دانلود

سکس خشن با دو جسنه تری سام

0 views
0%

سکس خشن با دو جسنه تری سام

دوربین روم بود و در حال رقصیدن از خودم فیلم میگرفتم.
یهو متوجه دستایی که از پشت دور کمرم حلقه شد شدم.
از توی گوشی میشد تصویرشو دید.
فرزاد بود!
لبخندی به لبم اومد و برگشتم و محکم بغلش کردم.
زیره گوشم با لحن پر ذوقی گفت:
_تولدت مبارک خوشگل ترین دختره دنیا!

نگاهی بهش کردم، کت شلوار اسپرت سورمه ای با کراوات سورمه ای تنش بود، موهای مشکی پر پشت و خوش حالتش و هم تافت زده بود و بالا داده بود و ته ریش سه تیغه جذاب صورتش که بدجوری بهش میومد و توی چشم بود.

با خوشحالی لبخندی زدم و رو بهش گفتم:
_ممنونم عزیزم چه خوشتیپ کردی!
_تو هم خیلی خوشگل شدی مثل همیشه!

نگاهی با تحسین بهم کردو یهو اخماش رفت توی هم.
_فقط…
با شک نگاهش کردم.
_فقط چی؟
_لباست خیلی بازه!
نگاهی به دکلته ی طلایی رنگ توی تنم کردم.
بلافاصله لبام آویزون شدن.
_تو همیشه به این مسئله گیر میدی ها!
_صبا یه شالی چیزی بنداز رو شونت!
سعی کردم با لبخندو نگاه اغوا گرم نظرشو عوض کنم.
با نگاه کردن به چشمام انگار مسخ شده بود.
اروم دم گوشم گفت:
_خیلخب ولی نبینم زیاد به پسرا رو بدی و بهشون محل بزاری.فهمیدی چی گفتم صبا؟ از بغل خودم جم نمیخوری وگرنه…
_وگرنه چی عمو جونم؟
با شنیدن این کلمه انگار گذاشتنش تو کوره ی داغ.
_مگه بهت نگفتم دیگه بهم نگو عمو؟مگه من همش چند سال ازت بزرگترم؟
_ولی آخه…
نفسشو کلافه بیرون داد و دستی تو موهاش کشید و دستمو گرفت.
_زود باش بریم پیش مهمونا منتظرن.

با کشیده شدن دستم که تو دستاش قفل شده بود از جا کنده شدم و دنبالش کشیده شدم.
دستمو سفت گرفته بود و محکم بهش چسبیده بودم.
وارد محوطه ی مهمونا که شدیم بعد از سلام کردن با همه به سمت میزی رفتم و مشغول حرف زدن شدم.

همه چیز عالی بود. یه سالن بزرگ پر از مهمونای خاص و معروف.
ما یکی از سرشناس ترین خانواده های تهران بودیم.
فرزاد کنارم وایستاد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.
_خب، چطوره؟
_عالیه همه چی فرزاد تو بهترینی!

نگاهم سمت مهمونا میچرخید که یهو چشمم به پدرام که مشروب به دست یه گوشه وایستاده بود و خیره مثل دیوونه ها نگاهم میکرد، افتاد.

نا خودآگاه سگرمه هام رفت توی هم و با دستامو توی هم مشت کردمو روی میز زدم.
فرزاد که اخمم و دید بلافاصله نگاهش به جایی که نگاه میکردم افتاد با عصبانیت گفت:
_این عوضی اینجا چه غلطی میکنه!
خواست به سمتش بره که بازوشو گرفتم…

با لحنی که سعی کردم ارومش کنه گفتم:
_حتما بابا دعوتش کرده فکر کرده میتونه میونمونو درست کنه ولی کور خونده.ولش کن خواهش میکنم!
_میکشمش اگه بهت نزدیک شه.
_نترس هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
_من میرم با بابات حرف بزنم اینو ازینجا بندازه بیرون!
سرمو به معنی باشه تکون دادم و فرزاد از کنارم جدا شد.
چشمامو روی هم بستم و باز کردم.
نگاهم افتاد بهش،
وقتی متوجهم شد بلافاصله لیوان مشروبو روی میز گذاشت و به سمتم اومد با بی تفاوتی رومو برگردوندم و مشغول حرف زدن با بقیه شدم.
بعد از چند ثانیه صدای خش دارشو شنیدم.
_صبا؟عشقم؟اومدم با هم حرف بزنیم تورو خدا بزار باهات حرف بزنم صبا.
با بی تفاوتی نگاش کردم.
_چرا اومدی اینجا؟
_اومدم تورو ببینم!
_هیچی بین ما عوض نمیشه.
بیخودی تا اینجا اومدی حالا هم گمشو برو خونت نمیخوام ببینمت.
بازومو کشید و سعی کرد منو دنبال خودش بکشونه!
همون لحظه با جیغ گفتم:
_ولم کن من با تو حرفی ندارم.
_تا به حرفام گوش ندی ولت نمیکنم.
یهو صدای داد فرزاد رو شنیدم که با پرهام دست به یقه شد.
_مرتیکه ی آشغال به چه حقی بهش دست زدی؟
و بعد درگیر شدن باهاش و مشتی که با شدت به صورتش زد.
صداش انقدر بلند بود که همه متوجه ما شدن و خواستن اون دوتا رو از هم جدا کنن.
همون لحظه بابا با عصبانیت به سمتمون اومد.
_فرزاد؟معلوم هست چیکار میکنین؟ابرومون جلوی مهمونا رفت.
_داداش این عوضی رو چرا دعوت کردی؟
_باید از تو اجازه میگرفتم؟!
_بگو گمشه بره.لطفا!
_اون جایی نمیره تو میری!
با عصبانیت بهش نگاه کردم.
_بابا چی داری میگی؟
_همین که گفتم.
فرزاد که از عصبانیت نفس نفس میزد مشتی روی میز کوبید و از سالن بیرون رفت.
بلا فاصله دنبالش رفتم.
توی حیاط باغ وایستاده بود و کلافه دستش توی موهاش بود.
دستمو روی شونش انداختم.
_عمو جونم؟
معترضانه اسممو صدا کرد:
_صبا!
_خب ببخشید!فرزاد جونم؟
_جون دلم عزیزم؟
_از دست بابام عصبی نشو باشه؟بیا بریم تو.
_ندیدی چجوری بیرونم کرد؟
_به خاطره من بیا! لطفا.

دستشو روی شونه های لختم کشید و بعد روی صورتم.
_برو تو صبا سرما میخوری!
_بدونه تو نمیرم.
_دختر دیوونم نکن برو تو تا بیام.
_گفتم بدونه تو “نِ می رم”.
_وای از دست تووو!!
این بار روی دستاش بغلم کرد و من حالا دستم دوره گردنش حلقه بود‌.
_چیکار میکنی عمو؟
نفسشو کلافه بیرون داد
_این عمو گفتن کی از سره تو میفته؟
توی چشماش نگاه کرد و لبامو گاز گرفتم.
_اخه تو عمو‌ می.
با اخم نگام کرد و روی زمینم گذاشت و خودش جلو تر رفت.
با لبو لوچه ی اویزون گفتم:
_چیشد؟
خندید و نگام کرد
_دوست داری تو بغلم باشی؟
_اوهوم!
به سمتم اومد و اینبار محکم تر بغلم کرد جوری که حالا پاهام دورش حلقه بود و دستام دوره گردنش.

با صدای خنده هایی که به وضوح شنیده میشد وارد سالن شدیم.
بابا با دیدن فرزاد چشم غره ای رفت که با اخم من مواجه شد.
پدرام عصبی با دستای مشت شده نگاهم میکرد.
_بیشرفو ببینا!فکر کرده میتونه تنها گیرت بیاره.
_اره عوضی همش تقصیره باباست که بهش رو داده!
_صبا؟
با لبخند نگاهش کردم.
_جونم؟
_تو هیچ وقت با این پسره آشتی نمیکنی مگه نه؟
_معلومه که نه!ازش متنفرم.
_دیگه دوسش نداری مگه نه؟
با شک نگاهش کردم،هنوز پدرامو دوس داشتم ولی نمیتونستم ببخشمش.
_معلومه که ندارم.
لبخندی از روی رضایت زدو دستمو کشید.
_امشب شب توعه صبا میخوام برات به یاد موندنی بشه.
منو توی بغلش گرفته بودو بالا پایین میپریدیم.
دستاش دور کمرم بود و دستای منم دور گردنش بدنامون توی هم میپیچید.
_فرزاد وای خیلی حال میده.
دره گوشم گفت:
_اره عشقم تازه اولشه!
موزیک با صدای بلندی در حال پخش بودو ما با لبخونی اهنگ تو بغل هم میرقصیدیم.
حرکت رقص نورا روی بدنمون و مهمونا که اطرافمون میرقصیدن دیوونه ترم میکرد.
در مقابل چشمای بهت زده ی پرهام که با اخم روی صندلی نشسته بودو نگام میکرد میخندیدم و میرقصیدم.
انگار واقعا حالم خوب شده بود.
فرزاد دستمو کشیدو به سمت میز برد.
شیشه ی مشروبی رو باز کرد و توی لیوان ریخت.
_میخوری؟
_بدم نمیاد، ولی بابا بفهمه عصبانی میشه.
_نترس نمیفهمه.
لبخندی زدم و جام شراب پر شده رو که دستم داد سر کشیدم.
بدجوری تلخ بود ولی بهم مزه داد.
کل تنم داغ شده بود و گر گرفته بود.
شروع کردم تو بغل فرزاد بالا پایین شدن.
_چطور بود عشقم؟
_عالیییی بود!وای فرزاد بازم میخوام.
_جونم عزیزم بیا برات بریزم.
لیوان و دوباره پر کرد و اینبار بدون وقفه سر کشیدم.
لیوان سوم رو هم خوردم و حالا بدجوری مست شده بودم و تنم داغه داغ شده بود.
پریدم بغل فرزاد و دستمو توی موهاش بردم.
حاله خودمو نمیفهمیدم.
با لحن کشداری گفتم:
_وای فرزاد این دیگه چه حالیه دلم میخواد بپرم رو هوا.
_قوربونت برم بیا تو بغلِ خودم.
دستمو کشید و به سمت پیست رقص رفتیم.
شروع کردیم رقصیدن.حرکات دستم روی بدن فرزاد باعث میشد بیشتر بهم بچسبه.
کفشای پاشنه بلندمو گوشه ای پرت کردم و راحت تر تو بغل فرزاد میرقیصدم.
انقدر مستی روم تاثیر گذاشته بود که مثل دیوونه ها میخندیدم و قهقهه میزدم.
یهو دستی منو از بغل فرزاد بیرون کشید و بعد با شدای بلندی داد زد:
_صبا معلوم هست چیکار میکنی؟ تو مست کردی؟
چشمم به پرهام افتاد که عصبی نگام میکرد.
پوزخند صدا داری زدم و طوری هولش دادم که به صندلی پشت سرش برخورد و روی زمین افتاد.
_عوضی!توو…تو فکر کردی کی هستی که از من حساب پس میگیری هان؟مگه وقتی بهم خیانت میکردی…به من فکر کردی؟ازت متنفرم.متنفر!
_من دوست دارم صبا!چرا نمیفهمی برامون نقشه کشیده بودن که از هم جدامون کنن چرا نمیفهمی!
_دیگه هیچ وقت بهم نزدیک نشو‌.
با نفرت نگاهش کردم قطره اشکی از گونه هام چکید بدون حرف بازوی فرزاد و گرفتم و دره گوشش گفتم:
_فرزاد بیا ازینجا بریم دارم خفه میشم.
بعدم بی جون توی بغلش افتادم.
بغلم کرد و از سالن بیرون رفتیم.
منو توی ماشین گذاشت و خودشم پشت رول نشست و ماشین روشن کرد.
شروع کردم قهقه زدن.
مثل دیوونه ها تکرار میکردم:
_خودم دیدمشون.تو بغل دختره بود خودم دیدمشون!
فرزاد دستامو گرفت و فشار داد و چشمامو بستم.
بعد از چند دقیقه دره خونه ی فرزاد رسیدیم منو روی دستش بلند کرد و وارد خونه شدیم.
به محض وارد شدن روی شلوارش بالا اوردم.
حاله خودمو نمیفهمیدم. با بهت بهش نگاه کردم.
_صبا چیکار کردی؟
_ببخشید دست خودم..ن نبود
_بیا بریم لباستو عوض کنم.
لباسای کثیفو از تنش دراورد و حالا فقط یه پیرهن و شرت تنش بود.
خمار نگاهش کردم. وقتی نگاهمو دید انگار از خود بیخود شده بود.
دستش به سمت لباسم رفت.
زیپ لباسمو باز کرد و حالا فقط با یه شرت جلوش بودم.
گوشه ی لبمو گاز گرفتم و دستمو روی سینه های لختم گذاشتم.
انگار حالش دست خودش نبود.
دستمو از روی سینه هام کنار زدو سینه هامو توی دهنش گرفت.
_چی..چیک…کار میکنی ع…عمو؟
_با هنین بدنت دیوونم کردی صبا.
_چ…چی میگی؟
منو توی بغلش گرفت و بعد از اینکه پیرهنشو دراورد منو روی تخت گذاشت و روم خوابید.
حالا سینه های لختم در معرض دیدش بود.
با دستش موهامو کنار زد.
_میدونی چند وقته تو حسرت آغوشتم؟
مثل ادم اهنی بی حرکت نگاهش میکردم.
_تنها راهم واسه به دست اوردنت، جدا کردنه تو ازون پسره بود با یه نقشه ی حساب شده!
_عمو..تو؟
_اره!من!همش کاره من بود صبا.
فرستادمش تو بغل اون دختره!
اون عکسا اون فیلما همش دروغه محض بود چون که من عاشقتم!دیوونتم!

توی مستی حالیم نمیشد چی به چیه…
حتی نمیفهمیدم چی داره میگه!
بی هوا تفی توی صورتش انداختم.

_تو یه کثافتی!
_تو باعث شدی کثافت بشم!تو منو عاشق خودت کردی.

هولش داد عقب و داد زدم:
_بزار برم.باید برم پیش پرهام.
_امکان نداره ولت نمیکنم!محاله!

و لبامو به اسارت لباش گرفت.
سعی کردم هولش بدم عقب ولی غرق مستی شده بودم و تنم داغ و بی حس بود.
شورتم و پایین زد و دستشو روی چاکم کشید.
تو یه حرکت شرتم و دراورد و انگشتش و فرو کرد داخلم.
جیغ بلندی کشیدم که بین لباش خفه شد.
شرت خودشو هم دراورد و روم خوابید.
صدای ملچ ملوچ بوسه هاش روی لبم فضای سنگین اتاق و پر کرده بود.

دستامو بالای سرم اهرم کرده بود و با ولع سینه هامو بالا تنه مو میمالید و میخورد.
فقط صدای ناله های خفه و از سره دردم به گوش میرسید که حشری ترش میکرد و حرکاتشو شدید تر.
برجستگی بزرگشو بین پام میمالید و اروم روی چاکم میکشید.
نا خود اگاه ارضا شدم‌و اینو از حالت گس و لزجی که بین پام ایجاد کرده بود میتونستم بفهمم.

کمی روی نقطه حساسم کشیدشو یهو حس کردم بین پام درد عمیقی ایجاد شدو یک جیغ بنفش کشیدم.

و بعد حرکات عمیقش بین پام و بعد بیهوش شدم و چشمام بسته شد..

چشمامو که باز کردم فرزاد و بالای سرم دیدم.
نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چجوری اینجا اومدم.
فقط احساس درد عمیقی زیره دلم و شکمم داشتم که داشت دیوونم میکرد.
دستمو روی دلم گرفتم و جیغ خفه ای کشیدم.
فرزاد مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_صبا حالت خوبه؟درد داری عزیزم؟
_من چم شده؟چرا اینجام؟
_دی…دیشبو یا..یادت نمیاد؟
_نه!فقط یادمه مشروب خوردیم و رقصیدیم!
یکم با بهت تو چشمام نگاه کرد.و لبشو با زبون تر کرد.
نگاهی به خودم انداختم و وقتی دیدم کاملا لختم با تعجب به فرزاد نگاه کردم.
اونم لخت بود ولی کامل نه!

_لباسام کجاس؟
_چیزه…دیشب با بابات دعوامون شد اوردمت اینجا حالت بد شد بالا اوردی مجبور شدم لباساتو…

حرفشو قطع کردم و گفتم:
_واقعا ببخشید تو زحمت انداختمت.
_این چه حرفیه عشقِِ من.

لباس سفید مردانه ی فرزاد تنم بودو یکی از شرتای خودش.

با فکر به اینکه فرزاد بدنمو حین پوشوندن لباسا بهم لخت دیده داشتم از خجالت میمردم.

با شرم لب گزیدم و از روی تخت بلند شدم.
_من بهتره برم فرزاد.
_کجا بری؟
_بابا نگران میشه باید برم خونه.
عجب تولدی شد.بد ترین شب عمرم بود.

لبخند تلخی زدو گفت:
_ولی من فکر کردم دیشب بهت خوش گذشته!
_وقتایی که کناره تو بودم اره.

بغلم کرد و حالا رو پاش بودم، از برخورد بدن لختم با بدنش معذب شده بودم.
همزمان دردی زیر دلم پیچید.
سریع دستمو روی دلم گذاشتم و صورتم از درد جمع شد.

_وای خدا!این درد لعنتی چیه دیگه!
فرزاد یکم مبهوت نگاهم کردو بعد سریع شروع به مالیدن شکمم کرد.
_الهی بمیرم برات خیلی درد داری؟
_اوهوم دارم میمیرم!
_ببرمت دکتر؟
سرمو تکون دادم که بلافاصله نظرش عوض شد.
_چی…چیزه…حتما به خاطره الکله.
یکم استراحت کن تا برات صبحونه درست کنم تقویت شی. یکم کاچی بخوری خوبه خوب میشی عزیزه دلم.

معمولا شنیده بودم کاچی رو برای درد شب زفاف میخورن ولی حالا چرا من باید میخوردم؟

سرمو تکون دادم و فرزاد از اتاق بیرون رفتم.
تموم فکرم پیش پرهام مونده بود.
چقدر بد باهاش رفتار کرده بودم.

از روی تخت بلند شدم و سمت دستشویی رفتم.
بعد از اینکه صورتمو اب زدم از توی اینه به خودم نگاهیی کردم.

تموم ارایشم و ریملام ریخته بود و موهام به هم ریخته شده بود.

چشمم افتاد به ملافه ی خونی توی رخت چرکا و بلافاصله جیغ بنفشی کشیدم.

Date: January 5, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *