اسم من امیده 18 سالمه این قضیه مال 3 ماه پیش هست و این داستان خیالی نیست.بابام یه همکار داره که همکارش دو تا دختر داره.فاطمه که 17 سالشه و الناز 10 سالشه.فاطمه یه دختر خیلی خوشکلیه هر چی هم بگم خوشکله بازم کمه.منو فاطمه 1 ساله باهم دوستیم.خلاصه خیلی دوستش داشتم.یه روز میشه که میرم مغازه پدرم که با باباش باهم کار میکنن.منم اونجا شروع به کمک کردن میکنم.باباش خیلی منو دوست داره…ولی اگه بدونه من با فاطمه رابطه دارم بیچارم میکنه ولی زیاد حساس نیست.شب که میشه میبینم فاطمه با خواهرشو مامیش دارن میان مغازه.منم روی مبل نشستم طوری میشینم که فاطمه کنار من بشینه اخه ادم اونجا زیاد میادو میره.بالاخره سلامو احوال پرسی تموم میشه ولی من هنوز به فاطمه سلام نکردم که فاطمه میاد کنارم میشینه بعدش اروم بهم میگه سلام منم میگم سلام عزیزم خوبی؟صداش منو دیوونه میکنه.اینو بگم اونجا سروصدا زیاده کسی صدای مارو نمیشنوید.بعدش از فاطمه خواستم که شب با مامیشو خواهرش برم خونشون.اونم گفت دست من نیست.گفتم خودم درستش میکنم.خواهر کوچیکش خیلی منو دوست داره.منم همیشه تبلتمو بهش میدم بازی کنه که توی دست و پای من و فاطمه نباشه.رفتم کنار الناز که داشت با تبلتم بازی میکرد بهش گفتم بازیاشو خیلی دوست داری؟گفت اره گفتم الان بهترین ارزوت چیه؟گفت دوست دارم تبلتو بهم هدیه بدی.گفتم اینجوری که نمیشه ولی یه شرط داره گفت چی؟گفتم میتونم بیام خونتون تا صبح بشین بازی کن.گفت راست میگی؟گفتم اره چرا که نه؟خیلی خوشحال شد.دوباره برگشتم اومدم کنار فاطمه دیدم جا نیست.ای بابا…حالا ولش بهش گفتم همه چی اوکی شد.وقتی اونا خواستن برن یه دفعه الناز بلند شدو گفت امیدم بیاد خونه ما.مامیش که چیزی نگفت باباش کمی ناراحت شد ولی نمیتونست بگه نه امید نیاد خونه ما.گفت باشه.بابا منم که گفت اگه دوست داری برو…منم که رفتم خونشون.الناز که با تبلتم داشت بازی میکرد.مامیشم که داشت شام درست میکرد.اینجا بود که منو فاطمه توی اتاق بودیم.من و فاطمه دست همدیگه رو فشار میدادیمو روی هم می افتادیم.بغلش کردمو بهش گفتم عاشقتم.گفت منم عاشقتم.ولی نمیتونستم کار دیگه ای رو انجام بدم چون مامیش اونجا بود(البته اینو بگم مامیش اصلا از این کارا ناراحت نمیشه جز سکسو از اینا…شامو که خوردیم ساعت رسید به 12 شب.وقت خوابیدن بود.مامیش خواب رفت.ولی اینجا النازم کنار منو فاطمه بود.مگه این دختر خوابش میبرد؟یه دفعه دیدم گوشیم اس خورد دیدم فاطمه هست.نوشته امید تو یه نیم ساعتی بخواب که اون خوابش بره دوباره بیدار شو گفتم چشم.چون النازم بهمون شک داشت.بالاخره منم یه نیم ساعتی خوابیدم.بیدار که شدم دیدم الناز خوابه . فاطمه هم خواب بود.رفتم کنار فاطمه ولی صداش نزدم.دستشو گرفتمو فشار دادم دیدم بیدار نشد.دستشو بوسیدم بازم بیدار نشد اینبار صورتشو بوسیدم دیدم داره نگام میکنه.اون نگاهش منو کشت…اومد بهم چسبیدو گفت دوستت دارم.گفتم تو واقعا دوستم داری؟گفت اره.گفتم پس چرا بوسم نمیکنی؟گفت الهی بمیرم برات.یه بوسم بهم کرد.دیگه اعصابم خرد شده بود.همینجوری که دستشو گرفتم اومدم توی بغلش دیدم چیزی نگفت لبمو اروم گذاشتم روی لبش یه بوس کردم دیدم هیچی نمیگه فقط دستمو داره فشار میده.دوباره لبو گذاشتم روی لبش اینبار گاز گرفت.دیگه نتونستم برش دارم.منم دیگه شروع کردم به خوردنش دیگه زبونم شل شده بود.کار نمیکرد.گفت چی شد بازم لب میخوای؟منم کرم داشتم گفتم اره.دوباره لب گرفتم.دیگه خسته شده بودم ولی خیلی دوست داشتم کنارش بخوابم.دیگه چاره ای نبود.هیچی دیگه تموم شد منم از اون ادمای سکسی نیستم.فقط عاشق لب دادنم.اون شب یه شب عاشقی بود.این داستان یه واقعیت بود.اگه میخواستم دروغ بگم میگفتم تنهایی کردمش.امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد.دوستون دارم )))نوشته امید
0 views
Date: November 25, 2018