سکس مامان با پسر خانده خفن
سلام میخوام خاطره ی اولین سکسمو واستون تعریف کنم که میتونم بگم شیرین ترین تجربه ی زندگیم بود.
پارسال همین موقع ها توی تابستون بود که با فامیلامون تصمیم گرفتیم دسته جمعی بریم مسافرت شمال همه جمع شده بودیم خونه ی مادر بزرگم قرار شد از اونجا حرکت کنیم شب اونجا خوابیدیم صبح بیدار شدیم حرکت کنیم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هیچکس تو خونه نیستو درو قفل کردنو رفتن!
باورم نمیشد منو اونجا تنها گذاشتنو رفتن همون طور که با در کلنجار میرفتم یهو داداش زنداییم امیرو پشت سرم دیدم…
امیر خیلی پسره خوشتیپو خوش قیافه ای بودو همیشه بهم یه جوره خاصی نگاه میکرد و چند بارم به خاطره نگاهاش بابام نزدیک بود بگیره بزنتش…!
خلاصه دیدم باهاش تو خونه تنها موندمو در هم از رومون قفل شده!
با همه ی علاقه ای که بهش داشتم ترسیدم تو یه خونه باهاش تنها بمونم با صدای بلندی داد زدم تو اینجا چیکار میکنی در چرا قفله؟
اونم در حالی که وانمود میکرد از چیزی خبر نداره گفت منم الان از خواب بیدار شدم چیزی نمیدونم!
اون موقع امیره عوضی طوری رفتار کرد انگار خودشم چیزی نمیدونه ولی بعد ها فهمیدم واسه تنها موندن با من از قبل این نقشه رو کشیده و به دروغ به همه گفته من با داییم و زنداییم رفتم و باعث شد اینجا باهاش تنها بمونم!
گوشی تلفنو برداشتمو با سرعت شماره ی مامانمو گرفتم ولی چون تو جاده بودن انتن نمیداد شماره ی هرکدومشونو که تونستم گرفتم ولی یا خاموش بودن یا جواب نمیدادن.
با اعصاب خورد رفتم نشستم رو زمین اونم خواست کنارم بشینه نگاه خیرشو که روم دیدم ترسیدم…
رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت یه جوره عجیبی بودو همین نگاه زنگ خطری شد واسم!
از ترس اینکه نکنه بلایی سرم بیاره با سرعت از جام بلند شدم
به سمت اتاقی رفتم و درو بستمو از روی خودم قفل کردم.
چند ساعت همون تو بودمو وقتی حسابی گشنم شده بود از اتاق بیرون اومدم
همه جارو نگاه کردم ولی اثری از امیر نبود با فکره اینکه تونسته درو باز کنه و رفته نفس راحتی کشیدم ولی وقتی دیدمش که با یه حوله که دور کمرش بود داره از حموم بیرون میاد چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون.
امیر با موهای خیس و بدنی که هنوز قطره های اب روش غوطه و بود روبه روم وایستاده بودو خونسرد نگاهم میکرد!
بی توجه از کنارش رد شدمو به سمت اشپزخونه رفتم یکمی سیب زمینی برداشتمو ریز کردم تو تابه و شروع کردم سرخ کردنش…
همونطور که شورشون میدادم دستی دور کمرم حلقه شد وقتی که برگشتم امیرو دیدم بدون اینکه مهلت بده حرفی بزنم لباشو چسبوند به لبامو شروع کرد بوسیدنم با ولع لبامو میمکید کل تنم از تماس لباش با لبام داغ شده بود!
سعی کردم هولش بدم انقدر به سینش کوبیدم که با زور تونستم از خودم جداش کنم همونطور که از خودم جداش میکردم دستمو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم با صدای بلندی جیغ زدم و گفتم تو به چه جرئتی باهام اینکارو کردی اشغاله عوضی
اونم که سرش پایین بود با صدای ارومی گفت بهار بخدا دسته خودم نبود چیکار کنم یک لحظه هم از فکرم بیرون نمیری!بهار من عاشقتم!
با ناباوری تو چشماش نگاه کردمو گفتم چی؟تو چی داری میگی زده به سرت؟
توی چشمای بهت زدم خیرو شدو ادامه داد:
همه ی اینکارا واسه این بود که باهات تنها بمونمو از بودن کناره عشقم لذت ببرم واسه همین این نقشه رو کشیدم ولی به قران اگه تو منو نمیخوای و از من بدت بیاد حتی انگشتمو هم بهت نمیزنم…
دنیا دوره سرم میچرخید این ادم به خاطره عشق مسخرش حاضر شده بود این طوری همه رو گول بزنه و ابروریزی درست کنه اگه بابام میفهمید بدونه شک هم منو میکشت هم اونو…!
سیلی بعدی رو زدم بهش و اون بی صدا نگاهم میکرد خواستم برم که دستمو گرفت
اروم گفت بهار از من متنفری نه؟
ازش متنفر بودم؟نه نبودم!نمیتونستم باشم منم بهش علاقه داشتم شاید از همون لحظه ای که دیدمش ازش خوشم میومد
بدون اینکه چیزی بگم سیب زمینی هارو توی ظرفی ریختم و از اشپزخونه بیرون اومدمو نشستم جلوی تلویزیون
چیزی نگذشت که اونم اومدو کنارم نشست…
سیب زمینی هارو به سمتش گرفتمو گفتم گشنت نیس؟
اونم لبخندی به لبش اومدو گفت مگه میشه عشقم چیزی درست کرده باشه و من نخورم؟
و شروع کرد به خوردن فیلم تقریبا ترسناکی داشت از تلویزیون پخش میشد همون لحظه از ترس جیغی کشیدم امیرم سریعا به سمتم اومدو منو توی بغلش گرفت خیره شدم بهش مسیره نگاهش از لبام به چشمام در حرکت بود چقدر دلم میخواست دوباره ببوستم!
با این فکر چشمامو بستم سرشو به سمت گوشم اوردو اروم گفت منو ببخش بهار من دوست دارم!
با صدایی اروم تر از خودش زمزمه کردم لازم نیست معذرت خواهی کنی امیر!تو کاره اشتباهی نکردی…
با ناباوری زل زد تو چشمام هنوز باورش نمیشد حرفی که شنیده بود رو!
لباشو به لبام چسبوندو شروع کرد خوردنشون.
دستمو دور گردنش حلقه کردمو شروع کردم همراهی کردن باهاش همونطور که لبامو میخورد گاز کوچیکی از لب پایینیم گرفت!
اینبار مطمعن بودم که با تمام وجودم میخوامش تنامون داغ شده بود شروع کرد گاز گرفتنه گردنم و با دستش منو به خودش فشار میداد
دلم میخواست همین جا تو همین خونه باهاش باشم شروع کردم باز کردنه دکمه های پیرهنش…
دستشو گذاشت رو دستمو گفت بهار مطمعنی؟
سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم با لبخند نگاهم کرد…!
لباسای همو دراوردیمو لخت تو بغل هم افتاده بودیم
تمام بدنمو میخوردو میمکید طوری که مطمعن بودم جاش کاملا کبود میشه!
از لبام شروع کردو بعد شروع کرد به خوردنو مالیدن سینه هام…
هر از گاهی گوشم گاز میگرفتو از درد اخی میگفتم همینطور که لبامو میخوردو خودشو به دنم میکوبید ناگهان احساس کردم وسط پام سوخت
فهمیدم کیرشو کامل داخلم فرو کرده از درد ناله ای کردم با دیدن درده من خواست بکشتش بیرون ولی دستمو گذاشتم رو کیرشو مانعش شدم
اروم کیرشو داخلم بردو شروع کرد عقب جلو کردن درد عجیبی تو بدنم پیچید جریان داغ خون رو بین پاهام حس می کردم درد داشتم دردی که همراه با لذت بود
یکم که عقب جلو کرد یهو توی کسم داغ شد انگار کل کسم اتیش گرفت فهمیدم ابشو ریخته توم
اروم کیرشو دراوردو بیرون کشید به خاطره زدن پردم کاملا خونی شده بود روم خوابیدو شروع کرد به بوسیدنم با شدت پسش زدمو اون با تعجب نگاهم میکرد
قطرات اشک از روی صورتم پایین میومد یه حس پشیمونیه عجیبی به جونم افتاده بود
هر چقدر امیر سعی میکرد ارومم کنه من بیشتر سرش داد میکشیدم
بلند شدمو به سمت حموم رفتم دوشو باز کردمو بین پاهامو که پره خون شده بود شستم
توی اینه ی حموم به صورتم نگاه کردم تموم ارایش چشمام ریخته بودو قیافم مثل زنای خراب شده بود شروع کردم با صدای بلند گریه کردنو به اینه مشت میکوبیدم
از شدت کمر درد نمیتونستم روی دو تا پاهام وایستم سریع حولمو پوشیدمو اومدم بیرون
چند قدم بررداشتم که با صحنه ای که رو به روم دیدم تقریبا خشکم زد قلبم شروع کرد با صدای بلند تپیدن…
تموم فامیل توی خونه بودنو داشتن با حالت تحقیر امیزی نگاهم میکردن کل وجودم انگار داشت اتیش میگرفتو خاکستر میشد از ترس این بی ابرویی بابا ملافه ی خونیه رو زمینو چنگ زدو با ناباوری خیره شد بهم شروع کرد به فحش دادنو تحقیر کردنم همون موقع به قصده کشت شروع کرد به کتک زدن امیر انقدر کتکش زد که کل صورتشو خودن فرا گرفت
همونطور که اشک میریختم زل زدم به صحنه ی دلخراشه رو به روم مامانم داد میزد ولش کن کشتیش
ولی بابام توجهی نمیکردو بی رحمانه کتکش میزد پسر داییم امید که خاستگارم بودو خانواده هامون قراره ازدواجمونو گذاشته بودن با تحقیر به سرتاپام نگاه میکردو با نفرت سرشو برگردوندو اون هم پا به پای بابام شروع کرد به کتک زددنه امیر
طفلی امیر مثل یه مرده روی زمین افتاده بودو کتک میخورد و فقط داد میزد دوستش دارم
قلبم داشت تیکه تیکه میشد
کل فامیل از بی ابروییمون با خبر شدن
امیر اومد خاستگاریمو به بابام گفت که چون راضی به ازدواجمون نمیشده اینکارو کرده و ازش خواست که ببخشتش ولی بابام قبول نکردو گفت نعشه دخترمم رو دوشت نمیندازم
و با کتک از خونه بیرونش کرد
هربار که میومد دره خونمون بکتکش میزدو مینداختش بیرون
چند وقت به همین منوال گذشت که یه شب به بابام گفتم که منم عاشق امیرم و میخوام باهاش باشم
اول تو گوشی محکمی بهم زد ولی بعد گفت اگه با اون پسره ازدواج کنی دیگه بابایی نداری!
با همه ی اینا از امیر نگذشتم
بابا راضی شد و ما با هم ازدواج کردیم
کل فامیل از بی ابروییمون خبر دار شده بودن و تقریبا از طرف همه طرد شدیم
الانم فقط چند هفته تا عروسیمون مونده
درسته خیلی تحقیر شدم ولی پشیمون نیستم!
میدونم شاید خیلی هاتون فکر کنید من دختره خرابی بودم که با یه پسری که حتی بهش محرم هم نبودم سکس کردم ولی خوشحالم اگه با کسی بودم اون کسی بود که عاشقش بودم نه کسی که هیچ حسی بهش نداشتم و دوسش نداشتم!
امیدوارم شما هم تجربه ی اولین عشق بازیتون با عشقتون باشه