سلام من کیان هستم ۲۴ ساله از البرز ، ۱۷۲ قد ۶۵ کیلو وزن ، قیافه و بدن نسبتا خوبی دارم .داستان برمیگرده به زمانی ک بدنیا اومدم ، هح نه شوخی کردم ، میگفتم ، داستان مال ۲ سال پیشه ، زمانی که من رو صندلیه پارک کنار خیابونمون نشسته بودم ، دوست دختری نداشتم و تنها میرفتم تو پارک خیره به گلای زرد و بنفش و قرمز پارک برای خودم اهنگ میخوندم ، پارک خلوت بود و صدام تا یکی دو متریم میرسید .یروز که مشغول خوندن بودم یه صدای آروم و دلنشین گفت چقد قشنگ میخونی برگشتمو دیدم یه دختر تو سن و سالای خودم خوشگل و سفید و خو هیکل .لبخندی زدم و گفتم ممنونگفت اجازه هست بشینم اینجا ؟راستش تعجب کردم اخه اینهمه جا ، زارتی اومده کنار من ، ولی خوشحال بودم و با خوشرویی گفتم بفرمایید .نشست و یسری صحبت کردیم فهمیدم اونم مثل من تنهاست و چند روزه تو پارک منو میبینه و دوسداره باهام باشه ، البته یه یک ساعتی طول کشید تا وسط صحبتاش فهمیدم قضیه چیه .گفت من ازت خوشم اومده .منم که منتظر این لحظه ،گفتم این که اشکال نداره و شماره ها رد و بدل شد .شب بهم پیام داد سلام اقا کیان سلام خوبی ؟_ ممنون تو چطوری ؟ منم خوبم ، هنوز اهنگ میخونی ؟خندم گرفت و گفتم نه دیگه یکی جای خالیه دلمو برام پر کرد نیازی به اهنگ نیست .خلاصه این اس ام اس بازیا و گردشا ادامه داشت تا یروز رفته بودیم کافی شاپ گفت کیان ؟جان کیان ؟میخوام یچیزی بگم ، روم نمیشه . بگو عزیز دلم ما که دیگه این حرفارو نداریم._کیان من . . . من . . . ولش کن نمیتونم ااااا بگو دیگه مردمااااسرشو انداخت پایین و گفت *عاشقتم *اوف چی میگه؟ قلبم وایساد ، خشکم زده بود ، همینطوری بهش خیره شده بودم .سرشو بلند کرد و با چشمایی که نور توی اشکاش افتاده بود گفت ببخشید میدونم بدت اومد ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم .من که حسابی از این موضوع خوشحال بودم گفتم عزیزم مگه حرف بدی زدی ؟ ولی اخه کجای من عاشقی داره گلم؟_ همه جات کیان همه جات ، وقتی صدات و میشنوم وقتی صورتتو میبینم وقتی نگاهت میفته تو نگاهم یا وقتی بروم لبخند میزنی ، قلبم میخواد از جاش دربیاد .گفتم عزیزم پاشو بریم بیرون .اخه تو کافی شاپ نمیشد کاری که دخترا دوست دارن رو انجام داد ، رفتیم بیرون کوچه خلوت بود ، سرشو تو بقلم گرفتم و گفتم راستش شیوا ، منم خیلی دوست دارم(راستی اسم عشقم شیواست)با یه بغضی ک تو چشماش بود سرشو اورد بالا و تو چشام نگاه کرد ، چشاش داشت برق میزد و میشد امواج عشق رو توش دید ، چند دقیقه تو چشمای هم خیره شده بودیم ، اصلا انگار نه انگار که وسط خیابونیم ، بغض و شادی تو صورتش بود .یه نگاه به چپ ، یه نگاه به راست ، یه نگاه به ساختمون پشت سرمون ، اومدم که لباشو ببوسم سریع محکم دستاشو انداخت دور گردنم چنان بوسه ای از لبام گرفت ، چناااااان بوسه ای از لبام گرفت ک پاهام شل شد داشتم بیهوش میشدم ، تا اون لحظه حس جدیدی که بهم دست داد رو نداشتم .گفتم دیوونه یکم کوتاه تر ، شانس اوردیم کسی نیومد ، بریم بریم تا تابلو نشدیم .با یه صدای دخترونه خندید زد به بازوم و گفت بریم . یه هفته بعد (((( صدای زنگ تلفن )))) سلام شیوا جووووون سلام عشق ممممن(با حالت خسته) سلام کیان وای ، چته شیوا چرا ناراحت حرف میزنی؟ حالم خوب نیست کیان کیان بمیره واست چیشده ؟؟ میتونی بیای خونمون؟ چی؟ فیلمم کردی؟ من بیام خونتون؟ _ اره عزیزم بیا ، پدر مادرم رفتن شمال برای اون زمینه که گفتم غصبش کردن دادگاه دارن چند روز نیستن.(اخه شیوا تک فرزنده و خواهر برادر نداره ) ای به چچچچچشم(با اشتیاق فراووووووون همچین با موتور از چهار راه ها رد میشدم ک فک کنم تاحالا پلیس ۲۰۰ تومن جریمه نوشته باشه )رسیدم خونشون زنگ و زدم . کیهههه ؟؟؟ منم نازنین قلبم ، خاک پات ای جانم اومدی؟ بیا بالاتعجب کردم که صداش ایندفه خسته بنظر نمیرسید. به هرحال رفتم بالا در نیمه باز بود یه یاا… گفتمو رفتم تو شیوااااا ؟؟ گللللم ؟؟ بیا تو عزیزم رو مبل دراز کشیدم( حال نداشت سرشو بلند کنه )رفتم تو پذیرایی چشم افتاد بهش ، واااااای برعکس داستانای دیگه چیزی ندیدم ، آخه از خجالت سریع برگشتم پشت به شیوا ، چون تاحالا اونجوری ندیده بودمشگفت برگرد عشقم توروخدا اینجوری نکن فکر میکنم دوسم نداری .با خجالت برگشتم ، دیدم یه شلوار گرمکن سفید چسبون با یه تیشرت صورتی که از صدتا تاپ بدتر بود ، رفتم کنارش رو زمین نشستم دستمو گذاشتم رو سرش که دیدم تب نداره .عشوه کنان با لبخندی دخترونه گفت حالم خوبه جیگرم خواستم سریع بکشونمت اینجا .زدم رو بازوش گفتم ای بدجنس نشستم رو مبل و اون تیکه داد به من و پاهاشو جمع کرد بقلش و سرشو گذاشت رو شونم .با این کارش خیلی حال کردم دستمو میبردم بین اون شراره های ناب طلاییش و اروم نوازشش میکردم ،( دخترا خیلی دوست دارن موهاشونو نوازش کنی )گفت کیان عاشقتم منم عاشقتم عزیزم کیان تنهام نزار هیچوقت حتی فکرشم نمیکنم خانمییدفه پاهاشو انداخت پایین و سرمو گرفت و چرخوند سمت خودش و لبای مثل اتیششو گذاشت رو لباممن عاشق لب گرفتنم ، منم فضا رو مناسب دیدم و الان نخور کی بخور ، صدای موچ موچ لبامون تو اتاق پیچیده بود ، قلبم داشت تند تند میزد ، نشست رو پاهام و دوباره شروع به لب گرفتن کرد ، گرمای بین پاهاشو روی کیان کوچولو حس میکردم ، دیگه واسه خودش مردی شده بود تو اون لحظه . تیشرتشو دراورد ، وااااای خدا قلبم داشت از جا درمیومد ، اخه تا اونموقع فقط تا سایت سینه لخت دیده بودم ، حیرت زده و اروووووم لبامو غنچه کردم گذاشتم روی نوک سینش و یه بادکشی کردم که اه شیوا رفت هوا ، یه ااااااااااهی گفت که کیان کوچولو پوکید . گفتم اینجوری نمیشه ، بردمش توی اتاق خودش اروم گذاشتمش رو تخت و تیشرت خودمو دراوردم سمت راست اون روی بازوی چپ دراز کشیدمو سرشو تو دستم گرفتم ، عاشق یه سکس رومانتیکم تا از لذت طرف مقابلم به اوج لذت برسم ، دست چپم زیر سرشو با دست راستم صورتشو نوازش میکردم و همزمان از لباش بوسه های ریز میگرفتم ، صدای اوهم اوهمش بلند شده بود لبمو میچسبوندم به لباشو میگفتم عاشقتم شیوا ، با این کارم لبامون رو هم لیز میخورد ، لب میگرفتمو صورتو بازوها و سینه هاشو میمالیدم ، اومدم پایین تر روی گردنش میبوسیدمو پایین تر میرفتم ، بوسه های ریزی میزدم وسط سینه هاش ، روی سینه هاش ، تخت سینش شکمشو خیس کردم و رسیدم تو موقعیت ، نفسش قطع شد ، صداش کردمشیواااا ؟؟ شیوااا ؟؟جواب نداد ترسیدم تکونش دادم سرحال شد ، با صدای شهوت و لرز وحشتناکی گفت کیان توروخخخخخخدا برو پایین و تمومش کن مردددددم اااااااااااهیه جون بلللللند گفتمو رفتم دوتا بوس از رونای پاش کردمو پاهاشو انداخت روی شونمو نازشو تو دهن گرفتم ، زبونمو نازک میکردمو مینداختم تو سوراخ نازش ، همزمان که زبونم تو نازش بود با نوک بینیم چوچولشو میمالوندم ، که یدفه نازش شروع کرد به موج زدن و ریختن عصاره ی جاودانگی ، وااااااای ک چ صحنه ای بود سریع شرتمو دراوردمو التمو چسبیدم به نازش و با اب جاودانگی التمو سیراب کردم ، تو همون حالت پاهاشو جمع کردم تو شکمش و چرخوندمش به بقل نمیخواستم اذیت بشه و نازشم که بسته بود ، پس التمو انداختم لای پاش و تلمبه میزدم ، روش خوابیدمو لباشو میخوردم و سینه هاشو میک میزدم ، اهش دوباره بلند شد و بازم ارضاء شد من که این صحنه رو دیدم ابم با فشار شدیدی که تا حالا ندیده بودم ریخت لای پاش ، من بیحال و اون بیهوش ، افتادم کنارش بی توجه به ابی که رومون بود ، پشت به منو به بقل خوابید و بقلش کردم از پشت چسبیدم بهش دوباره ، اروم سینه هاشو از روی خستگی میمالیدم و گردن و پشتشو میبوسیدم و میگفتم شیوا عاشقتتتتتم ، سورپرایز خوبی برام داشتی .لبخند نااااازی کردو برگشت نگام کرد و لباشو چسبوند به لبام و چشاشو بست و یه لب طولانییییییی گرفت ، بعد با یه صدایی شبیه صدای درگوشی حرف زدن گفت ، کیان تو رو به هیییییچکس نمیدم و دوباره لب تو لب شدیماین داستان اصلا واقعیت نبود و ساخته ی ذهن متوهم خودم بود ، ولی واقعا سکسی ک دوست داشتمو تقریبا بیان کردم ، یه سکسی ک طرف مقابلم ازش لذت ببره و منو شاد کنه ، یه یکس رومانتیک.امیدوارم خسته نشده باشید ، هرچیم خواستید فحش بدین چون به حرف گربه سیاه بارون نمیاد ، خواستید بازم داستان مینویسم ، نخواستینم مینویسم D-نوشته sattary-74
0 views
Date: November 25, 2018