سلام به همگی من اسمم حسین.الان که دارم این داستانو واستون مینویسم 23 سالمه من 18 سالم بود که با یه دختری به نام الهه که سره راه مدرسش میفتادم دنبالش باهاش دوس شدم اونم خیلی به سختی.خلاصه ما با هم دوست شدیم گذشت گذشت تا ما دو تا اینقدری با هم صمیمی شده بودیم که بخدا اگه یه روز همدیگرو نمیدیدم میمردیم ساعت 12 نیم زنگشون میخورد اگه با ماشین میرفت خونه 10 دقیقه ای میرسید.اما به خونواده گفت بود که پیاده میام که دیرتر برسه خونه تا دو تایی با هم بریم بیرون. سینما،پارک،کافی شاپ،جایی نبود تو این تهران که ما نرفته بودیم هیکلش منو به سکس با خودش دعوت می کرد اون لبای آلبالویش یه دختر خوشکل و نانازی و تو دل برو دیگه کم کم میخواستم سره حرفو در رابطه سکس باهاش باز کنم اما بخدا همش میترسیدم که اگه این حرفو بهش بزنم واسه همیشه ارتباطشو با من قطع بکنه آخه زیاد تو این نخا نبود و چون نمیخواستم از دستش بدم هیچی نمیگفتم اون موقع هم من دیگه وارد 19 سال شده بودم و اوج شهوتم زده بود بالا،شب و روز کارم شده بود فکر کردن واسه سکس با الهه و بالاخره درستش کردم یه روز که با هم رفته بودیم پارک گفتم الههگفت جانگفتم مدتی یه چیزی تو دلم میخوام بت بگم اما روم نمیشه.گفت الهی الهه بمیره که حسینش خحالتی شده بگو ببینم چی شده بگو تورو خدا؟منم گفتم نه نه ولش کن . گفت اه ه ه بگو دیگه دارم نگران میشم.گفتم میدونی الهه من مدتی شبا که میخوابم تو خواب یه چیزی از اونجام میاد بیرون.لپاش سرخ شده بود گفت خب.آره بعد وقتی که این آب میاد بیرون کمرم یه جوری میشه و تو خواب از حال میرم و خلاصه صبحشم باید حتما برم حمام خیلی اذیت میشم الهه خیلی.-الهی بمیرم خب چرا دکتر نمیری؟رفتم پدر میگه این منیه که از شما بیرون میاد اکثر جوونا تو دوران بلوغ اینجوری میشن با ازدواج خوب میشه یه سری دارو هم بهم داده همبن زندگیم. حالا این داروهارو هم میخورم اما هیچ فرقی نکرده فکر میکنم چاره اش همون زنه..با ناراحتی و بد اخلاقی گفت پس چرا معطلی برو بگیر بی معرفت.منم گفتم نه قربونت برم من که به غیر از تو با کسی نمیخوام ازدواج کنم عزیزه اما میدونی بخدا من میمرم تا اون موقع که با هم عروسی کنیم.گفت یعنی میگی چکار کنیم عزیز دلم.الهه نمیدونم بخدا اما به دوستم گفتم مبگه آدمواسه یه لیوان شیر که نمیره یه گاو بخره.تا اینو گفتم گفت یعنی چی ها ها ها؟گفتم اه اه هیچی هیچی.گفت آره خر خودتی و بلند شد بدو بدو رفت که بره خونه هر چی داد زدم هر چی گفتم وایسا اما گوش نکرد تا فردای اون روز که دوباره با هم رفتیم بیرون گفت که حسبن؟گفتم جان حسین امر بفرما؟گفت تو رفتی با یه دختر دیگه ای ها که بری باهاش از اون کارا بکنی ها نامرد؟گفتم اه این حرفا چیه بخدا من فقطو فقط با توهم تورو خدا دیگه از این فکرا نکنی باشه؟با یکم فکر گفت باشه..گفت یه چیزی بت بگن حسین؟گفتم بگو زندیگم.گفت من میتونم کمکی بهت بکنم.منم گفتم منظورت چیه گلم؟گفت یعنی واسه بیماریت کاری میتونم بکنم؟گفتم(خودموشکل این آدمای بدبخت کردم که دلش بسوزه)بعد گفتم این حرفا چیه نه نه تا ازدواج نکنیم که نمیتونیم کاری بکنیم گفت آخه تو اذهیت میشی تا اون موقع عزیزم گفتم نه فدات هر چند که خیلی سختمه اما هی ی ی ی تحمل میکنم خو حسین چرا اینجوری میکنی چرا آه میکشی من ناراحت میشم تورو خدا چیزی نمیشه بزار من کمکت کنم که دیگه اونجوری نشی(چون میترسید که من برم با یکی دیگه و از دستم بده اینقد اصرار میکرد)منم گفتم خو خو خب باشه گلم خیلی دوستت دارم خیلی خیلی.گفت منم همینطور گلم.گفتم خب الهه کجا بریم چیکار بکنبم گفت الهی من بمیرم که تو اینقد پاکی خب جاشو خودت پیدا کن دیگه.یعنی یعنی انگار دنیا رو بهم داده بودن.بعد 6 روز بود که با یکم صحبت دیگه و شهوتی کردن الهه اونو دعوت کردم خونمون اونم به سختی.ساعت 4.45 دقیقه بعد از ظهر الهه اومد.سلام زندگیم بیا تو.سلام حسین جان خوبی بخدا خیلی به سختی خونوادم گذاشتن بیام بیرون بهشون گفتم دارم میرم خونه مریم دوستم تا 6.این طرفا میام خیله خب عزیزم بریم تو بریم تو.خونتون قشنگه حسین.خیلی ممنون عزیزم چشات خوشکل میبینه.خب دیگه چه خبر خانومم؟سلامتی حسین جان.بفرمایید شربت خانمی.نشستم رو مبل بقلش و خودمم داشتم شربت مبخوردم.خیلی ممنون حسین.نوش جونت عزیزم.بعد این حرف یه سکوتی بین دوتاییمون بوجود اومده بود.گفت خب چیکار کنیم؟گفتم نمیدونم.گفت دیونه آخه تو چی میدونی ها ها ها بعد لپمو گرفت و محکم فشار میداد منم گفتم عزیزم دردم اومد.گفتم الهه میشه لباتو ماچ کنم گفت اه ه ه چون تویی باشه.رفتم تو لباش وای خدا الان که دارم داستانشو مینویسم باور کنید کیرم داره بلند میشه تا میتونستم ازش لب گرفتم اونم همینطور از من،درازش کردم رو مبل و لبامو از رو لباش ورنمیداشتم با یکی از دستام کسشو میمالیم از رو شلوار خیلی داغ شده بود در این بین پیراهنمو در اورد دیگه گفت حسین دارم خفه میشما گفتم باشه عزیزم دیگه تمامه.شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوش اما دیدم دستشو اورد جلوی دستام گفت نه گفتم دیگه داری اذهیت میکنی.گفت هی ی ی باشه باز کن مانتوشو باز کردم یه تاپ مشکی پوشیده بود با یه سینهای متوسط و نرم نرم خدای من تاپشو در اوردم با دستام نوک سینه هاشو میمالوندم و بعد شروع کردم به خوردنشون گردنشو میک میزدم گوشاشو،وسط سینه هاشو تا تونستم کارایی میکردم که شهوتی بشه شلوارشو خودش دیگه داشت کم کم میاورد پایین و منم هنوز به خوردن اون سینه های نرم و کوچولوش ادامه میدادم.شرتشو در اوردم رفتم واسه کسش واسه اون طلای با ارزشی که مدتا و مدتا منتظر دیدنش بودم نفسش گرفته بود رنگش پریده بود و خوده من هم استرس پیدا کرده بودم.یه کسی داشت تمیز.بدون مو.سرخ و سفید لبامو گذاشتم رو کسش و میخوردم شرتم خیس شده بود دیدم که الهه بم گفت که نمیخوای شلوارتو در بیاری؟گفتم چرا چرا الان،شلوارمو در اوردم شرتمم در اوردم و دوباره رفتم سراغ کسش و میخوردم وای که کس خوردن چه حالی میده چه حالی.گفتم خب تو نمیخوای جای از منو بخوری گفت یعنی چی گفتم یعنی اینکه تو هم بیا کیره منو بخور وای نه حسین بدم میاد حالم بهم میخوره منم گفتم جان من این تن بمیره.گفت باشه رازی شد به خوردن کیرم منم چه حالی میکردم ای جان چجورم مبخورد قربونش برم داشتم از حال میرفتم گفتم میخوام از عقب بکنمت گفت آخه درد داره منم گفتم شیطون تو از کجا میدونی گفت آخه یکی از دوستام با دوست پسرش رفته بود خونه خالی بعد اون گفته بود واسم گفتم خب که اینطور اما من آروم انجام میدم عزیزم با ناراحتی گفت باش یکم کرم آلوئه ورا مخصوص صورت اوردم و زدم توی سوراخ کونش و کیرمو آروم گذاشتم در کونش و آروم سره کیرمو میکردم تو و کم کم بیشتر میکردم تو اونم داشت داد میزد هی میگفت آه آه وای حسین در بیار در بیار دارم میمیرم توروخدا در بیار درد داره آی منم که این چیزا حالیم نبود آروم آروم میکردم و دیگه کیرم تا ته رفته بود تو کونش همونجا نگه اش داشتم چون الهه داشت گریه زاری میکرد بنده خدا،نمیتونستم عقب جلو کنم گفتم یکمی تحمل کن تورو خدا وشروع کردم به عقب جلو کردن اونم مدام داد میزد دیگه کم کم کونش داشت گشاد میشد منم حال میکردم چند بار هی آبم میخواست بیاد اما دیگه عقب جلو نمیکردم که دوباره بتونم بکنم دیگه داشتم میمردم گفتم الهه اون آب بود که گفته بودم الان دیگه داره بیرون میاد گفت خب بریزش گفتم کجا بریزم گفت رو زمین گفت بریزم رو سینه هات عزیزم گفت باش بریز دارم میمیرم منم کیرمو در اوردم و ریختم رو سینه هاش ای جان دست میکشید به منی من و میگفت اه چقد چسپناک حسین منم بی حال گفت آره زندگیم.یه 5 دقیقه ای بی حال بودیم خواستم با هم بریم حمام و اونجا هم یه بار دیگه بکنمش اما برادرم زنگ زده بود و گفت میخواستم ببینم خونه ای چون دارم مبام خونه و منم الهه رو ساعت 5.45 دقیقه بود که راهیش کردم بره خونشو کمرش درد میکرد یه جوری میگفت خیلی نامردی که دلکم میخواست بخورمش در حیاطو بستم و رفت خودمم وقت نکردم برم حمام چون برادرم بعد 5 دقیقه دیگه اومد.نوشتهحسین
0 views
Date: November 25, 2018