پیشگفتار. از زمانی که برای اولین بار نوشته هامو در سایت قلمدان. خاستگاه نویسنده ها و شعرای جدید در فضای مجازی به اشتراک گذاشتم سالها گذشته . نوشتن همیشه برای من وسیله تخلیه روحی بوده. اولین شعرم رو در دوران دبستان پس از خواندن کتاب نستر اداموس گفتم و اولین نوشته ام رو بعد از خواندن یکی از کتابهای ژول ورن به تحریر در اوردم. پدرم ناخواسته اون نوشته رو پیدا کرده بود و به دوستانش نشون داده بود. نوشته کودکانه من چیز خاصی توش نداشت صرفا راجع به این بود که اگر من جای یکی از شخصیت های کتاب بودم انتخاب های متفاوتی داشتم. اما خوندنش توسط پدرم به شدت منو رنجوند. بعد از اون عادت کردم نوشته هامو بسوزونم. اول لذت تخلیه روحی ناشی از نوشتن رو درک کردم و بعد با سوزاندنشون لذت امنیت و ارامش حریم خصوصی رو. با تشویق قدیمی های قلمدان وبلاگ شخصی خودم رهگذر رو تاسیس کردم.هیچ کدوم از دو سایت محتوای سیاسی و یا جنسی نداشت. تلاش وبلاگ نویس های پسر برای جذب جنس مخالف با تعریف های مودبانه اما به وضوح غیر واقعی زیر محتوای وبلاگ های دخترانه اوج غیر اخلاقی بودن کارهای جماعت اهل کتاب و تفکر بود. تا اینکه یکروز صبح متاسفانه مشاهده کردم قلمدان و وبلاگ های زیر مجموعه اش از جمله مال من توسط گروه هکری حدید از گروه های وابسته به سپاه و هسته اصلی سپاه سایبری امروزی نابود شده و بجز ایه ای از قران راجع به پیروزی بر کافران چیز دیگه ای رو صفحه اول وجود نداره. زمستان سال نودو یک تصادفا سایت داستان سکسی رو پیدا کردم. و تابستان سال نودو دو اولین نوشته ام رو اینجا به اشتراک گذاشتم. سبک نوشته های من برخلاف قبل حالا خمیر مایه طنز با اندک چاشنی اروتیک داشت.تا به امروز هرچی نوشتم برای همه بوده.اما دو مجموعه طلوع و غروب مردم ازاران کاملا از کار های قبلی متفاوت است. طلوع به چگونگی اشنایی من با گروه معروف نامدار و غروب به جزییات اتفاقاتی که منجر به از هم پاشیدن جمع ما شد می پردازه.بار ها از من خواسته شد که جریان این دو اتفاق رو بنویسم تا به حدی که ندیده گرفتن درخواست ها بی ادبی به شمار میومد. بین دو مجموعه برای شروع طلوع رو انتخاب کردم.در این دو کار هیچ طنز و یا محتوای سکسی وجود نداره و خوندنش به شدت باعث عصبی شدن و ناراحتی شما خواهد شد زیرا که بیانگر تاریکترین دوران زندگی منه. جایی که در وسط کویر بی رحم. گرسنگی عدم بهداشت و نبود امکانات اولیه انسانها رو تا حد موجوداتی که برای به دست اوردن نیازهای اولیه شون مجبور به جنگیدن با هم بودن پایین اورده بود. من دیدم که چند سرباز برای محتویات سطل اشغال غذاخوری افسر ها به حد مرگ همدیگه رو زدن. من دیدم که پسر فرماندار ….. فقط به خاطر یک غضروف و ریشه کوچکی از گوشت بر روی یک استخوان از ناحیه چشم مورد اصابت مشت قرار گرفت. من دیدم که سربازانی با چهره های پر از ریش چون پولی برای دادن رشوه به منظور گرفتن مرخصی به منشی یگان نداشتند به خاطر ماهها دوری از خانواده و بعضا ندیدن بچه هاشون شبها با گریه زاری به خواب رفتن. من فریاد درد سربازهایی رو شنیدم که قرص مسکن ازشون دریغ شده بود چون مسئول بهداری دواها رو ازاد فروخته بود و چیزی برای تسکین دردهاشون وجود نداشت. اگر نوشته های قدیمی منو نخوندید محتویات مجموعه فعلی هیچ مفهومی برای شما نخواهد داشت مثل اینکه یک سریال صد قسمتی رو از قسمت هشتادمش ببینید . داستان رو نمیدونید و شخصیت ها و گذشتشون براتون اشنا نیست . طبیعی است که لذتی نخواهید برد و صرفا برای شما بی ربط خواهد بود.این مجموعه شامل محتوای تجاوز به همنوع. نژاد پرستی و نمایانگر مسائلی است که مطمئنا برای شما خوش ایند نخواهد بود پس اگر تا به حال از من چیزی نخوندین بی دلیل باعث ازار خودتون نشید. هیمن الان این صفحه رو ببندید. اگر هم از خواننده های همیشگی من هستید بدونید که بر خلاف روال قبل این یکی به هیچ وجه موجب شادی شما نخواهد شد. بطور خلاصه این مجموعه به طور خاص برای طرفداران من نوشته شده پس اگر با کارهای من اشنا نیستید. یا به هر دلیلی کارهای قبلی رو نپسندیدید. این مجموعه برای شما نیست.بخش اول – ستوانوانت قدیمی با مشقت خود را در جاده سنگلاخ بیابانی به جلو میکشید.نور تند افتاب در تلاشی بیهوده به لبه کلاه افسر جوان رسوخ میکرد. باد کویر همانند گرگی زخمی که نیزه ای از سینه اش عبور میکند در واکنش به عبور ماشین زوزه نومیدانه ای میکشید و خاک اطراف رو از زمین بلند میکرد . انگار دانه های شن هم در تلاش برای فرار از این سر زمین بودند. در دوردستها دیوارهای خاکستری دژ قدیمی همچون هیولایی نیمه مدفون در دل کویر خود نمایی میکرد. پس از رسیدن به منطقه هشدار وانت از سرعت خود کم کرد و در فاصله پنجاه متری دروازه نیم دور زد. سربازان جوان همچون جسد هایی که خود را از قبر بیرون می کشیدند به ارامی برخواستند خاک تنشان را تکاندند و از پشت وانت پایین پریدند. کرایه قبلا پرداخت شده بود. حرفی برای گفتن وجود نداشت. وانت دوباره سر به سوی کویر نهاد و در سکوت دور شد . سربازان تقریبا با عجله به سمت دروازه حرکت کردند. اما افسر هنوز همچون دامادی که دور شدن نوعروسش را نظاره میکند با چشمانش وانت رو بدرقه میکرد. انگار وانت کهنه سراب ازادیهایی بود که با سرعت در دل کویر محو میشد. ستوان برگشت و به سمت دروازه حرکت کرد. دژبان حیوان صورت پس از چک کردن مدارک با لبخندی کریه دندان های زشتش را به نمایش گذاشت . و گفت سیگار هاتون رو تحویل بدین سرکار ستوان . افسر تازه وارد بر خلاف تمایلش برای شکستن سکوت به خشکی جواب داد معتاد نیستم. خوی حیوانی رو به وضوح میشد در چهره نفرت انگیز دژبان مشاهده کرد. بعد از چند لحظه سکوت دژبان گفت ساختمان فرماندهی اونطرفه جناب سرگرد منتظر شمان. افسر بدون مکث به سمت ساختمان حرکت کرد . بنایی قدیمی با کاکلی شکسته. از جایی که قبلا به وضوح تاج شاهنشاه روی بدنه ساختمان نقش شده بود اکنون بجز شیارهای زخمی کهنه بر چهره ای سالخورده اثری باقی نمانده بود . تلاشی بیهوده برای انکار بزرگمردی که حتی در دل کویر هم یادگار های عظمتش خودنمایی میکرد. نمای سربازان کثیف نیمه برهنه همانند بادبان های سوراخ یک کشتی طوفان زده در محوطه پادگان قدیمی انگار پوزخندی بود بر خاطره ارتشی که زمانی نامش لرزه بر تن شاهان خاور میانه می انداخت. ستوان پله های ساختمان را بالا رفت تا به طبقه فرماندهی رسید .پشت میز ها کسی نبود . چند لحظه بعد از اطاق اخر مردی در استانه پنجاه سالگی با پیراهنی سفید و لبخندی مهربان بیرون امد. بدون حرف به سمت افسر رفت و با محبت پایان پرسید میتونم بهت کمک کنم پسرم؟ ستوان جواب داد برای ملاقات با سرگرد اومدم. مرد مهربان گفت میزشون اونجاست. خودشون احتمالا برای بازرسی رفتن اگر تشنه ای تو یخچال اطاق من اب خنک هست. میتونی رو کاناپه استراحت کنی تا ایشون بیان. و در حالی که استین هایش را برای گرفتن وضو بالا میزد از سالن خارج شد. بیست دقیقه بعد مردی با لبس های کهنه خاک الود. چهره خشن و افتاب سوخته. دماغ عقابی و نگاهی که اراده فولادینش را فریاد میزد وارد سالن شد. خورشید رنگو رو رفته روی شانه اش بهتر از هر کلمه ای معرف وجودش بود. ستوان که تا ان لحظه مشغول خواندن اعلامیه های روی دیوار بود برگشت و احترام نظامی گذاشت. سرگرد بدون اینکه از سرعتش کم کند گفت برو پایین وظیفه بویری رو پیدا کن اون وظائفت رو بهت میگه. دیگه هم هرگز پاتو تو طبقه فرماندهی نزار…. افسر جوان متعجب از برخورد تلخ سرگرد پله های خاک گرفته رو پایین رفت. شیشه های تار پنجره ها مانع عبور اخرین تشعشات قرمز خورشیدی رو به مرگ بود . ستوان حس میکرد درون بدن جانوری مرده در حال حرکت است. پله های فرسوده. دیوار های پر از ترک و شیشه های تاری که توقع درخشش از انها مانند شوخی تلخی در میان مجلس ختم بود .دژ فرتوت در زیر غبار زمان اخرین نفس هایش را میکشید…بعد از خروج از ساختمان سربازی در لباس رنگو رو رفته به سمتش امد . احترام گذاشت و گفت من بویری هستم دژبان ارشد. از ظهر منتظرتون بودیم.بفرمایید بریم برای بازدید. ستوان نیم ساعت بعد سوار بر جیپ از سه ورودی اصلی دژ بازدید کرد. ورودی سربازان . ورودی پرسنل . ورودی ماشین های سنگین . اما منظره یکسان بود همه جا دژبان هایی کثیف با چهره هایی پرازریش دندان های به شدت زرد شده که حتی کوچکترین تلاشی برای پنهان کردن سیگارهای روشنشان نمیکردند . لباس های مندرس دکمه های باز. پوتین های نیمه پوشیده. انگار تعمدا بی ارزشی لباس فرمشان را به رخ می کشیدند. بویری یک ساعت بعد رو به توضیح روش اداره دژبانی پرداخت و گفت هرچه زودتر شما همه چیزو یاد بگیرین من زودتر میتونم برم مرخصی پایان دوره. سوال دیگه ای ندارین؟؟ ستوان گفت دژبانهایی که سر خدمت نیستن رو جمع کن. بیست دقیقه بعد نیمه انسانهایی کثیف که حتی سعی در مرتب بودن هم نکرده بودند جلوی دژبانی اصلی جمع شدند. ستوان گفت نمیدونم تاحالا اینجا چطوری اداره میشده اما از حالا به بعد این شرایط قابل تحمل نیست همین الان بر می گردید همه جا رو نظافت میکنید اخر شب شخصا بازدید میکنم سرو وضعتون هم درست کنید اینجا پادگان ارتشه نه کمپ ترک اعتیاد. سربازان بدون حرف برگشتند و پراکنده شدند. بویری ستوان رو به اطاق اقامت افسران وظیفه راهنمایی کرد و رفت. چند ساعت بعد ستوان بی توجه به جیپ پارک شده پیاده به بازدید دژبانی ها رفت. اما کمترین تغییری در لباس و در وضع نظافت ندید. وقتی دلیل رو جویا شد دژبان چاقی که چهره اش با خوک کوچکترین تفاوتی نداشت با پوزخند گفت ناراحتی خودت همه جا رو نظافت کن در گیری فیزیکی با ده نفر ممکن نبود. درگیری لفظی با این لجن های سخنگو هم چیزی رو حل نمیکرد. ستوان یاد ضرب المثل معروف امریکایی افتاد وقتی با خوک کشتی میگیری جفتتون تو نجاست غلط میزنید با این فرق که خوک خوشش میاد توهین روی حیواناتی که برای شوخی و گذراندن وقت با اشتیاق به مادر هم فحش های سنگین میدادند و بلند بلند میخندیدند تاثیری نداشت. شکایت به سرگرد که به وضوح دشمنی اش را در اولین برخورد نشان داده بود هم ایده خوبی به نظر نمی امد. تنها اثبات ضعف ستوان در برابر یک مشت سرباز صفر کریه المنظر بود. صورت اصلاح شده یونیفرم تمیز به دقت اطو شده و پوتین های درخشانش در میان ان موجودات بی فرهنگ. مانند تضاد حضور فضانوردی در میان انسانهای اولیه بود.حتی مغول هایی که بنا بر اصول اولیه دینشان تنگری پرستی (خدای اسمان بی انتها) حمام کردن را از گناهان کبیره میدانستند بیشتر از اینها متمدن بودند. ستوان در حالی که صدای خنده های زشتشان در تاریکی شب او را بدرقه میکرد از انجا دور شد. انگار باد کلمات امنمحت تنها ترین فرعون را در گوشش زمزمه میکرد. به افق بنگر تا ببینی. دشمنانی بیش از دانه های شنهای صحرا…… صدای فریادی زنجیر افکار ستوان رو پاره کرد. کسی عاجزانه کمک میخواست با شتاب به انسو رفت. سه سرباز قدیمی یک سرباز تازه وارد رو دوره کرده بوند. و میگفتند میدی یا محکمتر بزنیم. سرباز با دیدن ستوان داد زد کمکم کنید. سه سرباز قدیمی با عجله خبر دار ایستادند . ستوان خونسرد گفت اینجا چه خبره؟ سرباز قدیمی با لهجه پشت کوهی اش گفت هیچی داشتیم باهاش شوخی میکردیم. ستوان با خشم پایان کشیده ای به گوش سرباز قدیمی زد و گفت شما ….. به همین غلیظی خوردید با کسی که نمیشناختید شوخی کردید مگه میدان مشق جای شوخیه؟؟ گم شید از جلوی چشمام… سربزان قدیمی بدون حرف برگشتند و رفتند. ستوان به سرباز ریزنقش که با عجله در حال مرتب کردن لباسش بود گفت تازه واردی؟ سرباز گفت بله امروز صبح اومدیم ستوان پرسید چند نفر بودین؟ سرباز جواب داد حدود بیست تا بچه های تهرانیم.فردا قدیمی ها ترخیص میشن و تخت ها و پتو ها و کمد هاشون رو میدن به ما. سختیش یه امشبه. ستوان پرسید بقیه کجان؟ سرباز گفت از اینطرف و ستوان رو به سمت چادر هایی که مشخص بود با عجله در گوشه میدان مشق برپا شده راهنمایی کرد سربازهایی نا امید که با لباس های نو جلوی در چادر ها نشسته بودن با دیدن افسر از جاشون پاشدن. چهره هایی که میشد شوک ناشی از ضربه تغییرشرایط زندگیشون رو به وضوح از چشماشون خوند. یکیشون گفت به ما ناهار و شام ندادن خیلی گرسنه ایم. میشه دستور بدین یه چیزی برای خوردن بهمون بدن؟ رو اسفالت با شکم خالی نمیشه خوابید…. ستوان به سرباز گفت منو ببر اشپزخونه. وقتی که رسیدند پرسنل اشپزخونه با عرقگیر در حال خوردن چلو مرغ به احترامش پاشدن. ستوان به سردی گفت چرا به اینا شام ندادین؟ سرباز قد بلندی گفت بهشون نرسید ستوان به سرباز گفت برو بقیه رو بیار . وقی اومدن دستور داد هر چی هست بزارین وسط. کم اومد تخم مرغ و پنیر بهشون بدین کسی شام نخورده از این در بیرون نره. یکی از سربازای اشپزخونه گفت خوب جیره نمیرسه ستوان جواب داد اگر به اندازه ای هست که شما چلو مرغ بخورید اینقدر هست که یه نیمرو هم جلوی اینا بزارید . یکیشون گفت حالا اگر یه شب گشنه بمونن چی میشه؟ ستوان جواب داد از امشب همه دژبانی ها زیر دست منه. به خدای محمد قسم یکبار دیگه بخواید از این مادر جنده لاشی بازیا در بیارین. هر بار که از مرخصی برگشتید برای بازرسی لخت مادر زادتون میکنم کون لخت برام رو اسفالت داغ رژه برید. سرباز خواست چیزی بگه که ستوان فریاد زد صدا از کسی نشنوم سربازای اشپزخونه برای تهیه نمیرو از جاشون پاشدن و کمی بعد بشقاب های نیمرو و پنیر رو روی زمین مرمری کف اشپزخونه گذاشتن . بی گناهانی که تنها جرمشون به دنیا امدن در کشوری بود که طاعون سیاه دین اخرین ذره های انسانیت مردمش رو از درون پوسانده بود .جوان های هفده هجده ساله ای که هنوز اثار نظافت زندگی قبلیشون رو به تن داشتند در وسط کویر سوزان. در سوراخ جهنمی که حتی خدا هم فراموشش کرده بود . تاوان گناهان پدرانشون رو پرداخت میکردند . سرباز قد بلند در یک بشقاب فلزی کمی مرغ و یک تخم مرغ نیمرو با نان برای ستوان اورد. ستوان بدون اینکه به بشقاب دست بزند برخواست و از اشپزخانه خارج شد. اولین پیروزی…فردا ظهر اتوبوس سبز رنگ پرسنل پایگاه رو برای مرخصی اخر هفته به بیرون برد. کنار دروازه اصلی بویری با لباس شخصی منتظر ایستاده بود. نیم ساعت بعد پسر کوتاه قدی با لباس شخصی به او محلق شد. ستوان بی تفاوت از دور به پچ پچ کردن ان دونفر نگاه می کرد که ناگهان صدای ترمز جیپ رو باز سکوت رو شکست. دو نفر سوار شدن و جیپ به درون دروازه دور زد. ستوان با دست به جیپ علامت توقف داد و با لحن سردی به راننده گفت برگه خروج. راننده به پسر کوتاه قد نگاه کرد. پسر گفت بزار بریم خودیه دژبان قدیمی برای باز کردن زنجیر جلو اومد. ستوان با تحکم دستور داد برگرد سر جات دژبان چند لحظه این پا و اون پا کرد انگار میخواست بگه رفتنم تصمیم خودمه این مکث از چشم ستوان دور نموند. سرباز کوتاه قد پیاده شد و گفت میخوایم بریم شهر یکم خوش بگذرونیم. سوغاتی شما هم سرجاشه. نگاه سرد ستوان لبخند رو روی صورت سرباز کوتاه قد ماسوند.. بعد از چند لحظه سکوت سرباز گفت برگه همراهم نیست باید برم از دفتر بیارم اذیت نکن . ستوان بدون هیچ حرفی دست به سینه سرجاش وایساد چند لحظه بعد پسر قد کوتاه به راننده جیپ گفت برو قرار گاه. جیپ دور زد و رفت. پنج دقیقه بعد دوباره برگشت اینبار ستوان برگه خروج رو به دقت بررسی کرد و گفت این اسم نداره پسر برگه رو گرفت و به جای اسم نوشت افشین. ستوان به برگه نگاه کرد و با پوزخند گفت این امضای کیه؟ افشین جواب داد فرمانده قرارگاه چطور؟ ستوان اینبار با لحن جدی گفت فرمانده قرار گاه پدرته؟ نه ضعیفی از لبان افشین بیرون اومد. ستوان گفت دست خط تون خیلی شبیهه گفتم حتما پدر پسرید سکوت… ستوان اضافه کرد فرمانده میدونه دست خطشو جعل میکنی؟؟ افشین اینبار از ماشین پیاده شد و گفت حالا بی خیال ما بچه های تهران باید هوای همو داشته باشیم. ستوان پرسید مال کجای تهرانی؟ افشین گفت …… ستوان جواب داد چنین محله ای نداریم. افشین گفت بالای کرجه. ستوان جواب داد کرج خودش یک شهر بزرگه استان هم که شده . افشین با لحن بی خیالی جواب داد ما میگیم تهران ستوان کشیده ی زیر گوش افشین زد و گفت بین تهرانو کرج یه بیابونه به وسعت کس ننت. مادر قحبه تو خودتو قاطی تهرانیا نکن…. افشین خشکش زد . بی حرف برگشت داخل پادگان. راننده خواست دنده عقب بگیره که با ضربه ستوان روی کاپوت روشو برگردوند. ستوان با خونسردی دستور داد بویری رو به شهر برسون و برگرد. بیشتر از سه ساعت طول بکشه تا صبح شنبه بدون ابو غذا میزارمت پشت این در . بویری گفت کاش منشی یگانو با خودتون دشمن نمیکردین. درجه نداره اما خرش اینجا خیلی میره. ستوان جواب داد بقیه پایگاهو نمیدونم اما اینجا خرش فقط میره رو ننش با اشاره سر راننده حرکت کرد و از دروازه خارج شد. دژبانهای ژولیده حالا به ستوان خیره شده بودند نمی دونست این نگاه ریشه در ترس داره یا احترام و شاید هردو. دیگه اهمیتی هم نداشت. گفته ادگار هوور بزرگترین رئیس و موسس اف بی ای به وضوح در ذهنش می درخشید. برای به دست اوردن سیب تازه باید تا پای خود درخت بری . تا پاک شدن شاخه ها از این میوه های کرموی گندیده فقط به اندازه گذر یک نسیم وقت باقی مونده بود. فردا ظهر موقع ناهار ستوان در گوشه ای به تنهایی نشسته و به سینی غذایش خیره شده بود افکارش مانند زندانی که برای پیدا کردن راه خروج به دیوار ها مشت می زند در تلاش برای حل معمایی بود که ذهن فرهیختگان تاریخ قرنها برای گشودنش کوشیده بودند. قدرت….. با وجود داشتن موقعیت فرماندهی به هیچ عنوان از او اطاعت نمیشد. قصد مذاکره با کفتارها را نداشت صدای کیسینجر به وضوح در ذهنش می پیچید ایالات متحده هرگز با تروریستها مذاکره نمیکند. گفتگو شاید باعث نجات چند انسان شود اما قرار گرفتنشان در سرمیز و در برابر دولت به انها وزن و اعتبار خواهد داد. واگر به چیزی دستیابند فردای انروز از خود خواهند پرسید دیگر چه امتیاز هایی میتوان از دولت گرفت؟؟ تلاش برای جلب حمایت افسران مافوق بر خلاف طبیعت ستوان بود زیرا کمک خواستن را علامت اثبات ضعف میدانست. حتی اگر با تقاضایش موافقت هم میشد در بهترین حالت تصویر کودک کتک خورده ای را به نمایش میگذاشت که با چشمان گریان به همراه پدرش به کوچه برگشته تا مورد تمسخر قرار گیرد. پنهان شدن پشت دیگران برخلاف اصول بنیادین خلقت ستوان بود. مرگ را به کوچک شدن ترجیح میداد. افشین بی صدا به دور افتاده ترین میز غذاخوری افسران نزدیک شد. پرسید اجازه هست بشینم جناب سروان؟ نگاه سرد ستوان هر چیزی رو در خودش داشت بجز دعوت. افشین سرپا حرف زد. اینجا بخش های اداری رو عملا سربازا دارن میگردونن همشونو هم خودم گذاشتم سر پستشون. شما اگر هوای ما رو داشته باشین کل پادگان در خدمتتونه. مرخصی تشویقی؟ استعلاجی؟ خالی کردن پرونده از اضافه خدمت؟ ماشین برای عشقو حال پنج شنبه هاتون؟ و خلاصه شما لب تر کنید همه چی فراهمه. فقط اینجا یه سیستم داره که ما بین خودمون بهش میگیم مافیا. دو تا افسر وظیفه دیگه هم اینجا هست اونام از خودمونن. ماه رمضون که سربازا گشنگی میکشن شما فقط بگین ناهار چی میل دارین اشپزخونه براتون ردیف کنه. اداریا همه با هم اوکی هستن. هرکدوم هرچی لازم داریم حتی با کادریا مطرح هم نمیکنیم بین خودمون حلش میکنیم. اخر هفته ها هم میریم شهر یه خونه ویلایی بزرگه جنده لاشی خونس اونجا حموم میریم. عشقو حال میکنیم. اهلش باشید بساط منقل هم به راهه. اصلا بار اول برای خوش امد گویی ورودتون همه چی مهمون ما ستوان دستشو به حالت سیلی بالا اورد و گفت یکی دیگه هم میخوای؟؟ افشین ساکت موند. ستوان گفت هرکسی بخواد از در خارج بشه باید برگه مرخصی داشته باشه و در مورد خودت هر بار که پاتو از در بزاری بیرون موقع برگشتن لخت مادر زادت میکنم برای بازرسی بدنی. کاری میکنم که ابزار بشه بهترین دوست و مونس تنهاییات ( ابزار وسیله ای بود متشکل از دو پاشنه کفش که به یک دسته شبیه ترمز دوچرخه منتهی میشد اگر سربازی مشکوک به جاسازی یعنی حمل مواد مخدر در نشیمنگاهش میشد بازرس دژبانی حق داشت شلوارشو پایین بکشه و با قرار دادن دو پاشنه کفش در سوراخ باسنش و فشردن قسمت ترمز مانند. کامل حفره باسن رو باز و داخلشو با چراغ قوه بازرسی کنه. از ابزار فقط برای ترسوندن سربازان تازه وارد در روز اول ورودشون استفاده میشد هرگز عملا مورد استفاده قرار نگرفته بود). افشین گفت یعنی هیچ راهی نداره با ما کنار بیای ؟ ستوان کمی مکث کرد و گفت بتمرگ. افشین نشست ستوان ادامه داد هر معامله ای که باهات بکنم فقط برای خودته دیگران داخلش نیستن روشنه؟ افشین مثل توله سگی که حبه قند نشونش داده باشی سرشو تکون داد. ستوان گفت از لوحه دژبانی برام بگو. افشین جواب داد لوحه دژبانی رو رسما باید دژبان ارشد بنویسه و سرگرد امضا کنه اما خیلی وقته که من می نویسمش کسی هم کاری نداره.ستوان جواب داد تا یکساعت دیگه لوحه رو به خود من تحویل میدی. شش تا هم برگ مرخصی صادر میکنی بدون تاریخ. افشین گفت بیشتر از چهار روز نمیتونم بدم در ضمن از الان اینا رو پررو نکنید بزارید یه ماه جون بکنن بعد تشویقی بدین .ستوان با تحکم گفت هر برگه فقط دو روز مرخصی داشته باشه نه بیشتر روشنه؟ افشین جواب داد بله چشم. ستوان با لحن سرد گفت هنوز که اینجایی…. بعد از ناهار ستوان به اسایشگاه سربازان رفت دو پسر تازه وارد رو انتخاب کرد و ازشون پرسید از شرایط راضی هستید ؟؟ دو پسر جواب دادن نه. حفاظت فیزیکی گذاشتنمون یکروز در میون روزی دوازده ساعت باید بالای برجک پست سگی بدیم. سه تا چهار ساعت. دو پاس.روزای مثلا استراحت هم قراره ازمون بیگاری بکشن. ستوان پرسید میخواید شرایط براتون بهتر بشه؟ سربازها با خوشحالی گفتن البته. ستوان گفت در ازای شرایط بهتر وفاداری کاملتون رو میخوام میگم بمیر باید بمیرید. درضمن با قدیمی ها هم قاطی نمیشید.سرد و جدی برخورد میکنید. باهاشون حرف نمیزنید. محل سگ بهشون نمیزارید این زباله ها رفتنین. دو گروه وجود داره ما و اونها. بخواید طرف اونا باشید به همین اسونی که اوردمتون می اندازمتون بیرون روشنه؟؟ هر دو سرباز به حالت خبر دار گفتن چشم. فردا صبح دو دژبان قدیمی به مرخصی شهری رفتن و جاشونو دو تا تازه وارد گرفتن. روز دوم دوتا دیگه رفتن مرخصی و جاشونو به دو تا ورودی جدید دادن. روز سوم دژبانهای قدیمی برگشتن اما برحسب سنت مستقیما نیومدن دژبانی. چند شیفت جاهای دیگه باید پاس میدادن که کسی نگه پارتی بازیه. پشت پادگان لوله فلزی از دیوار بیرون اومده بود که فاضلاب پادگان ازش خارج میشد به خاطر وجود اب مقداری بادمجان کوچک پلاسیده زرد اونجا رشد کرده بود و معروف بود به پست بادمجون. به خاطر بوی کریه ادرار کهنه از اون پست نگهبانی برای تنبیه استفاده میشد. ستوان به افشین گفت دو دژبان برگشته از مرخصی رو پست بادمجون بزاره. دوتا دژبانی که فردا صبح برگشتن هم مستقیم سر پست بادمجون رفتن. حالا دژبانی اصلی شش سرباز تازه وارد داشت روز بعد به همین ترتیب هر روز دو دژبان شلخته قدیمی برای رفتن به مرخصی دو روزه از لوحه بیرون میرفتن دو تازه وارد جاشونو میگرفت. وقتی دژبانی اصلی پاکسازی شد. ستوان به نیروهای تازه وارد دستور نظافت داد . دوروز طول کشید تا خوکدانی سابق قابل تحمل بشه. دژبانهای قدیمی به سراغ ستوان اومدن و پرسیدن کی قراره دوباره برگردن سر پستشون. ستوان با پوزخند گفت مگه کسی بهتون قول برگشت داده؟ قدیمیها به سراغ دوستانشون در سایر دژبانی ها رفتن و قضیه رو گفتن. انگار اب تو سوراخ مورچه ها ریخته باشی دژبانهای دو دژبانی باقیمانده به شدت مشغول نظافت شدن. وقتی عصر ستوان برای بازرسی رفت همگی با لباس کامل پوتین واکس زده خبر دار وایساده بودن. اما اینبار نوبت ستوان بود که به تلاش بیهودشون بخنده . ده روز پس از شروع نقشه هر سه دژبانی کاملا پاکسازی شده بود به دستور ستوان دژبانهای سابق حالا بالای برجک پست سگی میدادن و منتظر نوبتشون در پست بادمجون بودن تا بیست روز ( ده برابر مدت مرخصی کوتاهشون) اونجا نگهبانی بدن . به افشین واضح گفته شده بود باید اینقدر اونجا بمونن که عرق تنشون به طور طبیعی بوی ادرار کهنه بده. ستوان درخواستی مبتنی بر رنگ. موکت. پتو و تخت های فلزی نوشت و بعد از صبحگاه مشترک در میدان مشق درخواست رو به سرگرد عرضه کرد. سرگرد بدون یک کلمه حرف اول متن رو خوند بعد امضا کرد و بی توجه به احترام نظامی ستوان به دفترش رفت. نمای داخلی هر سه تا دژبانی رنگ خورد زباله ها بیرون برده شد. کف موکت نو شد . در کناره اطاق پشتی دژبانی تختهای فلزی سه طبقه با پتوهای نو خود نمایی میکرد. حالا دژبانهای تازه وارد با لباسهای نو و پوتین های واکس زده مانند کاشفان انگلیسی در میان وحشیان به وضوح خودنمایی میکردن. مرحله دوم انجام شده بود. اما نقشه ستوان برای رسیدن به هدف نهایی اش یگان دژبان هنوز کامل نبود. هنوز اخرین و مهم ترین قدم مونده بود. در حالی که به افق عصرگاهی خیره شده بود صدای مودب سربازی ستوان رو از افکارش بیرون کشید .همون سرباز شب اول بود که ستوان رو به چادرها راهنمایی کرده بود. ستوان پرسید اسمت چیه پسر. سرباز گفت کوچیکتون ارشم . ارش …. تپه.ادامه…نوشته شاه ایکس
0 views
Date: August 22, 2019