…قسمت قبلبخش دوم – سرگردسرباز ادامه داد پیک های ارتشی اومدن لطفا تشریف بیارین برای امضای تحویل. محموله پستی چیز قابل توجهی داخلش نداشت. نامه های اداری حکم های ابلاغ و…. به ارش گفت محموله رو به بخش اداری ببره. طبق دستور سرگرد هرگز پاشو در طبقه فرماندهی نگذاشته بود. همه چیز به خوبی پیش میرفت و هر روز موقعیتش بهتر تثبیت میشد. نمیخواست هیچ چیز مانع هدف نهایی یعنی تشکیل یگان دژبان بشه. یه نیروی نظامی کوچک ولی وفادار که به وقتش قرار بود خیلی چیزا رو تغییر بده. اما فعلا زمان سربزیری و سکوت بود. انیشتین گفته معروفی داره انسانها نقشه میکشند خدایان قهقهه میزنند یعنی هیچ وقت هیچ چیز مطابق نقشه پیش نمیره.اون شب وقتی ستوان برای گشت نیمه شب رفته بود صدای فریادی رو شنید که کمک میخواست زیر برجک اهنی دو سرباز رو دید اولی بازوش زخمی شده بود و در حال خونریزی بود دومی هم که جایگزینش بود اجازه ترک پست نداشت. ظاهرا از بدنه برجک فرسوده اهن پاره تیزی به سمت بیرون خم شده بود. موقع پایین اومدن به علت بی دقتی قسمت نرم پشت بازوی سرباز به فلز گرفته و لباس و گوشت دست رو بریده بود. ستوان بلافاصله کمربندشو باز کرد و بالای قسمت زخم بست بعد زیر بغل سرباز زخمی رو گرفت و به بهداری رسوندش. دکتر پشت میزش خواب بود و نه با سرو صدا و نه با تکان دادن شانه هایش بیدار نشد. ستوان که از مودب بودن خسته شده بود با دو دست یقه دکتر رو گرفت که بیدار شو مرتیکه. اما شوک ناشی از فهمیدن حقیقت تا مغز استخوانشو لرزوند دکتر مست بود… با صدای فریاد ستوان گروهبان کادر بهداشت از اطاق استراحت پزشکان بیرون امد و خیلی سرد پرسید چه خبره. معمولا پنج شنبه جمعه کادری ها به مرخصی میرفتند اما انگار سرباز زخمی شانس اورده بود. گروهبان سعی کرد با دستمال کاغذی زخم را تمیز کند ستوان پرسید چرا الکل نمیزنی ؟ و جواب شنید بجز دو گاز استریل و کمی نخ بخیه چیز دیگری در بهداری وجود ندارد. ناگهان فکری به ذهن ستوان رسوخ کرد کشو ها رو کشید و بطری نوشیدنی الکلی دکتر رو پیدا کرد و گفت از این استفاده کن. گروهبان زخم رو تمیز و بخیه زد و بعد پاسنمان کرد . هیچ دارویی برای تسکین درد سرباز وجود نداشت. وقتی ودکا رو روی زخمش ریختند و سوزن را داخل گوشت تنش فرو بردند از درد فریاد میزد و اشک میریخت. ستوان لباس نظامی اش را در اورد و تا کرده بین دندانهای سرباز گذاشت و گفت اینو گاز بگیر. گروهبان بعد از پایان شدن کارش گفت انتی بیوتیک ندارم بهش بزنم اگر زخم عفونت کنه خطرناکه. ستوان جواب داد تا صبح اینجا بمونه اگر حالش بدتر شد با امبولانس میفرستیمش شهر. سپس به افسر نگهبانی رفت و موضوع رو گزارش داد.افسر نگهبان بی تفاوت به پاسبخش گفت موقع پستش که شد برو از درمانگاه برش دار. ستوان گفت این بدبخت بدون هیچ دارویی جراحی سرپایی شده کلی ازش خون رفته میخواین بفرستینش بالا برجک؟ افسر نگهبان جواب داد میخواین شمارو جاش بفرستم اون بالا جناب سروان ستوان با ندیده گرفتن طعنه استوار مسئول کشیک جواب داد میگم بچه های دژبانی پستشو تامین کنن یه امشبو راحتش بزارین.قبل از خارج شدن از افسر نگهبانی با صدایی ملایم ولی طوری که حتما استوار بشنوه گفت مادر جنده….. ساعت ده از بهداری خبر دادن که سرباز بیچاره بدجوری تب کرده ظاهرا دستش عفونت کرده بود. ستوان بعد از یک ساعت دوندگی بلاخره تونست حکم انتقال سرباز رو به بیمارستان نظامی بگیره امبولانس کهنه نیم دوری زد و جلوی بهداری توقف کرد بدن نیمه جان سرباز رو با برانکارد داخلش گذاشتند صدای افسر نگهبان رو شنید که به راننده گفت لازم نیست خودت بمونی به بیمارستان تحویلش بده و برگرد اگر مرد هم به درک… .نیم ساعت بعد سروان پایان کادر مسئول بهداری به دژبانی اومد هدفش زهر چشم گرفتن بود اما هنوز نمیدونست با چی طرفه . بلافاصله حمله لفظی رو شروع کرد. تو بهداری عربده میکشی. پدرتو در میارم….. به سرگرد گزارش میدم…. ستوان با خونسردی گفت کارخوبی میکنی اگر تو هم گزارش ندی من میدم. مطمئنم بدش نمیاد بدونه تنها دکترمون از شدت مستی بیهوش بود و البته بعدش یکم تحقیق در مورد داروهای ناپدید شده بهداری هم سرگرمی بدی نیست سروان گفت پشتت به جناب سرگرد گرمه؟ ستوان با پوزخند جواب داد خیر اما مطمئنم بزودی تو دادسرای نظامی سرگرد پشت شماها رو حسابی براتون گرم میکنه اون موقع ارزو می کنید کاش یه کم نخ بخیه و چند تا مسکن برای روز مبادا نگه داشته بودین سروان رفت اما موقع ناهار دوباره با دکتر پیداش شد. رفتارش کاملا مودبانه شده بود گفت دکتر اومده ازت معذرت خواهی کنه. ستوان با پوزخند پرسید خودت چی؟؟ سروان گفت اول حرفاشو بشنو که چرا مست بود بعد اگر دلت خواست گزارش بنویس. برخلاف تصور ستوان دکتر نیروی کادر نبود. حتی متولد این خاک نفرین شده هم نبود. دکتر ز متولد و بزرگ شده المان بود اونجا درس خونده و ازدواج کرده بود. بابای کیریش اخر عمری زده بود به کلش که میخوام برگردم تو خاک مملکت خودم دفن بشم. سه سال بعد یه روز مامانش زنگ میزنه اگر میخوای باباتو زنده ببینی بیا.این بدبخت میره سفارت میگه ویزای ایران میخوام میگن حدود نه روز کار داره.میگه عجله دارم پدرم در حال مرگه. کارمند میگه یه راه داره شما تقاضای پاسپورت ایرانی بکنید من اعمال نفوذ میکنم همین امروز پاسپورتتون رو میدم دکتر میگه من متولد اینجام تاحالا ایران رو ندیدم و سربازی نرفتم برای برگشتنم به المان به مشکل نمی خورم؟ کارمنده میگه این چه حرفیه هیچ مشکلی نیست . دکتر کارهارو انجام میده در انتهای راهرو کارمند دیگه ای رو میبینه از اونم همینو میپرسه کارمند دوم هم با روی خوش جواب میده خیر اون مساله شامل شما نمیشه. خلاصه این بدبخت گول میخوره پاسپورت ایرانی میگیره و میاد. سه روز بعد پدرش فوت میکنه بعد از مراسم شب هفت به مامانش میگه من میرم المان برای چهلم پدر دوباره بر میگردم. تو فرودگاه پاسپورتو ازش میگیرن میگن این سپاسه است به معنی پاسپورت موقت یکبار مصرف برای یک بار عبور از مرز. شما به جهت خروج باید برای گرفتن گذرنامه اقدام کنی. بدبخت میره اداره گذرنامه میگن کارت پایان خدمت لازمه. از سفارت المان کمک میخواد میگن شما با گرفتن پاسپورت ایرانی طابعیت ایران رو پذیرفتی . الان یک ایرانی هستی در خاک ایران. طبیعتا تا وقتی برگردی به المان باید از قوانین اینجا اطاعت کنی . هیچی بدبخت کلی از این اداره به اون اداره میره اخرش میبینه چاره ای نداره میاد سربازی. تو المان دو تا بچه کوچیک داشته زنش هم کار نمیکرده خونه دار بوده. مسئول بهداری دارو ها رو میفروخته پولشو میزاشته جیبش برای ساکت نگه داشتن این بدبختم یکم نوشیدنی الکلی بهش میداده که شبا مست کنه یادش بره چه بلایی سرش اوردن. ستوان تصمیمشو گرفت. به دکتر گفت دیشب جون یه بچه بیگناه در خطر بود صبح هم این یارو جلوی افرادم برای من شاخو شونه کشید. این که بزارم کسی قسر در بره تو طبیعت من نیست باید تصفیه حساب کنم. اما تو به اندازه کافی بدبختی سرت اومده. مستی رو بزار کنار و کارتو درست انجام بده اینجوری وقتی سروان به فاک سگ رفت تو رو نمیتونه با خودش بکشه پایین. چند وقت بعد اتفاق غیر معمولی افتاد نزدیک ساعت یازده شب افشین با موتور نقره ای رنگی که یک محفظه چرخ دار برای مسافر کنارش نصب شده بود. قصد ترک پایگاه رو داشت. بهش گفتم بزار صبح برو. حکم خروج در شب به امضای فرمانده قرارگاه برای خودش و موتورش و یک دبه حاوی سوخت رو بهم نشون داد. به فرمانده بیسیم زدم و چک کردم مشکلی نبود. گذاشتم بره اما بعدها ارزو کردم ای کاش اون شب با تیر زده بودمش. فردای اون روز جناب سرگرد اومد و گفت با سواد ترین دژبانت کیه؟ گفتم کاوه دانشجوی انصرافی سال دوم حسابداری . کاوه احضار و به دفتر قرار گاه فرستاده شد. ظهر خبر داد به عنوان منشی جدید قرارگاه انتخاب شده ظاهرا افشین یک روز زودتر از موعد تصفیه گرفته بود و رفته بود. من فکر کردم به خاطر باجهایی که گرفته ترسیده روز اخر با همدوره هاش ترخیص بشه تو راه کونش بزارن. اما جریان خیلی وحشتناک تر از این حرفا بود . هجدهم ماه بعد طرف ساعت هفت شب کاوه بیسیم زد و کمک خواست . بعد از منشی شدنش خواهش کرده بود همچنان شبا تو دژبانی بخوابه چون محیط فوق العاده کثیف اسایشگاه براش قبل تحمل نبود. منم بدم نمیومد منشی قرار گاه زیر دست خودم باشه اجازه دادم. کاوه گفت هر چی سعی میکنم با افسر نگهبانی تماس بگیرم موفق نمی شم باتوم بردارید بیاید اینا میخوان دفترو روی سر من خراب کنن . با دژبانهایی که سر پست نبودن رفتیم جلوی دفتر. داد زدم چه مرگتونه یونجتون زیاد شده عربده میکشید؟ شروع کردن با هم حرف زدن گفتم یکیتون حرف بزنه بقیه خفه شن. یه سرباز سیبیلو گفت این منشی جدید هیچی حالیش نیست. از صبح الاف سروان تسلیحات بودیم که از صحرا برگرده. حالا هم که اومدیم فرم تصفیه بگیریم. میگه کلی اضافه خدمت دارین. افشین بهمون گفته بود یه روزم نداریم. گفتم همینجا باشید تا خودم ببینم. رفتم داخل دفتر که کاوه از ترس درشو از تو قفل کرده بود پرونده ها رو نشونم داد چهارماه شش ماه اضافه داشتن هر کدوم. بیرون رفتم و بلند گفتم پرونده هاتون رو خودم دیدم همتون اضافه سنگین دارین شروع کردن دادو بیداد و عربده کشی. در نهایت دژبانها مثل گله گوسفند جمعشون کردن بردن انداختن تو بازداشتگاه. سرباز سیبیلو رو نگه داشتم گفتم تو شش ماه اضافه داری بعد خودت خبر نداشتی؟ مگه میشه همچین چیزی؟ دیدم ساکت موند حدس زدم اینجا یه خبری هست. جورانیوم گفته قدرت هر زنجیری به اندازه ضعیف ترین حلقه اش است. رفتم داخل بازداشتگاه یکیشون که معلوم بود ترسیده رو سوا کردم بردم بیرون. باتوم رو گذاشتم زیر چونش سرشو اوردم بالا گفتم اگر مثل ادم حرف بزنی کمکت میکنم. اگر بخوای بازی در بیاری اینقدر میزنمت که به حال مرگ بیوفتی بعد وسط همین بیابون زنده به گورت میکنم گفت عمرا بدون مکث با باتوم کوبیدم به بالای زانوش تعدلش به هم خورد و به زمین افتاد صبر کردم خوب درد رو حس کنه بعد یه برگ مرخصی امضا شده بدون اسم نشونش دادم گفتم اسمتو مینویسم این تو خروجتم تو دفتر ثبت میکنم که یعنی رفتی مرخصی دیگه برنگشتی.جسدت هرگز پیدا نمیشه کسی هم شک نمیکنه. چیزی که ارتش زیاد داره سرباز فراری دیدم هنوز تردید داره باتومو بردم بالا واقعا قصد زدنش رو داشتم خودشم فهمید گفت نزن میگم فقط اینجا نه به بچه ها گفتم خلوت کنید . حرفاش برام مثل شوک بود ظاهرا افشین به سراغ سربازایی که مال جاهای دور افتاده بودن میرفته و پیشنهاد میکرده در ازای سکس از اضافه خدمتشون کم کنه. میگفته یا ده دقیقه اروم من میکنم یا یک هفته خیلی سفت ارتش هر چهار بار که بهش میدادن یک ماه از اضافه خدمتشون کم میکرده. برای یکی دو ماه اخر هم پول گرفته بوده ازشون. یعنی اگر شما مثلا پنج ماه اضافه داشتی شانزده بار کونت میزاشته برای ماه پنجم هم یه مبلغی نقدی میگرفته. اول همه میگفتن نه اما بعدش یواش یواش راضی شون میکرده بدبختا رو. نقشه بدی نبود اما همیشه این امکان وجود داشت که یکی لوش بده.اما افشین بستگی به زاویه نگاهتون خیلی باهوش تر و یا عوضی از این حرفا بود.اول اینکه پایان کسایی رو که از کون کرده بود بعد از خودش ترخیص میشدن که گند کاراش تا بعد از رفتنش در نیاد. دوم به هیچ سربازی از شهرهای بزرگ پیشنهاد نداده بود . فقط اهالی جاهای کوچک و دور افتاده که یکوقت پارتی کتو کلفت تو دولت نداشته باشن پیداش کنن مادرشو بگان. حساب کرده بود کونشون میزارم بعدم میرن دهشون دیگه هرگز همدیگه رو نمیبینیم. سوم برای اینکه اگر لو رفت بتونه همه چیزو انکار کنه حتی یک ثانیه اضافه خدمت از پرونده کسی در نیاورده بود . اینجوری اگر کسی لوش میداد میگفت تهمته فرمانده هم پرونده ها رو بررسی میکرد میدید همه چیز دست نخورده است و حرف طرف رو باور نمیکرد.به سرباز گفتم تو دژبانی بشینه تا برگردم. رفتم در اطاق اسایش سرگرد. در زدم. پلکان در بیرون ساختمان قرار داشت و اطاق در طبقه سوم بود. سرگرد با لباس استین بلند سفید درو باز کرد و با خشم بهم نگاه کرد و با لحنی گزنده گفت کی بهت اجازه داد بیای اینجا؟ گفتم اگر واقعا مهم نبود مزاحم نمیشدم. تا خواستم حرف بزنم یه استوار از اطاق بغلی اومد تو تراس . به استوار و بعد به سرگرد نگاه کردم. بدون حرف دمپایی پوشید و به انتهای تراس رفتیم جریان رو گفتم.و اضافه کردم همشون الان تو بازداشتگاهن نزاشتم برگردن تو یگان که قضیه مسکوت بمونه. سرگرد گفت لباس بپوشم بریم جواب دادم شما جایی نمیای. برگشت و با خشم نگاهم کرد. گفتم شما الان رسما از هیچ چیز خبر نداری اگر گندش در اومد و بازرس فرستادن شما داخل قضیه نیستی .اگر ستاد فرماندهی استان به هر طریقی خبردار بشه میان اینجا سلسله مراتب رو شخم میزنن. افشین کارتشو گرفته رفته کثافت کاریش رو پای شماها مینویسن. یه همچین افتضاح جنسی ترکشش همه رو میگیره. چهره سرگرد فریاد میزد داره از خشم میترکه ولی به خودش مسلط شد و گفت تو میگی چکار کنیم. جواب دادم من نیروی وظیفه ام این قضیه رو من رفعو رجوع می کنم اگر کسی نفهمید که هیچ. اگر هم گندش دراومد فوقش تبعیدم میکنن مثل شما بازنشستگیم به خطر نمی افته. سرگرد گفت نقشه ات چیه گفتم یکی یکی میبرمشون بهداری دکتر معاینه میکنه که مشخص بشه سکس مقعدی مداوم داشتن یا نه. بعد برشون میگردونم بازداشتگاه.اونایی که دادن رو به کاوه میگم فرم تصفیه براشون صادر کنه خودم همین امشب همه فرمها رو میبرم یکی یکی مسئولین رو پیدا میکنم همشونو یکجا امضا کنن کار که تموم شد بلافاصله با مینی بوس میبرمشون شهر جلوی پارک نزدیک به اداره کل پیادشون میکنم که صبح زود کارتشون رو بگیرن برگردن همون قبرستونی که ازش اومدن. کسانی هم که الکی ادعا کردن تا اضافه خدمتشون رو بپیچونن هم فعلا تو بازداشتگاه میمونن تا نتونن جریان رو تو یگان جار بزنن و کل مساله جارو بشه زیر فرش. بعدا یه فکریم برای اونا میکنم.سرگرد گفت با این کارات می خوای بگی کادر فرماندهی خیلی برات اهمیت داره؟ جواب دادم من شاید خیلی چیزا باشم اما کور نیستم. نفرت شما از من اینقدر واضح و روشنه که حتی کور مادر زاد هم می تونه ببینتش. دلیلش رو نمیدونم و صادقانه بگم برام اهمیتی هم نداره. هرچی هست فعلا اینجا شرایط خوبی دارم که داره بهتر هم میشه اگر کادر فرماندهی جدیدی به اینجا بفرستن هیچ تضمینی وجود نداره که منو برکنار نکنن. تا شما هستید ما هستیم. پس نمیزارم کسی قایق رو تکون بده. در تک تک اطاق ها رو زدم افسرها رو با لباس زیر به محل کارشون کشیدم که فرمها رو ردیف هم امضا کنن. چند ساعت بعد اون چهارده تا مایه ننگ رو سوار مینی بوس کردیم. کاوه پشت فرمون بود. از دروازه خارج شدیم و به سمت شهر حرکت کردیم بدون اینکه ازشون بخوام همه ساکت بودن. نور ماه فضای نیمه روشنی رو در مینی بوس به وجود اورده بود. برگشتم نگاهشون کردم یک مشت غربتی بدبخت که مردونگیشون رو برای یکم راحتی بیشتر مثل بی ارزش ترین چیز دور انداخته بودن. دلم میخواست تو صورت همشون تف کنم ولی لیاقتش رو نداشتن. نه اعتقادی به دولت داشتم نه امیدی به اینده کشورم وگرنه وظیفه ام به عنوان سرباز باوجدانی که برای پاسداری وطنش سوگند خورده خالی کردن یک تیر تو سر تک تکشون و چال کردنشون وسط اون بیابون بی انتها بود. یک مشت زباله کمتر…… به شهر رسیدیم و جلوی پارک نزدیک اداره کل پیاده شون کردیم.مثل کیسه زباله ای که در راه بیرون بردن وسط سالن پذیرایی پاره بشه یک مشت اشغال متعفن رو به جامعه برگردونده بودم. کاوه گفت بریم خونه خاله سوری شبو اونجا بمونیم صبح برمی گردیم پایگاه. جواب دادم به احتمال قوی فرمانده قرارگاه منتظره که برگردی و گزارش بدی وقت پیچوندن نیست. فرمانده برام ارزشی نداشت مهم سرگرد بود اما نباید اسمی ازش میاوردم چون رسما از هیچ چیز خبر نداشت. در حومه شهر یه خونه باغ قدیمی بود از اون خونه های قاجاری ستون دار.مدیریتش با زنی بود به نام سرور که شوهر مرحومش نظامی بود.دختراش تمیز و مودب بودن معروف بود به خاله سوری. پنج شنبه ظهر ساعت یک که اتوبوس پرسنل از پایگاه میرفت بیرون. نیم ساعت بعد مینی بوس حامل نصف بچه های دژبانی از در خارج میشد میرفت شهر برای حمام. سکس. خرید و اداره پست. تو یکی از شعبات اداره پست یه صندوق کوچک اجاره کرده بودم که بچه های دژبانی به عنوان ادرس دریافت نامه شماره اونو به خانواده هاشون میدادن. نصفشون پنج شنبه میرفتن بقیه ظهر جمعه. برای اینکه کثافت از سر افراد دژبانی بالا نره این یک مرخصی اجباری بود. پایگاه کمبود اب داشت و اب اشامیدنی رو با تانکر برامون میاوردن و به خاطر کمبود اب حمام هم برای نیروهای وظیفه ممنوع بود. اب اشامیدنی هم جیره بندی بود هر سرباز فقط اجازه داشت روزی سه بار بطری پلاستیکی کوچک مخصوص اب معدنی که به محض ورود به هر کس یکی میدادن رو از تانکر اب کنه. استوار پیری جلوی تانکر مینشست و به دقت دفعات برداشت اب رو داخل دفترش یاد داشت میکرد. صحرا اروم اروم سربازای تشنه رو که با لب ترک خورده به زحمت زیر افتاب اینطرف و اونطرف میرفتن رو میکشت. اما کسی اهمیت نمیداد. چاه اب کوچکی در نزدیکی پایگاه وجود داشت که اب الوده اش روبا لوله برای مصرف در سرویس بهداشتی به پادگان اورده بودن ابی قهوه ای و بدبو که قابل خوردن نبود. کادری ها هر چند دفعه که میخواستن دوش میگرفتن اما به سربازا اب برای خوردن هم نمیدادن.یه روز یه کادری از حموم میاد بیرون چند تا سرباز تشنه رو میبینه که بهش زل زدن صدا شون میکنه. بدبختا فکر میکنن میخواد بهشون اجازه حمام و یا اب خوردن رو بده میرن جلو احترام میزارن. دو تا کشیده تو گوش هر کدوم میزنه و میفرستتشون افسر نگهبانی که اینا به من زل زدن که بگن چرا ما تشنه ایم رفتی دوش گرفتی.افسر نگهبان هم بیچاره ها رو تشنه برده بود کلاغ پر. فروشگاه اب معدنی بطری و نوشمک مایع داشت. اما چون سیگار هم میفروخت خرید ازش برای سربازا ممنوع بود. جلوی فروشگاه یک محوطه سیمانی بود به اندازه ده متر. میگفتن اگر سرباز پاشو روی اون سیمان بزاره یعنی از ده متری نزدیکتر بشه حسابش با کرام الکاتبینه. یک شب برای گشت میرفتم چند تا سرباز بدبخت اومدن جلوم احترام گذاشتن و گفتن میشه خواهش کنیم برای ما اب بخرین؟ پول داریم اما اجازه رفتن به اونجا رو نداریم کادری ها این هفته زیاد دوش گرفتن مخزن خالی شده تا فردا ظهر هم اب نمیاد امروز به هر کس یه بطری بیشتر اب ندادن (بطری ها کوچک بود). رفتم جلوی فروشگاه یه سرباز چاق اونجا بود گفتم بطری شیش تایی اب میبری انتهای محوطه سیمانی (ده متر بیشتر فاصه نبود) میفروشی به سربازا. سرباز چاق گفت شما فقط تو دژبانی قدرت داری. جواب دادم همه جای این پایگاه تو سرباز صفری و من مافوقت. ولی اگر اصرار داری تو دژبانی حسابتو برسم حرفی نیست. دفعه بعد که که خواستی از در بری بیرون باتوم رو اینقدر عمیق تو کونت فرو میکنم که مجبور شی یه تیم غار نورد استخدام کنی یک هفته اون تو بمونن شاید پیداش کنن برات درش بیارن. پاشو تن لشتو جمع کن. از جاش پاشد دو تا شیش تایی بطری اورد و فروخت به سربازا. یکی گفت چرا بقیه پولشو نمیدی سربازه گفت بقیش سهم منه که دارم به سرباز اب میدم بوفه فقط برای پرسنله.برخلاف مقررات علاقه ای به حمل سلاح کمری نداشتم اما باتوم پلاستیک فشرده ابی تیره همیشه به کمرم اویزان بود. زدم رو شونش برگشت. با باتوم گذاشتم بغل صورتش دستشو گذاشت رو صورتش گفت چرا میزنی؟ گفتم بی ناموس اینام مثل خودت سربازن چون دارن از تشنگی میمیرن باید تیغشون بزنی؟ از این به بعد هر شب راس ساعت هشت میای اینجا هر کس اب خواست بهش میفروشی. اگر باد به گوشم برسونه که یک ریال بیشتر از قیمت واقعی از کسی گرفتی بلایی سرت میارم که جلوی همین بوفه خودتو حلق اویز کنی حواست جمع باشه.من دوران سربازی واقعا بی رحم بودم کارایی کردم که یه وقتایی یادم میاد خودم از خودم بیزار میشم. تو جنگلی گیر کرده بودم که درختانش میوه ای بجز بی رحمی و وحشت نداشت.روحیم واقعا داغون بود دلم میخواست برم وسط کویر و فریاد بزنم.یکی از سوالایی که شبا قبل از خواب ذهنمو در گیر میکرد این بود که چقدر طول میکشه که این محیط انسانیتم رو به طور کامل از من بگیره. برزخی که جرم گناهکارانش فقط یک چیز بود هجده سالگی….. جهنمی که حق هیچ کس نبود. با افکاری به هم ریخته به خواب رفتم اما در دوزخ برای کسی ارامش وجود نداره. با تکان های ارش بیدار شدم. عصبانی نگاهش کردم که چی شده؟ گفت از بهداری اومدن یه مورد اورژانسیه..سریعا لباس پوشیدم وبیرون رفتم. گروهبان کادر بهداشت منتظرم بود.کادری ها هرگز به افسران وظیفه احترام نمیزاشتن اما گروهبان خبر دار وایساد. پرسیدم چی شده تو راه گفت اتفاقی افتاده و چون سروان مسئول بهداری رفته شهر مجبور شده مستقیما بره سراغ سرگرد ایشونم دستور داده برو پیش فلانی هرکاری لازم باشه انجام میده. ظاهرا ابوطالب سرباز مسئول حمام که کارش نظافت و طی کشیدن بود شبها در ازای دریافت پول قانون شکنی میکرد و به سربازها اجازه حمام میداد. اون شب سه تا شیرازی قد بلند ریشو یه پسر لاهیجانی سفید و تپل که صورتش به طور طبیعی مو نداشت رو به حمام دعوت میکنن که مهمون ما. وقتی نصفه شب میرن داخل برای زور گیری اول حسابی کتکش میزنن که مقاومت نکنه بعد بهش تجاوز میکنن و در اخر میگن اگر گزارش بدی فقط ابروی خودت میره. پسر لاهیجانی وقتی موفق میشه از جاش پاشه سعی میکنه با بستن کمر بندش به لوله اب نزدیک به سقف خودشو حلق اویز کنه. اما ابوطالب برای بستن در میاد میبینه سریع صندلی میزاره و وسط کار مانعش میشه.کف حموم ولش میکنه و خودشو به بهداری میرسونه . گروهبان میاد و با ابوطالب دو نفری میزارنش رو برانکارد می برنش بهداری. یکساعت طول کشید تا با ملایمت اسم اون شیرازیا رو از دهنش بیرن کشیدم. بعد دوتا از بچه های دژبانی رو برداشتم رفتیم اسایشگاه ها رو گشتیم. وقتی پیداشون کردیم دستمو گذاشتم رو دهنشون که موقع بیدارشدن صدا نکنن . بی صدا از خوابگاه به بازداشتگاه منتقلشون کردیم. پسر لاهیجانی دوروز تو درمانگاه موند بعد به دکتر گفتم یک ماه استعلاجی براش نوشت. موقع رفتن بهش گفتم مرخصی تو در واقع سه ماه است. وقتی هم که برگشتی حکم انتقالی برات میگیرم بری شهر خودت. اینجا جای تو نیست. شب موقع شام سرگرد برخلاف همیشه که با سرهنگ سر یک میز خاص می نشست. اومد به میز اخر که معمولا تنهایی اونجا مینشستم. گزارش کاملی بهش دادم و اضافه کردم اون سه نفر هم با اون دو تای قبلی الان تو باز داشتگاهن. پرسید بلاخره که چی؟ جواب دادم اینجا نمیتونن بمونن چون تو یگان حرف بزنن خبر پخش بشه دهن به دهن میگرده تا ده سال دیگه هم فراموش نمیشه.جای دیگه هم نمیتونیم بفرستیمشون چون هرجا بخوان برن اول باید از اینجا تصفیه کنن بعد برن اداره کل برای اونجا ابلاغ بگیرن. اگر هم دهنشون رو تو اداره کل باز کنن اخر هفته نشده تیم بازرسی اینجاست. پاشون به اینجا برسه برای همه فاجعه است چون ممکنه فقط برای قضیه تجاوز حمام بیان اما موقع رفتن ده تا گزارش برای ده مورد متفاوت دارن.فقط یک راه وجود داره کسی رو تو اداره کل دارین که ابلاغ صادر کنه بفرسته که از همینجا مستقیم بفرستیمشون تبعیدگاه؟ گفت یه نفر هست ولی بیشتر از یکی دو تا ابلاغ ازش بخوام شک میکنه.گفتم پس شما فقط یکی برای لاهیجان ازش بخواه .برای بقیه یه فکر دیگه میکنیم.شده تا روز اخر خدمت تو بازداشتگاه باشن نباید بزاریم پاشون به داخل پادگان و یا اداره کل برسه. هفته بعد به اداره کل رفتم یک سری نامه و گزارش تحویل دادم حکم ابلاغ لاهیجان رو هم گرفتم. سروان پایان مسئول گفت به سرگرد بگو اگر گزارش تعداد نفرات خواستن شما کمبود نیرو دارین. پرسیدم چطور؟ گفت دارن وسط صحرا یه پادگان اموزشی میسازن دوره جدید سربازها که از اموزشی برگردن رو قراره مستقیم بفرستن وسط اون بیابون. سربازیشون اینه که اون پادگان رو بسازن قراره حکمی به همه پادگان ها فرستاده بشه که هر کدوم تعدادی نیرو برای کار به اونجا بفرستن. یهو انگار صاعقه بهم زد.گفتم باید حتما تصفیه کنن بیان اینجا حکم بگیرن؟ نمیشه مستقیم بفرستیمشون اونجا؟ گفت شدنش میشه اما همه میخوان نیروهاشونو نگه دارن چون تا دو ماه دیگه از نیروی تازه خبری نیست. جواب دادم از طرف جناب سرگرد ازتون میخوام ممکنه سی تا ابلاغ بدون نام برای اونجا صادر بفرمایید؟ سروان گفت خیلیا تا بحال از من ابلاغ برای جاهای خوب و انتقالی به شهر خودشون خواستن. اولین باره که کسی برای فرستادن به جایی که هیچ کس نمیخواد بره به من رو میزنه . جواب دادم اولین بارها رو که به هم بچسبونید میشه قصه زندگی من. ممکنه صادرشون کنید؟ گفت برو نیم ساعت دیگه بیا. حکم ها رو گرفتم برگشتم پایگاه.به خواسته من و البته حمایت کامل جناب سرگرد کاوه هشت ماه اضافه خدمت به مناسبت های مختلف و جرم های مختلف در تاریخ های مختلف به پرونده اون سه نفر اضافه کرد. نفری دو ماه هم به اون دو تا خر زرنگ کون نداده هدیه کردیم. قدم بعدی شایعه کوچکی بود که ابتکار من بود و کاوه تو یگان پخشش کرد. ارتش یکی از پادگان هاشو تخلیه کرده. قراره یک مشت سرباز برن اونجا نه شامگاه داره نه صبحگاه داره نه مجبوری لباس فرم و فانوسقه بپوشی نه پست نگهبانی داره. فقط یه عده قراره همینجوری اونجا باشن به اسم حفظ اموال دولت. اون بدبختا که نمیدونستن جریان چیه همه التماس کاوه رو میکردن ما رو بفرست.دو تا خر زرنگ. سه تا متجاوز. سرباز فروشگاه. دژبان خوک چهره ای که بهم گفته بود خودت نظافت کن و سه تا از دژبانهای سابق دژبانی اصلی که روزای اول برام پررو بازی در اورده بودن. به حکم قرعه اسمشون در اومد کونشون عروسی بود به همه میگفتن راحت شدیم اون پنج تا خودشون تصفیه کردن. پنج تای بازداشتگاه رو هم من تصفیشون رو گرفتم و کمدشون رو خالی کردم. موقع رفتن یکیشون گفت دیدین جناب سروان روسیاهی به ذغال موند ما میریم جایی که نه صبحگاه داره نه……… شما گیر کردی وسط این بیابون این دنیا دار مکافاته. منم با لبخند گفتم پس چی. هر کی به هرچی حقشه میرسه اما نوبت شماها زودتر رسید دروغی هم در کار نبود چون پادگان هنوز ساخته نشده بود که صبحگاه شامگاه و یا برجک نگهبانی و ….. داشته باشه قرار بود زیر افتاب مثل بردگان فرعون ازشون بیگاری بکشن بابتش خوشحال هم بودن بدبختا فکر میکردن میرن شهر اداره کل ابلاغ میگیرن بعدشم عشقو حال تو شهر اخرشم برای بقیه خدمتشون میرن یه جای راحت بخور بخواب. اما به راننده گفته بودم مستقیم ببرتشون اردوگاه کار. دقیقه اخر وقتی خواستن برن گفتم خبر دادن چند تا فشنگ گم شده لخت مادرزاد شید باید قبل رفتن کامل بازرسی بشید. هیجده دژبان در دوطرف مثل یه کوچه وایساده بودن وادارشون کردن از وسط کوچه در حالی که همه با باتوم میزدنشون یکی یکی رد بشن. در اخر لخت سوار مینی بوس شدن لباس ها و ساک هاشونم بچه ها انداختن تو ماشین و اومدن داخل. تا یک ساعت وقتی نگاهمون به هم می افتاد میزدیم زیر خنده وجدانن خیلی حال داداونروز عصر سرگرد که خبر جریان ظهر به گوشش رسیده بود منو احضار کرد و گفت تا امروز هم بی خود صبر کردم وقتشه منو تو درستو حسابی با هم حرف بزنیم……..ادامه…نوشته شاه ایکس
0 views
Date: February 25, 2020