احساس میکنم استخوانهای بدنم برای ماهیچه هام خیلی سنگین شدن. دیگه به زور میتونم تکونشون بدم. دست چپم به شدت آزار دهنده شده و حس میکنم از دست راستم خیلی سنگینتره طوری که موقع حرکت دادنش انگار یه چیز سنگینو تو دستم گرفتم. درد و کوفتگی ماهیچه های بدنم به یه چیز عادی تبدیل شده. خوبیه ادمیزاد اینه به همه چیز عادت میکنه حتی به درد. هیچ دکتری نتونسته دقیقا بگه که چه مرگمه. هر کدوم یه مدت یه سری دارو دادنو آخرشم هیچ که هیچ. یه دوسالی هست که این مریضی سراغم اومده و خودمم مطمعن نیستم که داره چه اتفاقی واسم میوفته. اما از یه چیز مطمعنم که تو این مدت از اطرافیانم به شدت متنفر شدن. از طبقه پایین صدای آهنگ بلندی میاد و از صداها معلومه که همه دارن حسابی میرقصن و خوش میگذرونن. اگر این حالت عجیب به سراغم نیومده بود منم الان همرنگ جماعت شده بودم و داشتم توشون وول میخوردم. خونوادم خوب بلدن به هر بهونه ای جشن بگیرند. اینقدر به خوشی علاقه دارند که بعد از مریض شدنم کم کم رفت و آمدشون به اتاق من کمتر شده بود. هر از چند گاهی یکیشون میومد و یکم اتاقو تمیز میکرد و غذایی واسم میاورد. حتی بعضی وقتا شده بود که یادشون رفته وعده غذایی منو بیارن. درست مثل کسی که یادش میره به حیوون خونگیش غذا بده. شاید برای بار هزارم این سوال را از خودم میپرسم که فایده این زندگی چیه. از صبح تا شب روی تختم غلت میزنمو و سعی میکنم بیشتر بخوابم. میگن خواب تفریح بیچاره هاست. این جمله دقیقاً در مورد من صدق میکنه چون فقط تو خوابه که دردهارو حس نمیکنم و علاوه بر اون میتونم خواب هم ببینم. من عاشق خوابهایی هستم که میبینم حتی اونایی که تبدیل به کابوس میشن باز هم قابل تحملتر از زندگیه واقعی من هستند. نمیدونم ساعت چنده. ساعت تو اتاقم خیلی وقته از حرکت ایستاده. اصلا وجود ساعت تو اتاق ادمی مثل من مسخره ترین وسیله ممکنه. فقط میدونم خیلی وقته که هوا تاریک شده پس باید سعی کنم که بخوابم. انگار رو چشمهام اب جوش ریختن و پلکهام تاول زدن. هرکاری میکنم نمیتونم بیشتر از چند لحظه چشمهامو ببندم. تصمیم میگیرم یه کم کتاب بخونم. این کتابا بعد از تختم به درد بخور ترین اشیایی هستند که تو اتاقم وجود دارن. وقتی به صفحه کتاب نگاه میکنم انگار وازه ها در حال حرکتن و با زحمت زیاد هم نمیتونم بیشتر از چند جمله رو بخونم و این بی تمرکزی باعث میشه مطلب از دستم بره. خوندن کتاب کمکی به خوابیدنم نمیکنه و بدتر از اون باعث میشه حس عصبانیت هم به احساسام اضافه بشه.هنوز دنبال راهیم که بتونم بخوابم. تو همین لحظه صدای در اتاقم بلند میشه. حتما یکی از اعضای خونوادمه که نصف شبی یادش افتاده باید بیاد سری به من بزنه و کارامو انجام بده. اما وقتی سرمو به سمت در میچرخونم عجیب ترین چیزیو میبینم که تو این دو سال شاهدش بودم. یه خانم غریبه در اتاقو باز میکنه. اینقدر از دیدنش شوکه شدم که زبونم نمیچرخه چیزی بگه. انگار از نگاهم میفهمه چقدر تعجب کردم. خودش بهم میگه که خدمتکاره و قرار شده بعضی وقتا بیاد کارای منو انجام بده. ایین یعنی قراره رابطه من با خونوادم کلاً قطع بشه. نمیتونم انکار کنم که از این موضوع خیلی هم خوشحال شدم. کارشو خیلی زود شروع میکنه. اولین چیزی که نظرمو جلب میکنه اینه که بر خلاف افراده خونوادم موقع کار کردن سعی نمیکنه جلو ورود بوی گند اتاقمو به دماغش بگیره و پارچه ای، روسری چیزی رو جلوی دماغش نمیگیره.موهای بلندش، صورت گرد و چشمای سیاه درشتش باعث میشه یاد تابلو های مینیاتوری قدیمی بیوفتم. حرکت اندامش موقع کار کردن بیشتر شبیه به یه رقاص حرفه ای هست تا یه خدمتکار که داره کار میکنه. یادم نمیاد اخرین بار کی دیدن اندام یه خانم باعث لذت بردنم شده. خوشحالم از اینکه تلاشام واسه خوابیدن موفق نبوده و الان بیدارم. موقعی که نزدیک تختم میشه بدون تردید دستاشو میگیرم. مطمعنا عاقبتی بدتر از شرایطی که الان دارم نمیتونه واسه من پیش بیاد و همین باعث میشه دل و جرات زیادی پیدا کنم. من خودمو به یه تماس و لمس کوتاه مدت دلخوش کردم اما انگار بعد از دو سال شانس بهم رو کرده و زنی که تو اتاقمه نه تنها مقاوتی در مقابل لمس شدنش نمیکنه بلکه خودشو بم نزدیکتر هم میکنه تا راحت تر بتونم دستمو رو دستاش و بازوهاش بکشم.با چابکی که هیچ وقت باور نمیکردم هنوز تو وجودم باشه زنک رو تو بغلم میکشم. سعی میکنم با اخرین زوری که تو بدن بیمارم باقی مونده تو بغلم فشارش بدم. لبامو به لباش میرسونم و شروع به بوسیدن میکنم. حالا دیگه دست چپم سبک شده و دیگه حس کرختی نداره. به راحتی میتونم اونو رو برجستگیهای اندام زنانش بکشم. هم زمان که لبام مشغول بوسیدن هستند دستام هم مشغول نوازش پهلو و پشت زنی میشه که امشب مهمون من شده. تلاش میکنم که مریضی و نا توانیمو پنهون کنم. میخوام بهش نشون بدم که حرقای بقیه دروغه و من به نا حق طرد شدم. به پشت درازش میکنم و خودمو میکشم روش طوری که نشون بدم تحت کنترلمه و بعدش از زیر گردنش شروع به لیسیدن میکنم. حرکت زبونم به سمت پایین بدنش کنده چون میخوام از ذره ذره بدنش لذت ببرم. بعد از دو سال زجر حقمه که بیشترین لذتو ببرم. دستمو زیر لباسش میبرم و اونو بالا میکشم. خوشبختانه وقتی منظورمو میفهمه خودش بهم کمک میکنه و لباساشو در میاره. خوردن سینه هاش همزمان با نوازش پاهاش باعث میشه حس کنم که نفس های اونم داره تند میشه و این یعنی من تا حد زیادی موفق بودم. یعنی هنوز میتونم لذت ببرمو و باعث بشم دیگران لذت ببرن. هنوز تا تبدیل شدن به یه تیکه گوشت بی خاصیت فاصله زیادی داشتم. سعی میکنم تا جایی که میتونم سینشو تو دهنم جا بدم. حرکت زبونم به سمت قسمت های پایینیه بدنشو ادامه میدم. اولین نقطه ای از بدنم که کسشو حس میکنه همون زبونمو. شروع میکنم با یه ریتم تند اما منظم زبونمو از پایین به بالا بین چاک کسش حرکت میدم. ناله هاش نشون میده که از این وضعیت راضیه و انگار اونم خوشحاله که شده خدمتکار اتاق یه پسر علیل. هنوز دوست دارم زبونم لای کسش باشه اما انگار اونم میخواد خودی نشون بده. منو به پشت دراز میکنه و کیرمو با دستاش میگیره. شروع به مالیدن میکنه. حس میکنم که کیر تو دستاش داره رشد میکنه. اصلا فراموش کرده بودم که این عضو بدن همچین خاصیتی هم داره. تو همون حالتی که به پشت دراز کشیدم خودشو میکشه روم طوری که با یه فشار کوچیک کیرمو تو کسش حس میکنم. حرکت کمرش موقع بالا رفتن روی کیرم نشونه مهارتیه که داره و یکم واسه من ناخوشاینده. شاید شبای دیگه هم خدمتکار اتاقای افراد دیگه باشه. نمیدونم شاید اونا هم مثل من مریض باشند یا ادمای سالمم بینشون باشه. اما لذتی که میبردم اجازه نداد که بیشتر به این چیزا فکر کنم.ارضا شدنم همزمان بود با خیلی از احساسات گندی که این مدت بهشون دچار شده بودم. حس نا امیدی و انتظار واسه مرگ دیگه تو بدن من جایی نداشت. وقتی فهمید ارضا شدم سریع تر از اون چیزی که بتونید فکرشم بکنید لباساشو پوشید و اماده رفتن شدن. تنها در این حد فرصت کردم که ازش بپرسم که بازم میاد پشم یا نه. با همون لبخندی که موقع ورود به اتاق داشت بهم گفت سعی کن بخوابی، اگه بخوای بازم میاد.انتظار واسم کشنده شده بود. نمیدونستم چند بار هوا باید تاریک و روشن بشه تا بازم بتونم خدمتکارمو ببینم. اوضاع بدنم هر روز داشت بدتر میشد. میخواستم تا قبل از وقتی که کاملا مثل یه تیکه اشغال رو تخت بشم بازم ببینمش. باید یه کاری میکردم. تو این دو سال هیچوقت صدامو بلند نکرده بودم. اما اون روز اخرین قدرتمو جمع کردم شروع به داد زدن کردمو و همزمان با مشت به در اتاقم کوبیدم. خیلی زود یکی درو باز کرد. یکی که خیلی وقت بود ندیده بودمشو حتی اسمشو فراموش کرده بودم اما این چیزا تو اون وضعیت واسم مهم نبود. به سختی پایان تمرکز و قدرتمو جمع کردم تا بتونم یه جمله قابل فهم بگم. خیلی وقت بود دیگه کسایی که بیرون این اتاق بودن حرفامو نمیفهمیدم. وقتی که ازش پرسیدم خدمتکار جدید کی قراره بیاد. با تعجب گفت که اصلا خدمتکاری تو این خونه رفت و آمد نمیکنه. نوشته strong.boyyy
0 views
Date: February 13, 2019