خیلی دوست دارم بدونم ادمها از کی به سکس پی میبرن.از وقتی که یادمه میدونستم رابطه جنسی چیه.همیشه هم از همسن و سالهام هات تر بودم.نمیدونم ذاتی بود یا بخاطر اتفاقات بچگیم. وقتی میگم بچگی،خاطرات بچگیم مرور میشن.همه باهم از جلوچشمم رد میشن.بچه بودم،فکر کنم هنوز مدرسه نمیرفتم.خونه دختر همسایمون بودم و پسر همسایمون خواهرشو فرستاد واسش چیزی بیاره و دستمالیه من شروع شد.دستمالیه یه دختر۵ساله.وحشت کرده بودم نمیدونستم خوبه، بده، بمونم ،برم…بعدا که برای مادرم تعریف کردم مامانمرفت خونه همسایه و کلی داد و بیداد و سروصدا ووو… توهمون ۵سالگی از کارمامانم خجالت کشیدم.کاش درست و منطقی میرفت با خانواده مرده صحبت میکرد.خاطره بعدی فوت یکی از اقوام بود که همه بزرگترها درگیر بودن و مابچه ها توی کوچه بازی میکردیم و گدای دوره گردی با بیچادگی نشسته بود.داشتیم رد میشدیم همه بچه ها ازش فرار میکردن.صدام کرد دلم سوخت رفتم ببینم چیکارم داره و اینباردستمالیه اون.یه مرده ۴۰-۵۰ ساله با یه دختر۶ساله، تا مدتها اسم اون گدای دوره گرد رو میشنیدم که هرچندوقت یکبار هم میومد محلمون حالم بد میشد.حتی تاسالها و حتی تا همین الان.قیافشو یادمنمیاد اما چشمای هرزه و خنده های تهوع اورشو هیچوقت نتونستم فراموش کنم.خاطرات شیرین بچگی،این جمله چقدر برای من تلخه. داییم با ما زندگی میکرد و از ۹سالگی شروع شد رابطه عموی دبیرستانیم با برادرزاده ریزه میزه دبستانیش.از خونه رفتن و خونه موندن وحشت داشتم و میترسیدم به مادرم بگم پدرم اونو بندازه بیرون یا باز دعوا بشه.۲-۳ سال با این کابوس ها گذشت تا داییم رفت از خونمون.میل جنسیم زیاد بود یهو شروع میشد و نمیتونستم تحملش کنم بالشو میزاشتم لای پام و باهاش ور میرفتم تا حسه تخلیه میشد.اون زمان نمی دونستم بهش میگن ارگاسم و ارضا و…یه روز در همین حین دایی و پدربزرگم اومدن تو اتاق.سریع خودمو جمع و جور کردم.پدربزرگم پرسید چیکار میکردی گفتم هیچی خستگیم رو در میکردمقلبم تند تند میزد و کاملا دستپاچه شده بودم.سریع از اتاق رفتم بیرون.داستان هایی که شما باهاش جق میزنید کابوس های زندگی من بودن و وقتی باهاشون حال میکنید کابوس های فراموش شدم توی ذهنم تکرار میشن.چقدر دوست داشتم برم خونشون اما دیکه نمیخواستم برم.دبیرستانی بودم اما همه فکر میکردن راهنمایی یا دبستانم.ریزه میزه و اروم و گاهی هم لوس.گفتم نمیخواستم برم خونشون اخه شبا میومد سراغم و اذیتم میکرد.هرچی هولش میدادم اون ورلگدش میزدم اما فایده نداشت انگاد بیشتر خوشش میومد.پدربزرگم رو میگم. همیشه ارزو داشتم یه چاقو بردارم و بزنم تو قلب سیاهش چندبارم نقشه های قتلشو مرور کردم که چطور بکشمش که کسی نفهمه.خیلی هم برام مهم نبود که میفهمیدن یا مینداختنم زندان یا حتی اعدامم میکردم.انقدر ترس و وحشت و تنفر توی وجودم بود که فقط به انتقام فکرمیکردم اما میترسیدم ا خرش بفهمن و باعث ابروریزی فامیل بشم.خیلی برای خانوادم زشت میشد.پس نمیتونستم کاری کنم.البته میتونستم دعواش کنم،میتونستم تهدیدش کنم.میتونستم به مادربزرگم بگم تا تهدیدش کنه وووو اما هیچکس اینارو بهم یاد نداده بود.فقط بهم یاد داده بودن پوشیده تر باشم تا مصونیت داشته باشم و من هی پوشیده تر میشدم و متنفرتر ازحجابی که باعث مصونیتمنمیشد.چه شبها که با کابوس از خواب پا نشدم.چه شبها که جرات نداشتم بخوابم چون میدونستم میاد سراغم و ثانیه به ثانیه شب رو با وحشت میگذروندم تا صبح بشه.کی میگه سکس از باسن لذت داره.درداور ترین و بی حس ترین و بدترین سکس دنیاست.اگر دختری از مقعد رابطه داشت بدونید فقط بخاطر حال دادن به شماست ورنه سکس از پشت حتی به شوهرت و عشقتم باشه فقط درده و بس. پایان مدت سعی میکردم رفتارم عادی باشه نکنه کسی بفهمه.ابروممیرفت.اینکه چرا یکی به من تعرض کنه و اونوقت ابروی من بره نه اون، از برکت فرهنگ ماست. ۳سال دبیرستان،سه سال دوران شیرین نوجوانی،سه سال از عمر دخترکی تازه بلوغ شده با وحشت و کابوس و نفرت گذشت.بدون لذت و شادی قلبی واقعی اما با لبی خندون و قلبی که به همه کمک میکرد.لبخندی که هیچکس درد پشت نقابش رو نمیفهمید.یه شب مادربزرگ متوجه قضیه شده بود و به مادرم گفته بود.جالبه به پدربزرگمنگفته بود به مادرم گفته بود.و یکهو ۱۲ تا چشم بهم زل زدن.مادربزرگ و مادر و چهارتا خاله.چقدر شماتت و سرکوفت شنیدم که اگربدت میومد حتما یه کاری میکردی یا چیزی میگفتی، لابد خودت دوست داشتی و یکسال از عمرم هم با سرزنش ها و البته همچنان کابوس ها گذشت و من با سادگی کودکانم تویخلوت خودم به خودم دلداری میدادم که ببین تقصیر تو نیست.تو اشتباه نکردی.تو مستحق سرزنش نیستی.یکی دیگست که باید سرزنش ومجازات و بازخواست بشه.چیزی که الان روانشناسها میگن پدر و مادر ها باید به کودکان تجاوز شده بگنمن فراموششونکردم.اجازه ندادمخاطرات وکابوس ها شخصیت روان پریش ومشکل داری ازم بسازن.سالها کتابهایروانشناسی خوندم فقط برای اینکهشخصیت سالمی داشته باشم والانهمه منو به عنوانیک دختر قوی و با اراده میشناسن.شوهرم بهم افتخار میکنه و دوسم داره.تونستم به خودم بفهمونم همه مردها بد نیستن.سکس نیازه طبیعیه وچیز بدی نیست.و با سختی تونستم به خودم بفهمونم از داشتن میل جنسی یا حتی داشتن نیاز جنسی مردم حالم بدنشه و رابطه جنسیمون رو با عشق انجام بدم.هیچکس توی این مسیر بهم کمک نکرد.فقط خودم بودم و خودم و کتابها…شاید اگر ایناتفاقاتنبود من هنوزدختر لوس قبل بودم.شایدمبرعکس میشدم یه دختر سالمتر و شادتر و حتی قوی تر…پدربزرگ الان خیلی پیرشده.داره نماز میخونه اخر عمری،به همه محبت میکنه و مهربونه.انقلابی نیستم.کلا سیاسی نیستم ولی اینو میدونم پیرمردهای زمان شاهی خیلی هیز و پست بار اومدن،چراشو نمیدونم.دارم سعی میکنم ببخشمش.وقتی رفتم حج از ته قلب بخشیدمش نه بخاطر اون بخاطر اینکه خودم سبک بشم.ولی دیگه نتونستم دوسش داشته باشم.هنوز با غصه نگاهش میکنمو میگم۴-۵سال نوجوانیه عمر منو کی بهم برمیگردونه.کاش ادمهای جامعه من بجای اینکه بچسبن به دین که کجاش درسته و اشتباه بچسبن به فرهنگهامون.ما چوب دینمون رونمیخوریم.ما چوب فرهنگ های عرفی اشتباهمونرومیخوریم.چه کودکیها و نوجوانی هایی که بخاطر اینفرهنگ های اشتباه خراب شد وکسی جز خوده فرد نمیدونه.بیاین همه کتابهای خودشناسی بخونیم و سالم باشیمتا حداقل نسل سالمی رو تحویل جامعه بدیم.نوشته الماس صورتی
0 views
Date: December 12, 2019