اين داستان بر ميگرده به ٢ سال پيش وقتي من ٢٢ سالم بود،من يه زندايي ناز و سكسي دارم كه چون زنداييم بود سعي ميكردم نگاه هاش و رفتارشو بزارم پاي خانم دايي بودنش نه علاقش به سكس با من.اما دوسال پيش عيد يه سري اتفاقات افتاد كه باعث شد نظرم كاملا عوض بشه تازه بفهمم چه زندايي حشري و نازي دارم…اون سال قبل از عيد مادرم همه دايي و خاله هارو دعوت كرده بود خونه چون نزديك عروسي يكي از خواهرام بود،از قرار منم تازه يك ماهي بوداز بهم زدنم با دوست دختر قبليم كه تقريبا هر شب هم خونه اي هاشو ميپيچوندو با هم سكس داشتيم گذشته بود و شديدا سكس از سر وروم مي باريد،اون روز هي ميديدم زندايي يه جووري نگام ميكنه،انگار كسي كه خماره و خيلي زياد بهم خيره ميشد،تا اينكه ظهر بعد از نهار خاله ها دور خواهرم بودن و داشتن كمكش ميكردن واسه كاراي لباس عروسش و كل وسايل خياطي دم دست بود،منم سريع وقت و غنيمت شمردم و يكي از كراواتاي خوشگلمو كه دوست داشتم باريك كنم آوردم گفتم تا دستتون به چرخه بي زحمت اينم واسه من رديف كنيد،همون موقع زندايي گفت شما ولش كنيد من خودم به آرش جون كمك ميكنم،منم از خدا خواسته نشستم يه گوشه اتاق پيش زندايي و هي توضيح دادن بهش،سرمون تو سر هم بود و از اونجايي كه پستوناي زندايي من ٨٥ ه و هيچ وقت يقه بسته نميپوشه با اون حالت نشستنش كامل چاكش پيدا بود و من داشتم توضيح ميدادم و چشام لاي پستوناي سفيد و گرد زندايي بود كه لامثب عجب پستونايي هم بودن،همينطور كه داشتم ميگفتم زندايي اينطوري تا كن… ديدم دست داغشو گذاشت رو دستم و با يه لبخند شيطنت آميز گفت نه اينطوري خوب ميشه و هي دستمو ميماليد،ديگه من فهميدم كه يه چراغ سبز از طرف زندايي دارم،بعد از كراوات زندايي به بهانه خريد گوشي موبايل بهم گفت آرش من شمارمو بهت ميدم يه چنتا گوشي خوب واسم پيدا كن منم گفتم چشم زندايي و گذشت تا شب،شب بهش مسج دادم كه چه خصوصياتي ميخواي داشته باشه،اونم با يه چنتا مسج سعي كرد جواب بده،بهش گفتم راستي زندايي چرا تا اين موقع بيداري مگه نميخواي بري پيش دايي ؛)گفت نه امشب تا دير وقت بايد شامپو فرش بزنم.گفتم شامپو فرش اين موقع شب نه گفت منظورت چيه؟ گفتم آخه آدم تا نصفه شب بيدار ميمونه واسه شامپو فرش؟؟ يه چنتا علامت خنده فرستاد و نوشت شيطون راست ميگم،اگر هم دايي كارم داشته باشه كه نميتونم به تو مسج بدم.گفتم شايد هنوز شروع نشده؟ديگه همينطور رفتيم جلو تا اينكه من هي سوال ميپرسيدم و اون جواب ميداد.يهو گفت من زندايي تو هستم و خيلي دوست دارم،باهام تعارف نكن و رُك سوالاتتو بپرس.اين حرفو كه زد متوجه شدم بايد سوالاتمو بو دارتر كنم…گفتم زندايي از رابطه جنسي با شوهرت هنوز مثل اوايل لذت ميبري؟ گفت آره،آخه ما از اول كنترل كرديم كه زياده روي نكنيم تا تكراري نشه واسمون.منم پررو شدم و گفتم دايي چطور تونسته با داشتن زني مثل تو خودشو كنترل كنه؟؟گفت مگه من چه جوريم؟پررو پررو گفتم خيلي نازي و خيلي هم خوش هيكلي ديگفت شيطون تو به هيكل منم نيگا كردي؟؟گفتم مگه ميشه نكنم؟ زندايي خودمي ديگه ؛)خيلي از اين حرفم خوشش اومد و فكر كنم كم كم با حرفاي جنسي كه زده بوديم حشري شده بود.بهم گفت تو مگه دوست دختر نداري كه به من نيگا ميكنيمن قشنگ نشستم واسش تند و تند نوشتم از اينكه من از چنتا دوست دختر داشتم و جدا شدم اما زنداييم از لحاظ حيكل تكه و از اين چاخانا تا اينكه پررو و پررو تر شد و نظر منو راجع به خودش خواست…من ديگه خمار و شهوتي قشنگ اعتراف كردم كه من عاشق سينه هات شدم و اصلا نميتونم چشم بردارم ازشون…اونم گفت من خيلي رو سينه هام حساسم و واسه همين هميشه بهشون ميرسم كه اينطوري خوش فرم بمونه…گفتم زندايي خوردن سينه هات تو فرمش تاثير نداره؟اونم گفت چرا،اگه خوب و كامل خورده بشه خوش فرم تر ميشه…گفتم خوب آخرين بار كي خوب خورده شده؟گفت خيلي وقته…گفتم چطوري كه خورده بشه بهش ميگي كامل؟گفت من كه نميتونم توضيح بدم،اوني كه ميخوره بايد بفهمهگفتم من كه اينقدر كنجكاوم،بهم ميدي بخورمش؟گفت واي نهگفتم چرا؟گفت نميشه خوببببب ميشه؟گفتم چرا كه نه ؛)اين مسج بازيا ادامه پيدا كرد و هي روز به روز بيشتر و سكسي تر ميشد و روي ما هم ،هم تو واقعيت هم از پشت گوشي تو روي هم بازتر مي شد… ديگه كامل از بدنش و حالتاي مورد علاقش در سكس و بهترين خاطرات سكسي كه داشته و تجربياتش برام ميگفت…حتي شب عروسيشم با جزعيات برام تعريف كرد..من كم كم تصميم گرفتم خودمو يجورايي در سكس باهاش تصور كنم و براش تعريف كنم كه به شدت كنجكاو سكس با من بشه..از قضا يه شب قرار شد بريم خونه خاله اينا تو همون عيد كه يكي از شهراي اطراف هست و زندايي هم ميخواست باهاشون بره،منم تو لحظه آخر با تعارف خاله قبول كردم و تا پريدم تو ماشين ديدم بهههههه…بغل زندايي جام شده و راه هم طولاني ؛)كم كم تو تاريكي ماشين دستام رفت سمت دستاش و اونم زير چشمي يه نگاه با ترس و تعجب وسوال ازم كرد و وقتي ديد من خيره و شيطون دارم نيگاش ميكنم و دستشو فشار ميدم اونم پررو شد و اونم دستامو ماليد.. كم كم دستم سر خورد و رفت روي رونش كه اون هي سفتش ميكرد و باز شل ميشد…دستمو ماليدم روي رونش و هي ميبردم طرف وسط پاش كه داغ و گوشتي بود…دستمو كه ميكشيدم لاي پاش دستشو ميزاشت رو دستامو فشار ميداد..عجب حس عجيبي داشت..دستمو بالا آوردمو يواش يكي از دكمه هاي مانتوشو باز كردم،نامرد هيچي جز يه سوتين تنش نبود و دستم به پوستش كه خورد يه لحظه انگار برق گرفتش و دوباره آروم شد..منم با ترس و يواش يواش دستمو بالا بردم و به پستوناي سفتش رسوندم كه توي سوتين نرمش جاش نميشد و نوكش از زير سوتين پف كرده بود..تا نوكشو ماليدم سرشو يه لحظه آورد كنار گوشم و يه آه كشيد كه داشتم منفجر ميشدم از شهوت..نگاش كردم.ديدم چشاشو بسته و داره لباشو به هم فشار ميده و نفسش بند اومده..منم پررو تر يكي از سينه هاشو نصفه از زير سوتين در آوردم و ماليدم.اونم پررو شد و دستشو گذاشت يواش رو كيرم كه زير شلوار جين مثل يه باتوم پف كرده بود و آروم ميماليد.. تا اينكه رسيديم..وقتي رسيديم و رفتيم بخوابيم من سريع گوشي رو برداشتم و براش نوشتم كه چقدر لذت بردم وداشتم ديوونه ميشدم و…و شروع كردم تصورات خودمو به اين شكل كه اگه الان پيشم بود بعد از تو ماشين لحظه به لحظه نوشتم…اولين بار بود از پشت گوشي با جواباي سكسي يه خانم اينقدر وحشتناك حشري ميشدم.همون شب كه البته فقط به مسج بازي ختم شد بعدنا خانم دايي گفت كه از شدت شهوت لخت تا صبح تو رختخواب با دوباره خوندن مسجات آب ميريختم و حشري بودم.تو ايام عيد يه روز ديگه ظهر دايي اينا خونه ما بودن و قرار بود شبش بريم خونه بزرگتراي فاميل.. اون روز از ظهر من و زندايي به هم علامت ميداديم و هرجاي خونه ميشد همو دست مالي ميكرديم..خيلي هشري بودم..رفتم تو باغچه خونه (باغچه خيلي بزرگي داشت خونمون) و به زندايي مسج دادم گفتم حالا كه همه خوابيدن به بهانه برداشتن وسيله از تو ماشين بيا تو باغچه.. اونقدر حشري بود كه ميدونستم حتي به ريسكش فكر هم نميكنه مثل خودم.. زودي اومد تو باغچه و هنوز يه كلمه نگفته لبامون رفت تو هم و حالا نخور كي بخور.. زبونمون تو هم قفل بود و عسل لباشو ميمكيدم.. فشارش ميدادم تو بغلمو كيرمو بهش فشار ميدادم.. اونم تا لباش آزاد ميشد آه ه ه ه. ميكشيدو قربون صدقم ميرفت..لباسشو باز كردمو يكي از سينه هاشو گذاشتم تو دهنمو مكيدم…تو آسمونا بوديم كه يهو يه صدايي اومدو ما هم از ترس خودمونو جمع كرديم و يكي يكي زديم بيرون…هركاري ميكرديم سرد نميشديم..ديگه رسما تو هر لحظه دست اون تو شرت من بود و دست من تو كس و كون اون..تا اينكه شب همه آماده شدن كه برن،منم به بهانه اينكه بچه هارو بعدا ميارم موندم بلكي كير لامثبم بخوابه..همه كه رفتن من و بچه كوچيكا مونديم كه يهو ديدم زندايي هم يه بهانه آورده و نرفته و تو اتاق داره آماده ميشه.. تو يه لحظه تا بچه ها دور ورجه وورجه بودن و از اتاق رفتن بيرون من كيرمو در آوردم و گرفتم روبروي صورتش كه زو زمين در حال بلند شدن بود،با ديدنش يهو شكه شد اما يه نگا به من كرد و پایان كيرمو تا ته كرد تو دهنشو مكيد.. واي كه تو آسمونا بودم..يه دستي به سرش كشيدم و گفتم پاشو بريم تو اتاق..اونم به هر زوري بود بچه هارو مشغول كرد و اومد تو اتاقي كه بهش آدرس داده بودم.. تا اومد تو اتاق و در و بست پريدم تو بغلش و دوبارن لباشو شروع كردم بع مكيدن و خوردن…اين بار چون خيالش راحتتر بود سفت منو بغل كرده بودو خودشو ميماليد بهم.. كمربندمو باز كردم تا اومدم شلوارمو بكشم پايين فرصت نداد و خودش همشو كشيد پايين و كيرمو كامل كرد تو دهنش…يجووري كيرمو ميخورد انگار تشنه كير بود..خيس خيسش كرد بهش گفتم بسه و بلندش كردم خوابوندمش رو تخت و تاپشو زدم بالا ديدم وايييييي… نوك پستوناي درشتش از زير سوتين نازك نخيش از شدت شهوت پُف كرده و آماده ي خوردنه… اونم رو سينه هاش خيلي حساس بود و شديد تحريك ميشد…از رو سوتين شروع كردم نوكشو مكيدن و اون يكي رو هم ميماليدم با دستم…جيغ نميتونست بزنه اما نفساش و چنگ زدن به كمر من نشون ميداد بدجوري داغونه…چون وقت تنگ بود يه دستمو بردم زير شلوار تو شرتش كه اولش تو همون آه و اووووفاش دست گذاشت رو دستم…فهميدم دوست داره همينطور كه نوك پستونشو ميخورم با دست كسشو بمالم..منم با اون دستم قشنگ اول پستونشو آزاد كردم از زير سوتين كه با آب دهنم خيس بود… وايييي… چه سینه سفت گرد داغي داشت لامثب…افتادم به جونش و دستمو آروم آروم بردم تو شرتش كه ديدم كسش شده رودخونه و ليز ليزه…تا انگشتم به چوچولش خورد پاهاشو بست و انگشتم لاي كسش گير كرد…منم نامردي نكردمو ماليدمش..ديگه رواني شده بود و هي تو خودش ميپيچيد..ديدم وقتشه..تو يه لحظه شلوار و شرتشو كامل در آوردمو خوابيدم روش… لبامون تو هم قفل شد… كيرم كه استاد بود خودش دروازه بهشت خيس زندايي رو پيدا كرد منم هم زمان زبون زندايي رو تو دهنم مكيدم و حل دادم تو كسش پایان كير خيس و كلفتمو…پاهاشو قفل كرد دور كمرو و دستش داشت پوستمو چنگ ميزد…چه حس عجيبي داشتم.. اوج شهوت بوديم…كيرمو آروم مياوردم تا لبه و شالاپ ميچپوندم تو كس ليزش…يهو ديدم دروازه كسش داره تنگ ميشه.. نفسامون تند شد و حركت كيرمو تند كردم و حل دادم توش …يهو خودشو دورم قفل كرد و پایان كيرم تا دسته رفت تو كسش و لبش رو از رو لبام برداشت و گفت آييييييييييييي آرش… و همه ي آب كيرمو مكيد تو همين لحظه با كسش…منم همه ي آبمو بهش هديه دادم تا خوووووب بمكو سيراب بشه.نبض كيرم تو كسش محكم ميزد و كيرمو تكون ميداد لاي ماهيچه ي كسش..هميشه ميگفت كه از تكون خوردن بي اراده كير وقتي آبش مياد به شدت تحريك ميشم،حالا كه به شدت داشت توش تكون ميخورد فقط نفسش بند اومده بود و با كس پر از آبش داشت لباشو هنوز ميخورد از شهوت…كيرمو كشيدم بيرون و نگاش كردم.بدجوري هنوز تشنش بود اما ديگه نميشد آخه تا همي الانشم خيلي ضايع بود…لباسامونو پوشيديم و رفتيم بيرون..هرجاي خونه كه رد ميشد كنارم دست ميكرد و كير و تخممو ميماليد..منم دستم تو كونش بود وهي ميماليدمش…شب كه رفتن خونه بهم مسج داد.. گفت لخت خوابيدم تو تخت و باز خيس خيسم…گفتم مگه شيطون تو چن ساعت پيش اينقدر آب نمكيدي؟گفت خوب هنوز تشنمه… كير ميخوام…منم تا صبح با مسجام حشريش كردمو اون خودشو ماليد تا خالي بشه و همه جارو خيس كرد..هنوز باهاش مسج بازي ميكنم و هروقت پيش بياد خيس و حشري آمادست تا كيرمو حل بدم تو كسش…خيلي باحاله. ؛)نوشته آرش
0 views
Date: November 25, 2018