالا آوردم ديدم لباساشو پوشيده.گفت روشنک خانم لباساتونو گذاشتم کنار در.من ميرم ماشينو گرم کنم شما هم زودتر آماده شيد تا بريم دير وقته.توي راه خونه هيچکدوم حرفي نزديم.بهرام منو رسوند درخونه گفتم ماشينو با خودت ببر گفت نه نميخواد سر خيابون آژانس هست با آژانس ميرم.وقتي رسيدم خونه ديدم پدر داره با تلفن حرف ميزنه ساعت از 2 گذشته بود نميدونم با کي حرف ميزد ولي حتما مسئله کاري بود.با همون کوفتگي و شل و ولي کيفمو يه گوشه گذاشتم و خواستم برم تواتاقم که پدر تلفنش تموم شد و گفت روشنک چرا اينجوري تلو تلو ميخوري؟؟؟ چيزي شده؟؟ قضيه افتادنم تواستخر رو براش تعريف کردم.خيلي ناراحت شد و گفت بنظرم ديگه نبايد اين پروژه رو ادامه بدي فردا خودم با کاراپتيان صحبت ميکنم و ميگم يکي ديگه رو بفرسته سرکار.خيلي خورد تو ذوقم.گفتم پدر من ميخوام اينو تمومش کنم بچه که نيستم ميدوني اگه اينکارم بگيره بعدش چقدر پروژه هاي ديگه گيرم مياد؟؟؟؟ قول ميدم از فردا مراقب باشم.گفت نه نميشه اينجا استخره و هرلحظه ممکنه يه اتفاقي برات بيافته.گفتم پدر من خسته ام و نميتونم باشما بحث کنم پس لطفا اذيتم نکن منکه قول دادم از فردا بيشتر مراقبم.گفت فردا هيچ جا نميري تا من با دوستم صحبت کنم.منم چون حوصله نداشتم گفتم چشم و رفتم تواتاقم.تا افتادم روي تخت خوابم برد و فرصت نکردم به جريانات اونشب فکر کنم.فرداش وقتي ازخواب بيدار شدم ساعت رو نگاه کردم و ديدم 2 بعد ازظهر شده باعجله ازجام پريدم.بدنم هنوز درد ميکرد ولي خيلي بهتر از ديشب شده بودم.تا آماده ميشدم به مادر گفتم يه چيزي آماده کنه بخورم تا زودتر برم داشت ديرم ميشد.بابا خونه نبود.مامان گفت پدرم گفت که امروز نميري سرکار؟؟ منم براي اينکه بپيچونمش گفتم استخر نميرم ميرم جاي ديگه کار دارم.ساعت 330 بود که رسيدم در خونه بهرام اينا چند بار زنگ زدم به موبايلش ولي جواب نميداد.آخر زنگ زدم خونشون که بهاره گوشي رو برداشت.گفتم پس بهرام کجاست؟؟؟ چرا نمياد پايين؟؟؟ گفت بذار صداش کنم خودت باهاش حرف بزن.بهرام گوشي رو گرفت و گفت بله؟؟؟ گفتم پسر جون کجايي پس؟؟؟ يه ساعته دارم زنگ ميزنم زود بيا پايين که کارمون عقبه.بهش فرصت ندادم جواب بده و زود قطع کردم.10 دقيقه بعد درخونشون بازشد و بهرام اومد بيرون با ترديد در ماشينو باز کرد و سوار شد.زود گازشو گرفتم و گفتم پس چرا دير کردي؟؟؟؟ چرا گوشيتو جواب نميدادي؟؟؟ گفت خواب بودم گوشي رو هم سايلنت کرده بودم آخه فکر نميکردم ديگه بياي دنبالم؟ گفتم خودمم نميخواستم بيام دنبالت ولي هم کار عقبه هم نميدونستم براخواهرت چه بهونه اي بيارم حالا اينکار که تمومشه خيالت راحت باشه ديگه باهات کار نميکنم.بهرام خنديد و گفت هرچي شما بگی.وقتي رسيديم کارگرهاي ساختموني رفته بودن ولي آقاي کاراپتيان اونجا بود بعداز سلام وعليک گفت دخترم بابات گفت ديشب چي شده و منم فکر ميکنم اينکار برات خطرناک باشه اگه چيزيت بشه من ديگه نميتونم توي روي بابات نگاه کنم.کلي خواهش و التماس کردم تا راضي شد بذاره بقيه کار رو انجام بدم.بعداز رفتن آقاي کاراپتيان به بهرام گفتم همون پروژکتورهاي ديشبي رو نصب ميکنيم.بهرام گفت ميخواي ايندفعه من برم بالا؟؟؟ گفتم لازم نکرده ديگه تو نميخواد با من مثل احمق ها رفتارکني خودم ميتونم.نزديکاي 9 شب بود که نصف پروژکتورها رو وصل کردم و براي خستگي درکردن اومدم پايين.بهرام برام چايي ريخت يه نخ سيگار درآوردم و روشن کردم.ديدم بهرام نگاه ميکنه گفتم ميخواي؟؟؟ با سر گفت آره و پاکتو جلوش گرفتم و اونم يه نخ برداشت.نزديکاي 930 بود که پاشدم تا برم سراغ بقيه کارا از لبه استخر که رد ميشدم حس کردم بهرام داره پشت سرم مياد.سرمو برگردوندم و گفتم چيزي شده؟؟؟ چرا دنبال من مياي؟؟؟ برو اونور پروژکتور رو با طناب ببند تا بکشمشون بالا.گفت يه کاري داشتم باهات؟؟ ايستادم و گفتم چيکار؟؟؟ همينطورکه به چشمام زل زده بود به سمتم اومد و دقيقا جلوم ايستاد.چند قدم رفتم عقب که اونم باز اومد جلوتر من عقبتر ميرفتم و اونم هي جلوتر ميومد تا اينکه پشتم خورد به ديوار و ديگه نتونستم عقبتر برم.بهرام هم دوباره چند قدم اومد جلوتر.گفتم بهرام باز داري چيکار ميکني؟؟؟ بخدا ايندفعه زنگ ميزنم به بهاره.خنديد و گفت منکه کاري ندارم شما داري درميري؟؟ من خواستم يه چيزي بگم که شما هي در رفتي.خندش يخورده آرومم کرد و متوجه شدم قضيه زياد جدي نيست.گفتم خوب حرفتو بزن؟؟ همونطورکه جلوم ايستاده بود دست چپشو گذاشت روي ديوار پشتم دقيقا کنار گوشم يخورده خودمو جمع کردم.گفت بخدا فقط ميخوام بابت اتفاقهاي ديشب عذرخواهي کنم.گفتم هميشه وقتي ميخواي از يکي عذرخواهي کني اينجوري گوشه ديوار گيرش ميندازي؟؟؟ گفت ناراحت شدي؟؟؟ گفتم خوب عذرخواهي کردي ديگه حالا برو.گفت نه بايد بوست کنم تا از ته دلت دربياد.خندم گرفت و گفتم بچه پرو بوس کردن من چه ربطي به عذرخواهي داره؟؟؟گفت خوب من اينجوري عذرخواهي ميکنم ديگه.دوباره خنديدمو لپمو جلو گرفتم تا بوسم کنه.گفت نه بوس از اينجا که براي عذرخواهي نيست بوس از لپ براي تشکرکردنه.گفتم پس منظورت چه بوسيه؟؟؟ بچشماي همديگه خيره شده بوديم که انگشت شست اون يکي دستشو کشيد روي لبم و گفت بوس ازاينجا براي عذرخواهي کردنه.گفتم بيخود کردي بچه پرو مگه خوابشو ببيني من بخشيدمت نيازي به بوس کردن نيست.گفت نميشه من فقط اينطوري مطمئن ميشم ديگه ازدستم ناراحت نيستي.ديگه نميتونستم توچشماش نگاه کنم خنده اي کردم و سرمو انداختم پايين.با دستش زير چونمو آروم گرفت و صورتمو بالا آورد بعد آروم لبشو گذاشت روي لبم.من هيچ عکس العملي نشون ندادم و مثل يه تيکه چوب ايستادم ولي بهرام لب گرفتنش داغتر ميشد تا اونجا که منم نتونستم تحمل کنم و لبشو خوردم.احساس کردم دستشو برد پشت باسنم و خودشو بيشتر بهم چسبوند.خيلي قشنگ لب ميگرفت وقتي بخودم اومدم ديدم زبونمون بهم گره خورده و بهرام هم داره باسنمو ميمالهههههههههه.دستمو روي سينش گذاشتم و آروم از خودم جداش کردم.يخورده رفت عقب و يه لبخندي بهم زد گفتم بهرام تروخدا بذار امشب کارمونو انجام بديم.دوباره کار دستمون نده.خنديد و گفت الان از ته دل منو بخشيدي؟؟؟ گفتم آره خيالت راحت بعد يه چشمکي بهش زدم و رفتم سمت پروژکتورهاي اونور استخر.ساعت 12 بود که خسته شدم و اومدم پايين تا کابل هاي پروژکتورها رو لخت کنم چون کابل ها گرون بودن نذاشتم بهرام لختشون کنه ميترسيدم نتونه و کابل حروم شه.دولا شده بودم تا کابل ها رو از جعبشون بکشم بيرون ديدم بهرام خودشو ازپشت چسبوند بهم و دستشو دور کمرم قلاب کرد.عکس العملي نشون ندادم و گفتم بهرام نکن بذار کارمو کنم؟؟ باز دير ميشه هااااا.گفت فقط ميخوام خستگيتون دربره.بدون اينکه سرمو برگردونم و نگاش کنم گفتم لازم نکرده اينجوري بيشتر خسته ميشم.روي من دولا شد و وزنش رو انداخت روي کمرم گفتم آروم کمرم شکست بهرام جون من نه دوست دخترتم و نه هيچ سنمي با تو دارم لطفا بمن بند نکننننن.من واقعا دوست ندارم رابطه کاريمون خراب شه.گفت شما که از پروژه بعدي با من کار نميکني پس من چيزي ندارم که ببازم.با اينکه لباس کار تنم بود ولي ميتونستم کیر راست شده بهرامو که همش به کونم ميماليد حس کنم.گفتم نه دروغ گفتم پروژه بعدي هم با من کار ميکني.گفت خوب الان که کار بدي نميکنم فقط دارم خستگيتو درميکنم؟؟ گفتم اينکار خستگي درکردن نيست تو باز داري شيطوني ميکني که من خوشم نمياد.گفت خوب بهترهم خستگي شما درميشه و هم من يخورده شيطوني ميکنم؟؟ گفتم بيخود کردي برو با دوست دخترات شيطوني کن من هم سن و سال تو نيستم بچه.گفت خوب بخشش از بزرگترهاست پس شماهم اين شيطوني منو ببخشيد بجون خودم فقط يخورده شيطوني ميکنم.گفتم يخورده ي تو حد و مرز نداره و معلوم نيست بکجا ميکشه؟؟ يهو دستشو از روي لباس کارم گذاشت روي سينه هام که داد زدم بهراااااااممممممممم؟؟ گفت فقط خواستم حد شيطونيم رو نشون بدم که درهمين حده.گفتم بهرام مطمئن باش از پروژه بعدي ديگه با من کار نميکني.خنديد و گفت اگه بخاطر اين کاريه که ميکنم عيبي نداره ميارزه ه ه.شروع کرد به ماليدن سينه هام و فشار دادن خودش به کونم.توجهي نکردم و مشغول لخت کردن کابل ها شدم.ايندفعه دستشو برد تولباس کارم و از روي سوتينم سينمو گرفت.قبلا گفته بودم من زير لباس کار فقط شورت و سوتينمو ميپوشم.خودمو ازش جدا کردم و گفتم بهراااااامممممم ديگه داري شورشو درمياري قرارت اين نبود ديگهههههه.گفت خوب چرا ناراحت ميشي؟؟؟ گفتم معلومه که ناراحت ميشم همين کارت رو هم نبايد انجام ميدادي چه برسه بخواي جلوتر بري؟؟.گفت پس يه خواهشي ميکنم نه نگو اگه قبول کني منم قول شرف ميدم ديگه دست بهت نزنم؟؟ گفتم اولا براي من شرط و شروط نذار دوما چي ميخواي؟؟؟ گفت اگه ميشه فقط امشب بدون لباس کارت کارکني همين يعني لباسو دربيار.با تعجب نگاش کردم و گفتم يعني چي؟؟؟ من زير اين چيزي تنم نيست که؟.گفت خوب منم براي همين گفتم درش بياري ديگه.گفتم مثلا درش آوردم چي به تو ميرسه؟؟؟ گفت خوب اينطوري جالبتره فکرشو بکن ميتونيم جلوي هم راحت باشيم منم ديگه اينجوري همش کنجکاو نميشم که ببينم پشت اين لباس چه خبره.باز با تعجب نگاش کردم و گفتم بهرام خجالت بکش يخورده شرم و حيات به خواهرت نرفته اين چرت و پرت ها چيه ميگي؟؟؟ اومد جلو و زيپ لباس کارمو يخورده پايين کشيد.دستمو گذاشتم روي دستش و نذاشتم ادامه بده.گفت روشنک خانم من و شما که ديشب همه چيزو ديديم ديگه خجالت و اين چيزا واسه چيه؟؟؟ گفتم ديشب هراتفاقي افتاد تموم شده و ديگه نميخوام درموردش چيزي بشنوم اينکار توهم الان هيچ معني اي نداره.ولي توجهي نکرد و به زور زيپ رو تا پايين پام کشيد پايين لباسو بخودم چسبیدم که بدنم معلوم نشه.گفتم بهرام تروخدا باز شروع نکننننن؟؟ گفت روشنک خانم اذيت نکن ديگه منکه قول دادم حتي دستم هم بهت نميخوره اين اداها چيه درمياري؟؟؟ مگه شما بچه 18 ساله هستی که خجالت ميکشي؟؟ گفتم اين قضيه ربطي به خجالت نداره ربط به اين داره که تو داري زياده روي ميکني.لباسو ازدستم بيرون کشيد و کاملا درش آورد.بدنمو که ديد چشماش گرد شد و از تعجب و حيرت يه خنده اي کرد و گفت حيف اين بدن نيست توي لباس بمونه؟؟؟ يه نگاهي بهش کردم که گفت قول دادم ديگه حالا بريم سرکارمون نه من کاري به شما دارم و نه شما کاري بمن.راستش زياد هم بد نيست آدم آزادي داشته باشه و بتونه خودشو به همه نشون بده يعني من کلا خوشم مياد ديگران بهم توجه کنن و هميشه تو کفم باشن فکر ميکنم همه دخترا همچين حسي دارند.بهش گفتم بهرام اگه حتي سر انگشتت بمن بخوره با همين چاقوي کابل لخت کني دستتو قطع ميکنم.خنديد و گفت خيالتون راحت من دستمو بيشتر دوست دارم.دوباره دولا شدم تا کارمو ادامه بدم.بهرام هم پشتم بود و داشت سر سيم هاي تابلو برق روجا ميزد.چند تا کابل ببشتر نمونده بود که بهرام با انگشت شرتمو کنار زد مطمئنم توي اون لحظه هر دوتا سوراخمو ديده بود.انگار برق گرفته باشتم ازجام پريدم و داد زدم چيکار ميکني؟؟؟ خنديد و گفت ببخشيد دستم خورد با ابروم به چاقوي توي دستم اشاره کردم که خودش گفت ازقصد نبود دستم خورد.دوباره پشتمو بهش کردم و دولا شدم تا کارم روکنم ولي ايندفعه زيرچشمي به پشتم نگاه ميکردم تا ببينم باز بهرام کاري نکنه.همينکه سرم گرم کارم شد دوباره شرتمو کنار زد ولي اينبار شرتمو توي همون حالت با دستش نگه داشت چون دولا شده بودم حتما هردو سوراخم معلوم بودن.عکس العملي نشون ندادم و فقط گفتم بهرااااااممم اگه کنترل دستتو نداري و همش بي اختيار ميخوره بهم من ميتونم برات کنترلش کنماااااا.خنديد و گفت نه دارم سعي ميکنم کنترلش کنم.گفتم پس شرتمو برگردون سرجاش.يه لحظه حس کردم دست راستشو گذاشت روي رون راستم و يه چيزي سوارخ کونمو قلقلک داد.خودمو جمع کردم و دستمو گذاشتم روي دستش که روي رونم بود و گفتم بهرام ول کن وگرنه با همين چاقو نصفت ميکنمااااااا.گفت شما گفتي دستمو کنترل کنم منم الان با دستم کاري ندارم و دارم با زبونم کارمو انجام ميدم ما که توافقي سر زبون نداشتيم داشتيم؟؟؟ حرفش که تموم شد زبونشو دور سوراخم چرخوند و يخورده فشارش داد توي سوارخ.بدنم شل شد دستشو بيشتر فشار دادم خودمم نميخواستم بيشتراز اين جلوش مقاومت کنم ميخواستم قيد همه چي رو بزنم و خودمو بندازم توبغلش ولي غرورم همچين اجازه اي بهم نميداد براي همين خودمو به بيخيالي زدم و دوباره مشغول کارم شدم.بهرام همينطور سوارخمو ميخورد و گاهي اوقات زبونشو ميکرد توش.گفتم بهرام از فردا ديگه باهات تنها نميام اينجا بهاره هم بايد باشه.خنديد و گفت نه بهاره نبايد بياد آخه من جلوي بهاره خجالت ميکشم کاري کنم.گفتم هرغلطي که امشب خواستي داري ميکني ولي فردا بدون بهاره نمياييم سرکار.کارش با ليس زدن سوراخ کونم تموم نشد و ايندفعه دستشو هم گذاشت روي کوسم و شروع کرد به ماليدنش.وقتي ديد من هيچ توجهي بهش نميکنم و کارش نميتونه تحريکم کنه شرتمو ازپام درآورد.درسته که نشون نميدادم تحريک شدم ولي حتما از روي کوسم که خيس شده بود فهميد حالم زياد خوب نيست.يه کم وسط پاهام رو زبون زد و ازجاش بلند شد.فکر کردم کارش تموم شده و منتظر بودم آبشو بپاشه بيرون.توهمين فکر بودم که حس کردم يه چيزي رفت لاي پام اول فکر کردم دستشه ولي وقتي هولش داد توي سوراخ کوسم تازه فهميدم کيرش بوده.خودمو جمع کردم تا نتونه تلمبه بزنه کارهاي قبليشو ميتونستم تحمل کنم و بحساب جوونيش و داغ بودنش بذارم ولي اينکارش ديگه برام باورکردني نبود.وقتي ديد خودمو سفت کردم سينمو از روي سوتين گرفت و شروع کرد به ماليدن.ديگه نميتونستم کارکنم.انقدر شل شده بودم که کابل و چاقوي کابل لخت کني از دستم سرخوردن بي اختيار بدنم سست شد و بهرام بيشتر فشارررر آورد تا کيرش بره توشششش ولي من دستمو گذاشتم روي بدنش تا نتونه.هنوز پشتم بهش بود و دلم نميخواست برگردم تا ببينم چيکار ميکنه.ديگه قدرت نداشتم جلوشو بگيرم.به خوبي حس ميکردم که کيرررررش داره بيشتر ميره داخل کووووووسممم.تموم بدنم به سوزش افتاد.با صداي آروم گفت اگه اذيت نکني نه تو دردت ميگيره و نه من مجبورم بيشتر فشار بدم.نميتونستم مقاومت کنم براي همين ولش کردم تا کارشوکنه.چندبار آروم عقب جلو کرد تا اينکه جاش بازتر شد.با هرعقب جلويي که ميکرد انگار يه چيزي توي دلم خالي ميشد.سوزش زيادي داشتم.توي اون لحظه داغترين نقطه بدنم کووووووسم بود که همش توش پر و خالي ميشد.پاهام ديگه قدرت نداشتن براي اينکه نيافتم دستمو روپاهاي بهرام گذاشتم.بهرام روم خم شد و سرشو آورد کنار گردنم با هرضربه اي که ميزد صداي نفسش توي گوشم ميپيچيد.شروع بخوردن و ليس زدن گردنم کرد.از ته دل يه آهي کشيدم که باعث شد بيشتر حشري شه و تندتر تلمبه بزنه.اونم انگار خيلي حشري شده بود و نميتونست خودشو کنترل کنه.هرچند دفعه که تلمبه ميزد کيرش از کوسم ميپريد بيرون دوباره با دستش ميذاشت توشششش.روم خم شد و سينه هامو گرفت تو دستش و تندتر تلمبه زد که باز کيرش پريد بيرون.اينبار نتونست سوراخمو پيدا کنه و همش به رونم ميزد.خودم با دست کيرشو گرفتم و گذاشتمش روي سوراخ کونم.متوجه شد که ميخوام از عقب باهام سکس کنه.صداي تف کردنشو ميشنيدم.داشت کيرشو خيس ميکرد.يخورده هم به سوراخ کونم ماليد و آروم سرشو گذاشت در سوراخ کونم و فشارررررر داد.وایییییییییییی.سرش که رفت توش دردش توي همه بدنم پيچيد.از درد داد زدم آ خ خ خخخخخخ بهرااااااااممممممممم.گفت عزيزم آروم باش الان دردش آروم ميشه خانمي.يخورده بيشتر دولاشو تا دردش کمترشه.منم کمرمو پايين تر بردم که يهو تموم کيرررررشو تا تههههههههههه کرد توکووووووونم.نفسم بالا نميومد حتي قدرت نداشتم داد بزنم.من زياد ازعقب سکس کردم ولي هردفعه همين برنامه رو دارم.هنوز دردش آروم نشده بود که شروع کرد به تلمبه زدن.گفتم آرومترررر درد ميکنههههه.سرعتشو کمتر کرد و گفت دردش کمتر شدعزيزم؟؟؟ سرمو به علامت تاييد تکون دادم و گفتم اووووووهوم.انگشت دستشو کرد توي دهنم و گفت اگه دردت گرفت اينو گاز بگير.هربارکه سرعتشو بيشتر ميکرد منم بي اختيار انگشتشو گاز ميگرفتم تا از شدت دردم کم شه.بعد ازچند دقيقه عقب جلو کردن از کونم درآورد و گذاشت توي کوسم.يه انگشتش تودهنم بود و با اون يکي دستش سينمو ميماليد و از اونورم توي کوسم تلمبه ميزد داشتم ديوونه ميشدم يه لحظه تموم بدنم لرزيد ارضا شده بودم.ديگه نتونستم سرپا بايستم و روي زانوهام افتادم روي زمين.به حالت سجده افتاده بودم.بهرامم روي پاهاش نشست و دوباره کيرشو کرد توي کونم.با اينکه ارضا شده بودم ولي از تلمبه زدن هاي بهرام لذت ميبردم.سرمو گذاشتم لاي دستام و کاملا کمرم رو دادم تو تا کيرررررررش تا تهههههههه بره توششششششش.از تلمبه زدن هاي بهرام معلوم بود آبش داره مياد.يهو ازم کشيد بيرون و اومد کنارم روي زانو نشت.موهامو محکم کشيد و سرمو بالا آورد.کيرشو گرفت جلودهنم و گفت بخورش ششش.دهنمو باز کردم و فشاررررررش داد تو.قدرت ساک زدن نداشتم براهمين خودش توي دهنم عقب جلو ميکرد.هنوز داشت موهامو ميکشيد تا سرم بالا بمونه.از سرعتش فهميدم آبش داره مياد که يهو ازدهنم کشيد بيرون و همشو روي صورتم خالي کرد.جفتمون بي حال يه گوشه افتاديم.سرمو بطرفش برگردوندم که ديدم داره نگام ميکنه.متوجه شدم روي صورتم پر از آب کير شده بوی آبش همه جا رو برداشته بود.يه کمشو با انگشت از روصورتم برداشتم و گذاشتم تودهنم.بهرام داشت با تعجب نگام ميکرد.بهش خنديدم و گفتم ديشب نشد کامل بخورمش عوضش امشب زياد دارم.اومد کنارم نشست و شروع کرد نوازش کردنم.بنظرم برام خيلي جذابتر شده بود البته نميتونست دوست پسرم باشه ولي برام خيلي دوست داشتني تر شده بود.لباشو رولبم گذاشت و منو کشيد توبغلش.ديگه ديروقت شده بود هم خسته بودم و هم خيلي خوابم ميومد.از بغلش پاشدم دستمو گرفت و گفت کجا ميري؟؟؟ گفتم دير شده روم نميشد توروش نگاه کنم.خجالت ميکشيدم ولي بهرام عين خيالش نبود.انگار نه انگار که چيزي شده.اين خونسرد بودنش ناراحتم ميکرد.يه حس بدي داشتم.انگار هدفش اين بود که منو تصاحب کنه و الانم به هدفش رسيده و خيلي راحت داره از فتح خودش لذت ميبره.احساس ميکردم منو وسيله ارضا کردن خودش کرده مخصوصا که 6 سالم ازم کوچکتر بود ولي ازطرفي باورم نميشد اون بهرام ساده و غد همچين شخصيتي داشته باشه.به صورتش نگاه کردم هرلحظه برام جذابتر ميشد.تو همين فکرا بودم که بهرام گفت خوب شب رو ميتونيم همينجا بمونيم پيش هم ميتونيم بگيم کار زياد بود مجبور شديم تا صبح کار کنيم؟؟؟ پيشنهادش بد نبود ولي نميتونستم قبول کنم.يه جورايي عذاب وجدان داشتم الکي بهونه آوردم.گفتم شب بايد خونه باشم يه مقدار کار دارم.بهرام باز اصرار کرد ولي آخر با بهونه هاي من قرارشد بريم خونه.لباسمو پوشيدم و رفتم بيرون منتظر شدم تا بياد.توی راه خونه هيچکدوم حرفي نزديم شايد بهرام هم خجالت ميکشيد.پشت يه چراغ قرمز ترمز کردم.بهرام گفت نصفه شبه خبري نيست که چراغ رو رد کن؟؟ گفتم بهرام ميفهمي امشب چيکار کرديم؟؟؟ سرشو برگردوند و از پنجره ماشين بيرونو نگاه کرد.گفتم با تو بودماااااا.گفت بهتره درموردش صحبت نکنيم يه اتفاقي افتاد و جفتمونم لذتشو برديم.گفتم تو ازکجا ميدوني من لذت بردم؟؟؟ جوابي نداد.وقتي رسيديم درخونشون موقع پياده شدن گفت روشنک خانم فکر ميکنم مقصر من بودم اگه بخواي ديگه ازفردا نميام سرکار؟؟ گفتم ولش کن بهرام هراتفاقي که افتاده جفتمون توش دخالت داشتيم فقط اميدوارم ديگه اينجور مسائل پيش نياد؟؟؟ با لبخند يه نگاهي بهم کرد و گفت منم همينطور بعدش لبشو آورد جلو.نميدونستم بايد ببوسمش يا نه؟؟ بي اختيار منم لبمو بردم جلو يکي از داغترين بوسه هايي بود که تا حالا تجربه کرده بودم.موقع پياده شدن آروم گفت خيلي دوست دارم.صبح با صداي مادرم بيدار شدم نزديکاي 11 بود مادرم گفت روشنک تلفن بهرامه.سيم تلفن اتاقمو وصل کردم و گوشي رو برداشتم گفتم بله؟؟؟ بهرام گفت خواب بودي؟؟؟ چرا موبابلتو برنميداري؟؟؟ گفتم ديشب خيلي خسته بودم براهمين گوشيمو سايلنت کردم و تلفن اتاقو قطع کردم حالا چيکار داري؟؟؟ گفت ميشه امروز ببينمت؟؟؟ با همون حالت خواب آلود گفتم معلومه که ميشه ساعت 3 ميام درخونتون.گفت نه منظورم قبل از اونه اگه ميشه ميخوام ناهار رو باهم بخوريم.گفتم قضيه چيه؟؟؟ ناهار واسه چي؟؟؟ گفت همينطوري دوست دارم ناهار رو مهمونم باشي.يخورده هم ميتونيم گپ بزنيم و از اونجا بريم سرکار.نميدونستم چي بگم؟؟ قرارمون ساعت 1 توي يکي از رستوارن هاي فشم بود.وقتي رسيدم ديدم يه گوشه نشسته و داره سيگار ميکشه.رفتم جلو تا منو ديد ازجاش بلند شد و باهام دست داد.يخورده دور و برمو نگاه کردم همه به من زل زده بودن.خيلي حس بدي داشتم.يه جوري بود.لابد همه تودلشون ميگفتن اين دختره با اين سنش خجالت نميکشه دوست دختر اين بچه شده؟؟؟ تا نشستم بهرام گفت چي ميخوري؟؟؟ گفتم بهرام من اينجا حس خوبي ندارم جوش ناراحتم ميکنه ميشه بريم جاي ديگه؟؟؟ گفت چرا؟؟ مگه اينجا چيش بده؟؟؟ گفتم نميدونم ولي داره اذيتم ميکنه گفت خوب کجا بريم؟؟؟ رستوران ديگه اي درنظر داري؟؟؟ پيش خودم گفتم هرجا بريم همه فکر ميکنن ما دوست دختر و دوست پسريم و اونجا هم همين برنامست.گفتم نه اصلا نميشه رستوران و کافي شاپ و اينجور جاها نريم؟؟؟ گفت خوب کجا بريم؟؟؟ موندم چي بگم ميدونستم بهرام اينا توي فشم ويلا دارن و اونم حتما الان از ويلاشون اومده اينجا.گفتم ويلاي خودتون بهتر نيست؟؟؟ با تعجب نگام کرد و بعد زد زير خنده.گفتم چرا ميخندي؟؟؟ گفت هيچي چيز مهمي نيست آخه از اول ميخواستم بگم بريم اونجا ولي ترسيدم بهم شک داشته باشي و قبول نکني واقعا هم بهش شک داشتم ولي هرجا ميرفتيم بهتر ازاين بود که توچشم مردم باشيم.گفتم نه من به تو کاملا اعتماد دارم بريم ويلاتون.اول بهرام راه افتاد و بعد من پشت سرش رفتم.جلوي ويلاشون که رسيديم بهرام ماشينش رو برد توحيات ولي من همونجا جلوي در پارک کردم.وقتي رفتم تو ويلا گفت ماشينو نمياري تو؟؟ گفتم نه بيرون بهتره.رفتيم توساختمون قبلا چندبار با بهاره اينجا اومده بودم يدفعه هم اينجا مهموني داده بود ولي يه مقدار نسبت به قبل دکورش عوض شده بود.بهرام گفت توي تراس بشينيم بهتر نيست؟؟ يه لبخندي زدم و گفتم من که همون اول گفتم بهت اطمينان دارم توي سالنم بشينيم مشکلي نيست.بهرام خنديد و درحاليکه داشت از يخچال خرت و پرت بيرون مياورد گفت شما به من اعتماد داري ولي من که به خودم اعتماد ندارم پس بهتره بريم توي تراس.يخورده ميوه آورد با يه تيکه کيک گفت قهوه؟؟ چاي؟؟ آب ميوه؟؟ مشروب؟؟ گفتم خودت ميدوني که من چاي ميخورم.يه سيگار روشن کردم و بهرام با دوتا فنجون چاي اومد و نشست روبروم.گفتم خوب چي شده که منو تا اينجا کشيدي؟؟ چاي رو جلوم گذاشت و نشست روي صندليش.قبل از اينکه جوابي بده از جيبش پاکت سيگارشو درآورد و به من اشاره کرد تا سيگارم رو بهش بدم تا سيگار خودشو روشن کنه.گفتم بهرام پاکتي ميکشي؟؟؟ قبلا که چيزي بهت نميگفتم واسه اين بود که نخي ميکشي ولي ايندفعه شک نکن با بهاره صحبت ميکنم.گفت مشکلي نداره خودشم ديگه داره پاکتي ميکشه و بعد ادامه داد روشنک خانم نميدونم ازکجا شروع کنم راستش يه چيزي از ديشب داره اذيتم ميکنه راستش ازديشب که نه الان چند وقته که توفکرمه.گفتم خوب چيه؟؟؟ بمن مربوط ميشه؟؟؟ يه کام از سيگارش گرفت و سرشو انداخت پايين گفت تقريبا بله.راحت ميتونستم حدس بزنم چي ميخواد بگه از اون خجالت کشيدنش و مِن و مِن کردنش معلوم بود ميخواد درمورد پيشنهاد دوستي حرف بزنه.خيلي مسخره بود که من با يه بچه 21 ساله دوستشم و روابط عاطفي داشته باشم.بايد يجوري اينو حاليش ميکردم ولي نميدونستم چجوري.بهرام داشت همينطور صحبت ميکرد ولي من بيشتر تو فکر اين بودم که يجوري دست رد به تقاضاش بزنم.واقعا نه دوست پسر ميخواستم و نه ميتونستم با يه پسر بچه که چند سال از خودم کوچيکتره رابطه اي داشته باشم.بهرام داشت ميگفتمن ميدونم که تقاضام مسخرست ولي دلم ميخواست شماهم نظرتو بگي.گفتم بهرام جون اول اينکه من وقت دوست پسر و اين چيزا رو ندارم ديگه حوصلشم ندارم دوما ميدوني من چند سال ازت بزرگترم؟؟؟ بنظر خودت اين يخورده غيرعادي نيست؟؟؟ ميدونستم الان ميخواد باز اصرارکنه براهمين ادامه دادم ولي چون خيلي پسر خوبي هستي و دوستت دارم روي پيشنهادت فکر مکينم.يهو قيافش يه جور ديگه شد.انگار خيلي خوشحال شده بود بيچاره فکر ميکرد واقعا ميخوام روي حرفش فکر کنم.پريد ماچم کرد و گفت مرسي ميدونستم قبول ميکني.گفتم کي گفته قبول کردم؟؟؟ گفتم فکر مکينم.گفت همينم خوبه و بعد تلفنو برداشت و به يکي از رستوران ها سفارش غذا داد.يخورده ديگه صحبت کرديم که موبايلم زنگ خورد.آقاي کاراپتيان بود گفت امروز کارگرا ميخوان کارشونو تموم کنن براهمين تا آخر شب کار ميکنن و ما امروز نميتونيم بريم اونجا.قطع که کردم بهرام گفت کي بود؟؟؟ گفتم کاراپتيان بود ميگه امروز نميتونيم بريم سرکار.بهرام داد زد ايول.گفتم چي چي ايول؟؟؟ عوضش فردا بايد دوبرابر کارکنيم.گفت ولش کن فعلا امروز رو استراحت ميکنيم فردا هم خدا بزرگه.گفتم پس ناهار رو که خورديم بريم خونه.گفت روشنک خانم حالا امروز رو همينجا استراحت ميکنيم چه عيبي داره؟؟؟ اصلا زنگ ميزنم بهاره هم بياد که شمام تنها نباشي و حوصلت سر نره.بدم نميگفت واسه استراحت کردن چه جايي بهتر از اينجا تازه بهاره هم که ميومد کلي خوش ميگذشت؟؟ گفتم باشه بهرام داد زد هوراااااااااا.بعد زنگ زد به بهاره و گفت من و روشنک خانم فشم هستيم توهم پاشو بيا که تنها نباشيم.ناهار رو که خورديم بهرام گفت روشنک خانم ميخواي بريم تو استخر؟؟؟ ويلاشون دوتا حياط داره يکي جلوي ساختمون و يکي هم پشت ساختمون. توي هردوتاش هم استخر هست ولي از استخر جلوي ساختمون چون از اطراف ديد داره استفاده نميکنن و هميشه تواستخر پشتي شنا ميکنن.گفتم نه هوا سرده.گفت آبش گرمه بخدا تازه بعد ازناهارم ميچسبه هاااااا.گفتم آخه بهاره مياد زشته.گفت چرا زشته؟؟؟ خوب به بهاره هم ميگيم بياد توي آب.گفتم اصلا من مايو ندارم.خنديد و گفت تا دلتن بخواد تواتاق بهاره مايو هست.هرکدومو خواستي بردار و بعد دستمو گرفت و کشيد سمت ساختمون.گفتم آخهههههههه.که حرفمو قطع کرد و گفت آخه نداره امروز بايد کلي استراحت کنيم تا فردا بتونيم دو برابرکار کنيم.منو برد اتاق بهاره و در يکي از کمدها رو بازکرد.توش چندتا مايوي دوتيکه و يه تيکه بود.گفت هرکدومو ميخواي انتخاب کن و ادامه داد منم ميرم يه مايو واسه خودم پيدا کنم.چند دقيقه بعد با دوتا مايوي مردونه که دستش بود برگشت و گفت شما هنوز آماده نشدي؟؟؟ منم يکي از مايوهاي يه تيکه رو برداشتم و گفتم همين خوبه.اومد سمتم و گفت نه يه تيکه خوب نيست.دوتيکه بهتره و خودش يه دست آبيش رو برداشت و بهم داد.يه نگاهي بهش کردم و خنديدم و گفتم چه اينو بپوشم و چه يه تيکه فرقي براي تو نداره چون بهاره مياد و کاري نميتوني کني خنديد و گفت قرارم نبود کاري کنم فقط فکر ميکنم دوتيکه بيشتر بهت مياد.بعد دوتا مايوي خودشو گرفت جلوم و گفت کدوم بهتره؟؟ يه نگاهي کردم و گفتم اين نارنجيه بهتره.يهو ديدم همونجا شلوارشو درآورد.خواست شرتشو هم دربياره گفتم بهراااااممممممم؟؟؟ اينجا ميخوای مايوتو عوض کني؟؟؟ گفت شما که ديدني ها رو ديدي ديگه عيبي نداره.بعد شرتشو هم خيلي راحت درآورد.چيزي نگفتم اگه به پررو بازي بود من از اون پرروتر بودم منم همونجا تاپمو درآوردم.به بهرام نگاه کردم که ببينم داره نگام ميکنه يا نه؟؟ داشت مايوشو پاش ميکرد يه نگاهي بهم کرد و خنديد.منم لباسمو درآوردم و مايو رو پوشيدم.بند سوتينش رو نميتونستم ببندم که بهرام اومد ازپشت گرفتش و گفت بذار کمکت کنم.وقتي برگشتم گفتم مرسي بهرام يه نگاهي سرتا پامو کرد و گفت ببين خدا چي ساخته.بعد دستشو به حالت دعا برد بالا و گفت خدايا همه ما رو به راه راست هدايت کن.خنديدم و گفتم گمشو بچه پررو.از ساختمون که رفتيم بيرون يه مقدار باد ميومد و يخورده هوا سرد بود.حولمو دور خودم پيچيدم.بهرام گفت زود بپر تواستخر که گرمت شه.منم حولمو انداختم روي يکي از نيمکت هاي کنار استخر و پريدم توي آب.راست ميگفت آبش خيلي گرم بود.بهرام هم پريد توي آب و اومد طرفم.گفت گرماي آب خوبه؟؟ سرمو به علامت آره تکون دادم و گفتم اوووووهوم.يمقدار شنا کرديم و يخورده هم آب بازي.بهرام هم گاهي اوقات به بهونه آب دادن سينمو ميگرفت يا باسنمو فشار ميداد.خودم ميفهميدم ازقصد اينکارارو ميکنه ولي چيزي بهش نميگفتم.ديگه از شنا کردن خسته شدم و خواستم از آب بيام بيرون.پامو روي نردبون استخر که گذاشتم بهرام ازپشت پهلوهامو گرفت و گفت کجا ميري؟؟ گفتم ول کن بهرام خسته شدم خستگيم که دررفت دوباره ميام توي آب.گفت اگه بري بيرون سرما ميخوري تازه من ميتونم توهمين آب خستگيتو درکنم.بعد منو کشيد پايين و ازهمون پشت بهم چسبيد.گفتم بهرام ول کن بيرون بهتر خستگيم درميره.گفت اگه يخورده تحمل کني متوجه ميشي که همينجا توي آب بهتره.سرشو آورد پشت گردنم و شروع کردن گردنمو ليسيدن دستاش داشتن ميلرزيدن.شايد سردش شده بود شايدم تحريک شده بود.گفتم بهرام جون عاقبت اينکاري که شما ميکني هم منو بيشتر خسته ميکنه و هم وقتي بهاره بياد آبرو واسه جفتمون نميمونه؟؟ گفت من که کار بدي نميکنم دارم خستگيتون درميارم نگران نباش کار بجاي باريک نميکشه.دوباره شروع کرد به ليسيدن گردنم.چيزي بهش نگفتم ميدونستم چون بهاره هرلحظه ممکنه بياد کاري نميکنههههههههادامه داردنوشته knik

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *