یادداشت نویسنده دوستان این یه خاطره نیست و یه داستان سکسیه. این داستانو بیشتر برای به تحریر درآوردن یه حس عجیب نوشتم. یک سال می شد که همسرم از بیماری ام اس فوت شده بود و من توی تنهایی خودم دنبال نقطه فراری از سکس می گشتم. اصلا تو فکر یه ازدواج مجدد نبودم ولی از طرفی هم نبودِ سکس بهم فشار می آورد. هیچ وقت تا حالا به کردن یه پسر فکر نکرده بودم، تا این که یکی از رفیقامو به اسم امیر تو فروشگاهمون دیدم. من صاحب یه فروشگاه لوازم یدکی هستم که الان حسابی راکد شده بود و خوب پول در نمیاورد. با بدبختیای بعد از فوت همسرم، با راکد شدن کار فروشگاه و داغون شدن اوضاع مملکت خیلی بهم سخت می گذشت. مشتریام همش ازم می پرسیدن «آقای آذین فر جدیدنا رو به راه نیستین، برین پیش روانشناس یا دوباره ازدواج کنین»؛ منم با زور و زحمت بهشون اطمینان میدادم که چیزی م نیست و همه چی به وفق مراده، ولی نبود. امیر از دوستای خیلی قدیمی م بود. آدم درست و تحصیل کرده ای بود و تو دانشگاه تهران مهندسی رودخانه خونده بود. هنوز ازدواج نکرده بود. بهش که گفتم چرا سرو سامون نگرفتی؟ گفت «داداش من دم به این تله ها نمیدم. مگه تو که دادی چی نصیبت شد مهدی؟»چی نصیبم شد؟ به جز یه خونه ی خالی که هر دفعه می رفتم توش زخم نبودِ خانمم دهن باز میکرد، به جز خونواده ی خانمم که دیگه هروقت می دیدمشون فقط نگاه معنادار غمگینی میکردیم و از کنار هم رد می شدیم، به جز اتاق سومی که برای بچه ی آینده مون گرفته بودیم و حالا پر از کارتن های قدیمی و وسایل کهنه ای بود که هیچ کس حوصله نداشت دورشون بریزه. خاطره ها عذابم می دادن، هیچ راهی پیدا نمیکردم که ازشون رها بشم و هر بار پررنگ تر و سنگین تر از قبل حضورشون رو بهم یادآوری میکردن. با امیر تو فروشگاه خلوت و راکدم نشستیم به حرف زدن و از خاطرات قدیم سربازی و دانشگاه گفتن. بهم بابت فوت همسرم قبلا تسلیت گفته بود ولی بعد از اون فقط یه بار تلفنی باهاش حرف زده بودم و دیگه ندیده بودمش. گفته بود داره جور میکنه برای ادامه تحصیل بره خارج از کشور و از این مملکت بکنه. بعد، صحبت رفیق بازی و مهمونی شد و از اون جا که فکر میکردم آدم هوسبازی نیس وقتی یکدفعه گفت امشب قراره بره جایی برای سکس خیلی تعجب کردم. و ازش پرسیدم کجا میخواد بره و مگه میخواد جنده لاشی بکنه؟ گفت نه، یه جمع مردونه س ولی یه پسری بینشونه که قبلا بهش حال داده. اینو که شنیدم حسابی جا خوردم. اونم انگار انتظارشو داشت خندید و گفت «نترس، تو هم که دیگه خانم نداری، پس خیانت محسوب نمیشه. بیا»بهم اصرار کرد که منم بیام بلکه از تنهایی در بیام و آدرس خونه رو بهم داد. تو فکر خودم گفتم زمونه رو نگاه کن همه ی رفقای قدیمی هم مث من به مشکل سکسی خورده ن و رو به این کارا آوردن. دیگه از حرف زدن باهاش پشیمون شده بودم و تنم به مورمور افتاده بود. آخه سکس بدون علاقه چه ارزشی داشت؟ اونم وقتی تا حالا به کردن یه پسر فکر هم نکرده باشی از گرایش امیر بی اطلاع بودم و به حساب این گذاشتم که حوصله نداشت مخ دخترها رو بزنه و استطاعت ازدواج رو هم نداشت، پس لابد از روی ناچاری بود. از هم که جدا شدیم برگشتم خونه ولی این دفعه دیگه خونه ی خالی و تاریک غیرقابل تحمل بود. چراغ آشپزخونه رو که روشن کردم نور سرد مهتابی روی مبلمان و سرامیک کف خونه افتاد و خلاء کسی که بهم زندگی ببخشه مثل خار توی چشمم رفت. با خستگی کالباس یخ زده ای رو از یخچال آوردم که با بدعنقی کوفت کنم. کمی آشپزی بلد بودم ولی اصلا حوصله ش رو نداشتم؛ هر موقع قرار بود تو خونه غذا بخورم ناگت های آماده میگرفتم و هول هولکی سرخش میکردم و ایستاده میخوردم. اون زمان که غذای گرم و درست حسابی رو سر حوصله دور میز با یه خانوم مهربون می خوردم دیگه گذشته بود، الان فقط تلخی بود و تنهایی و حس این که برای هیچ احدی تو این دنیا اهمیتی ندارم. دیگه یه مرد متاهلی که قرار بود به زودی پدر بشه نبودم؛ تبدیل به یه مرد بی کار و بی خونواده شده بودم. دیگه هیچ کس و هیچ چیز نبودم. این فکرا انقد بهم فشار آوردن که یکدفعه تصمیم گرفتم با امیر برم این خونه ای که میگفت. مگه چه اتفاقی می خواس بیفته اونم با امیر که می دونم هر چی که بود آدم نامردی نبود. نهایتن وسطاش اگه حال نمی کردم عذر میخواستم و اونا رو ترک میکردم. محض احتیاط یه خرده پول نقد با خودم برداشتم و به امیر پیام دادم که امشب میام اون جا. خونه ای که میگفت تو خیابون بیست و چارم سعادت آباد بود. یه آپارتمان خاکی رنگ که جلوش تا خرخره ماشین پارک بود و مجبور شدم چند تا کوچه اون ور تر جای پارک پیدا کنم و پیاده راهو برگردم. زنگ در رو که زدم، صدای مردونه ی ناآشنایی گفت «به به بفرما تو، برادر گل.» و در با صدای ویزی جلوم باز شد. پله ها رو بالا رفتم و بعد دم در واحد دوم که رسیدم مردی تقریبا بیست و هفت ساله و مو مشکی با لبخند مودبانه ای دعوتم کرد بیام تو . خودشو به اسم فرزاد معرفی کرد و راهنمایی م کرد به هال که بقیه بچه ها هم بودن. وارد هال که شدم دیدم رو مبل خونه امیر نشسته با یه لیوان آب آلبالو تو دستش، و کنارش هم یه پسر جوون موخرمایی نشسته و یه بسته کارت پاسور رو از این دستش پرت میکنه به اون یکی. هیچ چیز این جمع به نظر عجیب نمی اومد. من رو که دیدن با خوشرویی از جاشون پا شدن و روبوسی کردیم. مرده که یه تی شرت طرحدار بنفش پوشیده بود، موهای خرمایی و موجدارش به یه سمت شونه شده بود و نگاهش دوستانه و بی شیله پییله بود. یه خودکار هم روی گوشش گذاشته بود که انگار برای این بود که هرموقع که خواست قلم دم دستش باشه. خودش رو به اسم آرش معرفی کرد و گفت همین تیرماه کنکورش رو داده و منتظر نتیجه ست و از طریق فرزاده که امیر رو میشناسه.امیر تعارف کرد «بشین دادا تا صابخونه مون فرزادم بیاد. بعد بساط مشروبخوری مشتی ای راه میندازیم اون سرش ناپیدا. این شازده آرش هم که می بینی، پسر خیلی خوبیه. هم آرش هم فرزاد سعادت آباد می شینن. هم محله ای ان.»آرش گفت «فدات شم. خوبی از خودته امیرجون.»بعد رو کرد به من و با خنده نخودی گفت «امیر میگفت شما فروشگاه داری، استخدام نمیکنی؟»دستی به ته ریش روی صورتم کشیدم و گفتم «والا انقد راکده که خودمم به زور سر کارم ولی اگه جا خالی شد حتمن بهت میگم. کی از تو بهتر.»امیر سقلمه ای به آرش زد و گفت «باوا تو هم که هر کیو می بینی دنبال کار میگردی. یه شغل شریف داری همونو برا خودت نگه دار.»آرش اخمی کرد و گفت «گم شو امیر. من آدم پولکی نیستم.»امیر برادرانه گردن ارش رو بغل کرد «آره از همینت خوشم میاد که با معرفتی.»آرش درحالی که بازوهای امیر رو از دور گردنش برمیداشت، خندید «منم از همینت خوشم میاد که دیوثی. خدایی دیوث تر از تو آدم تو این دنیای وحشی و درنده ندیدم که ندیدم.»فرزاد با دو تا بسته چیپس تو دستش اومد تو هال «به به داداشا همه جمعن. حالا به چیپس بیاویزید و متفرق نشوید که میخوام میرزا اسمیرنوفِ در آبی بیارم براتون. زود تمومش کنین دهنتونو سرویس میکنم.»و بسته های چیپس رو پرت کرد به سمتمون و دوباره رفت آشپزخونه. من با خنده پرسیدم «این چرا این جوری بود؟»آرش نچ نچی کرد و درحالی که پاکت چیپسو باز میکرد گفت «فرزاد رو چیپس حساسه. تو دنیا کلن رو دو تا چیز حساسه، یکی رو من، یکی رو چیپس.»امیر زهرخندی زد و گفت «رو تو کمتر از چیپس حساسه، پس اول تو رو بخوریم که چیپس به مزه ی مشروبخوری مون برسه.»آرش که حرصش از دست رک گویی امیر دراومده بود گفت «بیا سالارو بمک، اون از همه مقوی تره تا سال دیگه سیرت میکنه.»امیر نگاهش به قیافه ی اخمو و خنده دار آرش بود. با جدیت گفت «ای جون چه دلی می بری، آرش کمانگیر. یه تیر به قلب ما زدی و یه کیر به … دژمن»احساس کردم آرش یکهو خجالت کشید، چون یه نگاهی هم به من کرد و بعد به امیر گفت «دلت مال خودت، صاحابش لازم داره.»امیر با چهره ی جدی مصرانه گفت «نه به خدا که نداره. تاج سری، عشقی. بخدا ای کاش همه تو این دنیا مث تو بودن. آدم باید پاکباز باشه تو این دنیا؛ باید عاشق باشه. من که به بهشت مهشت اعتقاد ندارم، ولی عاشقی یعنی این که یه معنی ای به زندگی ت بدی، فقط یه کپه گوشت و استخون و هورمون و آنزیم نباشی که تهش می فته می میره و هیچ خیریش به کسی نمی رسه.»همین لحظه فرزاد از آشپزخونه اومد تو دستش سینی ودکا و آجیل و زیتون پرورده. گفت «امیر چی میگی به این عشق من؟»امیر گفت «قربون این عشقت برم آخه، دیگه خیلی دل می بره طاقت ندارم.»آرش لبخندی زد و ودکا رو از توی سینی دست فرزاد برداشت و آروم صفِ پیک های جلو روش رو شره شره پر کرد. فرزاد به شوخی گفت «آرش چه دلی از این دایی بردی که این جوری شاکی شده از ما دیه میخواد؟»آرش شونه بالا انداخت «اینو شنیدی که میگه هرچند بردی آبم، روی از درت نتابم؟ حکایت منه که یه بار آبشو بردم دیگه پاپی ام شده.»فرزاد پیک های پر شده رو از دست آرش گرفت و به من و امیر داد. امیر درحالی که پیک ودکا رو از دست فرزاد می گرفت گفت «جیگرتو صفاتو، سایه ت سنگین نشه.»فرزاد در جواب گفت «فدای معرفت خودت دادا. حالا به سلامتی چی بخوریم؟»پیکم رو بالا گرفتم و گفتم «به سلامتی اونایی که عشقشون باهاشونه. ایشالا همیشه بمونه.»فرزاد بهم نگاه کرد و گفت« آره داداشی، همین که میگی از همه چی بهتره. سلامتی اونایی که عشقشون باهاشونه.»جرعه جرعه خوردیم و همراش چیپس و آجیل هم خوردیم که معده مونو اذیت نکنه. عطرِ خوب ودکا کل مجاری تنفسی مو پر کرد و طعم تلخ و بی حس کننده ش رو روی زبونم مزه مزه کردم. آرش انقدر تند می خورد که وقتی ما تازه یه پیک و رفته بودیم بالا اون پیک چارمش بود. اوضاع جوری بود که فرزاد بهش هشدار می داد که زیادتر از این نخوره ولی آرش گوش نمی کرد و میگفت بیشتر بریز. کم کم سرگیجه ی خوشایند مشروب ذهنمو پر کرد و این حسو بهم داد که دارم رو ابرا راه می رم. بگو بخندامون بیشتر شده بود و سر هر چیز کوچیکی ریسه می رفتیم.امیر که وسط اتاق وایساده بود و با پرچونگی یه خاطره از دوره دبیرستانش رو تعریف میکرد که به قول خودش چجوری یه کس چهل ساله رو زده بود زمین. حرف از سکس شد و امیر شروع کرد با آب و تاب از کون اون زنه حرف زدن. میگفت کرجی بوده و واسه همین سخت بود که همش رفتو آمد کنه و الان خیلی وقته که ندیدتش. آرش گفت «خب تو می رفتی پیشش چرا اون همش بیاد پیش تو؟»امیر با تاسف سری تکون داد و گفت «مکان نداشت. تنها مکانی که خدا بهش داده بود همون کون کن فیکونش بود که از بدشانسی م کیرم توش جا می شد ولی خودم جا نمیشدم.اگه کیرم تنها بود کیرمو تقدیمش می کردم ببره خونه بعد که کارش تموم شد برام برگردونه ولی حیف شاعر میگه ای پادشه کونان داد از غم تنهایی دل بی تو به یه چیزی آید… بقیه ش یادم نمیاد، ولی مهم نیس هر دفعه که سهراب سپهری این کلمه ی کونان رو میگه به خدا یاد اون کون خوشگل می فتم. البته به پای بعضی از دوستان حاضر تو این جمع نمیرسید ولی خب»آرش در حالی که ریسه می رفت گفت «اون سهراب سپهری نیس که این شعرو گفته دیوث، حافظه. گیرم یه مشروبی خوردی، دیگه درِ مغزتو بستی کرکره ش رو هم کشیدی کلیدش هم انداختی تو چاه مستراح؟»بچه ها خواستن یه شات دیگه هم بخورن ولی من رد کردم. برام دیگه خیلی بیش از حد زیاد بود. به فرزاد گفتم «ما که مثل شما جوون نیستیم، یهو داغون می شم.»آرش با تعجب گفت «این جوری فک نکن، خیلی هم جوونی. اصلا شما هر چقد جاافتاده تر باشی جذاب تری.»شنیدن این تمجید با تموم سادگیش به طرز عجیبی برام لذتبخش بود. فکر نمیکردم انقدر از این که همچی حرفی رو از کسی مث آرش بشنوم حس رضایت کنم. آرش با لبخند خوشایندی توی مبل فرورفت و چشای عسلی خمارش رو کمی بست. لب های قلوه ایش خیسِ مشروب بود و برق می زد. فرزاد سرِ آرشو که کنارش نشسته بود بغل کرد و با حالت شاعرانه ای گفت «ای جان عزیزم… بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم.»آرش پوزخندی زد و بازوی فرزادو گرفت و گفت «همه تن کون شدم تشنه به دنبال کیر گشتم.»زدم زیر خنده. از این رک بودن آرش تعجب کرده بودم ولی چون مست بودم اهمیت ندادم. بعد که داشتم بادوم هندی رو از تو ظرف برمیداشتم و به این جمع کسخل فکر میکردم یکدفعه دیدم دست آرش روی شورت فرزاد می خزه و برآمدگی کیر فرزادو دست می ماله. فرزاد با ملایمت گفت «چی شده آرش، حسابی زده بالاها.»آرش به تایید سر تکون داد. با لحن التماس آمیزی گفت «خیلی دوس ت دارم. بذار بمالمش برات.»فرزاد دستش رو تو موهای آرش فرو کرد. بدون هیچ مقدمه ای یکدفعه گفت «بخورش». آرش مقابل چشای من و امیر روی مبل چاردست و پا شد. بعد سرش رو خم کرد و از روی شلوار کیر فرزادو گازگازی کرد و زبون زد. تا حالا چنین صحنه ای رو جلوی خودم ندیده بودم ولی اثر ودکا نمی ذاشت زیاد خجالت زده بشم. گفتم خب لابد این جوری خوشن دیگه، چی کارشون دارم. غافل از این که چقدر دلم میخواست آرش با کیر من هم همین کار رو بکنه. به امیر که نگاه کردم اونم مسحور این صحنه نگاهش به بدن آرش بود و به برجستگی کونش تو حالت چاردست و پایی که نشسته بود خیره شده بود. فرزاد با ملایمت گفت «مست شدی حواست نیس بچه ها دارن نگات میکننا.»آرش به فرزاد گفت «تو که منو می شناسی، بی گروپ نمی تونم. اونم یه گروپ آدم حسابیا. نه کسایی که دنبال سو استفاده ن.»آرش سرش رو از روی کیر فرزاد برگردوند و نگاهی به امیر و من انداخت. لبخند دلفریبی زد و دست به کمربند شلوار جینش برده و بعد از ور رفتن با تسمه ی کمربند شلوارش رو پایین انداخت. خطاب به امیر که بدجوری تو کف بود گفت «امیر بیا، مال خودته.»عذرخواهانه به منم نگا کرد «نوبت شما هم می شه.»که نوبت من هم می شد؟ ولی من که چیزی نگفته بودم من که اصلا اهل این کارا نبودم؛ تا حالا یه پسرو حتی به قصد خاصی نگاه هم نکرده بودم. اما حالت نگاهش و این جو جمع دوستان حسابی روم تاثیر گذاشته بود و شاید هم به خاطر ودکا بود که کیرم راست کرده بود و ضربان قلبم بالا رفته بود. خوشگل بود، قبول. ولی من از اون آدمایی نبودم که فقط دنبال یه سکس و یه سوراخ باشم. اما چیزی که اعتراف میکنم این بود که از اخلاقش خوشم اومده بود، از شوخ طبعی و ملایمتش و مهربونی ای که خیلی وقت بود کسی بهم نمی داد. یه لحظه حس کردم برای اولین بار بعد از اون اتفاق تلخ، یه تنوعی توی زندگی م وارد شده. شاید استحقاقشو داشتم. شاید باید به این فرصت چنگ می زدم و سفت می چسبیدمش. فکر کردم باید از «لحظه» لذت برد. غم دیروز و فردا رو نباید خورد. از خوشگلی ش تعریف کردم و از بدن قشنگی که حالا امیر داشت لخت می کرد. دستای امیر تی شرت بنفش آرش رو مثل یه چیز اضافه از تنش درآورد و کناری انداخت. تن نرم و جوون آرش برهنه شد. بعد امیر شلوار جین آرش رو از پاش کشید بیرون. تو همین زمان آرش زیپ شلوار فرزادو با دندون باز کرده بود و کیر فرزاد رو از داخل شورتش بیرون آورده بود و صورتش رو تا ته توی شکاف زیپ شلوار فرو کرده بود و با عطش می خورد. به شلوار فرزاد چنگ زده بود و درحالی که ساک میزد، پارچه رو تو دستش می فشرد. دستِ راستِ فرزاد روی گردن و موهای آرش رو نوازش میکرد. فرزاد مثل یک آسمون آبی، آروم و بی تلاطم بود. فشار خونم انگار پایین افتاده بود؛ از دیدن این صحنه داشتم تب می کردم. قلبم وحشیانه می زد و هجوم خون به رگای کیرم رو حس میکردم که داغ تر و داغ ترش میکرد. نفس سنگینی کشیدم و با دیدن اونا جق زدن رو شروع کردم. امیر سر کیر شق کرده ش رو کاندوم کشید و با لوب خیسش کرد. با دستاش کمر آرش رو گرفت و با سرخوشی گفت «ماشالا چی هستی. بزن زنگو.»و با حرارت کیرشو داخل کون آرش کرد. ناله ی خفه ای از گلوی آرش بیرون اومد که داشت برای فرزاد ساک می زد و بدنش از درد دخول کمی از جا پرید، بدون این که لحظه ای کیر فرزاد از دهنش دربیاد. موهای آرش جلوی صورتش رو گرفته بودند و نمی ذاشتن چشم هاشو ببینم. میگن وقتی آدم مشروب می خوره دیر ارضا می شه و واقعا راست میگن. اون بیست دقیقه ای که امیر داشت توی کون آرش جلو عقب می کرد مثل یکسال گذشت. من شق و آماده ی خالی کردن آبم، داشتم حرص می خوردم که کی می شه نوبت من بشه و کیرم به آرامش برسه تا این که یک دفعه صدای آخ و ناله ی امیر بلند شد. تا حالا صدای سایت داستان سکسی یکی از دوستای قدیمی م رو نشنیده بودم. سردرگم بودم که آیا خجالت بکشم یا نه. ارش از حس لذت کیر فرزادو یه لحظه از دهنش در آورد و با چشای نیمه باز نفس نفس زد. قطره های درخشان عرق رو تن آرش و امیر برق می زد، و سینه شون از نفس نفس زدن بالا و پایین می شد. بعد از چند ثانیه، امیر شل و کرخت، کیرش رو از کون آرش درآورد و تلو تلو خوران کنار مبل اون طرفی رو زمین ولو شد و «هوف» ای از خستگی ارضا کشید. بعد جعبه ی کاندوم دیورکس رو از رو میز پذیرایی برداشت و سمتم پرت کرد. آرش با نفسایی که هنوز بریده بریده بود، به من گفت «برای ادامه ش بریم رو تخت؟ این جا جاش ناجوره.»از جام بلند شدم و با موجی از سرگیجه به زحمت خودمو به اتاق خوابشون رسوندم. اونا هم وضعشون اونقدرا از من بهتر نبود. آرش که حتی بلند هم نمی تونس بشه و فرزاد داشت کمکش می کرد که تا اتاق خواب خودشو برسونه. وقتی آرش روی تخت ولو شد با سرخوشی خندید و با کیر فرزاد بازی کرد که روبروی تخت وایساده بود و چون کمتر از ما ودکا خورده بود براش سخت نبود که سرپا وایسه. فرزاد کیرش رو به لبای آرش مالید و انگشت کرد و چن بار به صورتش کوبید. داشت با آرش بازی میکرد. آرش از برخورد کیر فرزاد به لپ ش خنده ی سایت داستان سکسی ای میکرد و دهنش رو جلو می آورد تا سر کیر فرزادو بقاپه. آرش با لباش کیر فرزادو خورد و با بازیگوشی «جون» آهسته ای گفت. بعد شروع کرد ساک زدن مثل وحشیا، و کونش رو برای کیر من باز کرد. دیگه چیزی حالیم نمی شد جز این که میخواستم به آرامش برسم و کیرم داشت از گرما منفجر می شد. کردم تو. کونش داغ داغ کیرم رو قورت داد و حس لذتش اونقدر زیاد بود که لب پایینیم رو گاز گرفتم. درست یادم نمیاد چقدر با خشونت کردم، فکر میکنم دیگه زده بودم به سیم آخر. با شدت پایان جلو و عقب می کردم و آرش زیرم آخ و ناله میکرد. یادمه وقتی آب فرزاد تو دهن آرش اومد حتی بهش وقت ندادم نفس راحت بکشه. همچنان سفت کردمش.یهو بریده بریده گفت «آخخخخخخخ… مهدی… بذار…»ولی من توجهی نکردم و ازش حتی نپرسیدم چی رو بذارم. انقد محکم کردمش که همون لحظه با «آخخخخخ» کشداری زیرم ارضا شد و انگار که دنبال یه تکیه گاه باشه ساعد دستمو که رو زمین گذاشته بودم محکم چنگ زد و فشرد. وقتی آرش ارضا شد دیگه منم تاب مقاومت نداشتم، حس عجیب خماری مغزمو سنگین و بی حس کرده بود و یکدفعه آبم اومد. انگار بخشی از وجودم از من خارج شد. قلبم مث پتک می زد و صدای رگ گوشمو بوم بوم می شنیدم. نیم ساعت، شایدم یک ساعت، اصلا خاطره ای ندارم که چقد، روی آرش بودم و صدای تپش قلبمونو می شنیدم که آروم آهسته می شد. منگیِ مشروب جای شهوتِ پرحرارتمون رو میگرفت. غلت زدم و همون جا رو تخت ولو شدیم. چند دقیقه ی طولانی گذشت و با پلکای سنگین نگاهی تو اتاق انداختم؛ آرش آروم و بی حس مثل بچه ها خوابش برده بود و فرزاد معلوم نبود کجاست ولی توی اتاق نبود. مغزم انقدر خسته بود که حتی نمی تونستم فکر کنم. به پشت دراز کشیدم و به خواب خمارآلودی فرورفتم. ……………………………………………………….وقتی دوباره چشامو باز کردم آرش کنارم نبود. از داخل حموم صدای شرشر آب و حرف زدن می اومد. با وجودی که بی حال بودم از سر کنجکاوی تلوتلوخوران از جام بلند شدم و بیرون در حموم نشستم. «خب تقصیر خودته دیگه خیلی خوردی. بهت گفتم حالت بهم میخوره گوش ندادی.»صدای فرزاد بود. از پشت در حموم صدای دردناک آرش گفت «میدونم… تا الان دو بار بالا اوردم… فک میکنی دیگه تمومه؟»صدای فرزادو دوباره شنیدم «آره دیگه دو بار بالا اوردن باید زهر عقربو هم از تن بندازه بیرون، دیگه مشروب که جای خود داره.»آرش خندید و بعد انگار خنده دلش رو درد انداخته باشه، یکهو گفت «آخ که چقد حالم بده.»«بیا بیا یه دوش آب سرد بگیر… »صدای تلو تلو خوردن از داخل حموم اومد و بعد صدای شره ی آب. «خخخخ منو بگو با لباس اومدم زیر دوش… کسخل شدم فرزاد… وای… دارم دیوونه می شم…»فرزاد گفت «دیوونه که بودی. برات حوله آوردم، نگران لباس نباش.»«فرزاد… فرزاد، جونِ من… تو رویایی یا واقعی ای…؟»فرزاد با نیشخند گفت «نه من الان توهمِ تو ام. چت زدی منو داری می بینی. بیدار که بشی خونه ی مامانتی.»آرش خندید. صدای خنده ش توی دیوارهای خیس حموم اکو شد. بعد یکهو یه چیزی تو صداش شکست. داشت هق هق می کرد؟ یکدفعه صدای آب قطع شد. سکوت حمومو گرفت. نگران شده بودم که چی شده و گوش به زنگ نشستم.صدای پراسترس فرزاد گفت «چته عزیزم؟ چته تو؟»صدای هق هق آرش ادامه داشت. وسط نفس هاش گفت «منو می بخشی؟»«واسه چی ببخشمت آخه؟»صدای شکسته و بغض آلود آرش گفت «تو خوب تر از اینی که… به خاطر من… آخه به خاطر من قبول کردی گروپ کنیم… چی کار کنم… خیلی حس بدی دارم. جدی فقط فانتزی نیس… اصن بدون گروپ نمی تونم… مریضم فرزاد. مریض شدم.»فرزاد با آرامش گفت «من با هر چی تو دوس داری خوشم، آرش. اصن فکرشم نکن. الان مستی عزیزم. یه لحظه شادی، یه لحظه غمگین. فردا حالت بهتر می شه.»یک دفعه که صدای برخورد چیزی رو به در شنیدم عقب رفتم و تو حس و حال مستی یادم افتاد ممکنه فک کنن دارم زاغ سیاشونو چوب می زنم. رفتم دوباره رو تخت دراز کشیدم و چشامو بستم. چند ساعتی تو همین حال بودم و از سکوت خونه فهمیدم که آرش و فرزاد هم رفته ن که بخوابن. حرفاشون خیلی ذهنمو درگیر کرده بود و باعث شد بفهمم چرا من و امیرو دعوت کردن. وقتی صبح شد و نور کورکننده ی آفتاب از پنجره به چشام خورد، از جام پا شدم. یه سردرد خفیفی از مشروب دیشبی تو سرم بود ولی به جز اون خوبِ خوب بودم. با بچه ها سلام و صبح بخیر گفتیم. فکر میکردم بعدِ اتفاقایی که دیشب افتاد دیگه نتونیم از خجالت تو روی همدیگه نگاه کنیم ولی با این جماعت خوش و باصفا مگه می شد حرف نزد؟ یکجوری راحت با قضیه کنار اومده بودن که آدم همه ی تابوهای سکسی ش یادش می رفت. تو آشپزخونه یه نیمروی فرزاد-پز خوردیم و به کسخل بازیای دیشبی امیر خندیدیم. میدونستم هیچ وقت من یا امیر برای آرش، مث فرزاد نمی شدیم ولی به طرز عجیبی به هم حسودی مون نمی شد. خیالِ این دو تا تو ذهن من عزیز بود و می دونم امیر هم همین حس من رو داشت. با خودم گفتم لابد آرش هم یه همچین چیزی می خواس، یه ادمایی که اهل دله بازی و مزاحمت نباشن، و هروقت آرش و فرزاد پایه ی قضیه بودن بیان و باهاشون رفیق باشن. رابطه ی بین ما فقط مادی نبود، یه چیزی تو مرز سکس و رفاقت و معنویات بود. با وجودی که از این کلمه ها خنده م میگیره و میدونم شمایی که می خونید نمیتونید تصور کنید چطور سکس می تونه معنوی باشه ولی چیزی که من از این اتفاق دیشب گرفتم یه حس معنوی بود. آدم با اون دوتا، با اون جمع، با اون حسا می رفت تو اوج. وقتی نیمرو رو تموم کردیم کم کم امیر شال و کلاه کرد و به شوخی جعبه ی کاندومی که با خودش آورده بود رو روی پیشخون گذاشت به عنوان «خیرات برای مسلمانان جهان». درحالی که یقه های پییرهنشو صاف میکرد گفت «هربار یه کاندوم ازاین جعبه برداشتین یه صلوات شادی روح من بفرستین، ثواب داره.» و بعد با خدافظی از پیشمون رفت.آرش دور میز نشسته بود و هنوز لقمه ی تخم مرغ و گوجه تو بشقابش بود. نگاهی بهم کرد و گفت «امیر صبحی بهم گفت زنت فوت کرده. ناراحت شدم شنیدم. خدا بیامرزتش.»فرزاد هم درحالی که دستش رو در یخچال بود تایید کرد.گفتم «فدای جفتتون. آره یکسالی هست.»آرش با اون چشم های عسلیِ مهربون گفت «اگه تنهایی بهت فشار آورد بدون من و فرزاد هستیم. پشتت رو داریم. هروقت خواستی بیا به ما یه سری بزن.»فرزاد که کنار پیشخون وایساده بود به شوخی گفت «آره خوب ساپورتت میکنیم مهدی خان. مخصوصن از پشت.»درحالی که لیوان چایی دستم بود خندیدم و گفتم «فداتون. این ساپورتتون بخوره تو سرتون نخواستیم. ولی از آشنایی باتون خیلی خوشحال شدم.»اونا تعارف کردن بیشتر با هم باشیم؛ کمی تلویزیون دیدیم و چاییمونو سر کشیدیم. دیگه باهاشون کم کم خدافظی کردم و با دل سبک از پیششون رفتم. تابوهایی که قبلا فک میکردم اصول زندگیم اند، از دیدن رفتار این دو تا از ذهنم رفتن. فهمیدم نود درصد این تابوها بستگی به آدم و موقعیتش داره. اگه با آدمای باصفا باشی، دیگه تابوها اسیرت نمیکنن. اون موقعه که می تونی از خودت و زندگیت خالصانه لذت ببری.نوشته god of death878
0 views
Date: November 27, 2019