با سلام این اولین داستان من هستش بنده در مجتمع تجاری شهرمان مغازه داشتم مغازه ای که پر از کفشهای زنانه بود یعنی فقط با خانم جماعت سرو کار داشتم یعنی فقط عشق و حال چون انواع خانم و دخمل میامدند مغازه و با هم شوخی میکردیم خلاصه یه روزی با همسایه بغلیم نشسته بودیم که یهو یه خانم از جلومان ردشد خانم نگو خالص کون بگو یعنی اگه از پشت وامیستادی و کیرتو راست میکردی راست میرفت تو قاچ کونش .همسایم گفت رزگار من خیلی وقت است که دنبال این خانمم که جوابی به من نداده منم از بخت خوب یا بدم گفتم شمارشو بده به من تا راضیش کنم که همسایمون گفت شمارشو بهت میدم ولی یک شرط داره که من گقتم قبوله و گفت اگه تونستی راضیش کنی یک دست کت وشلوار با پیراهن برات میخرم و اگه نتونستی برعکس تو باید برام بخری منم قبول کردم .دنبالش رفتم و دیدم که اونم همسایمونه اون مغازه گلسازی داشت و طبقه سوم بود و من طبقه دوم . یکی دو هفته گذشت تا یه روزی یه پیامی براش فرستاده ولی با یه شماره دیگه جواب می آمد دو سه با همینجوری تکرار می شد که آخرین پیامش این بو ( تو رو خدا هرکی هستی باش لطفا به این شماره نفرست چون مال شوهرمه اگه کاری داری به شماره خودم زنگ بزن ولی الان نه وقتی که یک تک زدم )بعداز نزدیک به یک ساعت تک زنگ زدو بعد من زنگ زدم با هم حرف زدیم خلاصه رو مخش راه رفتم تا گفت باشه بهش فکر میکنم منم میخواستم زود جوابشو بشنوم که ایشان گفتند نمیخوام به صداتون عادت کنم که اگه جوابم منفی باشه نتونم بهتون بگم منم گفتم باشه و خداحافظی کردیم من مشتری داشتم که موبایلم زنگ خورد نگاه کردم دیدم خودشه جواب ندادم تا مشتریام رفتن دوباره و سه باره زنگ زد که جواب دادم خودش بود سلام کردو گفت میخوام باهات صحبت کنم منم در جواب گفتم که من نمیخوام به صداتون عادت کنم که این حرفم باعث شد در جواب گفت خیلی معذرت میخوام دوست دارم باور کن صدات روم تاثیر گذاشته و از موقعی که گوشیو قطع کردی تو فکرم بودم پس خواهشا دیگه قطع نکن . منم که از خدام بود که این جوابو بشنوم یکم ناز کردم و دوستیمون از اون موقع شرو ع شد .یه روز که تو ماه رمضان بودم بعنی اگه دقیق بگم روز 28 رمضان سال 1386 بود که به همسایم گفتم بیا برام نگهبانی بده تا برم و به قرارم برسم اول پرسید که تو قرار داری چه ربطی به من دارد گفتم اگه بیای میفهمی چه ربطی به تو داره .رفتیم تا رسیدیم خونه یارو بهش نشون دادم و گفتم اینجا باش تا میرم و برمیگردم رفتم تو نیم ساعت داخل بودم و بعدا که بیرون آمدم با همسایمون رفتیم تا کت و شلوارو سفارش بدیم همه چی پایان شد و من دیگه به اون خانومه زنگ نزدم چون به کت و شلوارم رسیده بودم . تا روزی که خانومه بعداز دو هفته زنگ زدو گلایه میکرد و میگفت این همه به من زنگ زدی فقط برای دو سه بار دیدن بود و میگفت که خیلی نامردی م که دوستت دارم پس چرا زنگ نمیزنی که من در جواب همه چیو براش تعریف کردم و تا شنید زد زیر گریه زاری من دلم براش سوخت اول نمیخواستم که بهش اعتنا کنم ولی این دل نامرد نذاشت که ترکش کنم و از اون موقع دیگه ما با هم مثل یک خانم و شوهر با هم رفتار میکردیم و هفته ای دو سه بار میرفتم خونشون وتا سیر میشدم کسشو میکردم لاکردار دو تا بچه داشت ولی انگار که اصلا بچه بدنیا نیاورده چون کوسش انقدر تنگ بود که نگو و نپرس من هر شبی که میرفتم پیشش نزدیک به دو ساعت فقط کوسش میذاشتم خیلی حال میداد راستی نگفتم که شوهرش پاسدار یعنی نظامی سپاهی بود .من این خانم گاییدم و گاییدم تا بعداز یک سال که یک شب برادر خانمم منو تعقیب کرده بود و من هم نفهمیده بودم و وقتی به خونه یارو (خانمی که میکردمش ) رفتم بعدا از گایششی تقریبا یکی دو ساعته یهو زنگ درو زدند باصدای زنگ شوکه شدیم چون شوهرش که ماموریت بودن من خودمو قایم کردم و مرضیه رفت که درو باز بکنه در که باز شد ماموران نیروی افتضاحی بودن آمدند داخل و شروع به بازرسی کردند . منو پیداکردند و دستبند به دستام زدند و بردند کلانتری محل از شانس خوب من افسر نگهبان اون شب رفیق جون جونی من بودش و گزارشش و طوری برام نوشت که منو در حال دزدی گرفتن اون شب رو در بازداشتگاه بسر بردیم و فردای اون روز تحویل دادگاه دادن مارو .دادستان برامون قرار بازداشت صادر کرد و بعداز یازده روز دوباره رفتیم دادگاه و بعداز باز جوئی از ما دو نفر قاضی حکم داد که حکمش این بود یک جریمه سیصد هزارتومانی که از اون سیصد هزار تومان یکصدو شصت هزارو برای یازده روزی که در بازداشت بودم و کسر کردن و یکصد وسی هزارشو واریز کردمو قاضی حکم به آزادیم دادو رفتم خونه و همه چیز ختمه به خیر شد تا وقتی که یه روز شوهر مرضیه با برادرش در داخل شهر به من حمله کردند و من پا به فرار گذاشتم اونا هم دنبالم می آمدن تا به یک کوچه بن بست رسیدیم کوچه ای که خونه یکی از فامیلامون اونجا بود و زنگ درو زدم تا درو باز کردند اونا به من رسیده بودند داشتند کتکم میزدند البته منم بیکار که ننشسته بودم ولی اونا سه نفر بودند و من یک نفر ولی وقتی که فامیلمون در و باز کردو مرا دید برادراشو صداکرد ماشاالله چهار برادر بودن و تا خوردند زدیمشون بعداز کتک کاری رفتم شکایت کردم و قاضی شوهر مرضیه رو احضار کرد به دادگاه وحکم داد که اگر ایشان یعنی ( رزگار ) به هردلیلی تصادف کنم –کتک بخورم یا هر چیز دیگه باعث و بانی شما (شوهره مرضیه ) هستید آیا اعتراضی دارید ؟ که اعتراضی نداشت همه چیز ختمه به خیر شد .تمام شد ولی این یک داستان خیالی نبود چون خداییش واقعی بود و سرگذشت خودم بود . با تشکرنوشته روزبه
0 views
Date: November 25, 2018