شاید این داستان به این سایت ربطی نداشته باشه ولی نوشته بودم و کسی نداشتم که بخونه و ایراداتمو بهم بگه بخاطر همین اینجا گذاشتم،فعلا داستانم 2 فصل داره که فصل یک اسمش هست آبی …وقتی پاش رو روی اولین پله گذاشت، مصمم شد که بقیه پله ها رو هم بالا بره. دیگه باید دودلی رو کنار میذاشت. کاغدی که تو دستش بود رو مچاله کرد و با غیظ زیادی فشارش داد. چند پله اول رو یکی یکی بالا می رفت و به جلوی پاش نگاه می کرد. تاجایی که دو سه تا پله رو یکی می کرد و می دوید به سمت بالا، یواش یواش خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد مثل همیشه لبخند بزنه.وقتی پله ها تموم شد سرش رو آورد بالا ببینه باید کدوم طرف بره که چشماش افتاد تو چشم نگهبان، که جلوی در ورودی ایستاده بود. آقای مرادپور یکی از نگهبانای دانشگاه بود که قرار بود یک سال دیگه بازنشست بشه، زیاد پیر نبود، آدم شوخ و بامزه ای بود، میشه گفت از جیک و پوک همه دانشجوها با خبر بود، باهمه شوخی می کرد و اون روز هم با یک لحن طنز آلودی گفت آقا کجا؟ لطفا دعوتنامه شما کی هستین؟ همینطور که لبخندی مصنوعی به لب داشت کاغدی رو که تو دستش مچاله کرده بود رو یکخورده صاف کرد و گفت آقای مرادپور همین یکی کافیه؟ پدر دست مریزاد ما این برنامه رو راه انداختیم خودمون هم باید بلیط بدیم بیایم تو؟ آقای مرادپور بلند بلند خندیدو گفت پسر حرف نباشه. برو توبعد در رو باز کرد.باز مردد شده بود، داشت پشیمون می شد، می خواست برگرده، دیگه پاهاش جلو نمی رفت ولی وقتی در کامل باز شد چند نفر با دیدنش خوشحال شدند و با ذوق و شوق فریاد زدند اومد….اومد… دیگه خودش نبود که می رفت تو، میون جمعیت به طرف داخل هول داده می شد،انگار جاش از قبل معلوم شده بود. اون دیگه به هیچ کس و هیچ چیز کاری نداشت، خودشو بین جمعیت رها کرده بود، فقط داشت به در و دیوار نگاه می کرد و میخواست نتیجه کارشو ببینه، انگار می ترسید چیزی از قلم افتاده باشه.سالن درست همونجوری طراحی شده بود که می خواست. روی دیوارها نقش طبیعت رو کشیده بودند یک چشم انداز پاروناما از زیباترین منظره شمال. چند درخت و بوته، هم جنس همونایی که تو نقاشی بود رو توی سالن میون میز و صندلی ها کاشته بودند. یک نور افکن خیلی بزرگ هم جوری گذاشته بودند که به نظر می رسید خورشید این طبیعت مصنوعی باشه؛ چون حتی سایه درختهای توی نقاشی هم، هم جهت تابش این نور افکن بود.گوشه و اطراف سالن هم صخره هایی گذاشته بودند که یکی از بزرگترین اونها که حالت تختی هم داشت سن نمایش بود. صخره ای فیروزه ای با رگه های آبی پررنگ که روش رو مثل یک بیضی صاف کرده بودند و از پشت پله داشت که می شد رفت بالاش. همینطور که داشت اینا رو می دید کنار گوشش یک نفر بلند داد زد سلام یکه خورد. برگشت نگاش کرد؛ با عصبانیت چشماش رو باز کرده بود و آماده بود که بهش دری بری بگه که عصبانیتش تبدیل به لبخند شد تویی؟ چرا دیوونه بازی در میاری نادر؟ آره دیوونه، خودمم پس فکر کردی کیه؟ هرچی صدات میکنم که نمیشنوی. خوب شلوغه، صدا به صدا نمیرسه. خیلی خوب خسته نباشی خوش اومدی دیگه مشکلی نیست؟ من میرم برنامه رو شروع کنم.وقتی نادر داشت میرفت بالای سن با دقت نگاش کرد، درست همونجوری بود که بهش گفته بود؛ کت و شلوار و کروات آبی پررنگ با پیراهن سفید با یک کفش واکس زده سیاه و سنگین.دوباره جمعیت شروع کردند به هول دادن و بفرما بفرما گفتن.به نحوه چیدن میزها دقت کرد، این کار هم درست انجام شده بود، درست همونجور که درخواست داده بود میزهای گرد که روکششون یکی در میون سفید و آبی بود و دور هرکدومشون 10 تا صندلی بود که روکش اونها هم یکی در میون سفید و آبی بود.سالن رو مردونه زنونه نکرده بودند ولی خوب طبق عادتی که بین دانشجوها بود در جمع سعی می کردند فقط با دوستای همجنس خودشون نشست و برخاست کنند بخاطر همین دور میزی که بهش گفتند بشین فقط پسرا نشسته بودند.همین نشست با چشماش شروع کرد به جستجو کردن جمعیت ولی مگه ولش می کردند؟ هرکسی میومد چیزی میگفت. یکی از سالن تعریف می کرد و تشکر… یکی هی غر میزد که چرا همه چیز یا آبیه یا سفید؟ … یکی احوال پرسی می کرد … یکی شوخی می کرد و یکی … خلاصه بیخیال نبودند، خیلی شلوغ پلوغ کرده بودند که نادر پشت میکروفن داد زد ساکت پدر ولش کنید مگه چندتا گوش و زبون داره که اینجوری دورش کردید؟ لطفا سر جاهاتون بشینید میخوایم برنامه رو شروع کنیم. همین که جملش تموم شد سالن تو سکوت فرو رفت و تنها صدایی که میومد صدای آبنمایی بود که سمت چپ سن گذاشته بودند و از اونجا قابل دید نبود.بعد از چند لحظه که همه خیره خیره به نادر نگاه کردند متفرق شدند و رفتند سر جاهاشون نشستند.دوباره شروع کرد به جستجو که در همون لحظه اول چشماش به چشمای یک دختر خیره شد. کسی که دنبالشمی گشت رو پیدا کرد. با چشماش سلام داد و با چشم جوابشو گرفت، جوری همدیگرو نگاه می کردند که انگار…دخترک یک میز اونورتر جلوی سن درست روبروش نشسته بود.به هم خیره شده بودند و با چشماشون با هم حرف میزدند. دلم برات تنگ شده بود دروغ میگی اگر تنگ شده بود به جای اینکه اونجا بشینی میومدی پیش من. دروغ نمیگم الان نمیشه میدونی که…؟ولی دخترک خیلی لجباز بود، شیطنت از چشماش میبارید، همش اصرار میکرد که میخوام بیای پیشم. دیگه نمیشنیدند نادر چی میگه، حتی متوجه رئیس و دو تا از معاوناش که اومدند و سخنرانی کردند و رفتند هم نشدند. فقط تو چشمهای همدیگه نگاه میکردند. شبیه طلبکارو بدهکار به هم نگاه میکردند که … جفتشون سنگینی نگاه دیگران رو رو خودشون حس کردند، یکدفعه به خودشون اومدند دیدند که بیشتر افراد سالن دارند اونها رو نگاه می کنند، به روی خودشون نیووردند و برگشتند به نادر نگاه کردند. نادر داشت یک غزل از حافظ میخوند… … … … … … … من و سـاقی به هــم سـازیم و بنیادش بر اندازیمچودردست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیمهمینجای غزل بود که یک فکری به ذهنش خورد و منتظر اجرا کردنش بود.بعد از غزل دعوت کرد از گروه موسیقی که برای اجرای موسیقی روی سن بیان.دانشجوها تشویق میکردند و نگهبانها با اینکه میدونستند نمیتونند کاری بکنند سعی در کنترل اوضاع داشتند و گروه موسیقی سرشار از استرس و ترس و …دوباره چشماشو به دخترک دوخت؛ اینبار نه بدهکار بود نه طلبکار، اینبار یک فرد شجاع و جنگ جو بود که میخواست نتیجه جنگ و تلاش 4 ساله خودش رو بهش نشون بده و دخترک دیگه طلبکار نبود یک همراه بود، یک همسفر، یک وسیله جنگی، یک جنگ.موسیقی خیلی ملایم و آروم بود پیانو داشت خودنمایی می کرد و همه رو مبهوت خودش کرده بود، یک ویولن هم بسیار آروم و نرم پیانو رو همراهی می کرد.تو همین لحظه از جاش بلند شد باز هم به دخترک خیره شد، اینبار دیگه تو چشماش زل نزد، اونروز برای اولین بار بود که به لباسش دقت کرد.یک مانتو سبز چسبون با یک مقنعه سرمه ای کوتاه. درست همون لباسی که ترم اولمی پوشید.دخترک انگار از چشماش خونده بود که میخواد چکار کنه. دیگه نه طلبکار بود نه شجاع بود نه جنگ و نه جنگ جو. یک ترسو، یکی که با چشماش اصرار میکرد که….. نه تو رو خدا نه ولی اصلا به این چیزا کاری نداشت آروم و سنگین تقریبا همراه با آهنگ شروع کرد به راه رفتن. رفت و بالا سر دخترک ایستاد و باز هم همون نگاه ها. زیرلب زمزمه کرد د.و.س.ت.ت د.ا.ر.م… نادر که تازه از پشت سن اومده بود این صحنه رو دید، جلو اومد و دستش رو رو شونه هاش گذاشت و در گوشش گفت موفق باشیدخترک واقعا ترسیده بود؛ با پته پته گفت سعید تو رو خدا نه اینجا زشته میون حرفش بود که دولا شد و در گوشش گفت دخترک دیوونه الان بعد از این همه سال تازه منو صدا میکنی سعید؟ قبلاها بهم میگفتی آقای مرتضوی، برادر حمیدآقا، داداش، داداشی، سیاوش… تازه الان فهمیدی اسمم سعیده؟ سعید تو رو خدا…. غلط کردم …. نباید میومدم اینجا …هنوز حرفش تموم نشده بود که گرمای دست سعید رو روی دستاش حس کرد. میترسید، خجالت میکشید، به دورو برش نگاه کرد همه داشتند اونا رو می دیدند.تا اومد حرفی بزنه لبای سعید روی لباش بود، شل شد، دیگه برای هر کاری دیر شده بود.سالن در سکوت کامل فرو رفته بود، تنها صدایی که میومد صدای ویولن بود که بسیار لطیف آرشه رو روی سیمها می کشید. تقریبا میشه گفت چشم همه دانشجوها داشت از کاسه در میومد. نگهبانها داشتند زیر لب چیزی میگفتند که به نظرم داشتند فاتحه خودشون رو میخوندند. نمایش تازه شروع شده بود. یک خانمی با پیراهن و دامن بدون شال یا روسری یا هر چیز دیگه ای که رو سرش باشه رفت بالای سن و شروع کرد به خوندن یک آهنگ انگلیسی به نام When I see You I feel Youدیگه تقریبا دوزاری همه داشت میوفتاد که اینجا چه خبره؟ سعید دخترک رو بلند کرد و گفت سارا میخوام امروز بترکونی. که اون هم با یک لبخند شیطنت آمیز گفت هرچی تو بگی برادر نادر معلوم بود که دیگه دل رو زده به دریا دیگه نمیترسید همین دست تو کمر هم گذاشتند آهنگ رقص شروع شد. کاملا اینجای قضیه رو قبلا تمرین کرده بودند. تو بغل هم جلوی همه ی جمعیت بدون هیچ ترسی میرقصیدند. نادر هم پرو پرو رفت جلوی یک دختری که اصلا نمیشناختش و بهش گفت Lady Would you dance with me? اون دختر غریبه هم با کمال تحیر به نادر نگاه کرد و با تکون دادن سر گفت Yesنادر فرصت نداد، بلندش کرد و شروع کردند با هم رقصیدن. بعد از چند دقیقه تقریبا همه ایستاده بودند و میرقصیدندرقص … رقص … رقص … رقص …سعید و سارا دیگه نمایششون تموم شده بود. رقص براشون مهم نبود، تو چشم هم خیره شده بودند و بدون کوچکترین حرفی، اشاره ای یا حرکتی فقط همدیگرو نگاه میکردند.هرکسی این صحنه رو می دید می فهمید که این دو نفر دیگه از زندگی هیچ چیزی نمی خوان.گویا به هرچیزی که تو زندگی میخواستند رسیدند. تلاش خیلی زیادی کرده بودند که بتونند این آزادی رو توی دانشگاه به دست بیارند و حالا به نتیجه رسیده بودند. ولی واقعا اسم این آزادی بود؟ حالا واقعا اینی که الان دارند رو میتونند همیشه برا خودشون نگه دارند؟ وقتی سعید از دانشگاه بره چه بلایی سر دانشگاه میاد؟سعید چشماش پر اشک شده بود، بغض گلوش رو گرفته بود، میخواست داد بزنه که سارا با گوشه انگشت سبابش قطره اشک کنار چشمش رو براش پاک کرد و گفت هیچوقت فراموشت نمیکنمسعید با همون بغض گفت یادته ازت پرسیدم عشق یعنی چی؟تو همین حال یکنفر که در حال رقص بود خورد به سارا و افتاد تو بغل سعید.نگاش کرد و گفت آره ولی هنوز هم نمیدونم یعنی چی؟ سعید آب دهنش رو قورت دادو گفت عشق یعنی ترس از دست دادن تو – سعید جان نگران نباش، باز هم همدیگرو میبینیم، باز هم مال هم میشیم، یک جای بهتر، راحتتر و خوشحالتر. دیگه سعید نمیتونست جلوی خودش رو بگیره محکم سارا رو تو بغل خودش فشار می داد و گریه زاری می کرد.نگهبانها هم دیگه بیخیال شده بودند و داشتند نگاه می کردند.یواش یواش موسیقی هم تموم شد و همه با سوت و جیغ و هورا رفتند و نشستند ولی اینبار دیگه جدا از هم نَنِشستند. هرکسی با دوستای خودش نشست فارغ از اینکه فکر کنه مرده یا دختر.سعید و سارا هم رفتند و انتهای سالن تنها کنار هم نشستند. سارا سرش رو روی شونه های سعید گذاشته بود و سعید دستشو دور کمر سارا حلقه کرده بود و داشتند به سن نگاه می کردند.همه شاد بودند و میخندیدند که نادر از پشت میکروفن یک سرفه کرد و گفت دوستان…دوستان…همانگونه که میدانید مراسمی که در آن حضور دارید جشن فارغ التحصیلی دوستانمان میباشد و حالا دعوت می کنم از رئیس دانشگاه و معاونهای ایشان که برای اهداء مدارک و هدیه های دوستان به بالای سن تشریف بیاورند با تشویق همراهیشان کنید.همه شروع کردند به تشویق ولی کسی بالا نرفت.آره درسته مثل اینکه رئیس و معاوناش از این جمع فرار کرده و رفته بودند.نادر بلند بلند پشت میکروفن خندید و گفت خوب اشکال نداره مگه خودمون دستمون کجه؟ آقای مرادپور… آقای مرادپور باورکنید این بچه ها شما رو از همه بیشتر قبول دارند و دوست دارند. لطفا شما تشریف بیارین هدایا رو اهدا کنید و با دست آقای فخاری رو نشون داد. همه شروع کردند به دست و سوت و جیغ، جوری که حتی گوش خودشون هم داشت کر می شد.آقای مرادپور با لبخندی که به لب داشت اومد بالا و بلند گفت سلام ممنونم حرفی برا گفتن ندارم فقط از جناب آقای مرتضوی دانشجوی خوبمون تشکر میکنم… که نادر وسط حرفش پرید و گفت من یا سعید؟ گفت تو که هنوز بچه ای داداشت رو میگم.همه شروع کردند به خندیدن که نادر گفت خوب به بحث شیرین هدایا میپردازیم و شروع کرد اسم افرادی که فارغ التحصیل شده اند رو خوندن و تک تک اونها بالا میرفتندو هدایا و مدرکشون رو از آقای مرادپور می گرفتند.بعضی از دانشجو ها سعی میکردند دست آقای فخاری رو ببوسند، یکی از دخترا لب آقای مرادپور رو بوسید و نادر رو بغل کرد،یک پسر هم رو به جمعیت سجده کرد، خلاصه اوضاع جالب و خنده داری شده بود که یکدفعه نادر کاغذ توی دستشو با تعجب نگاه کرد و گفت وای… بچه ها… یک چیزی میگم شاید باورتون نشه بگم؟همه با هم گفتند بگو … دوباره پرسید بگم؟ باز هم همه با هم ولی بلندتر گفتند بگو… – خبر خوشم اینه که بالاخره… سعید هم فارغ التحصیل شددیگه کسی نبود که دست نزنه، کسی نبود که خوشحال نباشه. بعضی از دختر ها گریه زاری میکردند، بعضی ها جیغ میزدند ولی سعید همچنان سارا رو بغل کرده بود و از جاش تکون نمی خورد. سارا همونجور که سرشو رو شونه های سعید گذاشته بود گفت نمیخوای بری؟ اینها منتظر تو هستند سعید فقط ساکت بود حتی به جای خاصی هم نگاه نمی کرد. خودش هم نمیدونست چی میخواد که آقای مرادپور از پشت میکروفن گفت دوتا جوون پیدا نمیشه این آقا سعید ما رو بیاره بالا؟ مثل اینکه خیلی خستست… همه می خندیدند و همچنان دست می زدند. چند تا از دانشجوها اومدند و دست سعید رو گرفتند و به زور بردنش بالای سن، بالای سن ایستاده بود و دوباره چشماش خیره شد به چشمای سارا. نادر میکروفن رو توی دست های نیمه مشت شده سعید گذاشت و گفت داداشی؟سعید میکروفن رو جلوی دهنش برد و چشماشو باز باز کرد و بلند فریاد زد زنده باد ایرانهمه عین اون فریاد زدند زنده باد ایران فریاد زد زنده باد آزادی و همه جواب دادند و فریاد زد زنده باد عشق دیگه کسی جواب نداد، همه جیغ میزدند، همه دست میزدند. سعید به آقای مرادپور دست دادو دستاشو فشار داد. آقای مرادپور هم با همون لبخند همیشگی که به لب داشت گفت … زنده باد عشق سعید هدیه و مدرکش رو از آقای فخاری گرفت و داداشش رو بغل کرد و از سن اومد پایین، مستقیم به سمت سارا راه افتاد که حالا دست گذاشته بود رو صورتش و داشت گریه زاری میکرد؛ تو راه تا برسه به سارا همه بهش دست می دادند و تبریک می گفتند و آرزوی موفقیت براش می کردند. سعید جلوی سارا رسیده بود، دست زیر چونه ی سارا گذاشت و صورتشو بالا آورد و یک دستمال آبی از جیبش در آورد و صورت سارا رو که حالا خیس خیس شده بود پاک کرد و بهش گفت عزیزم گریه زاری پشت سر مسافر شگون نداره. مواظب خودت باش عزیزم اون هم مثل همیشه یک لبخند سرشار از شیطنت زد و گفت خداحافظ داداشی سیاوش خوبی باش تا من هم بیام پیشتبا هم خندیدند و همدیگرو بغل کردند. سعید در گوشش گفت سارا یک خورده دیگه معطل کنم هواپیما میپره ها سارا که دوباره حسّ لجبازیش گل کرده بود ناراحت شد و خودش و کشید عقب و گفت اصلا برو زودتر برو نمیخوام دیگه ببینمت باهات قهرم سعید یک نامه از جیبش در آورد و داد به سارا و با عجله به سمت در خروجی سالن رفت. باز دوباره به ظاهر سالن متمرکز شد. در خروجی سالن رو دید که یک پرسپرکتیو خیلی قشنگ و طبیعی از یک رودخانه بود، یک رودخانه بی انتها. دستگیره این در یک قطعه درخت شکسته بود که خیلی هنرمندانه وسط این رودخانه افتاده بود.دستش رو به سمت دستگیره دراز کرد. سالن توی سکوتی خسته کننده و پر بغض فرو رفته بود، همه از رفتن سعید ناراحت بودند. صدای سارا بلند شد و داد زد سعید سعید برگشت و گفت خداحافظ دستاشو آورد بالا و گفت زنده باد عشق دوباره دستشو به سمت دستگیره برد و در رو باز کرد که سارا هم گفت خداحافظ همه به دنبال سعید رفتند جلوی در و سارا داشت تعداد پله هایی که سعید روشون پا میذاره رو میشمرد. خیلی براش عجیب بود اولین باری بود که سعید پله ها رو یکی یکی پایین می رفت. نادر از عقب داد می زد بریدکنار…بریدکنار… جلو اومد و پشت سعید دوید و بغلش کرد. یک کاسه آب هم دستش بود سعید کنار گوشش آروم و با بغض جوری که هیچکس نشنوه گفت مواظب سارا باش خداحافظ برادر بعد سوار همون تاکسی ای شد که باهاش به اینجا اومده بود و به انگلیسی گفت لطفا فرودگاه تاکسی راه افتاد و نادر آب پشت سر تاکسی ریخت. تاکسی یک ترمزی کرد انگار تا به حال همچین حرکتی رو ندیده بود. یک اخمی کرد و به راهش ادامه داد. دیگه سارا گریه زاری نمی کرد. دوست داشت بدونه چی تو نامه براش نوشته؟ رفت توی سالن و نامه رو باز کرد.به نام خالق یکتا سلامسارا جان یک سری چیزهایی هست که من هیچوقت بهت نگفتم و حالا می خواهم که بدانیمن از چهار گروه آدم زیاد خوشم نمی آید، یا بهتر بگویم بدم می آید1- چاق 2- کچل 3- سیگاری 4- حرافخوب تو جزو هیچ کدام از این چهار گروه نیستی پس ازت بدم نمی آید. ولی خوب انصافا نمیدانم چرا عاشقت شدم؟نمی خواهم اذیت کنم یا دروغ بگویم ولی باید این را می گفتم تو آنقدر زیبا نیستی که عاشق زیباییت بشوم آنقدر خوش اخلاق نسیتی که عاشق اخلاقت بشوم شاید فقط عاشق شیطنتهای بچه گانه ات شده باشم. خوب من می دانستم عاشق تو هستم ولی معنی عشق را نمی دانستم. وقتی به من گفتی که تو هم دوستم داری ازت پرسیدم عشق یعنی چی؟ تو هم نمی دانستیالان تو این موقعیت که از کنار تو عزم ایران کرده ام و تو را در کشور غریب تنها می گذارم، میدانم عشق یعنی چی؟عشق یعنی ترس از دست دادن توامیدوارم زودتر درسهایت پایان شود وبا سربلندی به ایران برگردیانتهای کاغذ نامه تا شده بود و چسب خورده بود، سارا چسب رو کند و تای نامه رو باز کرد؛ در انتهای نامه نوشته شده بودالان که این نامه رو میخوام توی پاکت بذارم از رابطه تو با نادر خبر دارم. نمیدانم چرا به من خیانت کردی ولی خوب شاید اون رو بیشتر از من دوست داشتی. بالاخره اون همکلاسیته.نه میتونم توصورت نادر تف کنم که داداشمه نه تو صورت تو چک بزنم که عشقمی.امیدوارم خوشبخت بشین.دوستتون دارم.داداشِ نادر.دیگه حتی سارا بغض هم نداشت. داشت از عصبانیت میترکید رفت جلوی نادر، دستشو آورد بالا که بزنه تو گوشش ولی دلش نیومد. نادر بغلش کرد و یک تاکسی گرفتند رفتند خونه ی نادر.هیچکس نمیدونست چه اتفاقی افتاده. نمایش تموم شده بود ولی آخر نمایش رو نمیدونستند. همدیگرو نگاه می کردند و حتی حرفی برای پچ پچ کردن هم نداشتند. آقای مرادپور از پشت میکروفن بچه ها خسته نباشید امیدوارم در همه زمینه های درسی و شغلی و زندگی موفق باشید خداحافظاز تو چشمای آقای مرادپور هم می شد فهمید که اون هم می دونه قضیه از چه قراره؟ اون هم بغض کرده بود.نوشته Ubuntu Writer
0 views
Date: November 25, 2018