شب فراموش نشدنی عسل

0 views
0%

من عسل هستم. 32 سال دارم و متاهل هستم و یک دختر و یک پسر دارم. مردم کارمند است . دوست نداشتم این خاطره را برای کسی بازگو کنم ولی وقتی به صورت کاملا اتفاقی امروز با این سایت اشنا شدم و داستانها و خاطرات را مرور کردم واضح بود که تمامی داستانها رویاها و غرایز جنسی برخی است که با نوشتن ان خود را تخلیه میکنند و مشخص است که کاملا دروغ و رویا پردازی است . به خود گفتم عسل تو این خاطره ای که داری را بنویس هم درست است و وهم و رویا نیست و هم از نوشتن ان یا به عبارتی از بازگو کردن ان خود را تا حدی خلاص میکنی. با انکه در اخر این داستانها دیدم که برخی به نگارنده فحش میدهند ولی امیدوارم با این نوشته من برخورد اصولی شود.زمستان همین پارسال (89) در روز پنج شنبه مردم برای ماموریت اداری به یک سفر 5 روزه رفت . دختر و پسرم مدرسه ابتدایی میروند به مدرسه رفته بودند با نوشین دوست صمیمی ام تماس گرفتم که بعد از ظهر به میدان محسنی برویم و لباس بخریم . بعد از ظهر صدای زنگ خانه بلند شد تعجب کردم اخه برای ساعت 7 با نوشین قرار داشتم که با ماشینش دنبال من و بچه ها بیاد ولی الان ساعت 4 است. گوشی ایفون را برداشتم و گفتم بله؟ پدر و برادرم پشت در بودند در را برویشان باز کردم. یادم رفت که بگم ما و خانواده مردم در یک ساختمان زندگی میکنیم . خانه دو طبقه است و پدر و مادر مردم طبقه اول هستند و ما طبقه دوم. باری پدر و برادرم وارد شدند و پس از خوش و بش معمول گفتند از سرکار برمیگردند و چون میدانستند مردم به ماموریت رفته دنبال ما امدند که من و بچه ها را به خانه خود ببرند. به انها گفتم من با نوشین قرار گذاشتیم برویم میدان محسنی برای خرید . برای فردا خانه پدرم میرویم ولی پدرم گفت من بچه ها را میبرم خانه خودمان تو هم وقتی خریدت پایان شد راه به راه بیا انجا. پدر و برادرم بچه ها را بردند و منهم رفتم حمام دوش گرفتم و از حمام که بیرون امدم و حوله تنم بود تلفن زنگ خورد نوشین بود که بعد از کمی حاشیه رفتن عذر خواهی کرد و گفت نمیتواند دنبالم بیاد و برای ساعت 8 شب روبروی درب پاساژی در میدان محسنی با من قرار گذاشت. ساعت 7 کمی ارایش کردم و زنگ به اژانس زدم تا ماشین بفرستند که گفتند ماشین هایشان سرویس هستند و برنگشتند به شانس خودم لعنت فرستادم و از خانه بیرون امده و منتظر تاکسی شدم. از خودم نمیخوام تعریف کنم به گفته دوستان و انان که من را میشناسن خانم زیبا و به اصطلاح تو دل برو هستم 175 سانت قد 65 کیلو ورن استخوان بندی ام درشت است رنگ پوست سفید رنگ چشمان سبز متمایل به ابی سینه های سفت و بزرگ سایز 85 کمر باریک باسنهای برجسته . با این اوصاف ماشین ها یا برایم بوق میزدند یا اطرافم میایستادند و اشاره میکردند که سوار بشم. هم خوشم میامد که اینگونه برایم صف کشیدند و هم کلافه شده بودم که متوجه ماشینی شدم که برام اشنا امد و راننده را نگاه کردم بله خودش است کامران دوست صمیمی مردم بود خوشحال شدم و رفتم در گنار راننده را گشودم و کنارش نشستم و او حرکت کرد. سلام عسل خانم. حالتان چطوره؟ بچه ها چطورن؟ و تعارفهای معمول و منهم متقابلا کمی با او سلام و تعارف کردم. اقا کامران ببخشید مزاحمتان شدم . اختیار داری عسل خانم چقدر مزاحمتان شده بودن. خوب البته طبیعیه خانمی به زیبایی شما از این گرفتاریها داره. من از خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم ممنونم من مزاحمتان نمیشم و ….. نگذاشت ادامه دهم و گفت خواهش میکنم بیکار بودم و هدف خاصی نداشتم کجا میروید شما را برسونم؟ نه مزاحمتان نمیشم این حرفها چیه؟چه مزاحمتی؟ کجا میروید گفتم میدان محسنی. در مسیر که میرفتیم بهش گفتم مردم به ماموریت رفته و پدرم بچه ها را با خودش برده. به میدان محسنی نرسیده بودیم که موبایلم زنگ خورد نوشین بود که پس از کلی ابراز شرمندگی گفت کارش هنوز ادامه دارد و نمیتواند به سر قرار بیاد. به کامران گفتم اینهم شانس من نوشین دوستم نمیاد. .. سرتان را درد نیاورم و کلی بگم که برای اینکه تنها نباشم کامران به همراه من امد و من دو دست لباس خریداری کردم و کامران هم گفت خانم و بچه اش از صبح به کرج رفتند و من و او با هم شامی در رستوران خوردیم وقتی داشت مرا میرساند من به خانه پدرم زنگ زدم و به مادرم گفتم با نوشین هستم و دعوتم کرده امشب منزل او باشم و من شب نمیام و مراقب بچه ها باشد. کامران بهم گفت مزاحمتان هم شدم امشب باید به خانه مادرتان میرفتید. گفتم نه خسته هستم فردا صبح میروم . به درب خانه که رسیدیم متوجه شدم چراغ خانه پدر مردم خاموش است گفتم مادر شوهر و پدر مردم رفتند بیرون تشریف بیارید منزل قهوه ای در خدمتتان باشم.نمیدونم چطوری بگم یک حس خاصی داشتم و مخصوصا دو باری که دست کامران به دستم خورد درون شعله ور شده بود . به خانه رفتیم و من به اتاق رفتم لباسم را عوض کردم. شهوت پایان وجودم را گرفته بود لباس سکسی پوشیدم که جلوی سینه اش باز بود و چسبان و قد ان تا بالای رانم بود کامران روی مبل نشسته بود و مرا نگاه میکرد و هوس و شهوت از دیدگانش میبارید روبرویش نشستم و گفت عسل جان من همیشه به تو تمایل داشتم و انرا در خود سرکوب میکردم من سرم را به طرفش بردم و او مرا در اغوش گرفت لباهیمان روی هم قفل شدو زبانمان در دهان یکدیگر بود . مرا کنار خود روی کاناپه نشاند و دو تا سینه هایم را از روی لباس فشار داد. منهم التش را از روی شلوار مالیدم. لباسهایم را با یک ظرافت دراورد و بعد لباسهای خودش را. شروع کرد به خوردن سینه هام و با دستش ران پام و کسم را نوازش میداد. من دولا شدم و الت او را در دست گرفته و به طرف دهنم بردم اول کلاهک انرا بوسیدم و ارام در دهان کردم و شروع به ساک زدن کردم بعد او پاهایم را باز کرد و شروع به خوردن کسم کرد. و………..وای و………..وای داشتم دیوانه میشدم بعد روی کاناپه خوابید و من روی او قرار گرفتم و روی التش نشسته و التش را در خود حس کردم ا…ه و…..وای………….ا…..ه کامران.. او دستانش را روی باسن من گذاشته بود و در بالا و پایین رفتن من کمکم میکرد …………….ا…..ه……………ا….ه تا اینکه به ارگاسم رسیدم و او را در اغوش گرفتم.نوشته عسل

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *