شاه ایکس در تولد یک مردم آزار (۴)

0 views
0%

رئیس حراست از اون مسلمونای واقعی بود. جانماز بی خود اب نمیکشید .تا خواستم جواب بدم دخترا گفتن یکی مزاحم ما شده بود این اقا ازمون دفاع کرد.رئیس به من نگاه کرد گفت کی بود گفتم یه جوجه لاتی به اسم کیوان با نوچه هاش اومده بود. تا اسم طرف اومد عصبانیت رئیس بر طرف شد به همراهش گفت بریم تو هم نیومده اینجا شر درست نکن. من صدامو انداختم تخت سینم با تیریپ فرمون و قیصر گفتم من از ناموس مردم دفاع کردم رئیس گفت سال دیگه این موقع خودتم داری همینکارو میکنی و رفت. نیم ساعت بعد دوباره همون گاو اومد مارو برد ساختمان اداری که معروف بود به اموزش. برای ثبت نامو انتخاب واحدو این کسشعرا. وقتی ما رو بردن که اسکان بدن مسئول دانشجویی خوابگاه که یه سال دومی بود گفت تو هر کدوم از این اطاقها هشت نه نفر زندگی میکنن و به هیچ عنوان جا نداریم . خودتون ببینید. دانشگاه تازه تاسیس و نیمه مخروبه بود .ساختمان خوابگاه پسرا نیمه ساخته بود و فقط تا طبقه سومش انسان زندگی میکرد طبقه های بالاتر حتی دیوار ها رو تموم نکرده بودن و محل دستشویی پرنده ها بود. بردنمون به نماز خونه که فعلا باید اینجا زندگی کنید تا ساختمون تموم بشه و ببریمتون اونجا. نگران نباشید خیلی زود اماده میشه. البته جهت اطلاعتون تا زمانی که من کارم تموم شد و از اون دانشگاه رفتم کار بنایی حتی شروع هم نشده بود بالاخره سرو کله زارع مسئول اصلی امور دانشجویی ثبت نام و خوابگاه و این چیزا پیداش شد .گفت مشکل حل شد یه کاروانسرا پیدا کردم که نیمه خالیه و ارزان.میتونن برن اونجا زندگی کنن تا خوابگاه تموم بشه. رفتیم دیدیم کثافت ازدرو دیوارش میریخت. هیچ امکاناتی نداشت اصلا قابل زندگی نبود. قرار بود میراث فرهنگی اونجا رو بگیره ولی با صاحبش به توافق نرسیده بود یارو میخواست با اجاره دادنش پول در بیاره.ساخت دوران زندیه بود و خیلی جاها سقف و دیوار فرو ریخته بود.رفتم یه مسافرخونه اطاق گرفتم. بعد رفتم بنگاه مسکن. اولین جایی که نشونم دادن یه اپارتمان کوچیک در طبقه دوم یه ساختمون دو طبقه بود . طبقه همکف یه اطاق خوابو دیوارشو برداشته بودن یه بقالی کوچیک ازش در اورده بودن. در ورودی در وسط قرار داشت وارد میشدی سمت چپت بقالی بود که یک در هم به راهرو داشت. پشت بقالی حموم بود. سمت راست هم دو تا اطاق که محل سکونت صاحبخونه بود. ته راهرو کوچک یه پلکان که به طبقه دوم میرفت. طبقه بالا سمت چپش یه اپارتمان مسکونی بود سمت راستش هم پشته بام.صاحبخونه مرد بیستو هفت هشت ساله ای بود به نام علی اقا. که یه بقالی بزرگ دو نبش تو یه خیابون پر رفتو امد داشت. اما چون خانم خوشگلش بی نهایت جنده لاشی و بدنام بود. داوطلبانه میرفت به کاسبهای محله کس می داد. این مجبور شده بود مغازه رو اجاره بده از خونش یه مغازه در بیاره که بیستو چهار ساعت بالاسر زنش باشه کسی تو خونش نره.یه پسر کوچک به اسم علی رضا هم داشتن که هیچ شباهتی به باباش نداشت زنای محله بهش میگفتن حرومزاده. چون خانم علی اقا تقریبا به شوهر همشون کس داده بود به شدت از اون خانم و بچه اش متنفر بودن.وقتی با هاش حرف زدم گفت چند نفری؟ گفتم تنهام. گفت دانشجویی؟ خونه نمیدم تو پارتی میگیری و دختر میاری. گفتم دختر میارم ولی پارتی نمیگیرم. گفت الان اینجوری میگی. جواب دادم ادم رفیق باز خونش پاتوق پسراست. جایی هم که پاتوق باشه دخترا میترسن بیان یهو ده نفر بریزن سرشون . برای اینکه خونه پاتوق نشه اصلا قصد رفتو امد با هیچ پسریو ندارم. گفت اینجا زنو بچه هست. گفتم من دختر بیارم بکنم زنو بچه تو دردشون میاد؟ چرا کس میگی؟ گفت من نمیخوام تو خونم از این چیزا باشه گفتم من یه نفرم مصرف برقو ابو گازم هم یه نفره است. در ضمن خانواده بیاری رفتو امد فامیلی دارن مهمون شب خواب شهرستان دارن. بچه و سروصدا و شلوغی دارن. خودت استهلاک خونه رو حساب کن. اما من یه نفرم نهایتش یکیو بیارم. شب با خودم بیاد صبح با خودم بره.هی چپو راست به اسم فامیل و مهمون و اشنای مستاجر غریبه تو خونت نمیاد. من اون زمان از جنده لاشی بودن زنش خبر نداشتم. به همین خاطر متوجه نشدم جمله هی غریبه تو خونت نمیاد چقدر روش تاثیر کرد. بلافاصله رفتارش عوض شد گفت کی اثاث میاری گفتم پس فردا پدرم میاد قرار داد میبنده . اثاثی هم ندارم یه کیسه خوابه و یه چمدون. به پدرم زنگ زدم و موضوع رو گفتم. باور نکرد و گفت از اولم نقشه ات همین بود. جواب دادم اینا جایی برای زندگی ما ندارن اگر میخوای بزنی زیر حرفت برگردم تهران. فردای اون روز اومد اما قبل از اینکه به دیدن من بیاد رفته بود ساختمون اموزش پرسو جو کرده بود و با زارع حرف زده بود. از اونجا هم رفته بود کاروانسرا رو دیده بود. وقتی یقین کرد راست میگم رفت پیش علی اقا قرار داد بست و من روز سوم از مسافر خونه رفتم تو خونه خودم. برخلاف دانشگاه قبلی که دختر و پسر از یک در وارد دانشگاه میشدن. دانشگاه جدید برای پسرها و دختر ها در سوا داشت و بجز همون روز اول که دخترا با ما از در اصلی اومدن داخل . هیچ فعالیت مشترکی با دختر ها نداشتیم. در ورودی خودشون. دانشکده های خودشون کلاسهای خودشون نمازخونه و غذا خوری خودشون رو داشتن. یعنی به هیچ وجه همکلاسی دختر که نصف پسرا به خاطر اون میان دانشگاه نداشتیم و همه به شدت شاکی بودن.وسط دانشگاه یک حیاط بیضی شکل بود که همیشه یه تعداد پسر دانشجو روی یک خط نامرئی که حیاط رو به دو قسمت مساوی تقسیم میکرد مثل نگهبانا به چپ و راست راه میرفتن که دخترا از اون سمت حیاط اینور نیان ما هم اونور نریم. اینا اعضای بسیج انجمن اسلامی دانشگاه بودن که تقریبا موازی با هم حرکت میکردن و خطی رو تشکیل میدادن که من اسمشو سگ زنجیر گذاشته بودم. اولین فکر من این بود که اینا چقدر احمقن. اگر پسر دختر تو حیاط با هم راه برن و قاطی بشن خودشونم عشقو حال میکنن چرا نظام یه دانشگاه تازه تاسیس رو از همون اول اینقدر کیری پایه گذاری میکنن که خودشونم پایان دوران دانشجویی تو کف باشن. اما وقتی از نزدیک دیدمشون همه چیز برام مشخص شد. اعضای سگ زنجیر رو عمدا از زشت ترین و عقده ای ترین پسرای دانشگاه انتخاب کرده بودن.اون بسیجیای هزار پدر میدونستن اگر قدم زدن رابطه و سکس ازاد و حتی اجباری هم بشه بازهم کسی بهشون محل سگ نمیزاره و همش باید شاهد عشقو حال پسر دخترای دیگه جلوی روشون باشن. پس میخواستن مانع همه چیز باشن که حالا که خودشون تنهان بقیه هم تنها باشن. لباسای یقه اخوندی . انگشتر های کیلویی و صورتهای پر از پشم و جوش مثل حشرات. یعنی صورت عنکبوت و رتیل هم بیشتر از مال اینا انسانی بود. یه تیکه کاغذ هم که روش نوشته بود نگاه کردن به نامحرم مثل نگاه به اتش جهنمه…….. یا یه چیزی تو این مایه ها که نمیدونم دعا بود حدیث بود چی بود روکرده بودن تو یه مشمای مربعی شکل که به دکمه جیب پیراهنشون اویزون بود. یه جورایی علامت مشخصه شون بود.دانشگاه قبلی جنده لاشی خونه نبود. اما کلاسامون مختلط بود از یه راهرو و راه پله بالا و پایین میرفتیم رفتو امد از در ورودی بزرگ اصلی برای همه ازاد بود. تو حیاط حتی تو راهرو ها گروه های چند نفره پسر دخترا با هم حرف میزدن.اما اینجا رو انگار داعش ساخته بود دانشگاه قبلی پیشش ساحل لختیای تایلند بود.ادمین بارها گفته زیر هیجده سال اینجا نیاد اما همه میدونیم اینروزا حتی دبستانی ها هم اینجا میان پس جوان مجلوقها. من به شما وصیت میکنم اگر هدفتون از کلاس کنکور و ادامه تحصیل کس کردنه قبل از انتخاب رشته و محل دانشگاه یه سر برین به اون شهر از نزدیک دانشگاهو ببینید یا اگر راهتون نمیدن جلو در وایسید با دانشجوها که بیرون میان حرف بزنید امار بگیرید. مثل من چشمو گوش بسته انتخاب نکنید تا دوران دانشجویی که میتونه انقلاب سکسی و بهترین دوران زندگیتون باشه گیر داعش نیفتید.دوستان سوای نیمه ساز بودن دانشگاه و محیط اسلامی فوق کیریش چند تا مشکل دیگه هم وجود داشت. یکی اینکه رئیس پاسگاه که یه استوار بدقیافه سگ اخلاق بود عادت داشت دو تا سرباز دنبال خودش راه بندازه و تو خیابونا به پسر دخترا گیر بده. یه پارک کوچک بیشتر نداشت اونم با درختای خشکیده و محیطی کثیف پر از زباله خوابگاه معتادان فقیر بود. چند تا قهوه خانه هم که اینطرف و انطرف پیدا میشدن محل دور هم بودن معتادا بود. بوی گند قلیان و تنباکو و عربده اوباش معتاد جایی برای قرار های رمانتیک نمیزاشت. تنها جای امن یه سفره خانه سنتی دور افتاده بود. اخرین خیابان به یه زمین خاکی میرسید تو خاک صد متر بالا میرفتی یه رودخونه خیلی کوچک کم عمق بود که دو طرفش تخت های چوبی گذاشته بودن. اش رشته. چای. کاسه میوه و قلیان داشت. استوار که به لطف اینجانب به کیر سوار معروف شده بود هرگز اونجا نمیومد.اما باز هم مشکلات تمامی نداشت دوران مدرسه تلویزیون سریالی میداد به نام الطریق اللقدس به معنی راه قدس که به علت فراوانی زنان بازیگر خوشگل عرب و ایتالیایی (رومی) با لباسهای توری. اون سریال به الطریق اللکس یا راه کس معروف شده بود و سوژه جق نصف مدرسه بود.من برای مسیر دانشگاه به قهوه خانه که قسمتیش باید پیاده در میان خاک طی میشد اسم راه کس رو انتخاب کرده بودم و حکیمانه میگفتم راه کس بس دشوار است وقتی به مقصد میرسیدیم هم مشکلات تموم نمیشد. میدونم الان فرهاد60 میاد تاسیس کوکلاس کلان رو هم می اندازه گردن من.اما واقعیت این بود که اخرین سد برای رسیدن به سرمنزل مقصود وجود بچه داهاتیای محلی بود که برای کس بلند کردن دو تا دروغ رو به صورت استاندارد به همه میگفتن. اول اینکه از وجود سگ زنجیر و عدم امکان اشنایی دختران و پسران داخل خود دانشگاه سوء استفاده میکردن و خودشون رو دانشجو جا میزدن. دوم اینکه همشون از دم بچه تهران بودن یعنی من داشتم یواش یواش به این نتیجه میرسیدم که تا حالا تو السالوادور زندگی میکردم و تهران واقعی اینجاست تو کل شهر نمیتونستی یه اسکل داهاتی رو پیدا کنی که اهل همونجا باشه همه از دم تهرانی بودن مثل اون جزیره تو سریال لاست که هیچ بچه ای نمیتونست توش به دنیا بیاد. ظاهرا اونجا حتی یک نفر هم بومی نداشت و اهالی تهران دسته جمعی اونجا زندگی میکردن داهاتی پشکلیا برای رقابت با ما سر دخترها به سفره خانه میومدن اینم بگم جزییات دانشگاهو از ما بهتر میدونستن مثلا اولین بار که رفتم اونجا دیدم برای شستن قاشقها اونا رو میریزن کف رود خونه بعد با انگشت شست یکم داخل گودی قاشق رو میمالن و می اندازن تو لگن که یعنی تمیز شد. بار اول فقط کاسه میوه سفارش دادم دفعه بعد کاسه پلاستیکی در دار و قاشق خودم رو بردم. به یارو گفتم یه پرس اش بریز تو این کاسه. دختره دید گفت بچه تهرانی سوسول؟ گفتم اره گفت حتما دانشجویی گفتم بله گفت اسم استاد فلان رشته چیه گفتم ورودی جدیدم اون واحد رو بر نداشتم استادش رو نمیشناسم بلافاصله دو تا بچه داهاتی که اونجا بودن اول اسم استادو گفتن و بعدش ادامه دادن راستی ما هم بچه تهرانیم گفتم اره از لهجه کیریتون پیداست دختره گفت این استادو شناخت تو نمیشناسی. یارو گفت چهار ساله داریم اینجا درس میخونیم میخوای نشناسیم؟؟ دختره گفت زر نزن این دانشگاه دو ساله فعالیتشو شروع کرده تو سال چهارمی؟؟ و از قسمت ساختمون سفره خانه رفت بیرون. دوستان چند وقت پیش با یکی از دخترای سایت چت میکردم تو تلگرام موضوع ضریح شد. برای اون دسته از عزیزان که در جریان نیستن . وقتی یه پسر خبر میده که یه دوست دختر تازه پیدا کرده بلافاصله رفیقاش میپرسن دستت به ضریح رسیده یا نه؟ یعنی سینه هاشو گرفتی یانه طبق مصوبه وزارت جق دخترای هشتادو پنج صاحبان ضریح طلا و بارگاهن.اون مقدسین مراد و شفا میدن و صاحب معجزه هستن . سایز هشتاد امامزاده های ضریح نقره ای محسوب میشن. زیرهشتاد تا شست سقا خونه بقل کوچه . و زیر شست هم صندوق صدقات محسوب میشن که فقط بی خودی پول توش می اندازی حتی شمعم براش روشن نمیشه ( یعنی دودول بچه دبستانی هم براش سیخ نمیشه) . بنده در حال دردو دل بودم که اگر ادرس مخترع سوتین اسفنجی رو پید کنم یک جعبه ایفون ایکس بر میدارم یه گوشی نوکیا سیوسه نود (اولین گوشی تولید نوکیا مال عهد بوق) میزارم داخلش میفرستم براش که بفهمه با این اختراعش چه ضد حالی به ما پسرا زده بعد از ماهها منت کشی به هوای هشتادو پنج وقتی طرف لخت میشه میبینیم شست هم نیست ایشون که از خوشگلترین دخترای سایتن و بنده سابقا به شدت خدمتشون ارادت داشتم. فرمودن این سوتین های اسفنجی باعث شده ما واقعی ها در جمع اینهمه هشتاد و هشتاد پنج تقلبی به چشم نیایم. متاسفانه بعدش چون فهمیدم ایشون سوای مالکیت بارگاه و ضریح صاحب یه دول حسابی هم هستن از ترس رفتم زیر میز قایم شدم و چت نیمه کاره موند. اما کلا از اول از تقلبی ها. از کسایی که به زور میخوان بگن ادم حسابین. باباشون کارگر ساختمونه میگن شرکت ساختمونی داریم. شام نونو سبزی میخورن جلو دخترا میگن مایه داریم خرج نمیکنیم که کسایی که به خاطر پولمون مارو میخوان ازمون دور شن . دو تا پورن دیدن انگشت کردن تو کون خودشون ادعای مترجمی زبان انگلیسی دارن…. لهجه کیریشون فریاد میزنه دیروز از اتوبوس پیاده شدن میگن بچه تهرانیم و……… حالم به هم میخورد. حضور مداوم پشکلخواران خالی بند در پاتوق باعث میشد دانشجوهای واقعی به چشم نیان و دروغگو محسوب بشن. چون بین دختر ها حساسیت شدیدی برای تحویل نگرفتن بچه داهاتیای محلی که خودشون رو دانشجو جا میزدن و میگفتن ساکن اونجا نیستن به وجود امده بود. دروغ از طرف داهاتیا و بی اعتمادی و عدم باور حتی وقتی یکی راستشو میگفت که واقعا دانشجو است از سمت دخترها به شدت رواج داشت. اونروز به فکرم رسید اگر بشه یه مسابقه ای چیزی باشه که توش برنده بشم همه تو دانشگاه بشناسنم و خلاصه یه جوری خودمو تابلو کنم که واقعا دانشجوام هشتاد درصد راهو رفتم. این وسط بچه های شهرستان های دیگه که واقعا دانشجو بودن هم بی نهایت شاکی بودن که به خاطر لهجمون دخترا فکر میکنن مال اینجاییم و راه نمیدن بهمون. می تونستم یه نقشه حسابی برای مردم ازاری و کرم ریختن بکشم که حسابی تابلو بشم اما وقتی میفهمیدن کار منه اخراج میشدم. سوال این بود چطور خودمو به همه بشناسونم و اخراج هم نشم جواب این بود با انجام یک کار مثبت. متاسفانه ذهن من برای چیزای شیطانی راحت نقشه میکشه اما برای کار مثبت یه هفته فکر کردم هیچی به ذهنم نرسید بزرگترین مانع برای من سگ زنجیر بود یادمه دوران دبیرستان پسری به نام بهشتی بود که کون واقعا ردیفی داشت و همه مداوما در حال دستمالی و انگشت کردنش بودن. این جزو شاگرد اولا بود رفت با شاگرد اول های کلاسهای دیگه حرف زد و انجمنی رو تشکیل داد به اسم قله دانش. هدفش این بود که درسها رو بین خودشون تقسیم کنن. هر وقت معلم نیومد شاگرد مسئول اون درس به جای معلم بره سر کلاس درس بده متاسفانه مدیر موافقت کرد اینا که بدجوری جو گرفته بودشون از مدیر خواستن اجازه گرفتن امتحان رو هم بهشون بده که متاسفانه باز هم موافقت شد. یکروز بعد از کلاس همه رو نگه داشتن و امتحان گرفتن چون خیلی بهشون مزه کرد دیگه چپو راست از درس های مختلف از همه امتحان میگرفتن و با عث مزاحمت بودن.گوشه سمت راست ورقه امتحان عکس ادمکی بالای دو قله که خورشید داشت از وسطشون طلوع میکردو قرار داده بودن که زیرش نوشته بود با اندکی تلاش میشود قله های دانش را فتح کرد. اقدامات متقابل من در جواب به حرکتاشون اول درست کردن دو شعار برای بهشتی بود که هر جا رد میشد همه شعار میدادن بهشتی بهشتی با کونت مارو کشتی یا بهشتی بهشتی کیر مارو تو کشتی ( یعنی اینقدر به خاطر تو ابمون سر کلاس اومده از مردی افتادیم) دوم اعلامیه ای رو دادم خدمات کامپیوتری محله چاپ کرد که توش اون انجمن رو قله عقده نامیده بودم کلی کسشعر بارشون کرده بودم و به جای ارم همیشگیشون . عکس پسرکی با کلاه اسپورت لبه دار که دولا شده بود شلوارش رو پایین کشیده بود کونش به صورت خیلی برجسته نقاشی شده بود و در حال گوزیدن بود رو قرار دادم که زیر نوشته بود ما خیلی بد بختیم با یکم توجه به ما میتونید قله های کون هممون رو فتح کنید اعلامیه رو چاپ کردم و در تابلو اعلانات قرار دادم . که نتیجش تمسخر شدید قله عقده ایا از طرف جمع بود طبیعتا به مدیر شکایت کردن. مدیر هم سر صبحگاه گفت اینها باید در زندگی الگو های شما باشن وقتی میبینید کسی موفقه و از شما بالاتره باید باکارو کوشش خودتونو ببرین بالا به سطح اون برسونید نه اینکه تلاش کنید اونو بکشید پایین. مخلص در جواب به سخنرانی مدیر اعلامیه دیگه ای چاپ کردم که توش از طرف قله عقده نوشته بود نیازی نیست برای پایین کشیدن ما تلاش کنید لب تر کنید خودمون دولا میشیم برای همتون میکشیم پایین اما این یکیو هرچی دنبال فرصت گشتم بزارم تو تابلو اعلانات نشد که نشد. مدیر و ناظم مثل شاهین حواسشون به تابلو بود و اخرش مجبور شدم به صورت کلامی اینو تو مدرسه پخش کنم و مجددا عالمو ادم به ریششون خندیدن.مدیر هم سر صبحگاه گفت اگر شما ها در پایان مسائل زندگیتون اینقدر خلاق و نکته سنج باشید ناسا رو در اینده شاگردای من اداره میکنن خلاصه کلی الکی به خودم امیدوار شدم. یادمه یه انشا دوران مدرسه داده بودن که میخواید چیکاره بشید من نوشته بودم میخوام فضا نورد بشم. پدر یکی از بچه های کلاس حموم عمومی داشت و بین کاسبای محل به پلنگ صورتی معروف بود . پسرش که در مدرسه به لقب پسر پلنگ صورتی مفتخر بود (این یکی دیگه وجدانن کار من نبود) تو انشا نوشته بود میخواد دلاک حموم بشه و به پدرش کمک کنه. یه وقتایی معمولا عصر جمعه که از زندگیم بیزار میشم یاد اون میوفتم . ما که میخواستیم فضانورد بشیم داریم مثل کرم رو زمین میخزیم اون بدبخت که میخواست دلاک بشه الان کجاست دو سال بعد از دبیرستان. یه بار که اومده بودم تهران یه کاری پیش اومد باید میرفتم نزدیک مدرسه قبلیم. اعلامیه دوم و کلید در رو با خودم بردم به سری به مدیر زدم. ناظم هم بود. پرسیدن وجدانن چه کلکی سوار کردی خودتو چپوندی تو دانشکده پزشکی (طفلکیا از تغییر رشته من خبر نداشتن) ما و معلمها کلی حدس زدیم و شرط بندی کردیم بگو که برنده مشخص شه . مدیر هم گفت من یه بدهی به تو دارم گفتم میدونم این اعلامیه رو چاپ کردم بزارم تو تابلو اعلانات اما به خاطر حساسیت شماها نشد و رو دستم موند لطفا پولشو مرحمت کنید ناظم گفت دیدی اون موقع گفتم کار اینه شما فرمودید این شیطون هست ولی اینقدر بی ادب نیست حالا تحویل بگیر مدیر گفت نخیر در سفر مشهد من کیف پولتو بر داشتم که مجبور بشی یکم غرورتو بزاری زیر پات از دیگران پول قرض بگیری که بادت خالی بشه. جواب دادم مدیر جان من نمیدونم شما کیف کدوم بد بختی رو زدین اما من از اولش یه کیف پول بیشتر نداشتم که یکی از اقوام از ایتالیا برام اورده بود هنوزم همونو دارم. اما حالا که حرف امانت شد این کلید در مدرسه خدمت شما من دیگه بهش نیاز ندارم با ناظم رفتیم حیاط پشتی کلید انداخت قفلو باز کرد قطعه دوم میله رنگ شده رو هم که یه گوشه قایم کرده بودم در اوردم به عنوان مدرک حرفم بهشون دادم. اونروز پایان سوالات مدیر و ناظم رو صادقانه جواب دادم و باری که از روی شانه هام برداشته شد برای له کردن سه مرد کافی بود موقع رفتن همش بر میگشتم به پشت سرم نگاه میکردم که مطمئن شم مدیر کسیو برای تعقیبم نفرستاده خودمونیم اعتراف واقعا ادمو سبک میکنه خیلی حال داد. مدیر گفت بابت این کارات تا اخر عمر به ما مدیونی و هر وقت مریض شدیم اومدیم مطبت باید مجانی ما رو درمان کنی.جواب دادم اگر شماها با وجود این شناختی که از من دارین بازهم حاضرین داروهایی که من براتون مینویسم رو مصرف کنید حرفی نیست تشریف بیارین دوستان قله عقده متشکل از یه مشت شاگرد اول بود و ازارشون راحت. اما در مورد سگ زنجیر کار سخت تر بود. هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید تا اینکه یکروز که روی اون نیمکت کذایی نشسته بودم اتفاقی افتاد که همه چیزو عوض کرد.رئیس انجمن اسلامی و بسیج دانشگاه یه اخوند بود که پسرش کیوان رو اورده بود کرده بود مسئول بسیج دانشجویی. یعنی کل حشرات سگ زنجیر زیر دست این بودن. یه پسر قد کوتاه با سر کم مو که عادت داشت مزاحم دخترا میشد اما اگر دختر بدبخت میرفت شکایت میکرد خودشو محکوم میکردن که حتما رفتارت صحیح نبوده.یه روز روی نزدیک ترین نیمکت ممکن به قسمت دخترا نشسته بودم. دو تا راه به چپ و راست از میدان وسط دانشگاه جدا میشد راه راست به ساختمان اداری و یا اموزش و راه چپ به در ورودی مخصوص دخترها میرسید. دو طرف هم کلی نیمکت بود .اون نیمکت و نیمکت روبروییش در قسمت دخترا چون نزدیکترین فاصله ای بود که دو جنس میتونستن همدیگه رو ببینن به شدت مشتری داشت. پسرا اونجا جمع میشدن برای دخترا فیگور بدن سازی میگرفتن پسرای قویتر پسرای سبکتر رو مثل هالتر بالای سرشون میبردن خلاصه فقط فیل نداشتیم وگرنه یه سیرک کامل بود.دوستان یه عادتی که من دوران تحصیل داشتم این بود که اصلا واحدهای صبح رو بر نمیداشتم که تا لنگ ظهر بخوابم. نزدیک ظهر مثل زامبی پامیشدم میرفتم دانشگاه همه داشتن ناهار میخوردن من تازه سروکلم پیدا میشد. اونروز نزدیک ساعت دوازده رسیدم همه سر کلاس بودن و بجز کسایی که اون ساعت کلاس نداشتن و به قول خودشون واحد حیاط پاس میکردن کسی نبود. رفتم رو نیمکت خاص که نزدیک قسمت دختر ها بود نشستم. چند تا دخترم رو نیمکت اون طرف نشسته بودن که یه دختر خوشگل و به فاصله حدود ده متر پشت سرش کیوان از ساختمون اموزش اومدن بیرون. اول از پشت بهش نزدیک شد بعد باسن دختر رو گرفت فشار داد. دختر یهو برگشت شروع کرد فحش دادن کیوان گفت راه رفتن خودت تحریک امیز بود مثل ادم راه برو و رفت . دخترا جمع شدن دورش ولی دختر اولی هنوز یک نفس داشت فحش میداد که مرد چهل ساله ای با کت شلوار خردلی رنگ و ریش کوتاهی که معلوم بود مجبوره به خاطر شغلش بزاره سر رسید. با تحکم گفت چه خبره. دخترا شروع کردن همزمان حرف زدن داد زد همه ساکت برگشت منو دید با دست اشاره کرد بیا. پرسید تو دیدی چی شد؟ جواب دادم بله این خانم داشت میرفت اونم به عادت همیشگیش که باسن دخترا رو تو حیاط مشت میکنه باسنش رو گرفت این خانم گفت شکایت میکنم پدرتو در میارم . اونم گفت برو پدر رییس دانشگاهم اینقدر تخم لاپاش نیست که به من حرف بزنه (الکی مثلا من نمیدونستم طرف خود رئیسه) دخترا هم یا به طرفداری از دوستشون یا به خاطر اینکه من پشتشون در اومده بودم یا به خاطر کینه ای که از حشرات سگ زنجیر داشتن همه با حرکت سر حرف منو تایید کردن. رئیس جوری وایساده بود که سمت چپ بدنش به سمت من بود یک کلمه حرف نزد اما دیدم مشت دست چپشو گره کرد. چند لحظه به جلو خیره شد بعد در سکوت کامل برگشت و به داخل ساختمان اداری رفت. می دونستم داره میره که کیوانو به کون های مساوی تقسیم کنه اما نمیدونستم مثل حلقه هایی که بر اثر افتادن سنگ داخل اب تشکیل می شن و در محور زمان هی بزرگتر میشن اون مردم ازاری کوچک من چه تغییرات بزرگی رو قراره تو سرنوشت همه به وجود بیاره…….ادامه داردنوشته شاه ایکس

Date: August 26, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *