سلام اسم من سارا و 22سالمه و خاطره ایی که میخوام بنوسم مربوط به همین چند ماه پیش میشهاول باید بگم من دورگم یعنی پدرم ایرانیه و مادرم سوئد ایه،بابا و مادرم تصمیم گرفتن بعد از ازدواجشون تو ایران زندگی کنن به همین خاطر من تو ایران بزرگ شدم اما مادرم زبان سوئدی رو هم بهم یاد داده علاوه بر اون به زبان انگلیسی هم مسلط ام،اینا رو دارم میگم چون بعضی وقتا هیچ کدوم از این 3 زبان نمیتونه احساستو بیان کنه و کم میارم برای همین اگه ایراد زیاد داشت نوشتم بازم شرمنده…اما برسیم به داستان من…تابستون امسال به پیشنهاد مادرم تصمیم گرفتیم برای تعطیلات بریم سوئد که هم یه تفریحی باشه هم مادرم به آشنا هاش یه سری بزنه،خلاصه قرار بر رفتنمون شد و قرار بود 1ماه اونجا بمونیمهفته اول اقامتمون در اونجا مثله همیشه بود و با سر زدن به همه و مهمونی تو امارت پدری مادرم گذشت.اما هفته دوم،اولین روز هفته بود و من توی خونه نشسته بودم و فیلم نگاه میکردم،اما حوصلم خیلی سر رفته بود این شد که تصمیم گرفتم برم بیرون و یه چرخی بزنم،به مادرم گفتم و اون هم فقط تاکید کرد زیاد دور نرم که گم نشم و گوشی تلفنم رو هم حتما با خودم ببرم.با این که آخرای تابستون بود اما هوا پاییزی و سرد به نظر میرسید اون هم تو یه شهر ساحلی مثل Gothenburgکلی لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون همین جور بی هدف تو خیابونا راه میرفتم که به یه کافی شاپ رسیدم از اون جایی که هوا سرد بود منم از راه رفتن خسته شده بودم رفتم تو تا یه قهوه بخورم.پشت یه میز نشسته بو و منتظر بودم تا سفارشمو بیاره که چشمم به میز بغلیم خورد.یه پسر جون نشسته بود و به یه گوشه میز زل زده بود برام جالب اومد و زیر چشمی نگاهش میکردم،هر چی بیشتر نگاهش میکردم بیشتر ازش خوشم میومد،به نظرم با مزه بود .همین طور محو تماشای اون بودم و داشتم سعی میکردم حدس بزنم چه جور آمیه که تلفنم زنگ خورد،بابام بود منم بر حسب عادت که پدر فارسی حرف میزنم بدونه در نظر گرفتن این موضوع که تو سوئد ام شروع کردم باهاش فارسی حرف زدن،همین که تلفن و قطع کردم و خواستم دوباره به اون مرده نگاه کنم دیدم این بار اون هم داره به من نگاه میکنه همین که چشمام به چشماش افتاد،یه لبخند زدم و سرمو انداختم پایین که دیدم اومده سمت میز من و به انگلیسی ازم پرسید اشکالی نداره من اینجا بشینم با علامت سرم بهش گفتم نه بشین.نشستو ازم پرسید با انگلیسی صحبت کردن مشکلی ندارم من هم به انگلیسی بهش گفتم نه اما اگه دوست داره علاوه بر انگلیسی سوئدی هم میتونم حرف بزنم،با یه لبخند آفرین نگاهم میکرد و به فارسی بهم گفت علاوه بر فارسی انگلیسی و سوئدی هم بلدی؟ خیلی خوبه…با تعجب نگاش کردم اصلا انتظار نداشتم بتونه فارسی حرف بزنه،ازش پرسیدم از کجا یاد گرفته فارسی حرف بزنه گفت مامانش ایرانیه و از اون یه چیزایی یاد گرفته . اون از من پرسیدتو چی؟؟؟ منم بهش گفتم من پدرم ایرانیه مادرم سوئدی و ایران زندگی میکنم . کاملا هر دوتامون تعجب کرده بودیم.که بالاخره گفت به هر حال اسم من ناتان ه،من هم گفتم منم سارا هستم،این شد که ساعت ها نشستیم و با هم حرف زدیم،جوری که هر چی بیشتر از خودش میگفت منو بیشتر جذب خودش میکرد و اصلا متوجه گذشتن ساعت نشدم تا وقتی که مادرم نگران بهم زنگ زد و من تازه به ساعت نگاه کردم که دیدم از سر شب هم گذشته از مادر کلی معذرت خواستم و گفتم همین الان بر میکردم و براش توضیح میدم از ناتان معذرت خواستم و بهش گفتم باید برگردم ولی قبلش شماره تلفن و آدرس جایی که ساکن هستم رو ازم گرفت و ازم قول گرفت فردا بازم هم دیگه رو ببینیم.3هفته هفته باقی مونده رو فقط با ناتان گذروندم و روز برگشتم به تهران هر راه ارتباطی که وجود داشت و از اون روش ها میتونستیم با هم حرف بزنیم رو از هم گرفتیم و من برگشتم تهران یه 4 ماهی از برگشتم میگذشت و تو این مدت من و ناتان بیشتر به هم وابسته شده بودیم جوری که اگه یه روز صداش رو نمیشنیدم برام خیلی سخت بود تا اینکه در انتهای ماه 4 ام ناتان بهم گفت مامانش برای عیادت پدر مریضش میخواد بیاد ایران تا این روزای آخر رو پیش اون باشه و گفت منم با مادرم میام ایران من اصلا فکر نمیکردم به این زودیا میتونم ناتان رو دوباره ببنینم از خوشحالی نمیدونستم باید چی کار کنم..)))))))))))))))))))هفته بعد قرار بود بیان ولی از اون جایی که پروازشون آخر شب میرسید تهران به من اجازه نداد برم دنبالش،گفت فردا صبح بهم زنگ بزن میگم کجا بیای دنیالم.منم اون شب اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد و صبح ساعت 6 بدار شدم اما زنگ نزدم بهش،فکر کردم حتما خسته است و خوابیده دوره بر ساعت 9 بود که بهش زنگ زدم انتظار داشتم صداش خواب آلود باشه اما کاملا بیدار به نظر میرسید،ازم پرسید چرا انقدر دیر زنگ زدم؟گفتم فکر میکردم خوابی اونم تو جواب بهم گفت که خیلی وقته منتظر تماسش ام ازش پرسیدم کجاستو کجا باید برم دنبالش گفت نمیدونم کجام)بهش گفتم از یکی بپرس و بهم پیام بده من میام دنبالت.چند دقیقه بعد پیامش رسید خیلی دور نبود اما با توجه به ترافیک 45 دقیقه ای طول مکشید بهش گفتم تا یک ساعت دیگه میام پیشت لباس پوشیدم و رفتم دنبالش به اونجا که رسیدم زنگ زدم یهش گفتم من پایین منتظزتم وقتی تلفن قطع کردم قلبم از هیجان و استرس شروع کرد به تند زدن جوری که هر لحظه حس میکردم الان از دهنم میزنه بیرون در باز شد و ناتان لبخند زنان اومد طرفم هم دیگه رو بغل کردیم و رفتیم که بچرخیم،خیلی خوش گذشت،3 روز اول به همین نحو گذشت آخر روز سوم بهم گفت سارا دوست دارم برم شمال فقط یه بار تو بچگی رفتم میای با هم بریم؟من که انتظار این پیشنهاد و نداشتم و خیلی هم خوشم اومد گفتم تو شمال یه ویلا داریم بذار هماهنگ کنم بریم اونجاشب به مادرم دراین باره گفتم و همین طور که فکر میکردم مخالفتی نکرد و فقط گفت با بابات هماهنگ کن که ویلا رو آماده کنن.قرار شد 2 روز بعد حرکت کنیم ، بگذریم که چقدر تو راه بهم خوش گذشت.تقربا ساعت 7 بود که رسیدیم ویلا و از اونجایی که هر دوتامون خیلی گرسنه بودیم تو راه یه چیزی گرفتیم که وقتی رسیدسم ویلا بخوریم.بعد از جا بجا کردن وسایل و خوردن شام من میز و جم کردم و بردم که بشورمشون وقتی برگشتم دیدم ناتان جلو شومینه نشسته و به آتیش شومینه زل زده مثل اینکه صدای پای منو شنیده بود چون همین که یکم نزدیکش شدم اسممو صدا زدسارااااااا….جوری صدام کرد که همه وجودم لرزیدبعد سرشو رو به من برگردوند من فقط ایستاده بودم و نگاش میکردم وقتی تو چشماش زل زدم دیدم منتظر جواب منهمنم آروم و به فارسی گفتمجانم…این رو که گفتم دیدم بلند شد و به سمتم اومد بغلم کرد و منو بوسید،چیزی که ماه ها منتظرش بودمحس بی نظیری بود اصلا دلم نمیخواست ازش جدا بشمبغلم کرد و به سمت یکی از اتاق خواب ها رفتیم،منو گذاشت رو تخت و خودش آروم اومد روم و شروع کرد به بوسیدن لبام بعد هم رفت پایین تر و شروع کرد به بوسیدن گردنم که به حاشیه تاپم رسیدوبهم گفت نمیخوای درش بیاری؟منم یه نگاه بهش کردم وگفتم نه تا وقتی تو در نیاری.تی شرتش رو در آورد و به کمک اون من هم تاپم رو در آوردم و بند سوتینم رو باز کرد و دوباره به بوسیدنم ادامه داد این بار هم زمان سینه هام رو هم میمالیدبعد دوباره شروع کرد به بوسیدن گردنم تا به سینه هام رسید و شروع کرد به خورن اونا وای که حس بی نظیری بود کاملا تحریک شده بودم.فشارش دادم تا بره عقب دکمه شلوارشو باز کردم شلوارشو در آورد و همین طور هم شلوار منو باز هم از هم چند تا لب گرفتیم من که کاملا تحریک شه بودم از بر آمدگی شورت اون هم همین معلوم بود که اونم خیلی تحریک شده بود شورتم رو کشید پایین و با یه لخند شیطنت آمیر بهم فهموند که میخواد ساک بزنه منم یه صدای آه ه ه ه در آوردم تا بهش بفهمونم دیگه نمیتونم تحمل کنم سرشو آورد پایین و شروع کرد به خوردنو لیس زدن و زبون زدن ومیک زدن کسم و واقعا این کارو خیلی خوب انجام میداد.دیگه نمی تونستم کیرشو در آوردم و گفتم تمومش کن.آروم اول باسر کیرش باکوسم بازی میکرد بعد آروم آروم کیرشو فرو کرد تو کسم.من با این که تو یه خانواده بازی بزرگ شده ام اما تا اون موقع یه سکس کامل نداشتم،یعنی هنوز پرده داشتمخیلی خوب بود تا وقتی که دیگه دردم شروع شد همیشه شنیده بودم سکس اول خیلی درد داره دیدم ناتان دیگه تکون نخورد و نگران من شد گفت چی شده گفتم پردم و زدی خیلی درد دارم با تعجب نگاهم کرد و بهم گفت مگه تا حالا سکس نداشتی گفتم نه تا این حد،وقتی دید خیلی درد دارم.سعی کرد آروم ام کنه وبهم میگفت نفس عمیق بکشم فکر میکنم یه 15 دقیقه ای طول کشید تا تونستم خودم رو جم کنم بعد از ارزا شدن هر دوتامون اونقدر خسته بودم که دیگه نایی برای تکون خوردن نداشتم.بهم گفت آب داغ برام خوبه گفتم نمیتونم تکون بخورم،بهم گفت همین جا منتظر بمونم رفت تو حموم و از صدای آب فهمیدم وان داره پر میشه بعد از چند دقیقه اومد پیشم بلندم کرد و منو به سمت حموم برد وان آب پر بود،منو آروم گذاشت توی وان،حس عالی بود توی آب داغ بودن.خودش هم اومد و پشتم تو وان نشست جوری که من بهش تکیه داده بودم.ماساژم میداد و گردنم رو از پشت میبوسید بعد تو گوشم بهم گفتبعدا تلافی این که بهم نگفته بودی باکره ای رو در میارم سرمو بر گردوندم و در حالی که به چشماش نگاه میکردم گفتم مثلا چی دیگه باهام سکس نمیکنی؟گفت اگه اون کار رو نکنم خودم مجازات میشم نه تو)از اون شب بیشتر از این یادم نمیاد فقط انقدر یادم هست که انقدر خسته بودم تو وان خوابم برد وقتی بیدار شدم وسط تخط بودم،لباس تنم نبود فقط یه شرت پام بودو سوتین و روم پتو بود دیدم روبروم رو یه صنلی نشسته و داره نگام میکنه وقتی دید بیدار شدم بهم صبح بخیر گفت و ازم پرسید حالت چطوره من که خیلی خوب بودم گفتم خوبم.از رو صندلی بلند شد و اومد کنارم دراز کشید و بهم نگاه میکرد بهم گفت تا حالا هیچ کسی رو انقدر دوست نداشتم قول میدم همیشه کنارت بمونم من به من من افتادم گفتم یعنی داری ازم خواستگاری میکنی؟با لبخند گفت دقیقا..منم به شوخی گفتم باید فکرامو بکنم اونم نشست رو تخت و به ساعتش نگاه کرد و گفت از الان 2 دقیقه وقت داریمنم جدی بهش گفتم ترجیح میدم تا چند ماه دیگه که درسم تموم میشه صبر کنم،بعد هم من موافقم ولی باید با خانوادم هم این موضوع رو مطرح کنیم. ناتان قبول کرد3 روز باقی مونده از اقامتمون هم عالی بود و به هردومون خوش گذشت.و قرار شد ناتان بعد از برگشتمون به تهران با خانواده من صحبت کنه و اگه مشکلی پیش نیاد احمالا تو تابستون با هم ازدواج کنیم.برامون آرزوی خوش بختی کنیناگه طولانی شد ببخشید دفعه اولی بود که داستان می نوشتمنوشته sa_89
0 views
Date: November 25, 2018