شب های شاعر

0 views
0%

قسمت قبلوقتی روزنامه را باز می کنم خشکم می زند. انگار برای من نوشته شده. یکبار دیگر می خوانم«آگهی استخدام شاعری جوان، مرد، با انضباط، جدی … همراه با یک میلیون تومان در ماه، و اتاق راحت برای خواب و کار». گیج شده ام. مدام از خودم می پرسم این همه امکانات برای چه کاری؟ شماره تلفن در کار نیست. فقط یک آدرس.هرگز به این سمت از شهر نیامده ام. خانه های قدیمی، با درهای بزرگ آهنی ، برگ های زرد و سرخ شده درختان که روی دیوارهای کاهگلی و آجری آویزان شده. همه چیز ترسناک است.سه بار در را می کویم. روی در تصویر یک ببر یا همچو حیوانی دیده می شود که شکاری را به چنگ آورده. ناگهان در باز می شود. حیاطی بزرگ و قدیمی ، با استخری رنگ و رو رفته و انبوه برگ های مرده. وقتی سرم را بلند می کنم می بینم روبروی عمارت عظیمی ایستاده ام که بر همه پنجره هایش پرده کشیده اند.لای در با سر و صدا باز می شود. داخل می روم .دالانی تاریک که فقط با نور خفیف آباژوری سبز رنگ روشن شده است. نور کافی نیست. در جیبم به دنبال فندک می گردم. صدایی نرم و خش دار ، تیز و ملایم ، مهربان و تهدید گر به من می گوید« نه ، لازم نیست. سیزده قدم به جلو بردارید. بعد از پلکان بالا بیایید. هفده تا. بشمارید». توی تاریکی راه می افتم. به دری می رسم. در را باز می کنم و زیر پایم فرشی را حس می کنم.صدا می زنم«خانم…»از شکاف دری در سمت چپم باریکه نوری خاکستری روی فرش می افتد. و بدنبال آن صدای زن« از این طرف»زنی پیر روی تخت نشسته است. تنها می توانم نیمرخ او را ببینم. ابروهایی باریک، گونه های فرو افتاده، و در امتداد شانه موهایی نقره ای.آنقدر نقره ایی که در آن تاریکی برق می زند.می گویم« خانم من آگهیتان را دیدم»می گوید« می دانم، شما شاعرید؟»- بله خانم- خوشحالم. این اولین بار است که یک شاعر را از نزدیک می بینمجوابی نمی دهم. دلهره دارم. و حسی غریب و مهاجماسمم را می پرسد. اسمم را می گویم.می گوید«از عمر من چیزی نمانده. میخواهم به آرزویم برسم. میخواهم با کمک شما شعرهایم را بنویسم»خواستم چیزی بگویم اما نتوانستمصورتش را سمت من می چرخاند. چشمانش را می بینم. چشمانی سبز، یا زیتونی که انگار به درون خود نگاه می کند.- قبول می کنید؟سمت پنجره می روم و از آن به بیرون خیره می شوم. آفتاب بی رمق در حال غروب است.با صدای جیر جیر در از پنجره جدا می شوم. خدایا. چه می بینم.این یک فرشته است؟ روبرویم دختری ایستاده. به زحمت بیست ساله. با چشمانی سبز یا زیتونی . دختری دور و نزدیک که درونم را یکباره به آتش کشید.پیرزن آهسته می گوید» تانیا تویی؟»به چشم های دخترک نگاه می کنم. سبز است یا زیتونی. می بینم که این چشمها مثل دریایند. موج می زنند. غران. آرام. به خودم می گویم این چشمها مثل همه چشمها معمولی اند اما خودم هم دوست ندارم باور کنم.پیرزن باز تکرار می کند« می مانید؟»- بله خانم. می مانم. پیش شما می مانم…تانیا مرا با خود می برد. هم به اتاقم در آن سوی حیاط و هم به درون چشم هایش تا غرق شوم. پشت سرش راه می روم، آهسته ، موهای سیاهش تا انتهای کمر می رسد و از آن به بعد دامنی چین دار به رنگ نقره ای با پولک هایی طلایی. گم می شوم در صدای پاهایش . پاهایی کوچک ، نرم ، با ناخن های براق. این دختر باکره است؟ به خود می گویم مرا به او راهی نیست. تانیا می ایستد و دری را می گشایدت. بی آنکه به من بنگرد می گوید« این اتاق شماست، یک ساعت دیگر داخل عمارت بیایید. با خاله ام منتظرتان می مانیم تا با هم شام بخوریم». تانیا نرم و چابک می گریزد بی آنکه حتی بتوانم بار دیگر به چشمهایش نگاه کنم.در را می بندم و به اتاقم خیره می شوم. قالیچه قرمز، میز تحریر قدیمی، تختخوابی چوبی، و یک در دیگر که حمام است. روی تخت می افتم و به سقف کم نور بالای سرم نگاه می کنم و صدای خودم را می شنوم که می گوید تانیا.یک سیگار، یک فکر مزاحم، یک رویای دور همه چیزهایی است که اکنون دارم.تانیا.تانیا.تانیا.من اینجا مزاحمم. نمی مانم. تصمیم می گیرم که در سر شام آن دو خانم را از تصمیم خود آگاه کنم.سر میز به دو خانم می نگرم. به خانم پیر و به تانیا که طرزی عجیب به هم شبیه اند. تانیا آب می نوشد. پیرزن آب می نوشد. تانیا به من می نگرد. پیرزن به من می نگرد. من به تانیا می نگرم. به لبهای سرخش که انگار خون نوشیده، به چشم های عمیقش که انگار قربانی گرفته. از او چشم بر می گیرم و رو به خانم پیر می گویم« خانم میخواستم بگویم…». اما نمی توانم بگویم. تانیا به من نگاه می کند. تانیا ملتمسانه به من نگاه می کند. من تانیا را می خواهم. می خواهم او را به دست آورم. روحش را ، جسمش را ، لبانش را ، دندان هایش را . من تانیا را می خواهم.«خانم میخواستم بگویم از اینکه اینجا هستم خوشحالم».اکنون سه شب از حضور من در این عمارت دور افتاده می گذرد. من شعرهای ناپخته و خام پیرزن را تصحیح می کنم. او از شوهرش که شاعر بوده می گوید. می گوید که من به شوهرش شبیه هستم. تانیا به من می نگرد و از من می گریزد.شب هفتم است. سر میز شام به تانیا می گویم به کاغذ احتیاج دارم و از او میخواهم که آخر شب کاغذ ها را برایم بیاورد. خانم پیر می گوید خودش کاغذ ها را می آورد. اما من تانیا را می خواهم. اگر مرا بخواهد خوش کاغذ ها را برایم می آورد. تانیا زیر چشمی به من نگاه می کند. طولانی تر از هر دفعه. وحشی تر از هر دفعه . از چشمانش می خوانم که به دیدنم می آید.برای نخستین بار بعد از سال ها خواب می بینم. سبک ، سیال، انگار که در میان ابرها گام بر می دارم. لبانم در خواب می جنبد. من تنهایم. من کسی را می خواهم. با صدای تنفسی کوتاه و گرم برمیخیزم. کسی گونه ام را نوازش می کند. کسی لبهایم را می نوشد و من لبهای تانیا رو می نوشم. او را می شناسم. کاغذ ها کناری ریخته شده. من روی تخت افتاده ام و تانیا روی من. آهسته گریه زاری می کند. لبانم را می نوشد و می گزد. آهسته می گوید مرا ببر. مرا از اینجا ببر. می گویم تو را خواهم برد اما فعلا نه. بیشتر گریه زاری می کند. می گوید هر روز پیر تر می شوم. من او را در خود می کشم. لبانش را می نوشم. دست بر سینه های نرم و سفیدش می سایم. دست بر شانه های نحیفش. بر خط عمیق بین شانه ها. بر کمر. بر کفل هایش. روی پاهایش. لباس از تنش بیرون می کشم. لباس از تنم بیرون می کشد . می خواهم او را کشف کنم . این دختر زیبای بیست ساله را. تن سنگینم را روی پیکرش خم می کنم. می گوید تو شوهر منی. تکرار می کنم. من شوهر توام. بار دیگر لبانش را می بوسم. او مرا در خود غرق می کند. پاهایش را روی کمرم حس می کنم. من روی او خم میشوم. به چشمهایم نگاه می کند. التماس می کند. من در وجود او رسوخ می کنم. من معصومیت او را می ستانم. خون گرمش را روی شکمم حس می کنم. من تب کرده ام. من بیمارم. تانیا مرا آرام می کند. همه جا سیاه است. همه جا گرم. من هرگز اینگونه خوشبخت نبوده ام. هرگز. هرگز. هرگز…شب دهم است و من هنوز نتوانستم تانیا را با خودم ببرم. صبح همان شبی که با تانیا خوابیدم او را دوباره در حیاط دیدم. غمگین و پژمرده. گفت هر روز پیرتر می شوم. به من گفت خود را از من پاک نکرده. دو روز بود که او را ندیده بودم. امروز باز دیدمش. پیرتر شده بود. در حیاط روی برگهای مرده راه می رفتیم و نمی دانستم که خانم پیر هر دوی ما را می بیند. تانیا به من می گوید امشب در اتاقم را باز بگذارم.تانیا سرانجام می آید. چراغ اتاقم خاموش است. می گذارد خاموش بماند. من او را نمی بینم. من او را حس می کنم. بویش را ، نفسش را. تانیا خود را روی من می اندازد. من خودم را روی او. آیا این جسم همان دخترک است. دست بر سینه ها می کشم. فرو افتاده، اندکی بزرگتر. دست بر شکمش. سفت تر. پاهایش را به دورم می پیچد. من خودم را در او فرو می کنم. لذت می برم. لذت میبرد. اما این تانیای من نیست. این خانم حداقل چهل سالش است. ناخن هایش محکم تر در گوشتم فرو می رود. صدایش دوران بلوغ را گذرانده. برای من له له می زند. او از من لذت می برد. لبانم را می نوشد. لبهای من با این دندانها آشنا نیست. مرا می گزد. لبم دریده می شود. تانیا خون مرا می نوشد. همه جا سیاه است. همه جا گرم. من اکنون خوشبختم. من هنوز خوشبختم…اکنون یک سال است که من در این خانه به سر می برم از آن روز به بعد تانیا را ندیدم. چرا؟. آیا رنجاندمش. من او را دوست دارم. او نیز مرا. امشب آخرین شب است که در اینجا به سر می برم. باید یکبار دیگر با تانیا هم آغوش شوم. او سهم من است. من شوهر اویم.شب دیر هنگام به داخل عمارت می روم. سیزده قدم به جلو، سپس هفده پلکان. اتاق خانم پیر در سمت چپ است. اتاق تانیا راست و من به اتاق تانیا می روم. همه جا سیاه است. همه جا گرم.تانیا آهسته اسمم را صدا می زند. کنار او میخوابم.- نه. به من دست نزنبی حرکت ، بی جنبش منتظر فرمان بعدی اومی خواهم دست بر سینه اش بکشم.پشتش را به من می کند. من او را نمیبینم.- تانیا دوستت دارم- من هم دوستت دارم- پس با من نجنگ- من با تو نمی جنگم. من رفته ام. من نیستم- من تو را بر می گردانم. به من نگاه کنبه سمتم بر می گرددمن در سیاهی او را نمی بینم. من فقط او را حس می کنم. می گوید قول می دهی؟می گویم چه قولی؟می گوید اینکه از من نگریزی؟ولی تانیا من همیشه تو را خواسته ام.لبانش را به من نزدیک می کند. گیسوی سیاه و بلند او را نوازش می کنم. شانه های او را می فشارم. خودم را در او فرو می کنم.شکوه هایش را نمی شنوم.او از تب و تاب افتاده. بی رمق. تسلیم. صورتش را می بوسم. دست بر سینه هایش می کشم. سینه هایی پژمرده.لبانش را می بوسم. در جستجوی دندان هایش. به ناگاه نوری از پنجره به درون می تابد و من همه چیز را می بینم. نور بر چهره تانیا افتاده. چهر ه ای شکننده و پر چین و چروک. دیگر آن لب های بی دندان را نمی بوسم. از او می گریزم. او تانیای من است که اکنون پیر شده. او خانم پیر است که تانیای مرا ربوده. از او دور می شوم . او با التماس می گوید نرو. همینجا بمان. ما با هم او را بر می گردانیم.من جوانیم را بر می گردانم.نوشته‌ احمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *