شاه ایکس در غروب مردم آزاران (۱)

0 views
0%

هشدار این مجموعه فاقد محتوی طنز می باشد.پیشگفتار در طول مطالعاتم کلمات قصار امریکاییها همیشه باعث شگفتی من بوده و عمیقا اعتقاد دارم صراحت و رک بودنشون بخشی از فرهنگی است که گسترشش به عنوان یک رسم جهانی اخرین و تنها راه نجات بشریت از تعصب جهل حماقت برای همیشه خواهد بود . روزی که فرا رسیدنش جزو سرنوشت تاریک نسل من نیست اما برای ایندگان امید بخشه. در ابتدای مجموعه قبلی بنابر یکی از همین گفته ها به این مضمون که اگر میخواهید واقعا زندگی کنید باید هر از چند گاهی مرزهایی را که درونش زندگی میکنید رو به عقب هل بدید. یعنی نباید از تجربه چیزهای جدید واهمه داشت چون تکرار و نداشتن تنوع در زندگی فرق چندانی با مردن نداره سبکی جدید در نوشتن رو امتحان کردم. یکی از رویاهای همیشگیم که سالهاست در گوشه ذهن بیمار من سکنی گزیده نوشتن رمانی در مورد شاه است متفاوت با هرچه تا کنون نوشته شده. متفاوت به این معنی که میخواستم رمان رو از زبان خود ایشون بنویسم و حرفهای ناگفته شاه رو به زبون بیارم. به گفته شهبانو ایشون تا اخرین دم عمر هرگز از مردمش بد نگفت. اما غم پنهان و بغض درون پدری که فرزندانش از خانواده طردش کرده بودند تا لحظه اخر بارسنگینی بود بر سینه ابر مردی که شاید تاریخ کشورمون هرگز مثل ایشون رو نبینه. شهبانو در مصاحبه ای با خبرنگار مجله اشپیگل گفته بود زمانی که در پاناما بودیم برای ناهار مهمان داشتیم مهمانان سرمیز نشسته بودند اما خبری از اعلی حضرت نبود به اطاق ایشان رفتم و دیدم مشغول غذا دادن به ماهی ها هستند گفتم ماهی ها سیر شدند اما مهمانان گرسنه اند شاه لبخند تلخی زدو گفت اگر سیر شده بودند میگفتند مرگ بر شاه……. اشاراتی مانند این بیانگر غم عمیقی بوده که شاه به خاطر بزرگمنشی ذاتیش با خود به گور برد اما برخلاف عقیده معمول صرفا خواستن انجام کاری به معنای توانستنش نیست برای همین سعی کردم در نگارش دو قسمت ابتدایی مجموعه طلوع سبک جدیدی رو که برای نوشتن اون کتاب در نظر گرفته بودم رو امتحان کنم که ببینم تواناییشو دارم یا خیر. یک رمان کامل در چند صد صفحه که نوشتنش شاید سالها طول میکشید. در حالت عادی مثل بقیه تصمیم های زندگیم اهمیتی به نظر دیگران نمیدادم چون سالهاست به این نتیجه رسیدم که به قول دکترشریعتی قطار تا ثابت است کسی کاری با ان ندارد اما وقتی به حرکت در می اید به سمت ان سنگ پرت میکنند این خصوصیت یک جامعه مرده است که با هر کسی که قصد خلق کردن یا تغییر دارد به شدت مقابله کرده و با توهین و استهزاُ سعی در نگه داشتن شرایط به صورت فعلی دارد.اما در این مورد خاص هدف ادای احترام به بزرگمردی بود که تاریخ قدرت درک افقهای دیدش رو نداشت پس هر گونه کوتاهی میتونست در حد رفتار چهارپایانی که قدر ایشون رو ندونستن نمک نشناسی به حساب بیاد . قاطر هایی که هر روز بیشتر درد لگدی که سال پنجاهو هفت به سرنوشتمون زدن رو حس میکنیم. اون متن باید به صورتی شکل میگرفت که در شان ایشون باشه اما باز خورد خوانندگان قسمتهای اول و دوم مجموعه طلوع به ویژه در پیام خصوصی ثابت کرد که انجام این مهم با استعداد های ناچیز این حقیر مکان پذیر نیست شاید در اینده نویسنده ای پدیدار بشه که بتونه همونطور که من میخواستم با نوشتن این کتاب از روح بزرگ اون ابرمرد بابت خنجری که مردم قدرنشناس به قلبش زدن عذر خواهی که در شان ایشون بود رو به عمل بیاره اما امروز استعداد و توانایی های من قادر به نوشتن بیشتر از این دو کلمه نیست جاوید شاه….مطلب دیگه ای که نادیده گرفتنش بدور از مردانگی بود ادای احترام شخصی من به مردم شریف خوزستان به خاطر عملکردشون درمورد فاجعه ای بود که چند سال پیش اتفاق افتاد . اتوبوسی حامل سربازان وظیفه از مسیر منحرف و باعث کشته شدن حدود سی سرباز وطن شد. دولت مقامات مسئول و رهبر کوچکترین واکنشی نشون ندادن اما وقتی دو روز بعد در همون هفته شیخ نمر روحانی عربستانی به دستور دولت سعودی اعدام شد رهبر با حضور در تلویزیون تسلیت گفت و سه روز عزای عمومی اعلام کرد. پیام واضح بود جان سی تا جوان ایرانی که لباس خدمت به وطن رو به تن داشتن و در حال پاسداری از این خاک کشته شدن روی هم به اندازه یک شیخ مفت خور عرب ارزش نداره. برای اون باید عزای عمومی اعلام کرد ولی این رو باید کاملا ندیده گرفت. اما مردم مخصوصا شیرمردان خوزستان در این بی شرفی با اخوندها شریک نشدند. وقتی سربازان اون پادگان از هرگونه ادای احترام به همقطارانشون نا امید شدند یکیشون با لباس نظامی به یکی از پارکهای شهر اومد و پایان بعد از ظهر رو در سکوت به احترام دوستانش به حالت خبر دار ایستاد. فیلمهایی که تو یوتوب در این مورد هست واقعا تکان دهنده است. پیرمردی به جلو میاد و در حالی که داره گریه زاری میکنه با چفیه اش عرق پیشانی و صورت سرباز رو پاک میکنه. موتور سوار حدودا سی ساله ای میاد جلو پیراهنشو در میاره زانو میزنه و درحال اشک ریختن پوتین های خاکی سرباز رو پاک میکنه یعنی اگر اخوند شرف نداره ما داریم. بعد از پخش عکس ها و فیلم های مربوط به اون جریان اول سرباز مورد نظر به شدت تنبیه شد بعد دولت سعی کرد برای لوث کردن جریان تو شبکه های اجتماعی بگه اونا هنرپیشه بودن داشتن برای تئاتر تو پارک تمرین میکردن و…… که البته کسی گول نخورد.در پایان مجموعه غروب رو تقدیم میکنم به اون عزیزان گمنام و پایان بچه های این خاک که فقط به جرم ایرانی بودن بدترین توهین ها رو در سخت ترین شرایط تحمل کردن. مظلومهای غریبی که در زمان حیات دردهاشون ندیده گرفته شد و بعد از مرگ فداکاریشون رو بی ارزش جلوه دادن فقط چون اخوند نبودن . اون زمان هر کسی بنا به نوع شخصیتش به طریقی نسبت به اون حادثه واکنش نشون داد خاطرم هست وقتی به دستور رهبر خیابانی که سفارت عربستان داخلش بود رو به نام شیخ نمر تغییر دادن تا روی پایان نامه هایی که دولت عربستان برای سفارت میفرسته نام شیخ درج بشه یعنی عملا بهشون دهن کجی کردن ذات مردم ازار من وادارم کرد که به پیج فیس بوک وزیر امور خارجه عربستان برم و به انگلیسی کامنتی براشون بزارم که بد نیست شما هم برای تلافی نام خیابانی که سفارت ایران داخلش است رو به خیابان پهلوی تغییر نام بدید اینکه چرا هرگز این قضیه عملی نشد رو نمیدونم چون وزیر کامنتهای پسرا رو نمیخوند؟؟ چون عربها پ ندارن؟؟ یا چون به اندازه من ازار ندارن ولی اگر قرار باشه شرط ببندم پول من روی گزینه اخریه مال شما چطور؟؟بعد از ورودم به دفتر فرماندهی سربازها و حتی افسران وظیفه به حالت خبردار ایستادن اتفاقی که هرگز قبلا نیوفتاده بود. به نیروهای جدید یگان دژبان همون روز اول گفته بودم که نه برام خبردار به ایستن نه احترام نظامی بزارن. تا وقتی حدشون رو بدونن و فراموش نکنن که اگر مجبور بشم دستوری رو تکرار کنم مجازاتش خیلی سنگینه نیازی به احترامات نظامی نیست . مافیا هیچ نوع ارتباطی با ما نداشت دو ستوان وظیفه هم که درجه شون با من یکی بود دلیلی برای احترام گذاشتن نداشتن در نتیجه از اخرین باری که کسی به من احترام نظامی گذاشته بود ماهها می گذشت . تعجب ناشی از این صحنه باعث شد تمرکزم رو روی فضای اطرافم از دست بدم. سالوادور هاردین اولین شهردار ترمینوس شهری که امروز به نام اتلانتا میشناسیدش یکی از نوابغ سیاسی کمتر شناخته شده تاریخه. جملات قصارش بارها در کتب تاریخی نقل قول شده. یکیش که بسیار مورد علاقه من است و هر روز تو زندگیم کاربرد داره اینه هیچ چیز درست نیست مگر انکه درست به نظر بیاید. گاهی وقتا چشم ما یه چیزی رو میبینه اما ذهنمون ردش میکنه و متوجه اش نمیشیم. چند لحظه طول کشید تا متوجه بشم به جز صندلی چرم فرمانده که کاوه روش نشسته بود پایان صندلی های دفتر ناپدید شدن. ناگهان مثل چراغی که در تاریکی روشن بشه همه چیز واضح شد. این صحنه رو کاوه عمدا ترتیب داده بود. خودش مثل پادشاه لم داده در حالی که همه حتی من جلوش سر پا وایساده بودن. زمان افشین چون دژبان ارشد سرباز صفر بود دژبانی هم زیر نظر منشی یگان بود که به نوعی رئیس غیر رسمی پایان نیروهای وظیفه به حساب میومد بعد از کشیده ای که افشین جلوی درب ورودی از من خورد و پاکسازی کامل دژبانی از حیوانات تعادل همیشگی قدرت به هم خورد. بعد از فرار شبانه افشین. کاوه به عنوان منشی جدید سعی کرد دوباره اوضاع رو به حالت سابق در بیاره اما وجود من مانع بزرگی جلوش بود. در روال سابق دژبانها بسته های پستی که برای سربازان میرسید رو باز میکردن و به اسم بازرسی هرچی دلشون میخواست بر میداشتن گاهی برای یک سرباز سه بسته ارسال میشد بدون اینکه حتی یکیش به دستش برسه. برای گذران وقت نامه های سربازا رو باز میکردن و میخوندن. اما من سیستم جدیدی رو به اجرا گذاشتم وقتی برای سربازی بسته میومد خودشو احضار میکردم بسته رو خودش جلوی ما باز میکرد داخلش رو نگاه میکردم که چیز ممنوعه ای نباشه بعد یه کیسه پلاستیکی میدادم بهش که محتویات بسته رو بزاره توش ببره. به دژبانها تاکید کرده بودم حتی اگر سربازها تعارف کردن حق قبول کردن یه شکلات و یک دانه گز رو ندارین وگرنه پوستتون رو زنده زنده میکنم به اندازه کافی از این بدبختا دزدیدن. نامه هارو هم سر بسته و نخونده تحویل میدادم. کارهایی مثل این باعث شده بود ناخواسته یکم وجهه بین سربازها کسب کنم. اما اون زمان از این موضوعات نه اطلاع داشتم نه برام مهم بود. کاوه با ترتیب دادن اون نمایش عملا خواسته بود به جمع بگه فلانی هم زیر دست منه. اما با شناختی که ازش داشتم میدونستم صندلی فقط بخشی از نقشه اش است. ناپلئون گفته برای هر مساله ای یک جواب سریع اسون و غلط وجود داره. اولین واکنش من طبیعتا این بود که بخوام کاکا سیاه رو تبعید کنم به اردوگاه کار. اما این به فکر خود کاوه هم میرسید پس چرا انجامش نداده بود؟ میدونستم اگر کوچکترین اشتباهی بکنم کاوه ازش برای تحقیر من جلوی جمع و تثبیت موقعیتش استفاده میکنه. پس برای به دست اوردن زمان گفتم پروندشو برام بیار کاوه گفت پرونده ها رو نمیتونم نشونت بدم یکم از اون مواد و بسته های سیگاری که موقع بازرسی از سربازا گرفتی رو بزار تو ساکش گزارش رد کن بفرستنش دادسرا و زندان نظامی ادم شه. (بیچاره خبر نداشت این بلا رو گذاشته بودم سر خودش بیارم) باتوم رو از کمرم باز کردم در حالی که بهش زل زده بودم یه ضربه اروم زدم رو میز اهنی و خیلی سرد گفتم پرونده… هدفم این بودم که ضربه بعدی رو به صورت افقی وسط صورتش بزارم جوری که غضروف بینی کاملا از جمجمه جدا بشه. هدف کاوه تثبیت موقعیتش به عنوان جانشین افشین جلو همه بود اما اگر جلوی جمع کتک میخورد و گریه زاری میکرد همه چی برعکس میشد و دیگه کسی پهن هم بارش نمیکرد. واقعا قصد داشتم بزنمش اون هم اینو میدونست. از جاش پاشد پرونده رو اورد لاشو باز کردم. خواست بره بشینه سرجاش با گذاشتن باتوم رو سینش مانع رفتنش شدم و خیلی سرد گفتم صاف وایسا مطالعه پرونده دو چیز رو به من فهموند اول اینکه پدرش خبرنگاره و ژنتیکی حد خودشو نمیدونه. دوم کاکاسیاه از اردوگاه کار اجباری اومده بود جایی که ما به اسم فرستادن به پادگان متروکه بدون مسئولیت هرماه ده بچه کونی و دژبان سابق رو مثلا به قید قرعه به اونجا تبعید میکردیم. جایی که سربازاش مرخصی نداشتن چون هرکی میرفت مرخصی محال بود برگرده. مرخصیشون رو اخر خدمت یکجا بهشون میدادن اما کاکا سیاه موفق شده بود از اونجا انتقالی بگیره پس حتما یه پارتی کلفت پشتش بود و راه حل همیشگی جواب نمیداد. کاوه هم منتظر همین بود که من اینو پیشنهاد بدم با صدای بلند تحقیرم کنه و با گفتن حقیقت منو احمق جلوه بده…. یه احمق ضعیف که جلوش خبر دار وایساده پرونده رو گذاشتم رو میز نامه رو هم تا کردم گذاشتم تو جیبم و خیلی جدی به جمع گفتم نگران موقعیتتون نباشید من این مشکل رو حل میکنم. بعد بدون مکث از دفتر خارج شدم. اگر نامه رو از بین میبردم جوجه خبر نگار فضول یکی دیگه می نوشت یا شفاهی حرفشو به جناب سرگرد میزد. اول اخر سرگرد متوجه شکایت کاکا سیاه میشد پس باید کاری میکردم که این موضوع طبق شرایط من انجام بشه. تا اونجا که کاکا سیاه میدونست نامه توسط خودش روی میز سرگرد قرار گرفته بود. پس تخلف مراجعه مستقیم به طبقه فرماندهی رو نمیتونست انکار کنه. میدونستم پرسنل اداری ساعت چهار به بعد میرن اسایشگاهاشون سرهنگ تا موقع اذان میموند. نماز اول وقتشو همونجا میخوند و بعد میرفت به غذا خوری افسران. سرگرد هم یکساعت مونده به اذان برای گشت عصر گاهیش میرفت و قسمت اداری طبقه فرماندهی تا ده دقیقه بعد از اذان کاملا خالی بود. رفتم دژبانی تیغ و مداد سفید رو برداشتم تا اذان مغرب صبر کردم بعد وارد ساختمان فرماندهی شدم رو پله ها مکث کردم که سرهنگ برای خواندن نماز به اطاق فرش شده اخر راهرو بره. وارد سالن اداری طبقه فرماندهی شدم ماشین کپی رو روشن کردم خط کش فلزی رو از کشو میز سرگرد برداشتم نامه رو گذاشتم رو سطح شیشه ای ماشین کپی. نامه سه قسمت داشت متن بالا. لیست افراد یگان دژبان و اعضای مافیا که جلوی هر اسم پستی که اشغال کرده بودن و کلمه تهران که به ستون جلوی تک تک اسمها نوشته شده بود و در قسمت پایینی ادامه متن . با دو برش تیغ قسمت وسط رو که لیست سربازان بود رو جدا کردم بالا و پایین نامه رو کنار هم گذاشتم با چسب از پشت دو قطعه کاغذ رو با دقت به هم چسبیدم گذاشتم رو ماشین کپی. یک کپی گرفتم خط کوچک خاکستری رنگی به خاطر دو تکه بودن وسط نامه افتاده بود. اونو حسابی با مداد سفید خط زدم تا کاملا محو شد. حالا کپی سوم روگرفتم بی نقص بود انگار نه انگار این نامه در ابتدا دو تکه بوده. متن توهین امیز نامه خطاب به تهرانی ها به طور کامل حفظ شده بود فقط لیست بچه های دژبانی و مافیا حذف شده بود که باعث میشد سرگرد بیشتر رو توهین ها تمرکز کنه کپی چهارم رو هم گرفتم یکیشو گذاشتم رو میز جناب سرگرد یکیشو رو میز جناب سرهنگ. می دونستم سرگرد باد به گوشش برسونه که کاکا سیای مادر مرده نه تنها فرمانده یگان بلکه خود ایشون رو ندیده گرفته و مستقیم پاشو تو اطاق جناب سرهنگ گذاشته انچنان قدرتی کونش میزاره که هفت نسل بعدش حامله به دنیا بیان دستگاه کپی رو خاموش کردم. همه چیزو سرجاش گذاشتم. با احتیاط بیرونو نگاه کردم و برای اینکه صدا بلند نشه پوتینامو گرفتم دستم و پابرهنه دویدم تا پایین پله ها به محض رسیدن به اخرین پله سایه ای روی زمین جلوی در ورودی افتاد. فهمیدم یکی داره میاد تو فرصت هیچ کاری نبود. پریدم پشت راه پله و دوزانو زیر پله ها قایم شدم صبر کردم تا صدای پوتین کاملا دور شد با احتیاط بیرون اومدم. پوتین به دست از در ساختمان بیرون امدم کسی در اطراف نبود پوتین هامو پوشیدم و خوشحال رفتم به سمت دژبانی که یهو انگار یکی با مشت زد تو شکمم یه اشتباه بزرگ کرده بودم که ممکن بود همه چیزو به باد بده. سرگرد وقتی میرفت میزش خالی بود وقتی برمیگشت نامه رو میزش این یعنی در نبودش یکی نامه رو اونجا گذاشته. اما کاکا سیاه نیروی پستی بود یعنی یکروز در میان دوازده ساعت به صورت سه تا چهار ساعت بالای برجک اهنی پست میداد اگر مشخص میشد در فاصله رفت و برگشت جناب سرگرد بالای برجک بوده و به دفتر سرهنگ دسترسی نداشته این میشد اثبات کامل بی گناهیش. حتی ممکن بود نوشتن نامه رو هم انکار کنه و قسر در بره. باید میرفتم یگان مطمئن میشدم ساعت استراحتشه اما نیاز به یک بهانه داشتم. یکی از اشتباهات رایج پدر مادرها این بود که رو نامه یا بسته ادرس فرستنده و گیرنده رو مینوشتن اما اسم سرباز رو نه به همین خاطر یکسری بسته و نامه بی صاحاب پیش ما بود. به فکرم رسید اسمشو رو یکی از نامه ها بنویسم نامه رو بزارم رو یک بسته به بهانه اینکه برات بسته پستی اومده احضارش کنم دژبانی جلو روش بسته رو به بهانه بازرسی باز کنم بعد از یاد داشت و نامه احتمالی درون بسته صاحب اصلیشو تشخیص بدم و بگم پس فقط نامه مال تو است چون با هم اومدن فکر کردم جفتش برای تو اومده برای اجرای نقشه به سمت یگان رفتم که وسط راه بیسیم صداش در اومد. جناب سرگرد بود فریاد زد همین الان میری یگان کاکا سیاه رو برام میاری بهانه رفتن جور شده بود اما کار سختتر. وقتی رسیدم دیدم با یه عده دیگه جلو در اسایشگاه نشسته داره پوتیناشو واکس میزنه. بلند گفتم چرا واکسو حروم میکنی پوتینو بمال به صورتت سیاه میشه سرشو بلند کرد دید منم. گفت حق ندارید با ما اینجوری رفتار کنید جواب دادم انجیل گفته تو به دنیا اومدی تا برده من باشی من با مایملکم هر جور که بخوام رفتار میکنم ادامه دادم سرگرد احضارت کرده تن لشو راه بنداز خوشحال شد گفت بالاخره هر کسی دیر یا زود به حقش میرسه جواب دادم یعنی وسط این پادگان به صلیب می کشیمت و زنده زنده اتیشت میزنیم (کوکلاس کلان). منتظر بودم یک کلمه زر بزنه به حال مرگ بندازمش اما چیزی نگفت پوتینشو پاش کرد و راه افتاد. داشتم فکر میکردم وقتی رفتیم پیش سرگرد اونجا بمونم که اگر قضیه لو رفت جمعش کنم. یا بزارم برم که یکوقت جلوی سرگرد بی نهایت هشیار سوتی ندم. جلوی ساختمون فرماندهی که رسیدیم ده قدم مونده به در ورودی سرگرد خودش از ساختمون اومد بیرون. مثل یک شیر زخمی عملا حمله کرد. اول با مشت کوبید تو شکم کاکا سیاه بعد یه پشت پا بهش زد هیکلشو رو کمر کوبید زمین و در اخر پنجه دست راستشو دور گردنش حلقه کرد و شروع کرد به فشار دادن کاکا سیاه سعی میکرد دست سرگردو از دور گردنش باز کنه اما با دو تا دستش حریف یه دست سرگرد نمیشد. منم خشکم زده بود بی حرکت وایساده بودم. دستو پازدن کاکا سیاه حالا اهسته تر شده بود سرگرد عملا داشت میکشتش. اول خواستم دخالت کنم بعد به فکرم رسید اگر سرگرد اینو بکشه اونوقت از ایشون اتوی سنگین دارم و میتونم هرچیزی ازش بخوام. حتی حکم انتقال به تهران. اما متاسفانه سرگرد بیش از حد به من شبیه بود احتمالا اول صبر میکرد کمکش کنم جنازه رو نیمه شب مخفیانه از پایگاه خارج و وسط بیابون چال کنه بعد برای اینکه شاهدی باقی نمونه خودمو می کشت میکرد چال میکرد کنارش باید تصمیم میگرفتم کلمات فرد سابرهاگن نویسنده کتاب پایگاه شورشیان در ذهنم طنین می انداخت چه کسی را زهره ان است که شیر را قلاده بزند….. سیاه پوست دیگه حتی مقاومت هم نمیکرد در اخرین لحظه سرگرد گلوشو ول کرد. کاکا سیاه حتی فرصت نکرد نفس بکشه. سرگرد مثل کیسه زباله تن لششو از جلوی ساختمان فرماندهی تا باز داشتگاه رو زمین کشید. با سرعت به سمت دژبانی دویدم فریاد زدم خاکشیر (اردشیر) کلید باز داشتگاه. دژبان مکث نکرد از کشوی میز کلیدو برداشت و به طرفم پرتاب کرد تو هوا گرفتمش و به سمت بازداشتگاه دویدم کلید همیشه موقع باز کردن در بازی در میاورد و بیست سی ثانیه الاف بودیم. میدونستم سرگرد خیلی عصبانیه معطلش میکردم جونم به خطر می افتاد پس به سرعت کلیدو داخل قفل گزاشتم و عقب رفتم سرگرد به فاصله چند ثانیه بعد از من به در ورودی رسید. دست انداخت کلید رو چرخوند که در اولین تلاش باز شد. کاکا سیاه رو مثل کیسه زباله پرت کرد داخل درو بست. کلید رو به سمت من پرتاب کرد و از ته سینه فریاد زد اگر یه قطره اب یا یه لقمه غذا بهش بدی جونتو میگیرم و رفت…… کلید رو از روی زمین برداشتم برگشتم برم که دیدم کاوه داره از دور همه چیزو نگاه میکنه. مشخص بود داره از فضولی میمیره که بیاد سوال کنه چی شد. اما از جاش تکون نخورد اخر شب به بهانه گرفتن نامه ها اومد دژبانی. بعد با یک لحن محتاط و ملایم گفت اشکالی نداره بپرسم چجوری این بلارو سر اون بدبخت اوردی؟؟ گفتم به نظرت زیادی بی رحمانه بود؟ گفت نه اصلا حقش بود. جواب دادم خوشحالم که اینطور فکر میکنی چون کارم که با این تموم بشه بعدش نوبت خودته کلاهم رو روسرم گذاشتم و رفتم. نمیخواستم کاوه مادر مرده لبخندمو ببینه. میخواستم تا خود صبح از زور فکرو خیال و استرس مثل کتلت زیرو رو بشه و خوابش نبره . چند قدم نرفته بودم که بدو بدو خودشو به من رسوند شروع کرد به عذرخواهی که به خدا صندلی ها رو برده بودیم بیرون که دفترو نظافت کنیم و……. صبر کردم حرفاش تموم شد گفتم دروغ گفتن فقط منو عصبانی تر میکنه… جواب داد هرچی بخواین میدم فقط بی خیال من شید با خونسردی جواب دادم تو هیچی نداری که من بخوام….. گفت غلط کردم هرکاری بگید میکنم.. دوستان بر خلاف تصور داییم که ضعیف ترین جای بدن رو از نظر تحمل درد چشم و کلا صورت میدونن. ضعیف ترین نقطه بدن انسان پشت زانوشه با یک ضربه حساب شده میتونید قوی هیکل ترین ادم رو هم از پا در بیارید. باتوم رو از کمرم باز کردم همینجوری که در حال راه رفتن داشت حرف میزد اول مکث کردم که یک قدم جلو بیوفته بعد با پایان قدرت کوبیدم درست پشت زانوش. از شدت درد تعادلش به هم خورد و روی زمین افتاد اول صبر کردم درد حسابی تو بدنش ریشه کنه بعد گفتم بعید میدونم اینقدر عاقل باشی که کاری رو که بهت میگنو بکنی احتمال قوی مجبورم میکنی بلایی سرت بیارم که سالها تو زندان نظامی بپوسی بعد وقتی پسر من اومد سربازی تازه برگردی اینجا زیر دستش خدمتتو تموم کنی گذاشتم یکم دیگه التماس کرد بعد گفتم بسه دیگه پوزتو ببند. اول میری اسایشگاه نه (بعد از تبعید دژبانهای سابق به اردوگاه کارو خالی شدنش کاوه اونجا رو کرده بود اطاق شخصی خودش) اتو اشغالاتو جمع میکنی میری پیش بقیه سربازا میخوابی سرباز صفر نباید اطاق شخصی داشته باشه. دوم به محسن (سرباز بهداری که بچه تهران و بسیار باشخصیت و مودب بود) میگی بیاد دفتر و تا اخر شب کارا رو یادش میدی. فردا صبح از فرمانده درخواست مرخصی میکنی که یه چند وقتی ریخت نحستو نبینم محسن رو هم میزاری جای خودت. وقتی که برگشتی به فرمانده میگی دیگه نمیتونی منشی باشی چون همه ازت درخواست مرخصی وچیزای دیگه دارن توهم از نه گفتن و شرمنده شدن خسته شدی. فقط دلم میخواد یکی از این کارها رو نصفه نیمه انجام بدی….. همونجا ولو شده روی زمین ولش کردم و رفتم. در طول روز غذایی به کاکا سیاه داده نشد فقط به یکی از بچه ها گفتم کلیدای کمدش رو گرفت رفت بطری های اب و خوراکی های داخل کمدش رو براش اورد که نمیره. روز سوم سرگرد از من پرسید شامو ناهار بهش دادی؟ گفتم خیر سرشو بالا اورد گفت اصلا سر زدی بهش؟ گفتم بچه ها چند ساعت یکبار میبرنش دستشویی زندس. گفت ناهار بهش بده فردا هم ازادش کن. گفتم قربان ناهارچشم اما نمیتونیم ازادش کنیم. سرگرد سرش رو بالا اورد هرگز از کسی نمیپرسید چرا نگاه فولادینش همه رو وادار به توضیح و اطاعت میکرد. گفتم چون دیشب فهمیدم که از اردوگاه کار اجباری اومده همونجایی که ما به اسم قرعه کشی برای پادگان متروکه هر ماه از شر قربانی های افشین خلاص میشیم اگر تصادفی اسم همخدمتی های اونجاش رو جلوی سربازا بیاره و یکشون از کسایی باشه که از اینجا رفته سربازا می فهمن اون پادگان بخور و بخواب که امید در اومدن اسمشون در قرعه کشی ماهانه و رفتن به اونجا تا حد زیادی تنش و تمایل به شورش رو در یگان از بین برده سرابی بیشتر نیست اونوقت نتیجش فاجعه است. واقعا شانس اوردیم که تا الان قضیه لو نرفته اما ریسک کردن بیشتر از این عاقلانه نیست. سرگرد گفت یعنی باید بفرستیمش بره؟ جواب دادم بله اما اینبار اردوگاه کار جواب مساله نیست. دو روز بعد سرگرد و دکتر با جیپ به شهر رفتن موقع برگشتن دم در ورودی سرگرد درحالی که داخل جیپ نشسته بود به من دستور داد تصفیه کاکا سیاه رو بگیر. شبانه برگ تصفیه رو دادم همه امضا کردن یکی از دژبانها کمدش رو خالی کرد و ساکش رو بست دژبان دیگه ای چهار بطری خالشیو از اب پرکرد به اشپزخونه هم گفته بودیم جیره غذای دو روز گذشتشو یکجا بسته بندی کنه همه رو گذاشتیم تو ساکش. وقتی نزدیک ساعت هشت از بازداشتگاه اوردیمش بیرون حکم انتقال به یه سوراخ جهنم بیرون خاش رو که تبعیدگاه افسران خلافکار و خلع درجه شده بود و معروف به این بود که افسران سابق و درجه داران فعلی پایان عقده هاشونو سر سربازای بدبخت خالی میکنن رو بهش دادم. ساکشو با ضربه پا انداختم جلوش و با دست به دروازه اشاره کردم. گفت باید ازاین بیابون پیاده رد بشم؟ در سکوت فقط نگاهش کردم ادامه داد میخوای منو بکشی؟ جواب دادم احتیاجی نیست… صحرا تورو میکشه…. ساکشو برداشت و از در خارج شد هوا رو به تاریک شدن بود از دور محو شدنش رو تو تاریکی شب نظاره می کردم. حس عجیبی داشتم انگار لحظه ای که ازش چشم بر می دااشتم بلافاصله باید با جوقه اعدام وجدانم روبرو میشدم. ولی اون شب حتی نمیتونستم تصورشو بکنم که این جریان چه پایان وحشتناکی داره. حدود یکسال بعد وقتی تو ترمینال اتوبوس در راه برگشت به پادگان بودم کسی صدام زد از بچه های اموزشی بود گفتم کجا افتادی؟ جواب داد اطرف خاش. قبل از اینکه چیزی بگم گفت میدونم فلانجا خدمت میکنی پرسیدم از کجا میدونی؟ جواب داد کاکا سیاه از بی رحمی هات برامون گفته و ادامه داد اولا دلم میخواست با تو یکجا خدمت میکردم که هوامو داشته باشی اما با چیزایی که برامون تعریف کرده روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم که حتی استان محل خدمتمون یکی نیست پرسیدم الان چیکارس. جواب داد ماهها پیش معافی گرفت پرسیدم پارتی بازی؟ گفت نه پدر بدبخت حالش بد بود تو مرخصی رفته بود بیمارستان ازمایش داده بود مشخص شده بود ایدز داره معافیشو گرفت. چند هفته بعدش هم دو تا دیگه از بچه ها ازمایش دادن و بخاطر ایدز معاف شدن. یه وقتایی ادم دلش میخواد با دروغ گفتن به خودش که مثلا حتما رفتن شهر یه جنده لاشی رو با هم کردن ازش ایدز گرفتن از عذاب وجدان فرار کنه. اما واقعیت کاملا روشن بود اون دو نفر خفتش کرده بودن. پایان مسیر برگشتو دپرس بودم. وقتی رسیدم پادگان بچه ها فهمیدن رو به راه نیستم کسی مزاحمم نشد . اخر شب به اطاق اسایش جناب سرگرد رفتم که سلاح کمری نظافت شدشون رو تحویل بدم.تو تراس کنار نرده ها ایستاده بود و به تاریکی بی انتهای شب خیره شده بود. بدون اینکه روشو برگردونه از لحن صدام حالمو فهمید گفت چیه باز دوروز رفتی شهر خوش گذروندی موقع برگشتن عزا گرفتی؟ دیگه نباید بهت مرخصی بدم. جواب ندادم برگشت و با نگاه فولادینش بهم خیره شد تا امروز حتی مواجهه مستقیم با مرگ نتونسته منو بترسونه اما قدرت نگاه سرگرد حتی کوه ها رو به زانو در میاورد تحملش از اراده من خارج بود فقط یک جمله گفتم کِیخاه ایدز گرفته. یکسال بیشتر از رفتن کاکا سیاه گذشته بود اما سرگرد در بیاد اوردنش کوچکترین تردیدی نکرد. شیطان صحرا فراتر از پایان تصورات انسانهای فانی باهوش و سریع الانتقال بود. برگشت و در حالی که نگاهش رو به دور دستها معطوف کرده بود با قدرت توام با خونسردی یک فرمانده مادرزاد گفت حالا میترسی بیاد سراغت؟ در فاصله دو متری ایشون رومو به سمت صحرا بر گردوندم و دستم رو روی میله مشت کردم. دلم میخواست با خیره شدن به تیرگی شب تو اعماقش محو بشم. امیدی نا امیدانه ریشه گرفته در نفرت از خود. به ارامی پاسخ دادم امیدوارم که بیاد……. اون حقشه که انتقامشو بگیره……. ما حقمونه بمیریم…..نوشته شاه ایکس

Date: December 3, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *