…قسمت قبل-سرباز مختاری ؟-بله قربان-با مرخصیت موافقت شد.-ممنونم قربان.در حالی که با قدم هایی که نشانه ی اقتدار هر سرباز رو به زمین ثابت میکرد به سمت در میرفتم لای برگه ی مرخصی رو باز کردم .یه چیزی به نظر اشتباه میومد.به سمت جناب سرهنگ برگشتم به نشانه ی احترام خبر دار ایستادم و گفتم-قربان یه اشتباهی شده-خب؟-من یه روز مرخصی درخواست کرده بودم ولی اینجا نوشته یک ماه-مختاری حرف نباشه-اما قربان…-گفتم اما نداره …به سلامت.به سمت در برگشتم و با ادای احترام از اتاق مسئول پادگان خارج شدم.جلوی سرباز مسئول ایستادم و گفتم-احمد جان منو ببخش ولی ….احمد بیچاره هنوز تو شوک عذر خواهی بی دلیل من بود که بهش امان ندادم و با یه مشت محکم فکو صورتشو به هم دوختم و نقش زمینش کردم.دلم به حالش میسوخت بیچاره قربانی خواسته ی نا معقولانه ی من شده بود.با نگاهم بلند شدن احمد رو تماشا میکردم و با گوشم صدای جمع شدن پرسنل اداری و سرباز های داخل سالن رو میشنیدم.-رستمی و ستاری ببریدش بازداشت گاه…..در حال حکاکی یادگاری قلب شکستم روی دیوار بازداشتگاه بودم که صدای باز شدن در دستمو خط زد.نور خیره کننده ی لامپ صد واتی که داخل راهرو بود برای چند ثانیه چشمامو زد.طولی نکشید که یه سایه ی مردونه وسط اون حاله ی نور پدیدار شد.از هیکل درشتش میتونستم حدس بزنم سرهنگ کریمیه ولی نمیتونستم درک کنم چرا با لباس شخصی اومده ؟حاضر بودم هر کاری بکنم تا برام اضافه خدمت رد کنه ولی نمی تونستم احترام ریش سفیدشو نگه ندارم.جلوی پاش بلند شدم ولی هیچ حرکتی به نشانه ی خبر دار از خودم نشون ندادم-سرباز …جلوی مافوقت خبردار وایسا.صدای مردونش مو رو به تن آدم سیخ میکرد….ناخواسته عضلاتمو به خبردار شدن سوق میداد.ولی این صداها برای من عادی شده بود.برعکس همیشه خیلی ساده از کنار این موضوع گذشت و با قدم های که با دو یا سه تاش طول بازداشت گاه رو به عرضش میرسوند به سمتم اومد و گفت-….نیما مختاری….دانشجوی دکتری مکانیک…معاف از سربازی طبق قانون کفالت والدین…قهرمان جودوی ایران…خیلی مقتدران جملاتش رو به کلام میرسوند.نمیدونستم از کجا این چیزا رو میدونه ولی داشت با لحنش وجودی رو که فراموشش کرده بودم رو دوبار بازسازی میکرد.-پسر تو چته؟…ملت دست به هر کری میزنن تا از سربازی معاف بشن…مدرک رو مدرک میچینن تا مقام تشویقی بگیرن………ولی تو به عنوان یه سرباز صفر اومدی سربازی و فقط داری استعدادهاتو حروم میکنی…من پروندتو خوندم.سه سال و شش ماهه داری خدمت میکنی…بیشتر از هر کس دیگه ای که تا حالا تو سی و پنج سال سابقه ی کاریم دیدم.هر دفعه به روزای آخر میرسی یه کاری میکنی که اضافه خدمت بخوری….توهین به مافوق….غیبت عمد….گم کردن فشنگ های دیدبانی….دفعه ی آخری که از پادگان فرار کردی و خودتو به دژبانی معرفی کردی و به خاطرش چهل شب کشیک وایسادی رو هنوز یادمه.راست میگفت…چهل شبی که من بودمو یه اسلحه و یه دنیا ستاره.ستاره های که الهام مظهر عشق میدونستشون.همیشه میگفت-آسمون دوتا تیکس.شمال و جنوب.جنوبش مال من و شمالش مال تو.هر کی اون یکی رو بیشتر دوست داشه باشه آسمونش بیشتر ستاره دارهمعلوم بود آسمون جنوب بیشتر ستاره داره ولی منم میگفتم منم یه ستاره وسط آسمونم دارم که وقتی ستاره های تو همه خوابن بیداره و داره واست چشمک میزنه..-سرباز با تو ام ….چرا جواب نمیدی؟از این که صورت الهام رو که بین ستاره های آسمون خیالم ساخته بودم خراب کرده بود خونم به جوش اومد و سرش داد زدم-برم خونه که چی؟…برم سوهان روح پدرو مادرم بشم….وبرم یه دنیا عذاب و غصه واسشون ببرم؟…آره توی اون چهل شبی که بالای اون برجکا بودم آسوده بودم…شب چهلم با کلاش نبض گردنمو هدف گرفتم..شیش تا تیر زدم…ولی هر شیش تاش مشقی بود…چرا؟…مگه نباید سه تای آخر جنگی باشه؟…چرا راحتم نمیکنی؟..چرا نمیذارین این دنیای لعنتیو ول کنمو برم؟…تو چی از عشق حالیته؟..-پسر تو حیفی….هر کس دیگه ای جای تو بود ازش پوستی میکندم که عشق و عاشقی از سرش بپرهرو به روم ایستاد و به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد وگفت-الان درست شش ساعته که خدمت سربازی رو تموم کردیبرو خونه منتظر کارت پایان خدمتت باش.-اما..سرهنگ من که سه ماه اضافه خدمت داشتم.-اون شیش تا فشنگ مشقی خودکشیت باشه یادگاری من به تو.راست میگفت یادگاری که جاش تا آخر عمر مثل داغ بردگی روی گردنم جا خوش کرده بود…سرهنگ یادگاریشو داد و از همون دری که چهار شونه ازش اومده بود داخل مثل یه پیر شکسته رفت بیرون…بعد از رفتن سرهنگ یه دست لباس با یه کوله ی خاکی با یه دنیا خاطره بهم دادن و راه اصفهان رو نشونم دادن و گفتن برو پی بدبختیت.بختی که خیلی وقت بود رنگی جز سیاهی بهم نشون نداده بود…دلم میخواست تا اصفهان پیاده برم…اونقدر زیر این سون آبی قدم بزنم تا صورتی که جلوی چشمامه ظاهر بشه.خط وسط جاده رو با پوتینام هدف گرفتم.دستامو از هم باز کردم و چشمامو بستم و خودمو به جاده سپردم.جاده ای که میونستم اگه ادامشو بگیرم به الهام میرسم.اولین سفرم با لاهام هم از همین جاده رد میشد..صدای باد مثل موج دریا تو گوشم زوزه میکشید.-الهام در ماشینو ببند…..الهام در ماشینو ببند-برو جلو…برو کنار دریا میخوام وقتی پیاده میشم پاهام به آب برسه.-پس خودت خواستی…نیم کلاج گرفتمو….یه دنده معکوس و ….تخته گاز-هوووووووووهوووووووووووووو…..-نیما عاشقتم.-اینو گفت و سراسیمه پرید توی آب.خیلی دلم میخواست مثل الهام بیخیالی رو پیشه کنم و از موج های ساحل لذت ببرم ولی فکر و نگرانی در گیری شن ها و لاستیک ماشین خیال رو به ذهنم میرسوند…ماشینو کنار ساختمون ویلا پارک کردم و پیرهن سفد رنگ تابستونی رو از تنم درآوردم و در حالی که به سمت الهام میدویدم فریادزدم-الهـــــــــــــــــــامدستامو دور کمرش قلاب کردم.از زمین کندمش و تو هوا تابش دادم و با هم افتادیم روی موجهای که به سمت ساحل شنا میکردن.-دیوونه….دیوونه ی احمق ….تو نمیتونی مثل آدم خوشحالی کنی؟-مگ تو مثل آدم خوشحالی میکنی که من بکنم؟پیرهن و شلوار نخی سفیدی که با آب شور خیس شده بودن و به اندامش چسبیده بودن و با پوست سفیدش قاطی شده بود.تابش آفتاب و آب از موهای طلاییش پیچ و تابی ساخته بود که از دیدنش سیر نمیشدم.موهای طلاییشو از جلو ی صوتش کنار زدم….هنوز دستم از جلوی صورتش کنار نرفته بود که لبشو به لبم چسبوند و با پایان وجودش شروع به بوسیدن کرد.حس میکردم جزئی از وجودمو در آغوش گرفتم …..نه….نه…..حس میکردم مثل موج های دریا که به هم میرسن و یکی میشن به الهام رسیدم و جزئی از وجودمو درونش میبینم….ولی به جزئ اضافه این وسط گوشه ی لبو خاروند….لبامون به سرعت برق از هم جدا شد و دستمو دراز کردم و از گوشه ی لب الهام زالویی که جا خوش کرده بود رو برداشتم.با این که چندش وجودمو فرا گرفته بود و ته دلم ضعف میرفت شروع به خندیدن به این مزاحم کوچولو کردم….خنده هایی هم صدا با خنده های الهام…..که زیبا ترین موسیقی زنگیمو می ساخت.زالو رو نوک انگشتم گرفتم و شروع به دویدن دنبال الهام کردم-نکن….دیوونه….نکن….میترسم….-وایسا خانوم کوچولو…میخوام لباتو بخورم…یهو سر جاش وایساد .اخم کرد با لب های غنچه شده دست به کمر ایستاد و گفت-اگه میتونی بیا بگیر…و به سمت وبلای ساحلی دوید.چند قدم دنبالش دویدم….تقریبا گرفته بودمش که ….یهو زیر پام خالی شد و با صورت رفتم وسط ماسه هاکف دستامو روی ماسه ها محکم کردم و خواستم بلند شم که دست گرم الهام رو که طول انحنای کمرم رو متر میکرد حس کردم.-بیچاره…دلم براش میسوزه….عرضه ی یه لب گفتن هم نداره…پسر تو عرضه نداری به من چه؟….منم باید پای بی عرضگی تو بسوزم؟یه چنگ آب از دریا گرفت و بین شونه هام ریخت و ادامه داد-پاشو….بیا تو ویلا کارت دارم.با آب دریا صورتمو صاف کردم و خودمو به ویلا رسوندم.رد آب رو که روی زمین گرفتم به الهام رسیدم که زیر دوش آب گرم دکمه های پیرهنشو باز کرده بود و داشت تن سفیدشو میشست.چنگ مینداخت بین موهاش و اونارو پشت سرش رها میکرد…..با دیدن من جا خورد و لبه های پیرهنشو به هم رسوند و یکی از دکمه هاشو بالا پایین جانداخت.-چه بی حیا…یه یال….انگشنمو گذاشتم روی لبای نرمش و خنده وار گفتم-کی بود فرار میکرد؟لبمو چسبیدم رو لبش و یه بوس کوچولو ازش گرفتم…نمیخواستم شوری آب دریا و ماسه های روی صورتم اذیتش کنه.نوک سینه های گردش که از زیر لباس خیسش قلمبه شده بود و تیرگیش برق نگاه رو از چشم آدم میدزدید گرفتم و با صدایی که ذوق عشق توش موج میزد گفتم-…کی مال من میشی تو…دستاشو بین موهای پشت سرم قلاب کرد…نگاهمو به سمت بالا چرخوند و با لحن جدی که کمتر ازش دیده بودم گفت-نیما…من الانشم مال تو ام…ولی درکم کن…واسه شب زفافم کلی برنامه دارمم…پرقو…لباس عروس…عطر پر گل یاس…شاهزاده ی قصه هام…سرمو اندختم پایین و از این که شبی که میتونه مهم ترین شب زندگی یه دختر باشه رو نادیده گرتم خجالت زده از حموم اومدم بیرون-میرم از تو ماشین لباساتو بیارم..حوله به سر از حموم اومدم بیرونکه چشمم به الهام افتاد….مثل یه فرشته ی کوچولو لبه ی ترانس نشسته بود و به خورشیدی که داشت بین موج های آب غرق میشد نگا میکرد.-نیما میشه امشب بیرون روی ماسه ها چادر بزنیم؟-چرا که نه…هرچی شما امر کنید بانوی من.-آتیشم روشن میکنیم؟-هرچی تو بگی…یه چشمک دل انگیز بهم زد و از جاش بلندشد و گفت-من میرم هیزم جمع کنم…تو هم مسئول چادری-بله قربانو زیر لب ادامه دادم-هیزم…چه عاشقانه….انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور چادر زدم و آتیش روشن کردم و کی سرمو روی بالش گذاشتم…آروم و مثل خوشبخت ترین پسر روی این کره ی خاکی به خواب فرو رفتم.تازه چشمام سگین شده بود که نوازش موهای لخت الهام روی پوست گردنم حس کردم.سرشو گذاشت روی سینم و در حالی که با دکمه ی پیرهنم بازی میکرد نفسشو داد بیرون وگفت-نیما…من خیلی فکر کردم…حالا پرقو…عطر یاس و لباس عروس هم نباشه طوری نیست….مهم اینه که توی آغوش مرد رویاهام باشم.دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و نوک سینه ی راستمو گرفت و گفت-امشب شب زفاف منه….مهم تراز همه باتو…تو آغوش تو…با شن صدوفو یه دنیا آب..با این که هر لحظه احتمال میدادم دارم خواب میبینم ولی به عنوان واقعیت باورش کردم و گفتم-حتما پری ها از آب میان بیرون تماشامون کنن.-ولی … یه شرط داره…باید تا کنار آب بهم سواری بدی.از روی سینم بلند شد.دستاشو دور گردنم حلقه کردو شروع کرد به لب بازی…بلندش کردم و به سمت صدای آب رفتم.خنکی ساحل رو که حس کردم دستامو اندختم زیر بغلش و گذاشتمش روی زمین.کمرمو صاف کردم….توی سایه روشنی که مهتاب برامون درست کرده بود متوجه شدم الهام فقط یه شرت سفید تنش کرده و من اونقدر گیج و منگ خواب بودم که این موضوع رو متوجه نشدم.نشستم کنارش…دو طرف صورتشو کف دستام جا دادم و با پایان قدرتی که توی ریه هام حس میکردم بوسیدمش.-بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوسصدای بوسه که بینمون شکسته شد دستمو انداختم دور کمرش …چرخوندمش سمت خودم زیر سینه اش رو گرفتم و توی دهنم جا دادم و با زبونم شروع کردم به بازی کردن با نوک سینه هاش.-آخ….اوخ……..نیما یواش ….کاه از خودته کاهدونم از خوته…..اااااای-هر چی بیشتر آخ و اوخ میکرد محکم تر به سینه هاش مک میزدم تا این که الهام بلند شد و شلوارک و شرتمو با هم از پام کشید بیرون و گفت-امممممممم…پس اینه که باید گرماشو توی وجودم حس کنم.کیر کاملا سیخ شدمو از لای شرتش به کسش رسوند و چندبار روی واژن هاش عقب جلو می کرد.-وایییی…..اهههه…..اخخخخحس میکردم دارن روی کیرم آب جوش میریزن.میسوخت ولی سوختنی که با لذت همراه بود.دوباره زیر بغلشو گرفتم و به سمت بالا کشیدمش و با یه چرخ روی ماسه ها جاشو گرفتم.شرطشو از پاش کشیدم بیرون و پرت کردم به سمت آب.پاهاشو بالا گرفتم و از رونش تا ساق پشو از پایین به سمت بالا نوازش کردم.یه نیم نگاه که لبخندو چاشنیش کرده بودم به صورتش اندختم و وقتی لبخند شیطنت آمیز روی لب هاش رو دیدم آروم کیرمو بین واژن هاش جا دادم.دودل شده بودم ….ولی وقتی سنگینی دست های الهام باسنم رو به جلو هل داد مطمئن به کارم ادامه دادم.ضربان قلبمو پشت گوشم حس میکردم.رگام بزرگ و بزرگ تر میشدن اونقدر بزرگ که اگه فشار یک اتمسفر جو نبود الان منفجر میشدم.کیرمو عقب جلو میکردم وناله های الهام حشرم رو بیشتر میکرد.یه لحظه به اوج رسیدم..تمام بدنم سفت شد و خودشو ول کرد.نا خواسته کیرمو از لای پاهای گرم الهام بیرون کشیدم و به سمت دریا برگشتم.کمرمو داخل دادم و آبمو چندین بار با فشار به سمت دریا پاشیدم.به سمت الهام که برگشتم دیدم خانوم نشسته و با یه لبخند دلنشین که شیطنتی توش دیده نمیشد و چشمای پف کرده و نیمه بازش زل زده بهم-چشمم روشن…اگه فردا به اداره محیط زیست زنگ نزدم؟اینو گفت و مثل توپ از پشت سر افتاد روی شن ها.با دیدن این صحنه منم شل شدم و کنارش دراز کشیدم..سرمو روی سینه های گرمش جا دادم و لب به دهن باز کردم-الهام…قول میدی هیچ وقت هیچ وقت تنهام نذاری؟-قول میدم؟-قول قول؟-قول قول قول-راستی الهام اگه یه روزی من بمیرم چه کار میکنی؟-خ…و…د……….ک….ش…یبا این حرفش یه خط امید روی قلبم کنده شد و به لبخند کوچیک روی لبام نقش بست.-نیما…اگه من نبودم چی؟-نمی دونم شاید..منم….خ..و….هنوز حرف خ رو از و باز نکرده بودم که الهام محکم زد توی گوشم .اخم کرد و داد زد -تو غلط میکنی…….یه قول گرفتی حالا یه قول بده……….قول بده اگه یه روزی من نبودم با یه نفر بهتر از من ازدواج کنی.-آخه الهام من بهتر از تو کجا پیدا کنم؟-حرف نباشه …قول بده …اگه قول ندی دیگه نه من نه تو.-خب…..اممم…..باشه ولی انتظار نداشته باش بهش عمل کنم.-پس قهر….-نه..نه…قول میدمدیگه نفهمیدم چی گفتیم و چی نگفتیم همون جا دست تو دست الهام روی سینه ی گرمش دل به شب سپردم و….ادامه دارد…..نویسنده holy cock
0 views
Date: November 25, 2018