با سلام خدمت بچه های گل شهوانیمن امین 25 سالمه میخواستم اولین داستانمو با یه قضیه خنده دار تعریف کنم .بخدا این داستان واقعیهخوب شروع میکنمچند سال پیش زمانی که 20 سالم بود همسایه طبقه چهارم ما یه دختر داشت 17 ساله .خلاصه من چون این دختر یه کم ریز بود ازش خوشم نمیومد .خلاصه یه روز که مادر پدرم رفته بودن مسافرت ماهه 5 6 تا از دوستامون اومده بودن خونمون قلیونی بکشیم.این قضیه آمار دادن دختر همسایه رو به یکی از دوستام گفتم اون گفت احمق اگه اینقدر دوست داره چرا بهش شماره نمیدی.خلاصه رفتیم تو بالکن که ذغال روشن کنیم دیدم از بالا هی یه چیزی میافته پایین .( ما طبقه سوم بودیم )رفتم سرمو بالا کردم دیدم دختره که اسمشو نمیگم داره از بالا پایینو نگاه میکنه اون کاراشم معنیش این بود که من بفهمم اومده رو بالکن. سرتوونو درد نیارم به دوستم گفتم چه جوری شمارمو بهش بدم اخه همسایه بودن خجالت میکشیدم .گفت بزار الان درستش میکنم این احمقم شمارمو از رو بالکن بلند گفت .بعد اینکه ذغالا خوب شد رفتیم تو بعد 10 مین دیدم موبایلم داره زنگ میخوره برداشتم گفت امین آقا گفتم بله دیگه باهم صحبت کردیم …………………………………………..خیلی منو دوست داشت برعکس من چون من اون موقع دوس دختر داشتم .گذشت و گذشت .هر موقع از بیرون میومد تنها میگفت بیا پایین ببینمت منم میومدم تو آسانسور تا میرسیدیم طبقه سوم ازهم لب میگرفتیم و از این جور کارا.یه روز برامون کارت عروسی خواهرشو آورد داد به مادرم واسه 4 شنبه شب بود.خلاصه رسید به اون روز ما ظهر ناهار خونه خالم دعوت بودیم شبم که عروسی بود.ظهر بهم اس زد امین پدرم نیس داداشمم نیس فکر نکنم تا بعد از ظهر بیاد مامانمم داره میره آرایشگاه از اون طرف هم میره یه سر به تالار بزنه .مطمئنم کسی نمیاد ظهر تو میتونی بیای بالا یه ساعتی باهم باشم منم چون خونه خالم دعوت بودیم گفتم اره ولی زود باید برم.خیلی استرس داشتم آخه اولا خونه دختر میخواستم برم دوما که همسایه بودن گفتن اگه بقیه ببینن خیلی زشت میشه.خلاصه به هر جوری که شد رفتم بالا .در و باز کرد سریع اومدم تو .در و که قفل نکرد گفت تابلو میشه فقط زنجیر پشت در و انداخت من خیالم راحت شد.رفتیم رو مبل نشستم برام آبمیوه آورد خوردم نشست کنارم شروع کرد به لب گرفتن ازممنم دیدم فرصت مناسبه دیگه سریع دستمو کردم تو سینه هاش حشری که شد گفت امین نه فقط لباتو میخوام منم به حرفش گوش نکردم لباسشو در آوردم خودمم در آوردم چسبیدیم بهم تا اومدم سینشو بخورم دیدم زنگ در اومد یکی کلید انداخت رو در.یعنی بخدا داشتم سکته میزدم .گفت امین بدو برو تو اتاقم منم مثل یه اسب دویدیم رفتم چشت در اتاقش وایسادم عرقام داشت هیمنجور میریخت . دیدم داداششه اومده بود چیزی از خونه بر داره .خلاصه خودش که داشت میمرد اومد یواشکی بهم گفت امین احتمال داره برادرم بیاد تو برو تو کممد لباسام.من آروم آروم رفتم به طرز ناجوری تو کمد جا شدم که نگو.اونم رفت تو حال ببینه داداشش کی میره سریع گوشیمو سایلنت کردم .وای خدا نیاره تو تابستونم بود با اون گرما فکر کنین من تو کمد با اون وضع ناجور پایان لباسم خیس شده بود دیگه.ساعت 1130 بود که این اتفاق افتاد خلاصه همینجوری بود اونم میگفت الان برادرم میره.یه دفه زنگ در خورد دیدم داره صدای مامانش میاد .اومد گفت امین بد بخت شدیم مادرم هم اومد چه کار کنم خودش داشت دیگه از دست میرفت اینقدر که ترسیده بود ساعت شد 1230 هنو نرفته بودن.بابام هم هی داشت بهم زنگ میزد منم قطعش میکردم .اس دادم با بچه هام تا ناهار میام نگران نشین خودم میام خونه عمه.ساعت شد یه رب به یک دیدم اومد در کمدو باز کرد گفت امین مادرم گیر داده باهاش برم بیا این کلید خونه .گفتم داداشت چی گفت اون هنوز هست گفتم تو رو خدا من چه کار کنم . مامانش صداش زد مجبور بود بره . این رفتش ما موندیم برادر این خانوم .تو کمد بودم شنیدم داداشه داره واسه خودش با صدای بلند آواز میخونه هم ترسیده بودم هم خندم گرفته بود از صدای پاش میشنیدیم میاد نزدیک اتاق .هی عارق میزد هی میگوزید خلاصه کر کر خنده بود ساعت شد 115 صدای پاش اومد .دیدم صدای کولر قطع شد .خوشحال شدم گفتم داره میره.همینجور داشت آواز میخوند دیدیم صدای کلید اومد درو قفل کرد رفت.دیگه هیچ صدایی نمیومد با یه تر سو لرزی از کمد اومدم بیرون بخدا بدنم خشک شده بود اومدم بیرون یه 2 دقیقه ای داشتم خودمو صاف میکردم.از یه طرف ترسیده بودم از یه طرف فکر میکردم اگه برم بیرون به دوستام بگم چقدر خنده داره .آروم اومدم در اتاقو باز کردم دیدم صدایی نمیاد خدا شاهده با یه ترسی رسیدم به دمه در که نگو آخه مطمئن نبودم که حتما رفته.خلاصه کلیدم انداختم درو باز کردم رفتم از اون ورم قفل کردم.مثل سگ دوییدم از آپارتمان خارج شدم رفتم سر کوچه یه دربست تا خونه خالم گرفتم.به اونم اس دادم که خیالت راحت من اومدم بیرون.داشتم خدا رو شکر میکردم تا خونه عمم.رسیدیم دیدم تازه سفره پهن کردن .به خیر و خوشی گذشت این جریان.از اون به بعد هم باهم سکس داشتیم و خیلی خوش گذشت .الان 3 ساله که دیگه cut کردیم اخه منو با یه دختر تو خیابون دید.تا آخر عمر این خاطره از یادم نمیره( ببخشید اگه از کلمه ی نامناسبی استفاده کردم )نوشته Agha amin
0 views
Date: January 21, 2022