سکس دردناک الینا و بهاره

0 views
0%

سلام بچه ها این داستان یکی از دوستامه که از زبون خودشه اسمش الینا ست من هیچ نقشی در این داستان ندارم و فقط از زبون دوستم بازگو کردم؛سلام من الینا هستم و دوستام منو النا صدا می زنن این داستان دردناک منو دوستم بهاره هستش اون سال منو بهاره21سالمون بود داستان از اونجایی شروع می شه که یه بعد از ظهر منو بهترین دوستم بهاره توی یه پارک قدم می زدیم که دو تا مرده جلومون سبز شدن و بهمون خودشونو معرفی کردن و گفتن که نیما و مبین هستن و از من و بهاره خوششون اومده و می خوان که شماره هاشونو بگیریم هر دوتاشون خوشگل و خوشتیپ بودن نیما به شمارشو به من داد و مبینم به بهاره شماره داد می خواستم یکم ناز و عشوه بیارم که بی اختیار دستم رفت جلو و شماره رو ازش گرفتم بهاره که انگار یه جوری شماره رو از دست مبین گرفت که از خداش بود البته حقم داشتیم اخه اونا خیلی خوشگل بودن هیشکی دلش نمی اومد شماره هاشونو نگیره تازه فکر کنم دخترا راه میفتادن دنبالشونو بهشون شماره میدادن البته منم ادم ظاهر بینی نیستم و اهل اینکارا هم نیستم زیاد بهتره بگم پاستوریزه هستم بهاره هم مثل خودم پاکه پاکه ولی نمیدونم چی شد که شماره هاشونو گرفتیم بعده یه مدت کوتاه منو بهاره دیوونه وار عاشق دوست پسرامون شدیم و خیلی باهاشون صمیمی بودیم و تقریبا همه جای شهر رو با هم گشته بودیم اونام به نظر پسرای خوبی می اومدن و تا به حالم که خطایی ازشون سر نزده بود.یه روز که توی پاتوق همیشگیمون همون پارکه که با هم اشنا شده بودیم نشسته بودیم که نیما بهمون پیشنهاد داد فردا باهاشون بریم شمال توی ویلایی که مال خودشه بهاره بی چون و چرا قبول کرد و منم با التماس های پی در پی نیما قبول کردمفردای روز بعد هرطور شده بود مادر و بابامو راضی کردم تا برم شمال البته اونا فکر می کردن که با هم دانشگاهیای دخترم میرم شمال توی کوله پشتیم یه دست لباس گذاشتم و وسایلی که لازم داشتمم با خودم بردم قرار محل همیشگیمون بود توی همون پارکه وقتی رفتم دیدم کنار پارک یه ماشین شاسی بلند مشکی خوشگل ایستاده و بهاره و نیما و مبین منتظرمن وقتی نزدیک ماشین شدم نیما پیاده شد و گونه مو بوسید و منو توی آغوشش گرفت و منم یه خورده معذب بودم بهم گفتعزیزم چرا اینقدر دیر کردی؟ فکر کردم بدون نفسم باید برم شمال و عشق بازی بهاره و مبین و ببینم و خودم تنهایی حسرت بخورم.من فقط به یه ببخشید اکتفا کردم و سوار ماشین شدم توی راه تازه استرسام شروع شده بود تازه میترسیدم ولی به بهشون خیلی اعتماد داشتم هر چی نباشه نیما عاشقم بود و بلایی سرم نمیاورد مبینم که بهترین دوستم بود سعی کردم فکرای منفی نکنم.بعد از چند ساعت به همون ویلای رویایی که نیما ازش حرف زده بود رسیدیم فوق العاده بود محشر بود واقعا رویایی بوداز ماشین پیاده شدم و با بهاره رفتیم توی ویلا دیوونه شدم از نمای داخلی ویلا عجب منظره ای داشت بهاره که چشماش از خوش حال برق می زدن حقم داشت من که پدرم به این پولداریه تا به حال تو عمرم همچین ویلایی نرفتم و نداشتمنیما توی یه اتاق خواب راهنماییمون کرد و اونجا نشستیم و گفت شما دو تا دخترگل می تونین شب ها رو اینجا بخوابین اگه با این اتاق راحت نیستین میخواین عوض کنم اتاقتونو؟من یه نگاهی به اتاق انداختم 2تا تختخواب 2نفره ی خیلی خوشگل و امکانات دیگه بود چند تا پنجره ی خیلی بزرگم رو به ساحل داشت تقریبا پنجره ها از سقف گرفته می شدن تا پایین خیلی قشنگ بود همونطور که از سرجام بلند شدم تا مانتومو که در اورده بودم توی کمد بذارم به نیما گفتم نه عزیزم خیلیم خوبه من اینجا رو دوست دارم بهاره نظر تو چیه؟جوابی از بهاره نشنیدم رومو کردم به طرف اونا بهاره و مبین توی اتاق نبودننیما اومد به طرفم و منو محکم بغل کرد و گفت خیلی خوبه عشق من که خوشت اومدهنیما داشت خیلی محکم بغلم میکرد حس میکردم استخونام دارن میشکنن همون موقع ولم کرد و بغلم کرد و دستاش گذاشتم و بردم روی تختواب گذاشتم با حالتی معذب گفتم داری چیکار میکنی نیما؟جوابی بهم نداد و اومد وسط پاهام نشست و همون موقع بهاره که روی دستای مبین بود و دست و پاشو با طناب بسته بود وارد اتاق شدن جیغ زدم گفتم بهاره رو ول کن مبین داری چیکار میکنی نیما در حالی که وسط پاهام نشسته بود گفت عشقم اینقد جیغ داد و نکن هیچکس نمی تونه صداتو بشنوه فقط ما 4نفر اینجاییماب گلومو به سختی قورت دادم و گفتم چرا بهاره رو با طناب بستین؟جوابی نشنیدم نیما روم خوابید و لبامو بوسید بوسه های طولانی ولی من به بوسه هاش جواب نمیدادم و مقاومت میکردم بلاخره بوسه هاش تموم شد دستشو به سمت شلوارم برد از ترس با صدایی نجوا گونه گفتم میخوای چیکار کنی نیما؟نه باورم نمیشه.نیما با صدای بمش گفتاین حق منه که با عشقم باشمو بعد از گفتن این جمله دکمه شلوار جینمو باز کرد و خواست زیپشو باز کنه که مقاومت کردم و نذاشتم مبین که بهاره رو روی تخت کناری گذاشته بود به طرف من اومد و دستامو گرفت و نیما شلوارمو در اورد و همینطور شرتمو کسمو می بوسید و گاز میگرفت و گاهیم با جوجولم بازی میکرد و کسمو لیس میزد بعده یه مدت کوتاه تی شرتمم در اورد و سوتینمم باز کرد و خوابید روم و سینه هامو میخورد و می مکید و لیس میزد بعد از کلی حال کردنش باهام رفت 2باره سراغ کسم کیرشو تو دستش گرفته بود که تقریبا فریاد زدم میخوای چیکار کنی لعنتی من هنوز باکرم.جوابی بهم نداد و با یه حرکت سریع کیرشو کرد توی کسم و من از شدت درد جیغم به اسمون رفت و خون بیرون ریخت و پرده ی باکره گیم پاره شد اشکام مثل ابر بهار روی گونه هام می ریخت دیگه همه چی تموم شد دیگه باکره نیستم .نیما چندین بار کیرشو با فشارای محکم توی کسم کرد دردش وحشتناک بود ولی دیگه هیچی واسم مهم نبود چون پردم دیگه پاره شده بود نیما به مبین گفت که بیا 2تایی بکنیمش حالش بیشترهمبین منو مثل پر از روی تخت بلند کرد و خوابید زیرم و کیرشو کرد توی کونم و نیما هم از جلو کیرشو کرد توی کسم دردش قابل توصیف نبود حس کردم الانه که بمیرم بعدشم 2تایی خوابیدن روم و سینه ها و کسمو میخوردن و میمالیدن بعده اون نیما سوراخ کسمو گرفت و یکم کشیدش و با مبین 2تایی کیراشونو تو کسم کردن از شدت درد جیغی زدم که خودم از شنیدش کر شدم بعدش حس کردم یه مایع گرمروی پاهام و بعدشم تخت جاری شد پردم که پاره شده بود پس این خون چی بود؟اه لعنتیا جرم داده بودن عوضیا من جر خورده بودم بعدش دست از سرم برداشتن و منو بی جون روی تخت ول کردن و رفتن سراغ بهاره و همون بلاهایی که سر من اوردن سر بهاره هم اوردن البته با اون یکم مهربون تر برخورد میکردن اخه اون خوشگل تر از من بود بعد از پاره شدن پرده ی بهاره جیغ بهاره به اسمون رسید درست مثل منسعی کردم از روی تخت بلند شم ولی نتونستم و افتادم روی زمین حتی نای بلند شدنم نداشتم نیما منو بلند کرد و گذاشتم رو تخت و و سینه هامو مک میزد و گاهیم زمزمه وار میگفت کجا میخوای بری خوشگلم تو مال منی همونجوری نیما روی من و مبین روی بهاره خوابشون برد من و بهاره هم که بی جون بودیم خوابمون برد وقتی بیدار شدم دیگه سنگینی نیما روی خودم حس نمیکردمچشمامو بیشتر باز کردم مبین و نیما توی اتاق نبودن فکر فرار به سرم زد که یهو در باز شد و مبین گفت خب خانوم خوشگلا میبینم که بیدار شدینخوب نگاه کردم توی دستشون وسایل خالکوبی بود نیما اومد روی شکمم نشست و سوزن خالکوبیو به سینم نزدیک کرد تازه فهمیدم می خوان چیکار کنن.به نیما گفتم مگه تو خواهر و مادر نداری عوضی؟نیما خندید و گفت قبلا این بلا رو سر اونا اوردم و بعدشم شونشو بهم نشون داد روی شونه ش اسن اون دخترایی رو که مثل ما همین بلا رو به سرشون اورده بود و نوشته بود اسم من و بهاره هم بود….فریاد زدم شما دیوونه این دیونه روانیای تیمارستانی بی ناموسنیما بدون توجه خالکوبیشو شروع کرد و بعد از چند دقیقه و جیغ و فریادای من و بهاره روی سینه های هردومون اسم مبین و نیما رو خالکوبی کرده بودنبعدش نیما رو کرد بهمون و گفت اینجوری دیگه اسم عشقاتونو تا ابد فراموش نمی کنین اشک توی چشمام حلقه زد بعد از چند دقیقه نیما و مبین لباسامونو بهمون دادن و گفتن بپوشین من و بهاره هم پوشیدیمتوی دست نیما یه چاقو بود جیغ کوتاهی کشیدم نیما 3صصرب چاقو توی شکمم ویکی تو سینه هام زدبه بهاره هم چند تا ضرب چاقو زد و ما افتادیم روی زمین خون داشت ازمون میرفت ولی هنوز بی هوش نشده بودیم ما رو سوار ماشین کردن و بهمون گفتن تا شما جنده لاشی ها یکی شانس بیارین و نجاتتون بده ما اون ور ابیمبعد از چند ساعت به شهرمون رسیدیم و ما رو توی یه خیابون انداختن و مدت زیادی طول نکشید که مردم به بیمارستان رسوندنمون و نجات پیدا کردیم اما هیچوقت نیما و مبینو پلیس پیدا نکرد.خب بچه ها تموم شد یکم دردناک بود ولیراستی بعضی جاهاشو هم که الینا یانسور کرده بود سانسورشو برداشتم و کامل توضیح دادم مثلا توی داستان الینا کیر و کس و اینا نبود سانسورو برداشتم که با حال تر شه.نوشته Daniella

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *