سیگار صورتی

0 views
0%

سلام. این داستان بیشتر شبیه یک تعریف از قسمت برجسته ی زندگیم هست و یکم طولانیه.اسم من محمد هست و 19 سالمه. بچه یکی از شهرهای خوزستان هستم و یه بوتیک زنونه دارم. یه پسر خوش قیافه هستم (قصد تعریف ندارم فقط میخوام همه چیز عین حقیقت باشه) با اندام لاغر، قد 177 و وزنم 68. خیلی خوشگل نیستم ولی خوش قیافم، هیکلم خیلی خیلی لاغر نیست ولی یه خورده تو ذوق میزنه. ظاهرم هم بیشتر از سنم میزنه و هرکی ندونه فک میکنه 21 یا 20 سالمه. میخوام داستانه خودم با رویا براتون بگم. رویا یه دختر خوزستانی بود ولی از یک شهره دیگه. قدش حدود 169 بود و وزنش حدود 69. بینیش عملی بود و موهاش رو فر میکرد. هیکلش پر بود و چشم های خوشگلی داشت. شگفت انگیز نبود ولی مثه خودم خوب بود و به هم میومدیم. 24 ساله و دانشجوی نفت بود، تو شهری که نیم ساعت با شهره ما فاصله داشت درس میخوند. اصلیتش مال شهره خودمون بود ولی بنا به دلایلی به شک شهره دیگه رفته بودن، پایان فامیل هاشون تو شهره ما بودن.ما پارسال با هم آشنا شدیم و اونموقع من هنوز مغازه نزده بودم و داشتم تو یک تیم پخش تراکت (آگهی تبلیغاتی) کار میکردم. روزها رو میخوابیدم و شب ها ساعت 10 میرفتم آگهی مینداختم تو خونه ها تا ساعت 3 شب. از اونجایی که شهره ما هواش خیلی خیلی گرمه این کار رو شب ها انجام میدادم تا اذیت نشم. وضعیت مالی ما اصلا خوب نیست و پدرم تو 16 سالگی فوت کرد و از اونموقع من درس رو ول کردم و کار میکردم. خلاصه، هر رزو ساعت 3 میومدم خونه و میرفتم تو نیم باز. تو نیم باز یه چت روم داشتیم که 8 نفر تنها میومدن اونجا. هرشب اونجا جمع میشدیم. من و رویا هم جزء اونا بودیم و هرشب با هم چت میکردیمو میخندیدیم و خوش میگذروندیم. وقتی رویا از شرایط زندگی من با خبر شد (که درس رو ول کردم و کار میکنم تا خرجه خودمو مادرمو بدم) یهو عوض شد. خیلی مهربون تر و صمیمی تر شد. گفت از این به بعد میخوام به عنوان یک دوست ساده همیشه کنارت باشم…. منم که تازه با عشقم کات کرده بودم به چیزی جز فرار از تنهایی فکر نمیکردم.گذشت و گذشت و گذشت تــــا یه روز رویا بهم گفت بیا تو نمایشگاه کتاب همدیگرو ببینیم، من اون رو ندیده بودم ولی عکس خودمو تو نیم باز براش فرستاده بودم و اون منو میشناخت، ساعت 7 شب بود و من رفتم اونجا، خیلی استرس داشتم ولی هرچی بود به خوبی و خوشی پایان شد. من زیاد شوخی میکردم و اون خیلی بهش خوش میگذشت و این کاملا معلوم بود.هفته ای 2 روز میومد شهره ما و دو بار ماشین دوستمو قرض میگرفتیمو 2،3 ساعتی دور میزدیم، خیلی باهم خوب بودیم و یهو حس کردم عاشقش شدم. درسته عاشق دختری که 5 سال از خودم بزرگتر بود. هر روز دلتنگش میشدم و بهش عادت کرده بودم اینم بگم که بهش گفته بودم من 21 سالمه. الان دیگه 6 ماه از دوستیمون میگذشت و با هم خیلی راحت شده بودیم، راحت جلوی هم فهش های بد میدادیم ولی هیچ جوره حرفای سکسی نمیزدیم. درست یادمه هفتمه فروردین بود و اون روز سوار ماشین بودیم ،بهش گفتم رویا، چقد بهم اعتماد داری؟؟ گفت بخدا بیشتر از اونچیزی که فکرشو بکنی، تو خیلی قابل اعتمادی. گفتم رویا من عاشقت شدم، دوست دارم، هر شب چند ساعت بهت فکر میکنم و وقتی به از دست دادنت فکر میکنم، گریم میگیره. تو شدی بزرگترین بخش زندگیم و همزمان دستاشو گرفتم. خیلی داغ بود ولی قیافش اینو نمیگفت. واسه چند لحظه دوتامون سکوت کردیم تا یهو گفت محمد. گفتم بله. گفت منم دوست دارم، واقعا برام عزیزی. وقتی اینو گفت داشتم دیوونه میشدم و فقط یادمه انگار یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد. دو دستی دستمو گرفت و فشار داد. یکم خودشو کشون کنار من و سرش رو گزاشت رو شونه هام. حس شگفت انگیزی بود.همونطور که داشتیم دور میخوردیم دیدم همش داره نزدیک میشه و بهم خیره شده. خیلی زود فهمیدم که باید ببوسمش ولی داشتم رانندگی میکردم و منتظر یه خیابون صاف بودم. بعد یهو گفت محمد میخوام بهت عیدی بدم، گفتم چی؟؟؟ هنوز حرفم پایان نشده بود که لپم رو بوسید. بعد بهش نگاه کردمو لبام رو گزاشتم رو لباش. خیلی آروم و مهربون لب همدیگرو میخوردیم. اون حرفه ای نبود ولی من فقط حضورشو دوس داشتم. واقعا لبای شیرینی داشت. همزمان دوتامون نگاه جلو میکردیم که تصادف نکنیم ولی کسی تو خیابون نبود و لب بازی ما ادامه داشت. اون شب همینجور پایان شد و تا 2 هفته (بخاطره 13 بدر) نمیتونستم عشقمو ببینم.دوباره 5 شنبه شد و رویا میخواست بیاد، ولی این بار یه حرف عجیب زد، گفت محمد من تو ماشین خسته میشم و دیگه با اومدنم به خونتون مشکلی ندارم. منم که داشتم از خوشحالی بال در میووردم با خوشحالی قبول کردم. گوشی رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم، که مادرم زنگ زد گفت من تا چند روز دیگه نمیتونم بیام واقعا باورم نمیشد، اینقدر همه چیز خوب پیش بره. روی آسمونا بودم از خوشحالی. اون از طرفه دانشگاه میومد و باید به پسر خالش میگفت که بیاد دنبالش واسه همین سریع به رویا گفتم کسی میدونه راه افتادی؟؟ گفت هنوز نه دیوونه. چرا؟؟ گفتم به کسی نگو چون قراره شب رو همینجا بمونی یه لحظه مکس کرد و سکوته معنی داری کرد. بهش گفتم عزیزم نمیخوای پیش من بمونی؟؟ که یهو گفت معلومه که میخوام و اوکی داد و همچنان همه چیز عالی داشت پیش میرفت. میدونستم نمیتونه یه شب پیشه من موندن را هیچی عوض کنه. خلاصه رسید، رفتم دنبالش و اومد خونه. واسش آب آوردم، یه لب ازش گرفتم و همزمان کیفشو گرفتم و لیوان رو بهش دادم. عاشقه لبای نرمش بودم. از پشت تکیه دادم به دیوار و اونم خودشو چسبوند به من، هیچوقت تو کل عمرم همچین بدن داغی رو حس نکرده بود. دستام تو دستاش عرق میکرد، خیلی آدم رو حشری میکرد. لحظه به لحظه که لبامون بیشتر گره میخورد خودش رو بیشتر به من میچسبوند. برجستگی رونش و سینه هاش داشت دیوونم میکرد، بدترین قسمتش این بود که جرات نداشتم سینه هاشو لمس کنم. دستام رو روی قوس کمر و باسنش گره داده بودم و خودم هم بیشتر فشارش میدادم که یهو دیدم دور خورد و از پشت خودشو چسبوند به من. حالا دیگه کونش همش به کیرم برخورد میکرد و من واقعا داشتم دیوونه میشدم، موهای گردنشو زدم کنار و شروع کردم به خوردنه پشته گردنش کرد، حس کردم خیلی خوشش میاد، چشماشو بسته بود و داشت لذت میبرد، آروم میپیچوندمش و زبونمو بردم طرف لاله گوشش، زبونم رو میکردم تو گوشش و میچرخوندم وقتی لاله های گوشش رو میخوردم دیگه فهمیدم تو اوج شهوته و اگه سینه ها شو بگیر هیچ مقاومتی نمیکنه. دستم رو آروم از طرفه صورتش کشیدم طرفه سینه هاش. واااااای، عجب سینه های بزرگ و نرمی، من دوس دخترام همشون زیره 19 سال بودن سینشون کوچیک بود ولی این یه چیز واقعا متفاوت بود. سینه هاش رو از رو مانتو میمالوندم و لحظه به لحظه دیوونه تر میشدیم. هنوز سره پا بودیم ولی هیچکس دوس نداشت اون حالت رو ول کنه،دستام رو آوردم پایین ولی سریع دستمو گرفت و برد طرفه سینه هاش و بهم فهموند که باید بمالونم، منم از خدا خواسته. اروم تی شرتم رو از تنم در آورد. بدنمو مدام با کفه دسته داغش لمس میکرد. منم مانتوش رو در آوردم، زیرش چیزی نپوشیده بود جز یه سوتین مشکی گیپور، عاشق سوتین مشکی هستم،دو دستی افتادم به جونه سینه های بزرگش و مالوندمشون، بدنش واقعا داغ بود و وقتی شکمش به شکمم میخورد حسش میکردم. آروم دستشو گرفتم و گزاشتم رو کیرم اونم اولش خیلی آروم شروع کرد به مالوندن، سوتینش رو باز کردم و سینه هاش رو آزاد و بدون هیچ پوششی تو دستم گرفتم، کامل ت دستم جا نمیشد و این خیلی بهم حال میداد. خیلی خیلی نرم بود. همه چیز تو سکوت مطلق انجام میشد و فقط صدای نفس ها به گوشمون میرسید. آروم دکمه شلوارش رو باز کردم و دستمو فرستادم داخل به محض اینکه دستمو فرستادم داخل دستم خیس شد. وااااااااااااای، چه شهوتی یکم مالوندم بعد دیدم خم شد خودشو جمع کرد و گفت محمد بخدا دیگه نمیتونم سره پا وایسم و بیا بخوابیم، هیچی نگفتم، شلوارشو در آوردم و بغلش کردم تا رو تخت وقتی اومدم بخوابم نذاشت، نظرش عوض شد گفت دوس داره سره پا باشیم. شلوارمو در آورد و خیلی محکم کیرمو از رو شرت میمالوند و سرمو فشار میداد طرفه سینه هاش. شروع کردم به خوردن. سره سینه هاش خیلی بزرگ شده بود و خیلی با خوردنشون حال میکردم. ناله نمیکرد وای آه های ریزی میکشید و تند تند نفسه صدادار میکشید و کیرمو محکم تر میمالوند. دوتا دستم از رو شرت داشت کونشو ماساژ میداد و این خیلی حشریش میکرد یه شرت مشکی آدیداس که خیسه خیسه بود. خوابوندمش رو تخت و شرتشو در آوردم. یه لیس رییییز رو درزش زدم و بعد همشو کردم تو دهنم. خیلی خیس بود و یکم چندشم میشد ولی از لذت بردنش لذت میبردم. کسشو لیس میزدم همشو میزاشتم تو دهنم نزدیک 10 دقیقه میخوردم تا یهو باسنش رو آورد بالا و بعد خوابوند فهمیدم ارضا شده ولی از بس خیس بود، متوجه هیچ آبه دیگه ای نشدم منو بلند کرد و کیره نیمه خوابیدمو گرفت تو دستش، دستشو خیس کرد کیرمو میمالوند تا بیاد ازم لب بگیره، بعد از لب، رفت و کیرمو گزاشت تو دهنش، رو آسمونا بودم. خیلی لذت داشت. موهاش رو گرفته بودم و سرشو عقب جلو میکردم. رویا عالی این کارو انجام میداد خیلی آروم و تحریک کننده، بعد رفت پایین و تخمامو چنتا لیس زد و همزمان با دستش با کیرم بازی میکرد که اینجا لذت بخش ترین قسمتش بود دیگه آبم داشت میومد که بهش گفتم بلند شه. راستش تاریک بود و من نمیتونستم سوراخ به اون کوچیکی رو شناسایی کنم پس بهش گفتم خودت بیا بشین روش. اومد نشست و آروم آروم فرستادش داخل. وااااااااااااااااااای، خیلـــــــــــــــــــــی داغ بود. اصلا درد رو هم توچهرش ندیدم تو همون حالت یکم بالا پایین شد منم سینه هاشو ماساژ میدادم، دوتامون چشمامون رو بسته بودیم و لذت میبردیم تا اون خسته شد. رفتیم مدل سگی. خم شد،بهش گفتم یه قوس بنداز تو کمرت تا بیاد بالا و اونم با یه چشمک جوابمو داد. تو اون حالت اونقدر کردم و سینه ها شو گرفتم تا همونجا ارضا شدم پایان آبمو خالی کردم و اون لحظه تو کفه پام حس بی حسی کردم. نمیدونم چرا ولی میدونم بهترین سکس عمرم بود و از شدت لذت بود. همونجور از پشت بهش چسبیدم و با اینکه ساعت 9 بود خوابمون برد….رویا الان یک مدته جوابمو نمیده، بدون هیچ دلیلی، فک کنم نامزد کرده ولی من هیچکسو دوس ندارم و تصمیم گرفتم فقط به مغازه بچسبم. این داستان کاملا واقعی بود. بخدا سعی کردم حتی یک کلمش هم عوض نکرده باشم. ببخشید اگه طولانی بود. دلیل اسم این داستان هم آهنگ مرده علاقه دوتامون به اسم سیگاره صورتی بود.نوشته محمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *