سلام. خاطره ای که میگم 100 واقعی هستش. این اولین داستان من هستش.من نیما هستم 26 سالمه دختر عمویی دارم که چند ماهی از من بزرگتره به اسم پگاه.دختر عموی من از لحاظ ظاهر کمی تا قسمتی قرتی هستش و به خودش میرسه هیکلش از لحاظ وزن معمولی. استخونی نیست، اضافه وزنم نداره. ولی سینه هاش نسبت به هیکلش بزرگتره. خیلی سفت نیست ولی سایزش 85 هستش که همین سینه هاش باعث شد من به سمتش کشیده بشم.من خودم قدم 186 هستش قیافه معمولی رو به خوبی دارم وضع مالیمون بدک نیست و از لحاظ هیکلی معمولی هستم ولی هیکلم به خاطر بدنسازی و ورزشهای دیگه خوبه. ما از بچگی با عمومینا رفت و آمد داشتم و خانواده ی مذهبی نداریم. برای همین دختر داییم تا الان هم جلوی ما شلوارک لی تا زانو و لباس های آستین حلقه ای که زیاد لختی نیست می پوشه. و ما با هم خیلی راحتیم. من از دوست پسرهای اون تو زمان های مختلف می دونم و اونم از دوست دختر های من. من همیشه خواستم با دختر داییم سکس کنم ولی هیچوقت فرصتش نبوده و نمی دونستم باید چجوری این قضیه رو شروع کنم. حتی رابطمون در حدی بوده که شبها اگر خونه ی هم بودیم من دست تو موهاش کردم که بدنش شل تر بشه و خوابش بره و حتی اون لحظه خواستم که دستمو روی گردنش به سمت سینه هاش بکشم ولی اون جلوگیری کرده و گفته بسه دیگه مرسی. منم مجبور شدم بیخیال بشم. البته این مال چند سال پیش هستش.برسیم به اصل داستان من حدود 1 سالی هست که ازدواج کردم و این خاطره بعد از ازدواجمه.توی همین ماه یک روز توی اینترنت اومدم و دیدم دختر داییم تو مسنجر هستش. پیغام دادم. سلام و احوال پرسی کردیم. اون سر کار بود، منم همینطور. اون تو یک شرکتکامیپیوتری کار میکرد و من آتلیه عکاسی داشتم شرکتامون هم چند تا کوچه با هم فاصله داره. من یک خورده از کارش پرسیدم و گفتم ساعت کاریت چنده و اینا. اونم جوابداد. بعد گفت تو کجایی ؟ منم جواب دادم شرکت.سر ظهر بود. گفت ناهار خوردی ؟ گفتم نه. گفت بیا بریم ناهار بیرون مهمون تو. (با لبخند)گفتم چی به من میرسه ؟گفت چی باید برسه ؟گفتم باشه من مهمون می کنم ولی تو هم به جاش به من بوس بده.گفت باشه تو مهمون کن من بوس میدم.جالب بود برام که اوکی داد. برای همین گفتم اگه من ناهار دادمو تو بوس ندادی چی ؟گفت خوب اول بوستو بگیر بعد ناهار بده. بعدم گفت من از کجا بدونم تو ناهارو میدی ؟منم گفتم 2 میلیون که نیست یک غذا می خوایم بخوریم دیگه. گفت باشه.بعد من خواستم یک کم حالت قضیه رو بهتر کنم. برای همین گفتم ببین من بوس خارجی می خواما.گفت بوسم مگه ایرانی و خارجی داره…گفتم آره خارجیا یک مقدار طولانی تره…(اینارو با لبخند می گفتیم)گفت اونم باشه.گفت خوب الان بیام دنبالت. گفت من ناهار خوردم …..بعد منم خورد تو پوزم. چون فکر کردم تمومه…و بهش گفتم پس مرض داری یک ساعت چونه میزنی…گفت حالا امروز خوردم، تو یک روز دیگه ناهار بده منم سر قولم هستم.باز یک مقدار امیدوار شدم. و بوسش کردم از مسنجر. اونم جواب بوس داد.بعد یه خورده سکوت شد. و اون گفت که نیما یک سئوال دارم برای اطلاعات عمومی می خوام بپرسم.حدس زدم بخواد از خودمون درباره ی جزییات بگه ولی اینجوری نبود و گفت که الان یک دوست پسر دارم که چند ماهی باهاش دوست شده… و می خواست بدونه که منچجوری باید بفهمم که اونم دوستم داره یا نه. و اینکه از کجا بدونم که هدفش با من رابطه ی جنسی هستش یا یک روزی ازم خواستگاری می کنه.منم یه خورده از پسرا گفتم که چه چیزهای رو دوست دارن و میخوان که دوست دخترشون چجوری باشه. مثلا چهره و هیکل و نحوه ی رابطه جنسی و اخلاق… که همیشهدوست دارن طرفشون حرف گوش کن باشه. و بهش گفتم این که برات وقت بزاره و وقتی تلفن میزنی هیچوقت نپیچونتت حداقل می تونی بفهمی که تقریبا جز تو با کسینیست.ولی گفتم که نمی تونی بفهمی واقعا قصدش چیه و این قضیه فقط تو ذهن خودشه و بستگی به سلیقه های خودش داره که تو رو به عنوان دوست دخترش انتخاب کرده یا بهعنوان کسی که شاید یه روزی باهاش ازدواج کنه.بحثمون تو این قضیه ها بود که بعد از یک کمی ادامه دادن و تعریف از اون مرده فهمیدم که طرف خونه مجردی هم داره و اینا باهم رابطه ی جنسی هم داشتن.من برام مهم نبود که اینارو می فهمم چون عاشق که نبودم و ازدواج کردم. فقط به این فکر می کردم که این همونیه که من از موقعی که عقلم رسید واسه لمس کردن بدنشدنبال راهی بودم.بعد از اینکه اینارو گفت من رو دیگه شهوت فرا گرفته بود. بهش گفتم بعد از کارت میای بریم بیرون ؟گفت نه باید برم ختم یکی از آشناها.گفتم فردا بریم ناهار بخوریم، باز گفت که فردا از طرف شرکت باید برم یک شرکت دیگه.فکر کردم دیگه داره بهونه میاره. گفتم من تا 6 ماه دیگه ام روزارو بگم فکر کنم تو بگی امروز نمیشه.که گفت نه به خدا… پنجشنبه بیا بریم ناهار منم چند تا لباس میارم که چند تا عکس ازم بگیری.گفتم باشه. (پنجشنبه هم سه روز دیگه بود)من دیگه شاد و خوشحال بودم که میتونم احتمالا ازش لب بگیرم و موقع لب گرفتن یک کاری بتونم بکنم.دیگه کم کم حرفی نداشتیم. فقط آخرش بهم گفت که پایان حرفهایی که زدم رو فقط تو می دونی. و قول بده که رازمو نگه میداری. منم گفتم باشه، تو هم قول بده اینحرفهامون و قرار پنجشنبه بین خودمون باشه.من بهش کاملا اطمینان داشتم چون اگر اینجوری نبود هیچوقت با وجود زنی که تو زندگیمه ریسک نمی کردم.من پنجشنبه ها معمولا سر کار نمی رفتم اگه برنامه ای نبود. یک بهونه ای جور کردم و به خانومم گفتم باید برم دنبال فلان کار.ساعت 1130 بود. بعد به دختر داییم زنگ زدم. سلام احوالپرسی. بعد گفت چه خبر ؟ گفتم مثل اینکه یادت رفته ناهار قرار گذاشتیم. گفت نه یادمه ولی فکر کردم دیگه کنسلشده. (چون از اون روز دیگه با هم حرفی نزدیم)گفتم نخیر. دارم میام که بریم ناهار.گفت باشه منم الان کم کم جمع می کنم و میام.رسیدم اونجا. زنگ زدم که بیاد پایین. بعد چند دقیقه اومد. با هم دست دادیمو سلام کردیم.بهش گفتم خوب ناهار کجا بخوریم و چی بخوریم.گفت هر جا خودت رفتی، رفتی.منم اونجا یک جای خوب می شناختم رفتیم اونجا و از اونجایی که می دونستم تو اون خیابون جا پارک نیست. و به این فکر کرده بودم. پیاده شدم و تنهایی سفارش دادم. غذارو گرفتم و به سمت شرکت رفتیم.رسیدیم. غذا رو برداشتیم و رفتیم به سمت واحد من. رفنیم داخل پاکت غذا رو باز کردیم شروع به خوردن کردیم، نمی دونستم باید چجوری قضیه رو شروع کنم.برای همین وسط غذا گفتم من از خودگذشتگی کردما… و قبل از اینکه به قولت وفا کنی مهمونت کردم… اونم یک لبخندی زدو گفت حالا من یه حرفی زدم.منم دیدم نه اینجوری نمیشه… گفتم مگه اینکه تو خواب ببینی که منو بپیچونی… باز دوباره لبخند زد.ناهارمون تموم شد. دیدم هنوز روسریش سر جاشه… روسریشو کشیدمو گفتم راستی لباس آوردی ؟گفت آره یه دونه. حوصله نداشتم جمع کنم فعلا همین یک دونه بسته.گفتم خسته نباشی.دستم گرفتم جلوش و گفتم برو لباستو عوض کن.گفت چند تا عکس با روسری ازم می گیری ؟گفتم باشه پاشو برو وایسا.نورو تنظیم کردمو دوربینو تست کردم.بعد چند تا گرفتم. بعضی وقتا میرفتم جلو و دستو میزاشتم رو صورتش که گردنشو چپ و راست ببره و گاهی اوقاتم موهاشو میاوردم تو صورتش…دیگه خیلی حالم خراب بود و کیرم حسابی بزرگ شده بود… ولی کنترل می کردم.عکسارو گرفتیمو. گفتم خوب برو لباسی که آوردی و بپوش.رفت تو اتاق و من داشتم با دوربین ور می رفتم تا اینکه اومد بیرون و من کفم برید… چون یک لباس یک تیکه ی کوتاه بلند پوشیده بود. بلندیش تا یک وجب بالای زانو و بالا تنههم طوری بود که خط سینه هاش کمی مشخص بود. سینه هاش داشت حسابی به لباسش فشار میاورد.خیره شده بودمو اونم داشت نگام می کرد که گفت چرا هنگ کردی ؟گفتم خیلی خوشگل شدی پگاه.گفت خوب شروع کن دیگه. گفتم چیو ؟گفت عکسو پدر خوشحال نشو.با این تیکه اش حال کردم با اینکه منفی بود.رفتم چند تا عکس ازش گرفتمو بعد می خواستم یک عکس از بالا بگیرم ازش که اونم باید رو پارچه می خوابید.بهش گفتم و خوابید رفتم که فیگورشو درست کنم ولی دیگه نتونستم کنترل کنم چون همه چی سرجای خودش بود.دستشو گرفتم که فیگور درست کنم ولی تو دستم گرفتمشو در حالی که صورتمو میبردم به سمت لباش. گفتم پگاه دیگه نمیتونم. میخوامت.مخالفتی نکردو از هم لب گرفتیم. بعد از چند ثانیه لب گرفتن تو ذهنم بود که دستمو بزارم رو سینه هاش ولی می ترسیدم چون قرارمون لب بود.حدود 20 ثانیه گذشت بعد لبشو جدا کردو گفت منم به قولم عمل کردم. صداش خیلی آروم بود. منم مونده بودم که چی کار کنم. گفتم نه پگاه میخوام بازم.گفت بسه دیگه پررو. گفتم نمیتونم و دوباره لبمو گذاشتم رو لبش.بازم همکاری کردو من خوشحال شدم و تصمیم گرفتم که دیگه تموم کنم کارو.برای همین دستمو کردم تو موهاش بعد چند ثانیه لبمو برداشتم و بردم سمت گردنش. که آروم با دستاش می خواست سرمو ببره عقب ولی من سفت چسبیده بودمش.گردنشو حسابی خوردم. دیگه مطمئن بودم کار تمومه. و دوباره رفتم سمت لبش ولی اینبار دستمو گذاشتم رو سینه هاشو میمالیدم.صدای نفس های تندش به آه تبدیل شده بود. بند یکطرف لباسشو زدم کنار و یکی از سینه هاشو در آوردم بیرون… واییییی اصلا به همچین هیکلی سینه های به اینبزرگی نمیخورد. منم خیلی اینجور سایزهارو دوست دارم. زبونمو گذاشتم رو سینه خوشگلشو شروع کردم به خوردن. صداش شدیدتر شد. منم همینجوری ادامه میدادمو سینه هاشو لیس می زدم.دیگه باید میرفتم سراغ مرحله ی بعدی پس در همون حالت خوردن سینه ها که اونم غرق لذت شده بود. دستمو بردم سمت کسش و از روی شرت مالیدمش…شرتش خیس بود و یجورایی شوک شد براش چون به محض اینکه دستم خورد بهش چشماش باز شدو گرد شد و صداش یک لحظه بالاتر رفت… ولی زود دوباره چشماشوبست.چند ثانیه ای از روی شرت مالیدم بعد دستمو بردم زیر شرتش و انگشتم می مالیدم بین کسش… همینجوری مالیدم براش تا اینکه دیدم آروم یک چیزی میگه.گفتم چیه عزیزم ؟ گفت پیرهنو لباساتو در بیار. حرفش به موقع بود چون دیگه باید لباسای خودشم در میاورد.من پیرهنمو در آوردم. به اونم کمک کردم تا لباسشو در بیاره بعدم سوتینشو براش باز کردم… گفت شلوارتو چرا در نیاوردی… گفتم میخوام تو برام در بیاری…دستشو آورد جلو از روی شلوار یه دستی به کیرم کشید گفت جووووووون، میخوامش… بعدم کمربندمو باز کردو شلوارمو با هم در آوردیم.زود شرتمم کشید پایین و کیر منم که سیخ شده بود افتاد بیرون… دستشو گرفت دورشو، گفت بخورم برات ؟ گفت نیکی و پرسش ؟بعد سریع کرد تو دهنش تا آخر. هر چند دفعه که تو دهنش جلو و عقب می کرد. کیرمو که خیس بود رو با دست می مالید. دوباره شروع می کرد.خیلی لذت داشت و دیدم اگه یک دقیقه ی دیگه ادامه بده آبم میادو کلی کار داشتیم با هم.سرشو گرفتم و گفتم بسه عزیزم. یه ماچ از لباش کردمو گفتم رفتم سراغ کسش و آروم کناره های شرتشو گرفتم که کمکم کنه در بیارم… با هم در آوردیمشبعد گفتم دراز بکش پگاه جونم. دستمو گذاشتم براش حسابی مالیدم و بعد براش حسابی خوردم… دیگه صداش به اوج رسیده بود. گفت آرومتر الان ارضا میشم.که منم آرومتر کردمو بعد خودم دراز کشیدم. و گفتم که بیاد روش بشینه… اومد کسشو گذاشت رو کیرم ولی نمیشد بکنیم تو… برای همین کیرمو بین کسش گذاشته بودمو اونم خودشو رو کیرم تکون میداد. یک صدای خاصی میداد. چون کسش خیسه خیس بود. اینکارو انقدر کردیم تا دیگه دیدم یه حالتی داره میشه… و صداش هی بلند ترمیشهتا اینکه بالاخره ارضا شد…تو همون حالت کشیدمش سمت خودم و روم دراز کشید. منم موهاشو نوازش می کردم. و هر دو به هم می گفتیم که دوست دارم.بعد از دو دقیقه بلند شد و کیرمو گرفت تو دستاش شروع کرد دوباره به لیس زدن کیرم… انقدر این کارو کرد تا آبم آومدو منم گرفتم سمت سینه هاش…امیدوارم متوجه واقعی بودنش شده باشید و راضی بوده باشید. من سعیمو کردم تا اکثر چیزهایی که اتفاق افتاده رو اینجا بنویسم و نوشتن همینم برای بار اول خیلی وقتموگرفت و باید بگم که از این داستان حدودا یک کم بیشتر از یک هفته میگذره و امیدوارم که بازم بتونم باهاش سکس داشته باشم.نوشته nimaaa
0 views
Date: November 25, 2018