سلامنمیخواهم زیاد سرتونو درد بیارماین داستانی که براتون مینویسم حقیقتهمن رضا 24ساله هستم اهل اصفهان من یه دایی دارم که از لحاظ مالی زیاد وضعیت خوبی نداره چون دوتا خانم داره و همیشه خدا در حال مصرف کردنه ولی اگه خدا بخواهد انگاری یه 2 ماهی هست که میگه ترک کردماز خانم اولیش دوتا دختر یه پسر دارهدختر بزرگه داییم که 27سالشه. 4سال پیش ازدواچ کرد و خواهرشو تنها گذاشتدختر کوچیکه داییم 24سالشه اسمشم بهاره که هنوز ازدواج نکرده بهار حدودا 165قدش و65وزنشمن از بچگی دوسش داشتم نه به خاطر سکس بلکه به خاطر خودش چون با هم بزرگ شده بودیم .عموم چون همیشه خدا پول نداشت خانم داییم البته خانم اولیش از همون اول با مادر بزرگم زندگی میکرد به همراه بچه هاش و من برای دیدن بهار هیچ وقت مشکلی نداشتم چون خونه مادر بزرگم بودداستان منو بهاره از 6سال پیش شروع شد زمانی که بهاره همیشه خونه ما بود چون پدرم خیلی دوسش داشت و بهش میرسید البته بهاره تو خونه ما خیلی راحت بود برای همین وابسته شده بود زیاد میومدیک روز من بالای پشت بوم بودم داشتم سیگار میکشیدم و تو حال و هوای خودم بودم البته اینو بگم که هنوزم به جز بهاره کسی نمیدونه من سیگار میکشم که بهاره امد درو آروم باز کرد چون شک کرده بود چرا من همیشه میام بالای پشت بوم یک لحظه جا خوردم نمیدونستم چیکار کنم سیگار تو دستم بودو نمیتونستم بندازمش دیگه همه چیو دیده بود چیزی بهم نگفت فقط سرشو تکون دادو رفت پایینمیدونستم ناراحت شده چون اون منو دوست داشت وهمیشه جلوی همه میگفت که میخواهد با من ازدواج کنه رفتم پیشش کسی خونمون نبود بهاره تو بالکن نشسته بود زل زده بود به درخت توی حیاط رفتم کنارش نشستم و بهش گفتم که من سیگاری نیستم اینم همینجوری کشیدم چون از دست صاحب کارم ناراحت بودم چبزی نمیگفت بهش گفتم خواهش میکنم به کسی نگو آبروم میره بعد از چند دقیقه ای به حرف امدو گفت که به کس نمیگم اما تو هم باید قول بدی دیگه سمتش نری منم قبول کردم .من درس نخوندم زیاد اول دبیرستان ترک تحصیل کردم رفتم سر کار و همیشه پول همراهم بود راستی اگه بدم نوشتم به خاطر اینه که درس نخوندم داستانم برای این نوشتم که فقط خواستم درد دلی کرده باشممیدونستم پولی نداره برای همین یه مقدار بهش پول دادمو اونم پاشودو رفت خونشون چند وقتی گذشتو دیگه براش عادت شده بود که ازم پول بگیرهیه روز که امده بود خونمون امد پیشمو گفت رضا یه مقدار پول داری بهم بدی منم بدون اینکه بپرسم برای چی میخواهی بهش دادمپدرم سر کار بود مادرمم رفته بود خونه خالم بهاره یه شلوارک پشیده بود که پایان اندامشو انداخته بود بیرون منم بی اختیار محو بهاره شده بودم تا اینکه امد پیشمو گفت رضا میشه بند شلوارکمو برام شل کنی آخه یه گره کوری زده بود که به این راحتی ها باز نمیشد منم قبول کردمو شروع کردم به باز کرده گره هر کار کردم باز نمیشد تاین که سرمو اوردم پایینتا بتونم با دندون بازش کنم وقتی چشمام به شرتش افتاد بی اختیار کیرم بزرگ شد منم یه شلوار لی پوشیده بودمو کاملا پیدا بود داره شق میشه کلا حواصم پرت شده بود که میخواستم چی کار کنم از قصد دستمو میزدم به کسش تا اینکه دیگه نتونستم خودمو نگه دارم محکم بقلش کردمو لبامو گذاشتم رو لباش هر چی میگفت نکن اما من ول کن نبودم .اما معلوم بود که خودشم بدش نیومده وقتی دیدم خودشم میخواهد ازش خواستم لباسشو در بیاره اونم قبول کردو لباساشو در اورد البته خودمم کمکش کردم شروع کردم به خوردن سینه هاش با یه دستم یکی از سینه هاشو میمالیدم بایه دستم کسشو دیگه اونم داغ کرده بودو نفس نفس میزد شرتشو در اوردمو کسش خیس شده بود شروع کردم به خوردن کسش یه بوی خاصی میداد یه مزهه ترش اما من خوشم امده بود یه چند دقیقه ای بعد دیدم روناش داره میلرزه و ناله های بلند میکنه نگو داره ارضاع میشه ابش امدبلند شد رو زانوش شلوارو شرتمو تا زانوم کشی پایین شرع کرد به ساک زدن اما خوب نمیزد انگار بدش میومد منم گرفتمشو به پشت خوابوندمش فهمید میخواهم باهاش چیکار کنم میگفت اینکارو باهام نکن درد داره اما من ول کن نبودم یه تف انداختم دم سوراخشو کونش با انگشتم بازیش میدادم یه مقدار جا که باز کرد یه تف انداختم رو کیرمو آروم گذاشتمش دم سوراخش یه مقدار با کیرم با کونش بازی کردمو کیرمو آرم هل دادم توش جیق بلندی زدو قسمم میداد درش بیارم اما من گوش نمیکردم انقدر خودشو سفت گرفته بود که کیرم داشت میترکید گریه زاری می کرد یه کم که آروم شد شروع کردم به تلمبه زدن یواش.کیرم تو نمیرفت اما کونشو عقب جلو میکرد یه مقدار جا که وا کرد دیگه عادی شد براشو معلوم بود داره حال میکنه جوری خوابونده بودمش که میتونست با دوتا دستاش باسنشو خودش باز کنه منم یه دستمو گذاشته بودم رو کمرش با یه دستمم کسشو میمالیدم دیگه داشت آبم میومد دست خودم نبود خالیش کردم تو کونش دیگه نا نداشتم کیرمو در اوردمو بغلش کردم یک بار دیگه باهم حال کردیمو اون پاشد لباساشو پوشیدو رفت خونشون .یه چند وقتی نتونستم ببینمش اونم دیگه نمیومد خونه ما چند روز بعد رفتم خونشون اما دیدم بر عکس همیشه که جلوی من راحت بود اینبا چادر سرش کرده منو صدا کرد تو اتاقشو رفتارش عوض شده بودو خیلی محکم حرفاشو میزد بهم گفت همونجور که من سیگار کشیدنتو فراموش کردم تو هم باید همه چیزو فراموش کنی چیزی نگفتمو زدم بیرون الان چند سالی هست که دیگه مث قدیما نیستو با من سرد شده دیگه کمتر میزاره ببینمش کمتر با هم حرف میزنیم اینم بگم که وقتی رفتم خدمت واقعا به این موضوع پی بردم که اگه قبلا دوسش داشتم حالا دیگه عاشقش شدم چون همیشه به اون فک میکنمای کاش یک بار دیگه قبولم کنه نه برای سکس برای یه رابطه سالم یا بهت بگم ازدواجاینم بود داستان من با دختر عموممیدونم خوب نبود اما دروغ نبودنوشته محمد
0 views
Date: January 21, 2022