سلام به همه انشاالله که از این داستان واقعی خوشتون بیاد.من محسن هستم الان 32سالمه و متاهل هستم وبارها سکس و هم گی داشتم.این ماجرامربوطه به سال 1387مرحوم پدرم مغازه ای داشت که اجاره داده بود به کافی نت .دختری سبزه وچادری هم تو مغازه کارهای تایپ و…انجام میداد که به عنوان منشی مشغول به کار بود.واقعا نجیب بود.منو میشناخت وبه چشم پسرصاحب ملک احترام خاصی برام قاءل بود.منم توشرکت بازرگانی کارپرداز بودم.بیشتر اوقات ساعت 1ظهر ببعد چون میدونستم مغازه خلوته باشماره مغازه تماس میگرفتم وباهاش دردودل میکردم(ناگفته نمونه بیشتر حرفام درمورد اختلاف با خانمم بود)چند وقتی ادامه داشت تا این که نفهمیدم که چطور شد بهش گفتم کاش شما جای خانمم بودین.از اون موقع به بعد بیشتر کنجکاو شده بود در مورد رابطم با خانمم بدونه ومنم از خدا خاسته همه چیو میگفتم و وسط حرفام بهش میگفتم که دوست دارم شمارو مثل خانمم بدونم و اونم باخجالت و کمی خنده میگفت آخه نمیشه که ولی ته دلش راضی بود که باشه.بهش گفتم میای خونمون تااونجا با هم راحت صحبت کنیم؟زود گفت چجوری پس زنت چی اگه ببینه اومدم اینجا و…. گفتم اون با من اگه جور شد میتونی بیای؟گفت آره ولی بشرطی که زود برگردم گفتم باشه خیالت راحت.همون روز غروب بازنم تلفنی صحبت کردم گفتم که براشام برو خونه مادرت اینا منم از شرکت خودم میام اونجا. اونم با کمال میل قبول کردو حدود نیم ساعت بعد باهام تماس گرفت که آماده شدم دارم با آژانس میرم ولی تو هم زود بیا.منم فورا با خانوم منشی مغازه تماس گرفتم گفتم جور شد من تا از شرکت راه بیوفتم بیام ساعت 7عصر میشه که شما باید تا اون موقع 2ساعتی زود تعطیل کنی که من با موتور اون سر خیابون سوارت میکنم و میریم(خونه خودم تا خونه پدریم با موتور 20دقیقه راهه).گفت آخه نمیتونم زود تر 9بیام مغازه رو چیکار کنم.گفتم زنگ بزن به صاحب کارت بگو برات کار پیش اومده اونم با من من کردن همین کارو کرد که خوشبختانه موفق شد.من از شرکت راه افتادم ونزدیکای مغازه بودم زنگ زدم بهش گفتم تا 10دقیقه دیگه زیر پل عابر بیمارستان شهید رضوی منتظرم گفت باشه خلاصه ما رفتیمو اونم اومد با ترس و لرز که بیا با ماشین بریم من تا حالا سوار موتور نشدم میترسم بالاخره به زور قانعش کردم که با موتور بیاد و اومد.راه افتادیم تا نزدیکای خونه خودم نرسیده به کوچمون پیادش کردم وپلاک و شماره واحدو دادم گفتم شما یواش یواش بیا تا من موتورو بزارم توپارکینگ و برم بالا شما هم برسی.من زود رفتم موتورو گذاشتم و رفتم بالا در واحد و باز کردم و از آیفون دید میزدم که بیاد بالا و اومد جلوی آیفون تا خواست زنگ بزنه درو زدم اومد بالا وای خدای من بهترین احساسی که تو عمرم داشتم قلبم داشت از جا در میومد در واحدو باز گذاشتم یه راست با عجله اومد تو.باهاش دست دادم گفتم انگار دارم خواب میبینم اونم خندیدو گفت کجا بشینم؟گفتم هرجاکه راحتی با همون چادرش رفت نشست بغل میز تلوزیون منم زودی رفتم سر یخچال گفت چیزی نیار نمیخورم میخام زود برم گفتم نمیشه که پدر خلاصه فقط یه لیوان برداشتم و براش ایستک پر کردم گذاشتم تو سینی رفتم نشستم پیشش. گفتم لااقل راحت باش چادرتو در بیار دیدم با خنده چادرشو در اوورد و از زیر مانتو سورمه ای داشت بامانتو نشست ولی هرکار کردم اونو در نیوورد صداش بدجور میلرزید ترس داشت دستمو گذاشتم تو دستش نگاش کردم با خنده تا بهش گفتم اجازه میدی از لبات گاز بگیرم دیدم زود لبا رو اوورد جلو گفت فقط زود دیگه نفهمیدیم چیشد ولی یهو دیدم دگمه های مانتوش بازه و سر منم روی سینه هاش دستمو بردم پایین که زیپ شلوارشو باز کنم نذاشت گفت حالم خیلی بده قسمم داد با پایین کار نداشته باشم من هم مجبورا اون قدر شهوتی بودم که با خوردن سینه هاش و لباش ومالوندن کسش از رو شلوار خودمو خیس خیس کردم که دیدم اونم بد جور داره میلرزه فهمیدم که ارضا شده ولی اون قدر حالش بد بود که ترسیدم فشارش افتاده بود خودم هم ترسیده بودم چون رنگ صورتش با این که سبزه بود سفید سفید شده بود زود آب قند اووردم براش نصفشو خوردو با عجله خودشو آماده کرد سریع رفت منم خیلی نگرانش وچند دقیقه بعد باهاش تماس گرفتم که حالشو بپرسم اونم با ناراحتی گفت تا حالا دست کسی بهم نخورده بود عذاب وجدان دارم نباید اینکارو میکردم منم ازش معذرت خواهی کردم گفتم خب ما که کاری نکردیم گفت که دیگه هیچ وقت ازش نخوام که بریم جایی والسلام.نوشته تایپیست
0 views
Date: November 25, 2018