شاه ایکس در تولد یک مردم آزار! (۱)

0 views
0%

هشدار این نوشته صرفا از ترس ایول عزیز به عرصه تحریر در امده و هیچ ارزش قانونی نداردهمه ما یک روز بیداری داریم. روزی که برای اولین بارخود واقعیمون رو میشناسیم. لحظه خود اگاهی من زمانی بود که در دوران دبستان به همراه خانواده سفری به شمال رفته بودم وقتی تو قسمت کم عمق دریا شنا میکردم پوسته خالی یک جانور دریایی رو کف دریا پیدا کردم شکلی مثل استوانه داشت با یک شکاف عمودی به شکل هلال وسطش و رنگ های خیلی زیبا. یادمه یه پسر بچه پنج شش ساله اون رو دست من دید اومد جلو گفت این چیه گفتم هیچی برو میخواستم برگردم هتل اما همچنان دنبال من میومد هی میپرسید اون چیه؟؟؟ منم که حوصله نداشتم گفتم این حلپیچه گفت منم میخوام گفتم فقط باباها میتونن اینو پیدا کنن برو از بابات بگیر بچهه رفت منم رفتم هتل دوش گرفتم و اومدم پایین تو لابی که مادر اینا بیان بریم ناهار که دیدم بچهه با خانوادش اومد مرتبا داشت عر میزد و گریه زاری میکرد که نریم تو برگردیم دریا من حلپیچ میخوام باباشم که معلوم بود بچهه کلی مخشو خورده یهو عر زد اخه حلپیچ دیگه چیه؟؟ از تو کونم در بیارم بدم به تو؟؟؟ دقیقا اون لحظه رو یادمه ظهر پنج شنبه بود و تلویزیون لابی داشت سریال شرلوک هلمز رو میداد یه حس گرمای درونی.یه رضایت. یه زنده بودن خاصی رو درونم حس کردم مثل پیامبری در لحظه مبعوث شدنش اولین بار بود که یک کلمه جدید خلق میکردم و فکر کنم اولین بار هم بود که کسیو سرکار میزاشتم حداقل اون اولین باریه که یادم مونده چون قبل از دبستان من بجز خانواده و فامیل با ادمهای دیگه در رابطه نبودم و برخلاف بقیه بچه ها هرگز منو امادگی ثبت نام نکردن. وقتی هم دلیلشو از مادرم پرسیدم گفت هر جا بردمت گفتن دایناسور قبول نمیکنیم جوری خورد تو ذوقم که به غلط کردن افتادم دیگه هرگز چیزی از مادرم نپرسم دبستان تموم شد و رفت ما به دوران دبیرستان رسیدیم تو دبیرستان معلم دینی ما یه اخوند بود یه نام اغچه که بهش میگفتیم باغچه از یه جا شنیده بود چه لقبی بهش دادیم سر کلاس گفت عیبی نداره باغچه یعنی مجموعه گلها که من یهو گفتم اقا اجازه باغچه فقط گل نیست کودم توش میریزنا کلاس ترکید اینم جوری چپ چپ نگام کرد که عزراییل هرگز اونجوری جنتی رو نگاه نکرده بود اقا این تا دلتون بخواد زر مفت میزد منم تا دلتون بخواد ازش سوتی میگرفتم سر همین با من خیلی بد بود. دوستان در زمان اشغال افغانستان توسط شوروی شخصی به نام محمد شاه که به شیر دره پنج شیر معروف بوده با یه نیروی پارتیزانی با روسها میجنگیده بین سربازاش فردی به نام کریم داشجقال حضور داشته که تک تیر انداز معروفی بوده جوری که از پنجره دیدبانی تانک روسی که به شکل یک علامت مثبت است میتونسته راننده رو بکشه اینقدر اینکار تکرار میشه که تانکهایی که به دره پنج شیر میفرستادن روبه سیستم دیدبانی پریسکوپی مجهز میکنن در کلاس ما هم فردی به نام حمید بود که اخرای کلاس میشست و معروف بود که سر کلاس درس مداوم در حال جق زدنه من به شوخی اسم اون مادر مرده رو حمید داشجقال گذاشته بودم چند وقت بعدش وقتی داشتم یکی از همکلاسیهام رو نصیحت میکردم که حتما دختر خالشو بکنه اخونده بی هوا اومد تو کلاس و حرفامو شنید به دوستم گفت به وسوسه های این گوش نکن گفتم مگه من شیطانم که کسیو وسوسه کنم؟؟ که اونم با حرص گفت مگه نیستی؟؟ خلاصه لقب شیطان موند رو من هر وقت سر کلاسش دست بالا میکردم چون میدونست میخوام بهش گیر بدم و ضایعش کنم با عصبانیت میگفت اعوذ باله من الشیطان رجیم خبیث ملعون لعیم رجیم اول اون بعدم مدیرو ناظم و در ادامه همکلاسیا این لقبو برام دست گرفتن اینقدر بهم گفتن که خودمم باورم شد. یادمه یه بار یکی از همکلاسیها دستشو برید یا سوزوند یا چی داد زد بر شیطون حرومزاده لعنت منم ناخوداگاه فریاد زدم حرومزاده باباته خلاصه رسما باورم شده بود یادمه اخونده راجع به ادم و حوا داشت حرف میزد که من دست بالا کردم چپ چپ نگاه کرد یعنی دستتو بنداز اما منم بچه پررو همچنان دستم بالا بود بچه ها یواش یواش شروع به هرهر خنده کردن و عملا به پیشواز کسشعر های مبارک من رفتن اخرش گفت خبیث ملعون لئیم رجیم باز چته؟؟ منم با لحن مظلومانه گفتم هیچی فقط یه سوال ازتون دارم صدای خنده ها بیشتر شد گفت بپرس ازمایش خدا بپرس شیطان پرسیدم اقا مگه شما نمیگین ادم و حوا از بهشت رونده شدن؟ اومدن زمین صاحب دو تا پسر شدن قابیل هم که هابیلو کشت موند یه پسر تنها حالا سوال من اینه از یه پسر تنها چجوری نسل بشر ادامه پیدا کرد؟ گفت خدا بخواد میشه گفتم اقا یه پسر تنها فقط یه کار ازش برمیاد که اونم کسی باهاش بچه دار نمیشه وگرنه این حمید داشجقال الان شونزده تا بچه داشت کلاس منفجر شد حمید از ته کلاس بهم فحش میداد اخونده از جلو کلاس حالا اخوندو داشته باشید یریم سراغ ناظم ناظم مدرسه ادم خیلی باحالی بود با همه رفیق بود با من رفیق تر اون زمان چون سر گروه تیم مشاعره مدرسه بودم کتاب کس و شعر زیاد میخوندم یکی از عادتهای من این بود که شعرای بودار رو سوا میکردم از معلم ادبیات مادرمردمون که خیلی ادم خجالتیی بود معنیشو میپرسیدم اون بدبختم همش میگفت اینا منظور عشق به خداست یعنی حتی اگر شاعر میگفت دم دوست دخترم گرم دیشب تو ماشین چه ساک حقی برام زد بازم این یه جوری وصلش میکرد به عشق به خدا ناظم گفت دبیر ادبیات ازت شاکیه که کل هجویات (اشعار بی ادبی) تاریخ ادبی مملکتو دادی بهش معنی کنه منم جواب دادم برو بهش بگو یه کلمه بگه معنیشو نمیدونمو خلاص الکی هر روز خدا رو بچه کونی نکنه ناظم ترکید از خنده یهو دیدم مدیر داره از پنجره دفتر نگامون میکنه ناظم دست تکون داد مدیر گفت اومدی تو برا منم تعریف کن به ناظم گفتم شماها بجز من کارو زندگی ندارین؟؟ اخه ناظم همیشه بهم میگفت ما و معلما نصف وقت ناهارو راجع به تو حرف میزنیم گذشت تا یه پنج شنبه ای که ما بر خلاف بقیه روزا ساعت دو تعطیل میشدیم اخوند امد در کلاس گفت کارتون دارم بعد از ظهر نرین من پرسیدم الان می تونیم برینیم؟؟ چپ چپ نگاه کرد و رفت تا عصر شد همه رفتن خونه بچه های کلاس ما موندن اقا هر چی صبر کردیم این نیومد. چون مبصر بودم گفتم من میرم دفتر میارمش رفتم دیدم تو دفتر تو حیاط مدرسه خلاصه همه جا رو نگاه کردم هیچ کس نبود البته اون مبصری منم داستان داشت میخواستن یکو انتخاب کنن روز قبلش یه زنگ معلم نداشتیم بچه ها با حرارت پایان داشتن بحث میکردن کی مبصر میشه (مبصر امتیازات خاصی داشت) منم طبق معمول داشتم کتاب متفرقه میخوندم صداشون مزاحمم بود داد زدم چقدر بحث میکنین بالاخره یه خری مبصر میشه دیگه…. فردای اون روز خودم مبصر شدم البته مبصری من اینقدر زور گفتم دو هفته بیشتر دوام نیاورد اما لقب خره تا پایان سال تخصیلی روم موند اومدم بالا با بچه ها رفتیم تو حیاط بازم پیداش نشد بچه ها گفتن بیاین همه جا رو بگردیم من گفتم بجز اطاق ویژه همه جا رو گشتم (اطاق ویژه اطاق استراحت معلما بود که قبل از قفل دار شدن درش منو بچه ها بارها نوبتی رو موکت کَفِش شاشیده بودیم) گفتم در زدم کسی نبود نزدیک ساعت پنج بود که ناظم با موتوراومد تو مدرسه گفت چرا اینجایین؟ داشتیم جواب میدادیم که یهو اخوند کون نشور با سر لخت بدون عمامه پیداش شد معلوم بود تو اطاق ویژه مثل گاو بعد از چرا حسابی خوابیده بچه ها پرسیدن کجا بودین؟ به دروغ گفت داشتم سخنرانی میکردم بچه ها گفتن تو مدرسه که کسی نیست برای کی سخنرانی میکردین ؟؟ خواست بپیچونه که من پرسیدم حالا راجع به چی سخنرانی میکردین؟؟ ؟ اخونده که ظاهرا از خواب که پامیشد اعصاب نداشت داد زد زنای محصنه منظور؟؟ پرسیدم موافق یا مخالفش؟؟ یهو ناظم ترکید خودمم بعدش اخونده شروع کرد به عربی کس کش یه چیزایی رو بلغور کردن ناظم گفت کارت تمومه بدبخت امشب سنگ میشی خلاصه با ناظم و بچه ها کلی به ریشش خندیدیم. شنبه مدیر منو خواست گفت یکمی کمتر سر کلاس این شیطنت کن از دستت خیلی شاکیه گفتم اخه یک نفس کسشعر میگه گفت بچه جان این باید کسشعر بگه که حقوق بگیره خرج زنو بچشو بده تو فکر میکنی این چیزایی که تو میفهمی ماها نمیفهمیم؟ خودت تنهایی کشف کردی اینا همش چرندیاته؟ واقعا غافلگیر شدم یعنی حتی مدیر هم به این حرفا اعتقاد نداره؟؟ پس برای چی این چرندیات رو فرو میکنن تو مغز ما؟؟ چند وقت بعد من و دو تا دوستم بهروز که شرح حالشو تو فصل اول مردم ازاران نوشتم و حسن که پسر قوی هیکل چهارشونه ای بود رفتیم بازار رضا که سی دی درایو حسن رو که خراب شده بودو بدیم تعمیر طرف گفت یک ساعت دیگه بیاین حاضره ما تو پارک دانشجو نشسته بودیم دیدم کسی حرفی نمیزنه کتاب در اوردم که بخونم که داد بهروز در اومد که تو کونت به زمین نرسیده کتاب دستته خوب یکمم با ما حرف بزن گفتم خوب بفرمایید اقایون چه خبر؟ اما هیچ کدوم از ما چیزی برای گفتن نداشتیم بعد از چند لحظه سکوت بهروز پرسید حالا چه کتابی بود؟ گفتم سه یار دبستانی گفت موضوعش چیه؟ جواب دادم راجع به حسن صباح خداوند الموت و موسس فرقه حشاشین که بعدها به اساسین معروف شد(درسته همون که بازی و فیلمشو ساختن) عطار نیشابوری شاعر معروف و خواجه نظام الدین طوسی وزیر اعظم . این سه نفر در کودکی با هم دوست بودن و با هم عهد کردن وقتی بزرگ شدن هرکی به جایی رسید دست بقیه رو هم بگیره که هر سه تاشون به شهرت رسیدن بهروز گفت بیا ما هم یه همچین پیمانی ببندیم جواب دادم هر سه تای ما از خانواده های متوسطیم و بی پارتی بعید میدونم همینجوری به جایی برسیم مگه اینکه نقشه داشته باشیم بهروز گفت مثلا چه نقشه ای؟ جواب دادم این ساختمون پارک شهرو میبینی؟ بیا عهد ببندیم اگر بین ما کسی پولدار شد دست بقیه رو هم بگیره اگر نشد در چهل سالگی هر چی تا اون موقع پس انداز کردیمو بزاریم رو هم این ساختمون استوانه ای شکلو بخریم و جنده لاشی خونش کنیم. تو که همش از جوندار بودن دخترای ترک تعریف میکنی ( همیشه میگفت دختر ترک ده تا پتو میشوره انگار نه انگار ولی دختر تهرانی یه برنج بار میزاره از خستگی میره تو کما .دخترای ترک خانم زندگین اما دخترای تهرونی مثل عروسکن. خوشگلن ولی هیچ کاری ازشون بر نمیاد ) وظیفت جمع کردن ملافه ها و شستنشونه. حسن چون خیلی هیکلیه هرکی پول نداد و بد حسابی کرد مثل خر میزنتش پولو وصول میکنه. بهروز هم پرید تو حرفم و گفت تو هم چون نرگدا جنگیی اب از دستت نمی چیکه وایسا دم در ژتون بفروش حسن گفت اگر کارمون نگرفت چی؟ جواب دادم به دخترا میگیم بلندتر جیغ بزنن که هرکی از اونجا رد میشه حشری شه بیاد تو خلاصه دستامون رو گذاشتیم رو هم و پیمان بستیم که تئاتر شهرو بخریم و جنده لاشی خونش کنیم چون کار تعمیر طول کشید من از بچه ها خدا حافظی کردم و رفتم خونه اما تو راه فکر عهدنامه به شدت ذهنمو مشغول کرده بود این فکر که دم در بشینم دیگران برن تو حالشو ببرن اصلا بهم نمیچسبید اما اگر کسیو هم راه نمیدادیم پولی در نمیومد سوال این بود که چیکار کنم که دیگران پول بدن من حال کنم؟؟ یادمه تو اون غروب پنج شنبه سرم پایین بود و دسته کیفمو با دو تا دست از پشت گرفته بودم جوری که وقتی قدم بر میداشتم کیفم مداوم از پشت به پاهام ضربه میزد ذهن کودکانه من درگیر حل معمایی بود که هر روز حداقل صدبار تو کلاسمون راجع به جوابش حرف زده میشد کودکی بودم که سعی میکرد راهشو در میان جاده مه الود اینده پیدا کنه اگر مثل بقیه اهل پورن و جقیدن بودم حل معما برام خیلی اسون میشد اما پاکی ذهن و بچه مثبت بودنم کار رو برام سخت کرده بود بعدها فهمیدم میتونم با تاسیس یک کمپانی پورن ساخت کلیپ و قرار دادنش رو سایت پولی به ارزوم برسم من حال میکردم دیگران پول میدادن اما ذهن کودکانه معصوم من اون زمان از پس حل اون معما بر نیومد . تا به امروز هر بار از کنار پارک دانشجو رد میشم و خلوتی تئاتر رو بر اثر عدم مدیریت صحیح میبینم نا خود اگاه لبخند میزنم بیخود نیست مقام اول فرار مغزهارو داریم اینجا هیچ کس قدر نبوغ رو نمیدونهچند وقت بعد تو ایام دهه فجر و بیستو دو بهمن به پیشنهاد مدیر یه مسابقه گزاشتن به اسم گنج پنهان گفتن هفت تا کاغذو روش مینویسیم گنج پنهان تو هفت جای مدرسه پنهان میکنیم هر کی پیدا کرد جایزه سنگین داره زنگ بعدش اخونده طبق معمول در حال زر زدن در مورد نگاه نکردن به زنای بی حجاب فامیل در دیدو بازدید های خانوادگی بود که من ورقه امتحانی و خط کشو بر داشتم کاغذ رو به قطعات کوچک تقسیم کردم بغل دستیم هم رو همشون نوشت گنج پنهان حدود دویست تا تولید و در زنگ ناهار همه جای مدرسه قایم کردیم فردا سر مراسم صبحگاه مدیر با دلخوری پشت بلندگو گفت یه ادم مریضی پایان مدرسه رو پر از این کاغذهای الکی کرده من هنوز وقت نکردم اون هفت تا کاغذو قایم کنم بعد دویست تاش تاحالا پیدا شده خیلی سعی کردم جلو خندمو بگیرم اما نشد مدیر یه جوری با غیظ نگام می کرد که انگار میخواست سرموقطع کنه منم هی غشو ریسه میرفتم اخرش بابامو خواست مدرسه همه چیزو انداخت گردنم یادمه مدیر درحالت داد زدن میگفت اینو تو کدوم ازمایشگاه درست کردن بچه ادمیزاد اینجوری نمیشه اون شب پدرم انچنان کتکی بهم زد که صدا خر دادم یادش بخیرزمان گذشت و به پایان سال تحصیلی رسیدیم اخونده داشت راجع به استمناء حرف میزد که اگر خودارضایی کنید پدر مادرا میفهمن میدونید از کجا؟ سریع جواب دادم چون خمیر دندون زود تموم میشه اخونده که سر جریان اونروز ماهها بود کاری باهاش نداشتم تعجب کرد گفت خمیر دندون؟ جواب دادم ادمهایی که تازه اون عادت بدو شروع میکنن از صابون استفاده میکنن اما حرفه ایها فقط از خمیر دندان ایرانی استفاده میکنن که هزار بار بهتره. خمیر دندان خارجی مفت نمی ارزه اصلا انگار نه انگار اما ایرانیش لذتش اینقدر زیاده که همه رو خیلی سریع به اون کار معتاد میکنه دوستان خمیر دندان ارزون ایرانی حاوی موادی است که اگر به پوست حساس الت تناسلی مرد بخوره حتی اگر بعدش کامل شستشو بدین انچنان میسوزه که طرف از شدت درد به عرعر میوفته و باید ببرنش درمانگاه در نتیجه اون حرف من نه تنها نصف کلاسی که توش بجز حمید داش جقال هیچ کس زیر بار جقی یا جلقی بودنش نمیرفت به فاک سگ رفتن. یارو اخونده هم تا پایان سال تحصیلی یک کلمه که باهام حرف نزد هیچ ورقه امتحانیمو هم گم کرد که در نتیجه مجبور شدم تابستون دوباره امتحان بدمادامه داردنوشته شاه ایکس

Date: August 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *