سلام.این دومین خاطره ای هست که اینجا مینویسم و باز هم مربوط میشه به زندگی از دست رفتم قبل از جدایی…یه سال از ازدواجم با علی گذشته بود.تنها نقطه ی قدرتمند زندگیمون سکسی بود که داشتیم…علی طبق معمول دیر خونه میومد و اینقدر خسته بود که تنها کاری که غیر از سکس وقت و حوصلشو داشتیم شاید کشیدن یه قلیون نیم ساعته و تظاهر علی به گوش دادن حرفای من تو اون بازه زمانی بود.روزام تو فکر این میگذشت که شام چی درست کنم یا میزمو چطوری بچینم،چه لباسی بپوشم و یا موهامو چطوری ببندم که تکراری نباشم و زندگی مشترکم فراتر از همخوابی با علی پیش بره.تقریبا هرشبم به گریه زاری و بعد نوازشای تسکین دهنده علی و نهایتا سکس که تنها داشته ی مثبت زندگیمون بود ختم میشد.با بچه دار شدن زوجایی که میشناختم دلم میخواست منم حس بارداری و بچه داشتنو تجربه کنم اما همیشه جواب علی یه نه قاطع بود..همیشه میگفت تو خودت بچه ای یا خیلی سرد با جمله ی من حوصله مسئولیت بچه ندارم بحثو میبست.عید شد و بعد برو بیاهای یکی دو روز اول برای دومین بار از زمان عروسیمون تصمیم گرفتیم بریم سفر ..به یه منطقه ی زیبای کوهستانی رفتیمو یه خونه محلی خوشگل کرایه کردیم…فروردین بود اما کوه های البرز هنوز حال و هوای زمستونو داشتن و بارون تند و هوای سرد اون روستا باعث میشد هیچی دلچسب تر از گرمای بخاری هیزمی و موندن تو اون خونه محلی نباشهتو راه خرید کرده بودیمو تو ماشین کلی وسیله داشتیم اما هوا اینقدری سرد بود که نگران خراب شدن گوشت و مرغ تو صندوق ماشین نباشیم،همین که صاحبخونه بخاری رو راه انداخت از خونه رفت بیرون علی اومد پیشم کنار بخاری وایساد و منو کشید سمت خودشو محکم بغلم کرد..نوک بینی هردومون یخ زده بود ..انگار لب همو بوسیدن تو سرمایی که هنوز تو اتاق بود و کنار آتیش بخاری هیزمی یه مزه ی دیگه ای داشت…هیجان دختری رو داشتم که برای اولین بار داره عشقشو میبوسه…شایدم به خاطر این بود که من اونقدر کم علی رو میدیدم که هر لحظه برام تازگی داشت.ساعت نزدیک ۵ بعد از ظهر بود …آتیش بخاری و صدای بارون تندی که به شیشه میخورد لذت آغوششو چند برابر کرده بود برام..چند وقت بود برای دخول که آماده میشدیم مکث علی برای گذاشتن کاندوم اعصابمو بهم میریخت اما اون روز هیچی نتونست حالی که داشتمو خراب کنه،تا حرف از کاندوم زد خودم از کیف دستیم یکی برداشتمو زود بازش کردم و دستمو رو سینه ی علی هول دادم که دراز بکشه..کاندومو براش گذاشتم و بی معطلی نشستم روش… چقدر دلم برا اون لحظه ها تنگه…مثل عادت همیشمون فرمون سکس بازم دست من بود و راستش فکر میکنم علی از اینکه من در حین سکسو موقع ارضا تا این حد لذت میبردم و منتظر این نمیموندم که اون باعث لذتم بشه خوشش میومد چون هیچوقتم حرکتی نمیکرد که مسیر سکسمونو از اونچه من پبش میبردم منحرف کنه…بعد یه ارضای لذت بخش و البته خستگی راه همونجا دو سه ساعتی تو بغل هم خوابمون برد..با صدای علی چشامو باز کردم که صدام میکرد رویااا رویاااا جان…نگاش کردم …گفت رویا دستم خشک شده سرتو برمیداری یه کم اونوری بخوابم؟؟از حرفش ناراحت شدم..گفتم نه قرار نیست دیگه بخوابیم بعد یه سال تنها موندن من تو خونه و البته اون مثلا ماه عسلی که تو کلا داشتی با موبایلت حرف میزدی یه بار با هم اومدیم سفر…گفت رویا تو رو خدا شروع نکن الان بلند میشم…گفتم مهم نیست هرکار میخوای بکن..لباس پوشیدم و سوییچو از میز پلاستیکی گوشه اتاق برداشتم تا برم وسایلامونو بیارم…گفت رویا خسته هستم نه اونقدر که نبینم شالت رو سرت نیست…عصبانی شالمو انداختم رو سرم و رفتم بیرون..هوا تاریک شده بود و بارون بند اومده بود …باد که به صورتم خورد با خودم گفتم چرا ناراحت باشم؟الان یه قلیون درست میکنم و یه چایی داغ برا خودم میریزم و تو این ایوون خوش میگذرونم..قرار نیست همه چی دو نفره باشه که قلیونمو ردیف کردم و با بخار چاییم تو اون سرما داشتم صفا میکردم که یه دفعه علی اومد….گفت بیمعرفت قلیون بدون من؟دلم نمیخواست اوقات تلخی کنم هرطوری بود بیخیال گفتن یه سری جمله ها شدم و گفتم ببخشید حوصلم سررفته بود تازه همین الان درستش کردم…علی هیچوقت برای من حرف نمیزد…به ندرت خاطره ای از بچگیش یا خانوادش میگفت و اساسا من حرف میزدمو سعی میکردم باهاش رابطه برقرار کنم…هوا اونقدر خوب بود و دونفره که دلم بخواد پایان کاری که میکنم تماشای علی باشه…میدونم عجیبه ولی اینقدر نداشتمش برام همیشه تازگی روزای اولو داشت.آتیشی که دو نفری برا درست کردن جوجه درست کردیم یه دنیا حال خوب بود و تفریح برا منی بود که دلتنگ مردم بودم..گرمای بخاری و خلوت دو نفرمون مثل یه محرک قوی برای سکس عمل میکرد..یه ارضای باحال دیگه وحس خواستنی بی حالی بعدش فراتر از لذت بود…مشاورم میگفت خوشبختانه اما من میگم متاسفانه سکس بود که ما رو کنار هم نگه میداشتنمیدونم چند تا زوج واقعا تجربه ی ما رو دارن اما من قبل از جدایی پیش مشاور میرفتم تنهایی چون علی وقت نداشتاون میگفت خیلی از زندگی ها به خاطر سکس خوب نداشتن شکست میخوره و شما مهم ترین فاکتور یه زوج موفقو دارید و باقیش رو هم میتونید درست کنید…من سه سال سعی کردم اما واقعا چیزی درست نمیشد…دلم میخواست تو خیابون دست شوهرمو بگیرم و راه برم یا حداقل راجع به داشتن به نوزاد با هم رویابافی کنیم اما تنها چیزی که داشتیم سکس بود و بسالان بعد گذشت ۲ سال هنوز دلم تنگشه اما میخوام باور کنم جدا شدن بهترین تصمیم برای ما بوده…ببخشید که طولانی شد.نوشته رویا
0 views
Date: March 28, 2019