سیب سرخ حوا

0 views
0%

خواننده عزيز اين داستان به هيچ عنوان يک داستان سکسي محسوب نميشود …تنها يک داستان رومانتیک است …وقتي قرار شد با صبا همسفر بشم ميترسيدم ذوق و شوقم از تو چشام چنان بزنه بيرون که آبروم بره …اگه مجرد بودم تا حالا يه جوري مخوشو خورده بودم اما الان حيفم ميومد هم زندگي خودمو خراب کنم هم مال اونو .پارسال بود که قرار شد طي يه سفر کاري به خارج از کشور بريم . .وقتي رفتم دفتر مدير عامل تا دستور کار بگيرم فهميدم که تويه گروهي که قرار بريم ماموريت کلا چهار نفريم من بهمراه 3 خانوم که يکي از اونا صبا بود .صبا مدتي بعد از من اومده بود تو شرکت و چون تويه دو تا دپارتمان جدا بوديم زياد نميشد بهش نزديک بشم .متاهل هم که بودم ديگه کار سختتر بود.هميشه مثه يه حسرت بهش نگاه ميکردم …يه حسرت…يه بار حتي خوابش رو ديدم که داشت با يه پسر ديگه خوش و بش ميکرد تو خواب داشتم عذاب ميکشيدم…خيلي نازه اين دختر مو مشکي يه ذره شيطونه با هوش و کلا 20 .خيلي سعي ميکردم يه جوري حسمو بهش منتقل کنم …ميخواستم در عين حال بهش بگم که اون زياد جدي نگير ه چون اين عشق اگه دو طرفه هم بشه سرانجام خوبي نداره .رسوايي داره بي آبرويي داره چه روزهايي داشتم با اين حس عجيبم .افکار متفاوتي ميومد تو سرم …هميشه ميگفتم خوب ميشه يه رابطه پنهاني برقرار کنم در خودم اين قدرتو ميديدم اما تو فيلم و داستان همه ديديم که احتمال رسوايي کم نيست .بهر حال روز سفر بالاخره رسيد فرودگاه امام خميني تهران ساعت 5 صبح .هر چهار نفر بوديم با هم چمدونا رو به کانتر داديم و چهارتا صندلي کنار هم رديف وسط…نشد که کنار صبا بشينم اما متوجه شدم که انگار صبا هم دوست داشته پيش من بشينه اين فقط يه حس بود نميدونستمم چقدر به واقعيت نزديکه.فرودگاه دوبي توقفي 3 ساعته داشتيم و دوباره کانتر فرودگاه و اينبار به به يه فاصله خواسته و شايد ناخواسته بين ما (من و صبا) با اون دو نفر افتاد و بالاخره تويه هواپيما تونستم کنارش بشينم …چه حس خوبي بويژه که اون مزاحما کنار پنجره مخالف يه رديف جلوترنشستن…کم کم شروع به صحبت کرديم و من از همون اول يه جوري گفتم که متاهلم و اونهم يه جوري گفت که مجرده غيبت مدير عاملو کرديم و منشيشو با شيطنت پنهان از احتمال رابطه اونا گفتيم که خاص ايرونياست .لذت خاصي ميبردم از صحبت باهاش و واي که چه لحظات خوبي بود .گاهي سکوت بود و نگاه در عمق چشمهاي قشنگش که ديوونه ميکرد منو .حس دو جانبه اي داشتم اول اينکه علاقه منو درک کرده بود و ديگه اينکه همه چيز از همين جاها شروع ميشه و ممکنه به مسير بدي بره .چيکار بايد ميکردم ؟شما بوديد کدوم راهو ميرفتيد ؟…فرودگاه مقصد رسيديمو يه تاکسي به هتل واقع در حومه اون کلانشهر اروپا .در واقع شرکت ما چهار اتاق در حوالي شهر گرفته بود تا اقتصادي تر باشه .تويه راه اولين متلک رو خانم( ش) کليد زد و گفت ماشالله همکاراي خونگرمي باهامون همسفر شدن و ظاهرا اجتماعي هستن و زود رابطه ميگيرن صبا که انتظار نداشت کلا خودشو به کوچه علي چپ زد و منم با خونسردي گفتم مگه بده ؟اتاقا تويه هتل همه کنار هم طبقه چهارم بود از يه ساختمون 8 طبقه .بين اتاق من و اتاق صبا يه اتاق فاصله افتاد.قرار گذاشتيم غروب تويه لابي باشيم به اتفاق يه سر بريم مرکز شهر وتويه اين شهر غول پيکر مدرن گشتي بزنيم…چند روز بعد با جلسات کاري و چانه زني قرارداد با شرکت طرف قرارداد گذشت و هنوز فرصتي نکرده بوديم بعد از شب اول به گشت و گذار بريم تا اينکه جمعه بعد از پايان کاربه اتفاق قرار شد بريم موزه و بعد خريد .بعد از موزه من و صبا يه خيابون خاص رو پيشنهاد داديم (من پيشنهاد دادم و صبا تاييد کرد)و اون دو تا همکار ديگمون يه جاي ديگه رو مد نظر داشتن…بهترين راه اين بود شما با هم بريد و ما دوتا هم باهم چي از اين بهتر دو تا سر خر رو جدا کرديم از خودمون .تو مترو بازم تونستم تويه يه خلوتي که اونا ديگه نبودن کنارش بشينم بعد از چند روز اون حس خوب تو هواپيما رو دوباره تجربه کرديم .همينطوري که تو چشاي قشنگش خيره شدم صبا گفت سليقت واسه لباس خريدن خوبه ؟ گفتم اي بد نيست فک کنم… تو چي تو سليقت خوبه ؟ بهت مياد که خوب باشه چون خوشکل لباس ميپوشي گفت جدي؟ حالا بريم ببينيم .پياده که شديم صبا جون انگار اينطوري به نظر رسيد دوست داره بازوي منو بگيره منم دوست داشتم دستشو لمس کنم اما خوب بايد يکي دلشو بدريا ميزد …اولين فروشگاهي که رفتيم لباس مردونه بود و به انتخاب صبا يه تي شرت گرون رفت تو پاچه من بيرون که اومديم گفت مبارکه قشنگ بود و منم ايستادم و دوتا دستامو گذاشتم رو شونه هاش گفتم مرسي خانومي هميشه ازش مواظبت ميکنم لبخند قشنگي کرد و ايندفعه بازومو گرفت …واي لحظه قشنگي بود و حالا ديگه داشتيم صميمي ميشديم با هم… بيشتر از اون چيزي که تا چند هفته قبل بهش فکر ميکردم.شايد باورتون نشه چه حس خوبي داشتيم و بازم شايد باورتون نشه من به سکس فکر نميکردم حالا بايد واسه خانومم يه لباس ميخريدم که بالاخره اون رو هم خريديم و بعدش بدنبال يه محيط رمانتيک رفتيم يه کافي شاپ با يه دکور چوبي. بوي چوب مرطوب کافي شاپ بوي قهوه بوي صبا …نگاههاي پرسکوت و پر حسرت…بهش گفتم صبا ميدونستي هميشه نگاه تحسين کننده اي بهت داشتم ؟اونم گفت يه چيزايي فهميده بودم اما مطمئن نبودم…………………………………………………………………………………………………………………………شب…هتل …12 شب و دلم که بهم ميگفت صبا هم هنوز بيداره اما مگه جرات داشتم در اتاقشو بزنم ؟دلم واسه بوي خوبش تنگ شده بود واسه چشاش …تازه ساعت 1030 بود که برگشته بوديم هتل.خدايا اين ديگه چه عشقي بود انداختي تو دل ما .چيدن سيب سرخ حوا بود و بس .سيب سرخ صبا بود .صبا ميوه ممنوعه بود که دلم هواشو کرده بود…صبح بالاخره رسيد و چقدر طول کشيد اون شب .واسه صبحونه طبق قرار قبلي ساعت 830 تو رستوران هتل بوديم .صبا اومد با يه دکولته بلند سفيد که شال بافتني هم رويه دوشش انداخته بود .گفتم واي خدايا چه زيبا دختر فکري هم به حال دل بيچاره مردم کن گفت مرسي نظر لطفته راستي از اون دو تا خبر نداري ؟ منم گفتم نه لابد ديشب دير موقع اومدن هنوزم خوابن .گفتم راستي صبا ديشب خوابم نميبرد دوست داشتم باهات حرف بزنم اما مطمئن نبودم بيداري راست ميگي ؟ کاش ميگفتي آخه منم خوابم نميومد منم گفتم خوب امشب اگه خوابم نيومد چجوري بهت بگم ؟*نميدونم منم کاشکي يه سيم کارت اينجا رو ميخريديم نه ؟يه راه حل خوب بنظرم رسيد گفتم امشب اگه خوابمون نبرد ساعت 1230 تويه لابي اونم خنديد و حالا هر دومون ميدونستيم امشب قطعا تو لابي هم ديگه رو ميبينيم اما خوب يکي نبود بگه شرم و حيارو کنار بذاريد بريد تو اتاق هم ديگه …شما که …خانم ها رسيدن وميز ما رو پيدا کردن و ايندفعه چند تا متلک واضح تر و بعدش قرار گذاشتيم ديگه امروز رو هر چهار تا با هم باشيم واسه ما هم بد نبود چون يه مقدار از شکشون کم ميشد ………………………………………………………………………………………………………………………………شب …هتل…12 شب …و من نيم ساعت زودتر رفتم تويه لابي …سر 1230 صبا اومد پايين تو چشمامون هم خستگي و خواب بود و هم علاقه و عشق گفتم صبا ميخواي بريم اتاق تو و هر چي خواستم يه بهانه اي پيدا کنم في البداهه بگم زبونم نچرخيد و هر دو مون از خنده ريسه رفتيم …بيا بريم اتاق من ميدونم دوست داري کنار من باشي بيا اما فردا بعنوان يه ناشناس به خانومت ميگم ديشب تو اتاق يه خانومي بودينه نگو تورو خدا گناه داره اون بيچاره …من اينو گفتم و بعد با احتياط اول صبا رفت بالا قرار شد در اتاقو باز بذاره منم با تاخير برم …خيلي بد ميشد اگه اون دوتا سر خر ما رو ميديدن …تنها روشنايي اتاق يه آباژور بود رمانتيک و رومانتیک …صبا موهاي بلندشو روي شونهاش ريخته بود بيصدا و متحير روي لبه تخت نشسته بود آروم کنارش نشستم انگار تپش قلب هموميشنيديم و هيچ نبود جز سکوتي زيبا …در اعماق اين سکوت شايد گوشه هايي از دلهره هم بود ترس از آينده …اون يه دختر مجرد بود که حالا عاشق شده بود عاشق مردي که نگاه ملتمسانشو هر آدم با هوش معمولي هم تشخيص ميداد …احساس ميکردم طيل رسوايي رو از الان تويه تهران دارن ميزنن …آروم بهش گفتم صبايي حستو درک ميکنم خودمم گيج شدم واقعا تقدير بسراغ ما مياد يا خودمون داريم تقديرو ميسازيم ؟اشک از چشاش جاري شده بود شايد اونم به به حال خودش و عشقي بي فرجام اشک ميريخت…بدون اينکه اجازه بگيرم موهاشو بو کشيدم چه بوي مطبوعي انگار داشتم پرواز ميکردم …خودشو تو آغوشم صبا کرد صباي من…لبهامو گذاشتم روي لبهايه شيرينشو و تا مدت زيادي…شيرين تر از عسل …رويا و آه و حسرت و لذت بي پايان… … … و بعد تو آغوشه هم آروم آروم با هم گپ زديم از همه جا گفتيم و داستانهاي زندگيمونو صميمانه تعريف کرديم …بوي عشق بود و بس تا سپيده صبح .آخرين شب ما تويه اروپا رويايي ترين شب عمرم شده بود و حالا هر دو آدماي ديگه اي بوديم …هر دو اسير علاقه اي پرکشش شده بوديم و افسوس که همه داستانهاي زندگي نميتونن خوب تموم بشن …افسوس …………………………………………………………………………………………………………………………….عصر يکشنبه رفتيم فرودگاه و بسمت دوبي پرواز کرديم هر چي از زمان پرواز ميگذشت انگار از آغوش هم داشتيم دورتر ميشديم …سرانجام پرواز دوبي- تهران فرودگاه امام و ايندفعه ما بازهم به بهانه اينکه مسيرمون تقريبا يکيه با يه تاکسي رفتيم سمت خونه …اول صبا رو رسوندم بدون اينکه حرفي بزنه يادداشتي نوشت و بهم داد متشکرم از حس خوبي که در من بوجود آوردي شماره موبايلشو واسم نوشته بود و خدا نگهدار…طي مدت بعد از سفر سعي ميکرديم تو شرکت همه چيزو عادي جلوه بديم قرارامون هميشه تويه پارکها بود و کافي شاپها و هميشه با کلي ترس . ..با اينکه باصبا فرصت پيش اومدتعمدا نميذاشتم سر و کارمون به خونه من يا اون برسه و با هم تنها بشيم… طي يکسال گذشته هر دو شديدا افسرده شديم حالا صبا از شرکت رفته شايد کمتر منو ببينه قرار گذاشتيم ديگه بهم زنگ هم نزنيم و من ميدونم اون چقدر دل بزرگي داره که نميخواد زندگي يکي ديگه رو بهم بريزه …شايد صبا تا چند ماه ديگه بره خارج از کشور شايد اونجا اون همه چيزو فراموش کنه و شايد من هم …من هم فراموش کنم …شايد فکر با هم بودنو فراموش کنيم شايد هم هيچ گاه نوشته xxx

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *