مدتی بود که حال خوبی نداشتم. حالم ترکیبی از دل مردگی بود و سرخوردگی و افسردگیخسته و بدبین به طب مدرن و کاسب کاری برخی از پزشکان محترم- که با کوچک ترین بهانه یا یه لوله از بالا می کنن تو حلقت یا از پایین می کنن تو ماتحتت – به پیشنهاد یه دوست تصمیم گرفتم برم مطب دکتری که استاد طب سنتی بود و به روش شیخ الرئیس ابن سینا به درمان بیماران می پرداخت.مطب دکتر نزدیک سید خندان بود. پرسون پرسون گیرش اوردم و رفتم تو صف انتظار. بالاخره بعد کلی معطلی توفیق زیارت دکتر نصیبم شد. جوونی بود خوش تیپ و مودب و مهربون. آخر سر، حرف حسابش با من این بود که- تو طبعت ( باده ) و باید باد بدنت خارج بشه. گفتم گلاب به روتون یعنی باد معده؟گفت نه عزیزم…منظورم اون باد نیست باد نخوت و غرور که راه خروجشم هفته ای دوبار سکسه یعنی آمیزش روم نمی شد وگرنه می گفتم دکتر جون با مادر و خواهر شما سکس کنم؟؟ شریک جنسی از کجا بیارم قربونت؟؟ اونم هفته ای دوبار دلت خوشه…ولی دکتر عزیز اونچنان با پوزیشن عاقل اندر سفیه به من نگاه کرد که فکر کردم اگه از این هفته دوبار سکس نداشته باشم به روح پر فتوح جناب ابن سینا توهین شده بنابراین آلت از پا درازتر از مطب بیرون اومدم با فکر اینکه سوراخی بیابم برای آغاز مراحل درمانتلاش اولاولین گزینه ام معلوم بود کیه دوست دختر سابقم ماندانا. بعد از یه سال دوستی ازم پرسیده بود که – عزیزم برنامه ات واسه آینده مون چیه؟منم با وقاحت تموم جواب داده بودم- برنامه ی خاصی ندارم گلمکه خوابوند توی گوشم و رفت که رفت چند هفته ای می شد که رفته بود…راستش دلمم براش تنگ شده بود واسه همین فکر کردم شاید بد نباشه دوباره تماسی باهاش بگیرم. تلفنش که زنگ خورد بلافاصله برداشت انگار که از قبل منتظر تماس من بوده باشهگفت می دونستم پشیمون می شی و زنگ می زنیگفتم دلم برات یه ذره شده بود هانیِ منگفت خوب فکراتو کردی؟؟ می خام همون سوالی که چند هفته پیش ازت کردمو تکرار کنم برنامه ات واسه آینده مون چیه؟می خواستم بگم (برنامه ی خاصی ندارم گلم) که جلوی دهن بی صاحبمو گرفتمگفتم عزیز دلم…گفتم که دلم برات یه ذره شده. حالا بزار ببینیم همو. حرف می زنیم. امروز من خونه تنهام. میای پیشم؟؟ با یه شام خوب و یه چیز 15 سانتی خوشمزه ازت پذیرایی می کنم حرفم می زنیم بعدشبا خنده و لوندی گفت منم دلم واسه اون 15 سانتیت یه ذره شده. قربونش برم…اما تا تکلیف منو روشن نکردی اون 15 سانتیت رو بکن تو اون سوراخ بیست سانتیتشروع کردم به اصرار ولی بی فایده بود. هر چی قربون صدقه اش رفتم افاقه نکرد. چشمش ترسیده بود از من. داشت دوزاریش می افتاد که من مرد زندگی نیستم و با من آینده ای ندارهآخر انقدر گیر داد و نه گفت و ناز کرد که زدم به سیم آخر و گفتم-گلم این پنبه رو از واژنت بیار بیرون من کسی نیستم که تو این شرایط اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و….زن بگیرم. اینو که گفتم شروع کرد با جیغ و داد به من فحش دادن که فقط چند تاشو یادمه کثافت …بچه بچه کونی ….لاشی دوزاریتلاش دومرابطه با روسپی ها جزو گزینه هام نبود. هیچ وقت نبوده. اصولا کسی که دوسش ندارم منو تحریک نمی کنه. و تازه اخلاقی نمی دونستم که بابت رابطه ی جنسی پول پرداخت کنم…حیرون مونده بودم که چیکار کنم.خنده داره ولی تازه یادم افتاد که دوجنس گرام سالها بود که دیگه قبول کرده بودم دوجنس گرام و تابویی در این زمینه نداشتم. اما رابطه ی اخیرم با ماندانا منو به کلی از فکر پسرا اورده بود بیرون. فکر کردم الان وقت مناسبیه برای بازگشت به آغوش پر مهر پسرا هم توقعشون کمتره و هم مرتب دم از ازادواج نمی زننگزینه ی اول و آخرم کسی نبود جز میلاد پسر بیست ساله ی همسایه. می دونستم که گرایش به همجنس داره و قبل از رابطه ام با ماندانا با هم تیک و تاکی زده بودیم و کمی جلو رفته بودیم و کمی هم دستمالی و بوس و کنار….اما یه کم ناز و ادا داشت که من حوصله شو نداشتم و همزمان ماجرای ماندانا پیش اومد که میلادو کلا فراموش کردم. و البته گاهی تو راهرو و کوچه زیارتش می کردم. گاهی سلام و علیکی و گاهی لبخندی سرد بینمون رد و بدل می شد.می دونستم کجا باید گیرش بیارم. غروبا می رفت بالای پشت بوم و یکی دو نخ سیگار می کشید. ردشو زدم و خودمو سر وقت رسوندم بالای پشت بوم.از دیدنم تعجب کرد. شروع کردم کنارش به سیگار کشیدن و حرف زدن. از صحبت های معمولی و روزمره شروع کردیم تا اینکه مثل یه ناخدای حرفه ای ، کشتی حرف رو به سمت مسائل جنسی حرکت دادم. اینکه چی کار می کنی و اوضاع سکست چطوره و چقدر خیانت زیاد شده و باید مراقب بیماری های جنسی بود و ….وقتی تو دل صحبت ها فهمیدم که توی رابطه ای نیست خیالم راحت شد. می دونستم وقتشه که از تئوری به عمل رو بیارم. واسه همین تو یه فعل و انفعال دستم رو که روی شونه اش گذاشته بودم به سمت پایین حرکت دادم.از گودی کمرش رد کردم و باسنش رو به تحریک آمیز ترین شکلی لمس کردم. دیدم که تکونی خورد. یعنی مور مورش شد. جور لذت بخشی مور مورش شد. لبخند معناداری بهش زدم. اونم با لبخند نگاهم کرد. لبخند من به خنده ی طولانی تری تبدیل شد. برای اون هم. من مجوزم رو از میلاد گرفته بودم.بنابراین با اعتماد به نفس گفتم عزیزم من امشب خونه تنهام. خوشحالم میشم بیای پیشم. به صرف یه شام خوشمزه و … گفت و ؟گفتم جمله ی بعد از و رو خودت تکمیل کنشب که در زد و اومد تو، آماده ی آماده بودم.برای میلاد جان ماکارونی با پنیر درست کرده بودم. بوش کل ساختمون رو برداشته بود.گفتم اول شام یا ….؟گفت اول یا خوشحال شدم. چون متنفر بودم از سکس با شکم پر. داشت یه تابلو رو روی دیوار هال خونمون نیگا می کرد. من از فرصت استفاده کردم و از پشت بهش چسبیدم. دو تا دستم رو بردم زیر تیشرتش و نوک سینه هاشو لمس کردم و فشار دادم. همزمان سرمو روی گردنش گذاشتم و شروع کردن به لیسیدن. می دونستم این کارام دیوونه اش می کنه. همونطور که کرد. نفس زدن هاش شدید شد. دیدم که آلتش داره کم کم راست می شه.آلت خودم در بزرگ ترین حالتش در پایان ادوار تاریخ قرار داشت برگشت. دستش رو زیر تیشرتم برد و نوک سینه هام رو لمس کرد و شروع کرد به بوسیدنم….ده دقیقه بعد توی اتاق خواب داشتیم برهنه می شدیم. بی تابِ به هم رسیدن. کار شهوتمون بالا گرفته بود. لوبریکانت رو که توی هفت سوراخ کمد اتاقم قایم کرده بودم در اوردم و روی تخت گذاشتم. داشتم شورتم رو که آخرین لباسِ تنم بود در می اوردم که صحنه ای دیدم که مو برتنم راست شددیدم لوبریکانت رو برداشته و داره به آلت محترمش می مالهگفتم عزیزم؟ چرا اون ژل بیچاره رو حروم می کنی تو این گرونی؟گفت حروم نمی کنم. دارم می خانمم سرش دیگهگفتم واسه چی به اونجات می زنی؟ باید بزنی به سوراخت فکر کنمگفت بزنم به سوراخم؟ واسه چی بزنم به سوراخم؟ من فاعلم امروزاون که ازش می ترسیدم سرم اومده بود. ناراحتیم رو کنترل کردم و با لبخند شروع کردم به افاضه ی فیضگفتم عزیزم. خوب می دونی که من تابو ندارم تو این چیزا. فاعل و مفعول نداریم. سکس یعنی آزادی و برابری. من هیچ مشکلی ندارم که مفعولت باشم…گفت پس بیا توی تخت که دلم هواتو کردهگفتم اما….گفت آها….پس اما دارهگفتم اما من تازه از یه رابطه با دختر اومدم بیرون. آمادگی روحی باتم بودن رو ندارم. زمان می بره. باید یه کم مراعاتم رو بکنی و بزاری سکسمون پیش بره تا آماده بشم برای اینکه مفعولت باشم. اوکی؟؟گفت تو کی؟ نه خیر. هیچم اوکی نیست. فکر کردی من خرم؟ حالا که ماندانا جونت بهت نمی ده بعد یه سال اومدی سراغ من که بمالی درم و در ری؟ کور خوندی دایی جونگفتم میلاد جان منو مالوندن و در رفتن؟ اصلا بهم میاد؟؟گفت صد در صد تو یه روباه مکاری. من پینوکیوت نمی شم. پارسال که داشت رابطمون جدی می شد رفتی سراغ دختر. حالا نمی تونی توی برگشتت انتظار داشته باشی که بخوابم زیرت و بگم به به و چه چه فهمیدم ماجرا چیه. میلاد داشت ازم انتقام می کشید. شایدم حق داشت. یه جورایی با رفتن به سمت ماندانا دلش رو شکسته بودم.ولی خب. حوصله ی منت کشی رو نداشتم و اصلا هم توانش رو نداشتم که باتم بشم.بنابراین نه گذاشتم و نه برداشتم و گفتم- گلماون پنبه رو از تو سوراخت بیار بیرون که فکر کنی امروز رو من تلمبه می زنی. یا بزار تاپ باشم یا که هیچی.گفت پس هیچیبلند شد که لباساشو بپوشه. گفتم شام بمون اقلاگفت نمی مونمتلاش سومحالا شب است و من تنها در خانه. رفته ام به حمام. ترکیبی از شامپو سدر صحت و شامپو بدن نیوه آ درست کرده ام و ریخته ام روی آلت جان. و دارم خودارضایی می کنم. زیر لب صلواتی برای روح شیخ الرئیس ابن سینا می فرستم. از ابن سینا ذهنم می رود به سمت جناب عبید زاکانی و بی اختیار این بیت آن عزیز از خاطرم می گذرد…چون نیفتد به دست ما کس و کونجلق بر هر دو اختیار کنیم….ادامه…نوشته علی
0 views
Date: March 18, 2019