سکس با سپیده جون

0 views
0%

سلام به همه ی دوستای شهوتی خودم امیدوارم با خاطره ای که با سپیده جونم داشتم کیرو کساتون حال بیادمن اسمم امیر و از بچگی با پسر همسایمون امپول بازی (همون گی) میکردیم خیلی حال میداد هر دوتامون به هم دیگه می دادیم ما ها اون موقع 6 سالمون بودیک روز که خونه داشتم کارتون نگاه میکردم رضا پسر همسایمون اومد در خونمون با مادرم حرف زد گفت امیر خونست باهاش بازی کنم گفت اره منم رفتم پیشش … یواش بهم گفت که بیا خونمون پدر مادرم خوابیدن اتاقشون بیا بریم اتاق من امپول بازی کنیم منم با هزار التماسو عوضی بازی از مادرم اجازه گرفتمو اسباب بازیامو بردم که شک نکنه … یواش و اروم رفتم خونشون از حیاط داشتیم گذشتیمو به در اصلی ورودی خونشون رسیدیم …. دیگه اینجا نباید صدامون در میومد واگرنه پدر و مامانش بیدار میشدنبالاخره رسیدیم به اتاقش رفتم اتاقش … خشکم زد دیدم خواهر کوچیکش اونجاهه بهش در گوشش گفتم خب خواهرت که اینجا نمیشه که امپول بازی کرد… گفت خره سه تایی امپول بازی میکنیم بهش یاد دادم که چکار کنه … رفتیم 3تایی کنار هم نشستیم ابجی کوچیکش فقط 4سال داشت ولی نمیدونم چه جوری یاد گرفته امپول بازیو… خلاصه من گفتم که 3تایی بریم رو تختو پتو رو بکشیم سر هم دیگه این جوری باحال تره … رفتیم با هم زیر پتو منم وسطشون کون من سمت رضا بود داشت دست میکشیدو حال میکرد منم ابجیشو گرفته بودم تو بغلمو هی بوسش میکردم اسم ابجیش سپیده بود خیلی دختر کوچیکو دوست داشتنیی بود خیلی دوستش داشتم نه از نظر حال کردن واقعا دوستش داشتم من هی هم اونو ناز می کردم ولی میخواستم ببینم بدن لخت دختر با پسر چه فرقی داره …. به رضا گفتم لباساتو درار اونم دراورد منم دراوردم دیدم سپیده هم داره در میاره ای جانم چه دختر اهل حالی بود بزرگ بشه شاه جنده لاشی ها میشه…خلاصه رضا داشت با کون بدبخت من ور میرفت… منم از حرصش دست به کون خواهرش میزدم وای چه حالی میداد خیلی کونش کوچولو بود یه دفعه دیدم دولمو گرفت داره میمالش خیلی دیگه بهم حال میداد از لپش یه بوس محکم کردم …دست کردم بین پاهاش نمیدونستم که چه کار میکنمو ولی خیلی حال میداد بهم …دیگه صبرم تموم شد برعکس شدم رفتم سراغ کونش … رضا هم مثل سگ داشت با کون من حال میکرد… با کون سپیده داشتم ور میرفم اونم با دولم بازی میکرد… دیدم به جز کون یه سوراخ کوچیک دیگه ای هم داره رفتم بخورمش خیلی بو خوبی میداد مامانش بهش پودر زده بود داشتم حال دنیا میبردم که رضا تخم جن گفت حالا من میخوام با سپیده امپول بازی کنم تو بیا با کون من ور برو من که خیلی بهم بر خورده بود دیگه گفتم حالا بذار یکم دیگه با کونم بازی کن خیلی حال میده گفت نه دیگه نوبت منه من میخوام با خواهرم امپول بازی کنماون موقع فقط فحش کصافت ان گوه بلد بود تو دلم بهش گفتم چون اگه بهش میگفتم میگفت خواهر خودمه دوست دارم باهاش امپول بازی کنم به زوری جامو عوض کردم دیدم سپیده هم دلش نمیخواد من ازش جدا بشم بهم چسبیده بود مثل چسب… گفتم بهش حالا نوبت داداشته با اون یکم امپول بازی کن گفت نه گفتم حالا یه کوچولو گفت فقط یه کوچولو…خلاصه رضا حالشو کردو منم جاشو دوباره گرفتمو رفتم پیش سپیده تا اومدم دولمو گرفتو باش بازی میکرد منم زودی رفتم سراغ کونش خیلی خوب بود اون حس ولی بالاخره تموم باید میشد چون پدر مامانشون بیدار میشدن بالاخره 3 تامون از هم جدا شدیمو من رفتم خونمونیه روز دیدم دوباره رضا اومد در خونمون خودم رفتم دم در گفت من خواب بودم همه رفتن بیرون بیا بریم امپول بازی منم مثل جت اسباب بازیامو برداشتمو رفتم دیگه یاد گرفته بودم که باید چکار کنم…رفتم خونشون هیچ کی نبود خونشون حتی سپیده کاش بود دیگه بهش عادت کرده بودم اون بیشتر حال میداد تا کون رضا ولی خب از هیچی بهتر بودخلاصه رضا لخت لخت شدو منم لخت شدم با هم دیگه رفتیم اتاقش رو تخت زیر پتو خیلی فضاش حال میداد بهم رضا دولمو گرفت یکم باهاش بازی کرد منم رفتم دولشو گرفتم تو دستم باهاش بازی میکردم خیلی حال میداد دستمو بردم برای کونش اونم با دولم داشت بازی میکردکونش سفید بود ولی مال سپیده یه چیزه دیگه بود خلاصه اونم رفت سراغ کونم …یه دفعه دیدم سر پتو زد کنار مادر رضا بود ما رو لخت دیده بود منم دستم کون رضا بود…یه سیلی به 2 تامون زدو البته رضا رو بیشتر میزد هی میگفت بی ادبای بیشور گم شید از جلو چشام … دیدم بابای رضا هم اومد گفت خانم پس چت.. یه دفه رنگش سفید شد قلبم داشت از جا درمیومد خیلی شرایط سختی بود باباش اومد جلو با سیلی و لگد 2تامونو میزد خلاصه هر2 داشتیم خیلی سخت گریه زاری میکردیم … باباش رفت به خانوادم گفت خلاصه تا 2 .3 روز اول پدرم فقط تنبیهم میکرد ولی رفته رفته یادشون رفتاز اون قضیه 10-9سال میگذره هنوزم اونا همسایمونن ولی من با رضا از اون موقع تا حالا قهرم. یه روز که از کلاس داشتم برمیگشتم سپیده رو تو کوچه دیدم داشت گریه زاری میکرد نمیدونم چرا ولی خیلی دلم براش سوختو رفتم پیشش اول گفتم سلام جواب نداد فکر کرد غریبه هستمو سرشو نیورد بالا یه بار دیگه سلام کردم خیلی عصبیو بی حوصله سرشو بالا گرفت خیلی عصبانی بود میشد از چشماش فهمید تا دید منم نگاهش عوض شدو دیگه چیزی به اسم عصبانیت تو چشاماش نمیدیدم ولی گریش بیشتر شد تو کوچه کسی نبود دست کشیدم رو سرش گفتم سپیده جون عزیزم چته چرا گریه زاری میکنی… با صدای خیلی ارومی گفت دستتو بردار کسی میبینمون برامون بد میشه دیدم راست میگه…بدش گفت امیر میتونم یکم وقتتو بگیرم … گفتم اره عزیزم تو برام خیلی مهمی دوست ندارم ببینم گریه زاری میکنی تا اینو گفتم دیگه گریه زاری نکرد گفت بیا بریم یه جایی که باهات حرف بزنم گفتم باشه …یکم فکر کردم که بریم کجا یهو به ذهنم رسید بریم پارک..گفتم پارک خوبه گفت ولی خیلی دوره گفتم عیبی نداره تاکسی میگرم با تاکسی میریم اونم با سر تایید کرد و گفت بریم سوار ماشین شدیمو رفتیم کنارم نشست یکم میخواستم با خودم صمیمیش کنم دستمو انداختمرو شونش اونم هیچ حرکتی نکرد بعد از یک دقیقه اونم سرشو خیلی مظلومانه گذاشت رو شونم خیلی دوست داشتم که اعتمادشو جلب کنم … که تونستم خیلی خوشحال بودبالاخره رسیدیم پارک رفتیم رو یک صندلی نشستیم اولش یکم براش جوک گفتم تا روحیش خوب شه که موفق شدم بخندونمش…بعدش گفتم خب عزیزم مشکلتو بگو منو محرم خودت بدون اونم انگار میخواست که یکی بهش این حرفو بزنه و اعتمادشو جلب کنه…خلاصه من ساکت شدمو سپیده شروع کرد به حرف زدنگفت من تو خونه همش درس میخونمو همه نمرهام خیلی خوبه ولی خب درس میخونم باید بلند بلند بخونم تا بره تو ذهنم ولی این رضا هی منو اذیت میکنه و بعضی وقتا دعوام میکنه هر چی به پدر مامانمم میگم رضا یه دروغی بهشون میگه که حق رو به رضا میدندیدم دوباره اشکش جاری شد کشیدمش سمت خودمو سرشو گذاشتم رو سینم فکر کنم این حرکتو خیلی دوست داشت چون باز بهم چسبید بهش گفتم عزیزم خودتو برای اون کصافت عوضی بی همه چیز ناراحت نکن چون ارزششو نداره تو هم به خاطر من سعی کن عادت کنی یواش درس بخونی باشه عزیزم … اونم بلند شد از تو بغلم گفت چشم هر چی تو بگی بعدش یه بوس کوچولویی از لپش کردم..اونم یکم خجالت کشید… بعد بهش گفتم میشه شمارتو بهم بدی چون این جوری اگه کاری باهام داشتی میتونی بهم بگی اونم بی هیچ بهونه ای گفت باشه …شمارشو گرفتمو تو راه یه بستنی با هم خوردیم خیلی 2تامون خوشحال بودیم هم من هم اون.دیگه سپیده خیلی بهم وابسته شده بودو هر شب باهم حرف میزدیم اونم هر چی مشکل درسی یا چیز دیگه بود بهم میگفت … خیلی تو اس ام اسا با هم شوخی میکردیم دیگه وقتی باهم میرفتیم بیرون برخوردامون باهم زیاد بود حتی یه بار که رفته بودیم سینما از هم یه لب کوجولویی گرفتیم خیلی بهم وابسته شده بودو منو فقط برای خودش میدونست حتی یه بار باهاش شوخی کردم گفتم من با یه دختر دیگه ای دوستم اون روزو همش گریه زاری کردو اعصابش خیلی خورد بود دیدم داره زجر میکشه بهش گفتم شوخی بود من فقط تورو میخوامو بهترین دختر خواستنی منی اونم گفت به یه شرطی میبخشمت گفتم هرچی باشه قبول میکنم گفت باید یه روزی که کسی خونمون یا خنتون نبود پیش هم باشیمو 10 دقیقه از هم لب بگیریم… گفتم باشه عزیزم قربونت برم خوشگل خودمیه روز پدر مادرم رفتن بیرون خونه خالم اخه تازه بچه دار شده بود به منم گفتن بیا گفتم نه درس دارم (آخه برای کنکور سال بعد مثلا میخوندم)بعدا میام گفتن باشه پس مراقب خونه باش گفتم باشه … خونمون خالی شد بهش اس دادم گفتم بیا کسی خونمون نیست اونم یک 5 دقیقه بعدش اومد در زد درو باز کردم دیدم با یه چادر نماز اومده و لباس بیرون نپوشیده گفتم پس چرا این جوری اومدی گفت به مادرم گفتم میرم پیش دوستم درس بخونم دیدم راست میگه کتاباشم دستشه … گفتم خب حالا بیا بریم بیخیال مامانت بیا حال خودمونو کنیم دیدم چادرشو دراورد یه استین حلقه ای صورتی تنش بود با یه شلوارک اخه اون موقع تابستون بود… یه دفه پرید بقلمو پایان وزن بدنشو انداخت روم فکر کنم فقط 50 کیلو بود چون خیلی لاغر بود…دستاشو قلاب کرده بود رو گردنم پاهاشم پیچ داده بود به زانوهام داشت ازم لب میگرفت منم ازش گرفتم خیلی حشرش رفته بود بالا خیلی بهم میچسبید منم از موقعیت استفاده کردمو بهش خیلی چسبیدم… بهش گفتن بذار بیا بریم تو اتاقم اونم گفت باشه 2تایی رفتیم رو تخت من خوابیدمو اونم خوابید روم لبمو گذاشتم رو لبش خیلی داشتیم حال میکردیم…نزدیک یه رب لب گرفتیم که یه فکری به سرم زد …بهش گفتم سپیده بچگیامون یادت گفت یکمی برا چی گفتم اون موقع یادته با رضا تو تخت بودیم زیر پتو …گفت اره اون موقع خیلی خوب بود میخوای اون جور کنیم هنوز گفتم باشه گفت پس بریم زیر پتو رفتیم با هم دیگه دوباره لب گرفتیم دستم رفت رو بازوش نزدیک سینش یکم دیگه بهش چسبیدمو دستمو دقیق بردم رو سینش حرکت دیگه نمیکرد بهم گفت یکم میخوریشون کیرم سیخ شد … پتو رو دادم کنار استین حقشو دراوردم یه سوتین کوچیک هم داشت اونم دراوردم سینش خیلی کوچیک بود ولی برای اینکه بهش حال داده باشم خوردمشون چشاشو بسته بود داشت حال میکرد منم دیگه سینشو میک میزدم که بیشتر حال کنه دستمو بردم رو پاهاش اونم دستشو گذاشت رو پام پاهامو مالید و انگشت کرد …ازش جدا شدمو خوابیدم رو کنار هم خوابیدیم دستمو بردم رو کونش مالیدمش گفتم میشه شلوارکتو دراری گفت خودت درار درش اوردمو یه دفعه کپ کردم یه کس سفید سفید کوچولوی بی مو اصلا انگار مو نداره کلا دستمو گذاشتم رو کسش خیلی ناز بود…اونم دستشو گذاشت رو کیرمو مالوندشو مثل بچگیاش باهاش بازی میکرد گفت میشه شلوارتو درارم گفتم درار دراورد یکم چخت داشتم ولی عیبی نداشت غریبه که نبود خلاصه سرمو گذاشتم بین پاهاش کسشو لیس زدم خیلی حال کرد قلقلکش میومد بهش گفتم تو اونو بخور منم اینو قبوله گفت باشه قبول… وای چه حالی میداد مال یه دختر 14 ساله رو بخوری ابم داشت میومد گفتم داره چیزم در میاد گفت خب چی کنم گفتم بسه نخور دیگه دلم نمیومد دست بردارم ولی… ابم درامد ریختمش رو سینش… گفت این چیه گفتم نشونه اینه که من خیلی حال کردم باهات گفت منم اینجوری میشم ینی از اینا دارم گفتم داری ولی اونت یه پرده ای داره که اگه پاره بشه دیگه در اینده نمیتونی ازدواج کنی اونو باید شوهرت پارش کنه گفت خب خله تو شوهرمی دیگه میخوام منم مثل تو حال کنم نمیدونستم چکار کنم از یه طرف میترسیدم از یه طرف شهوت لعنتیم تازه داشت ارضا میشد…گفتم باشه ولی یکم درد داره ها تحمل میکنی گفت باشه تو که شوهر منی عیب نداره …منم گفتم خب یکم کیرمو بخور گفت کیر چیه گفتم اینو گفت باشه خوردش دوباره کیرم سیخ شد گفتم حالا خم شو یکم یواش دست کردم درز کسش چیزی نگفت کیرمو کردم توش چیزی نگفت یواش یواش کردم توش که یه دفعه یه جیغ بلند کشید دیدم داره از کسش خون میاد خیلی ترسیده بودم رفتم چندتا برگ دسممال کاغذی بیارم تا خونشو پاک کنم برگشتم دیدم خیلی ترسیده گفتم خوبی حالت خوبه اونجات درد میکنه گفت خوبم اره یکم درد میکنه ولی خیلی بهم حال داد…گفتم حالا بیا اون خونا رو با دستمال تمیز کن دستمالو گرفتو خودشو منو پاک کرد میخواست کیرمو پاک کنه که یه دونه زد رو سرش گفت ای بی ادب دردش گرفت چرا تو انقدر بی ادبی ها اصلا باید یه بار دیگه همین کار کنیم دیدم دیگه پرده که نداره برعکس خوابوندمش رو تخت کیرمو یواش کردم توش یکم ناله و اخو اوخ میکرد بهش گفتم اگه دردت گرفت بگو گفت باشه… دیگه کیرمو تا اخر کرده بودم توش یواش جلو عقب میکردم انگار براش عادی شده بود خیلی خوشش میومد بهش گفتم حال میکنی گفت خیلی گفتم بلند شو من میخوابم تو بشین رو کیرم اونم همین کارو کرد برام تلمبه میزد خیلی حال میکرد هم من هم حال میکردم. اون کسش خیلی تنگ بود ولی گرم گرم بود تو کسش خیلی حال میداد عشق دنیا رو داشتیم میکردیم…دیگه ابم داشت میومد گفتم بسه داره ابم میاد گفت میخوام ببینم مزش چجوری کیرمو کردم تو دهنش گفتم مک بزن منم کلشو گرفتمو جلو عقب کردم ابم ریخت تو دهنش گفت چرا پس من ابم نمیاد گفتم بیا تا مال تو هم درارم چمباتمه نشست منم زیر کسش بودم داشتم میخوردمشو لیسش میزدم چوچولشو تند تند لیس زدم که داشت انگار میومد چون بدنش خیلی تکون میخورد داشت اه و ناله میکرد که یه دفعه ابش ریخت تو دهنم خیلی مزه خوبو مخصوصی داشت بی حال افتاد روم یه 5 دقیقه ازش لب گرفتمو لباساشو پوشید رفت خونشوناز اون به بعد همیشه که کسی خونه هامون نبود میرفتیم خونه هم دیگه حال میکردم… تا حالا سپیده خانم برای خودش استادی شده و میدونه چکار کنه من الان 17 سالمه و اون 15 سالش خیلی هم دیگه رو دوست داریمو فقط هم دیگه رو مال خودمون میدونیماگه دوست داشتید بگید تا خاطره های بعدیمو براتون بگم چون خیلی هات تر از اینن فقط انصافا فحش ندید.امیر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *