با سلام من وحید 26سالمه . قدم 183 وزنمم 71. یه قیافه کاملا معمولی. اندامم هم کاملا تر معمولی.همه داستان هایی که خوندم توشون مشخص بوده که دروغه . خیلی کم پیدا میشه یه داستان راست از آب در بیاد.من اصلا دوست نداشتم داستان بنویسم ولی وقتی دیدم همه دروغ میگن گفتم بذار داستان تنها سکس زندگیمو براتون بگم . حداقل خودم بخونم میدونم راسته.خونواده طرف پدری من همه تو یه منطقه از شهر زندگی میکنیم یعنی کلا همه یه جاییم و تقریبا همه شب ها هم خونه پدربزرگم که خدارحمتش کنه جمع میشیدیم و هنوزم با وجود مادربزرگم جمع میشیم. من وقتی 6 سالگی رفتم کلاس اول خالم صاحب یه بچه شد که اسمشو گذاشتن لیلا . از همون اول به خاطر قشنگ و بامزه حرف زدنش تو بچگی (منظورم وقتیه که زبون باز کرد) من زیاد باهاش شوخی میکردم . من نوه بزرگ خونواده بودم به خاطر همین زیاد تو چشم بودم و مرکز توجه .دوران بچگی تموم شد من کنکور دادمو دانشگاه قبول شدم. تو زمان دانشگاه بود که فهمیدم چقدر تنهامو همه دوستام بالاخره یکی رو دارن ولی با این ظاهر من کسی به من پا نمیداد منم دیگه بی خیال دوست دختر و این مسایل شدم. اون وقتا دختر خالم 11 12 سالش بود تا اینکه من فوق دیپلممو گرفتمو کارشناسی اصفهان قبول شدمو بعدشم سربازی که تهران بود در نتیجه زیاد تو خونوادمون نبودم .سربازیم که تمو شد برام جشن گرفتن و منم خوشحال توی مهمونیه سربازی وقتی دختر خالم اومد چای رو بهم تعارف کرد یه لحظه که خم شد سینه هاشو دیدم.حالی به حالی شدم دیگه کارم شده بود فکر کردن به سینه هاش .از دختر خالم بگم که یه دختر معمولی بود چیز آسی نبود که ملتو تو کف بذاره ولی سینش خوش فرم بود. ولی بعد یه مدتی که کمتر شد دید بزنم دیگه از سرم افتاد.من تو یه اداره بازرگانی مشغول کار شدم و دختر خالم هم تو رشته پرستاری قبول شد یه روز که داشتم میرفتم سر کار دیدم تو خیابون منتظر ماشینه منم رفتم جلوشو سوارش کردم تو راه که داشتیم میرفتیم همش تو این فکر بودم که چطور بفهمونم تو فکرشم که یهو گفت چرا خانم نمیگیری تا ما هم یه عروسی بیافتیم اینو که گفت من یه لحظه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم به خاطر تندیه ترمز سرم خورد تو فرمان ماشین .یکم سرم گیج میرفت دختر خالم رفت یه آبمیوه گرفتو خوردم . دستمو گرفت که نبضمو بگیره این گرمای دست با گرمایهای دیگه فرق داشت باعث شد مهرش تو دلم بشینه.ببخشید معرفی خیلی طول کشید اما سکسچند ماه بعد خونه خالم کشید خونه کناریه ما تا خونه خودشونو خراب کنن وا ز نو بسازن . در نتیجه رفت و آمد ما بیشتر شد. منم که پاک عاشق. یه روز داشتم میرفتم خونه که دیدم دختر خالم زنگ زد گفت خونه ای گفتم نه دارم میرم گفت خونواده ما و شما رفتن یکی از شهر های اطراف و به من سپردن که اگه وحید و مرضیه (اسم خواهرم) اومدن بیاین پیش من که تنهام . من رفتم خونه لباسامو عوض کردمو رفتم اونجا . بهش گفتم پس مرضیه گفت بهش زنگ زدم گفتم بیاد ولی مثل اینکه با نادر (عقد کرده خواهرمه ) نهار بیرونن. با این حرفش خیلی خجالت کشیدم که اونجا با هم تنهاییم . دعا دعا کردم که خواهرم بیاد. نهار رو که خوردیم اومدیم کمی نشستیم خواستم بخوابم که گفت میتونی یه نگاهی به این سیتم لب تابم بندازی آفیس 2007 رو کامل باز نمیکنه . کنارم نشسته بود و داشت با دقت به من نگاه میکرد البته به کارم با لب تابش نه من . گرمای نفسش داشت دیوونم میکرد. سرش کاملا نزدیکه سرم بود یه لحظه برگشتم که بهش توضیح بدم کارمو یهو صورتمون خورد بهم یه لحظه نگاش کردمو بهش گفتم حالا بیا کارتو با لب تاب انجام بده .داشت کار میکرد وسط کار دستاشو گرفتمو نگام کردوگفت چته گفتم چشماتو ببند. گفت دیوونه شدی گفتم تو ببند چشماشو بست منم با هزار و ترس و دلهره لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد و یه نگاه بهم کرد وبلند شد رفت تو اتاقش بعد 10 مین اومد بیرون گفت چرا اینکارو کردی ؟گفتم چون خیلی دوست دارم. گفت چرا از من هیچی نپرسیدی دیدم ناراحته .یه قطره اشکم گوشه چشماشبلند شدم اشکشو پاک کردمو گفتم ببخش یهو پرید بغلمو گفت دوست دارم یعنی داشتم از روزی که خودمو شناختم منم دیگه یه حالی بودم سرشو گرفتم تو دستامو لباشو بوسیدمو یهو دیدم اونم دارم لبامو میخوره دیگه نفهمیدم کجام.رفتیم روی تختشو لب گرفتیم کیرمم که حسابی سرحال شده بود داشت به بدنش فشار می آورد که دختر خالم حسش کرد و برگشت بهم گفت این چیه دیگه؟ واسه من اینطوری شده؟ گفتم بذار امروز مال هم باشیم چشماشو بست ولبمو بوسید. لباساشو در آورئمو سینشو دیدم وای که چی ناز بود شروع کردم خوردن سینه هاش که دیدم آه نالش بلند شد و گفت همش مال خودت بخور من امروز مال تو بیشتر حشرم زد بالا شلوارشو در آورموشروع کردم خوردن کسش که وای به حالت مرگ افتاده بو سرمو فشار میداد منم از کارش لذت می بردم . بلند شدم شلوارمو در آوردمو لخت شدم . کیرمو گرفت تو دستاش یکم که بازی کرد البته خیلی بی حال کاملا حشری بود منم از اون بد تر یکم بوسیدش نگام کرد و گفت وحیدم دارم میرم حالم بده چشماش کاملا رفته بود رفتم سراغ کسش. خواستم برشگردونم که از پشت بکنم که گفت نه اصلا نمیذاشت از من اصرار و از اون انکار منم به ناچار گذاشتم لای پاشو لب میگرفتمو با سینه هاش بازی میکردم که دیدم لرزید و ارضا شد. من که ارضا شدن و اونو دیدم نفهمیدم چی شد که یهو کیرمو با فشار حول دادم تو کسش یه جیغ زد .منم بعد چندتا تلمبه دیدم داره آبم مباد کشیدم بیرونو ریختم روش. همونجا ولو شدم وقتی به خودم اومدم دیدم داره گریه زاری میکنه میزن تو سر خودش وقتی تو پای خونیشو دیدم تازه فهمیدم چه گندی زدم رفتم بغلش کردمو نازش کردم. بهش گفتم ببخش ولی فقط یه سوال میپرسم بعد گریه زاری کن گفت بپرس گفتم منو دوست داری گفت اگه نداشتم که الان این وضعم نبود گفتم پس گریه زاری نداره من و تو مال همیم یه نگاه کرد وگفت تورو خدا راست میگی گفتم دروغم چیه یه بوس از لبم کردو رفت حموم .اونروز گذشت من کمتر از یه هفته بعد رفتم خواستگاریشالان 3 ماهه که عقد کردیم و آماده داریم میشیم واسه عروسی.من از سکس چیزی زیاد نمیدونستم ولی تو این 3 4 ماهه با هم کلی یاد گرفتیم و همیشه با هم سکس داریم.برام مهم نیست که دیگران چی میگن ولی خواهشا اگه مطلبی میذارین حداقل کس کس و شعر ننویسین بذارین دیگران با وجودشون داستان رو حس کنن . من دیگه چیزی ندارم بگم ببخشید اگه حرفام و نوشته هام باب دلتون نبودنوشته وحید
0 views
Date: November 25, 2018