شب پر هیاهو

0 views
0%

سلام به دوستان و دشمنان محترماین داستان کپی نیست و توسط اینجانب جادوگر سفید نوشته شده است.یک شب سرد بود ، تازه بارون بند اومده بود ،گوشه خیابون ماشین رو پارک کرده بودم توی ماشین نشسته بودم ، بخاری ماشین روشن بود ، از شیشه ماشین زیاد نمیشد بیرون رو دید آخه بیرون سرد بود و بخاری هم روشن …یادمه اون موقع داشتم آهنگ هتل کالیفرنیا رو گوش میدادم و چشمامو بسته بسته بودمآخرای آهنگ بود ، اونجاییش که میگهWe are rogrammed to receive.قراره از ما پذیرایی بشهYou can check-out any time you likeهر وقت که خواستی می توانی حساب کنیBut you can never leaveاما هرگز نمی توانی اینجا را تر ک کنییهو دیدم صدای ترمز یک ماشین اومد ، سریع چشمامو باز کردم تا ببینم چه خبره ، از شیشه چیزی مشخص نبود ، بخاری رو خاموش کردم و سویچ رو برداشتم ، از ماشین پیاده شدم رفتم بیرون ، کسی توی خیابون نبود جز یک خانم که افتاده بود وسط خیابون و ناله میکرد …اونموقع نمیدونستم چیکار کنم ، ساعت حدود 2 شب بود ، میخواستم زنگ بزنم به اورژانس اما ترجیح دادم به جای هدر دادن وقت برای رسیدن اورژانس ، خودم اون خانم رو ببرم بیمارستان … یک خانم حدود30 ساله بود ، با موهای مشکی ، وقتی بلندش کردم که بگذارمش داخل ماشین وزنش حدود 60 کیلوگرم میخورد ، بیچاره ناله میکرد ، خلاصه وقتتون رو نگیرم ، گذاشتمش داخل ماشین و بردمش بیمارستان ، از سوال و جواب های بیمارستان که چیکارته و خرجش چقدر میشه و دکتر نداریم و باید زنگ بزنی خانوادش و غیره که بگذریم ، این خانم رو بستری کردن و گفتن طوریش نیست فردا مرخص میشه فقط یکم کوفتگی داره …چون جز من کسی رو اونجا نداشت و موبایلش شکسته بود تا به اقوامش بتوانیم خبر بدیم و ساعت 4صبح شده بود ، شب رو داخل ماشین موندمصبح رفتم داخل اتاقش تا حالشو بپرسمسلام خانم ، من دیشب …حرفم هنوز تموم نشده بود که گفتمیدونم شما دیشب جون منو نجات دادید ، خیلی ممنونم ازتون … جبران میکنمیک لبخند زدم ، راستش دلم نیومد دست خالی برم ، واس همین از بوفه بیمارستان واسش یکم آبمیوه گرفته بودم ، آبمیوه رو گذاشتم روی میز کنارش ، تشکر کردنمیدونستم چی بگم آخه شبیه فیلم هندی ها شده بودداشتم به در و دیوار نگاه میکردم که گفتاسم من سارا هست ، 28 سالمه ، دیشب با خانوادم بحثم شد زدم بیرون ، داشتم راه میرفتم توی خیابون که نمیدونم بعدش چیشد ، چشمامو باز کردم دیدم اینجا هستمگفتم سارا خانم اونوقت شب از خونه هم که بزنی بیرون ، وسط جاده که نباید راه بری ، مگه ماشین هستی ، راستی منم علی هستمخندیدیک لبخند زدم و بلند شدمگفت کجا؟گفتم شماره خانوادتون بدید تماس بگیرم بیان و منم برم به کار و زندگیم برسمسرشو انداخت پایینگفتم چیز بدی گفتم؟گفت نه فقط … فقط نمیخوام خانوادم چیزی بدونهگفتم آخه نمیشه که … رومو برگردوندم از اتاق بیام بیرون یهو گفت علی آقا؟گفتم بله چیزی شده؟گفت میشه لطفا یک روز من رو تحمل کنید؟ قول میدم فردا که بهتر شدم برمنمیدونستم چی بگم ، تعجب کرده بودم … گفتم آخه من …گفت متاهلی؟خندیدم گفتم نه آخه درست نیست شما و من …خندید گفت چیه نکنه نمیتونی جلو خودتو بگیریمن تنها زندگی میکردم ، کسی هم نبود خونه ، پس قرار نبود کسی چیزی بفهمه واس همین لبخند زدم گفتم باشه ، پس من برم کارای ترخیص شمارو انجام بدم…رفتم پذیرش واس ترخیص ، اولش فکر میکردم یه امضا هست و بعدش بریم خونه ، دیدم نه از این خبرا نیست ، خلاصه بعداز طی کردن هفت خان رستم و شکست دادن شیطان رجیم و گرفتن انواع و اقسام تعهدات ، مارو از زندانستان یا همون بیمارستان ، آزاد کردنساعت حدود 2 ظهر بود ، من که شکمم داشت حرکات موزون میرفت ، سارا رو نمیدونستم ، یک رستوران دیدم ، ماشین رو پارک کردم و رفتم پایین یک چیزی سفارش بدم تا با پیک بیارن خونه ، وقتی جلوی صندوق رستوران وایساده بودم ، مدام به این فکر میکردمیعنی قراره امشب چی بشه … من … سارا … تنها…اوی اقا کجاییصدای صندوقدار بودغذا رو سفارش دادم ، برگشتم دیدم ماشین نیستپشمام ریخت …وای بدبخت شدم حتما سارا ماشین رو برداشته و رفته همینطور که من مثل آفتاب پرست مدام داشتم رنگ عوض میکردم از استرس و ترسدیدم صدای بوق میادحدود 50 متر جلوتر بود ، ماشین خودم بود ، ضربان قلبم تازه داشت به حالت نرمال برمیگشت …با عصبانیت رفتم سمت ماشین … خانم چرا ماشین من رو برداشتی و …سرشو انداخت پایین گفت آخه پارک ممنوع بود شما هم سویچ رو جا گذاشته بودی ، پلیس اومد من هم ماشین رو بردم جلوتر …نمیدونستم الان باید تشکر کنم یا دعواش کنمسکوت کردم یک نفس عمیق کشیدم و ادامه ی این راه رو رفتیم خونهاولش گفتم یه شب سرد بود ، اما امروز شده بود یه روز جهنمی …سرتون رو درد نمیارم ، رفتیم و ناهار خوردیم ، من باید میرفتم به کارای شرکت برسمخونه رو بهش نشون دادم و رفتمنمیدونم خونه چیکار کرد ، چی شد آخه من نبودم اونجا شب شده بود ، وقتی برگشتم خونه ساعت حدود10 بودگفتم حتما خوابیده ، آروم در خونه رو بستم ، یهو دیدم یکی گفت سلام خسته نباشیدبرگشتم دیدم سارا وایساده ، شام هم درست کرده منتظر من بودهشام خوردیم ، یکم صحبت کردیم درمورد مشکلاتشسارا با خانواده اش زیاد گرم نبود ، درکش نمیکردن ، اون هم اونارو درک نمیکرد وقت خواب بود ، سارا لباس خواب نداشت من گفتم میتونه توی اتاق من بخوابهرفت توی اتاقرفتم یه لیوان آب خوردم ، برگشتم ببینم چیزی نمیخواد ، لای در باز بود دیدم لباسشو داره میاره بیرون ، حواسش نبودچندثانیه بیشتر طول نکشید تا برگردم اما همون چند ثانیه کافی بود تا از لای در ببینم اندامشوسینه های خوش فرمی داشت ، یه بدن سفید ، پشت شونه اش هم یک خال کوچولو داشت …تا من برگشتم ، اومد در اتاق رو بست نمیدونم چرا باز بود لای در ، شاید خودش میخواست ببینم ، شاید حواسش نبوده …برقا رو خاموش کردم و رفتم بخوابم ، خونه ام یک اتاق دیگه ام داشت خوشبختانه پس لازم نبود رو مبل بخوابم دراز کشیده بودمفکرای سکسی میومدن به سراغمیه حس بهم میگفت علی ، برو تو اتاق ترتیبشو بدهموش خودش دم به تله دادهپیشش نبودم اما روحم اونجا بودوقتی لبامو میذاشتم روی لباش و دستم رویسینه اش بود رو حس میکردموقتی آروم با لبام گردنش رو نوازش میکردم حس میکردمحس میکردم وقتی روم دراز کشیده و با دستام آروم کمرش و پشتش رو نوازش میکنمحس عجیبی بود اما خوب بودآلت تناسلی ما هم ، عین سرباز های ارتش ، خبردار ، مستقیم وایساده بودتو حال خودم بودم و توی فکرم داشتم آروم لباشو میخوردم که …تق تق تقدیدم داره در میزنه ، خودمو جمع و جور کردم … نمیدونستم چیکار کنم ، گفتم لابد اومده که فکرای سکسی من ، تبدیل به سکس واقعی بشه … بفرمایید؟آقا علی ببخشید میتونم بخاری اتاق رو روشن کنم؟یه لحظه گفتم به خودم ، علی ، توام شانس نداریبهش گفتم آره ، اگر میخواید بیام روشن کنم واستونتشکر کرد و گفت نه خودم بلدمخلاصه وسط حال کردن باهاش ، یهو ضد حال زدتوی رویاهام داشتم سینه هاش رو میمالیدم و اروم دستمو میکردم داخل شرتش ، همینطوری که دستم داخل شرتش بود و نانازشو میمالیدم ، یهو از خواب بیدار شدم … ساعت9صبح بود …از اتاق اومدم بیرون در اتاقم باز بود اما سارا اونجا نبود …گفتم لابد دستشویی هست یا حمام ، اما نبودرفتم سراغ یخچال ، روی میز ناهار خوری ، یک کاغذ دیدم … بازش کردمنوشته بودصبح بخیر علی آقا ، میدونم بیدار شدی و دیدی من نیستم ، راستش دلم نیومد بیدارت کنم ، دیروز شما به من خیلی محبت کردی ، نمیدونم چطورر میتونستم جبران کنم … دیشب میخواستم بیام توی اتاقت وقتی به بهونه بخاری در زدم ، شاید با اومدن توی اتاقت میتونستم کمی از لطفت رو جبران کنم اما نتونستم … نتونستم این حس قشنگ و مهربونی رو که برای اولین بار تجربه کردم تبدیلش کنم به حس های جنسی و سکسی که بارها و بارها میبینیم بین مردم ، حلال کن من به شما خیلی زحمت دادم ، چیزی نداشتم در قبالش بدم اما یک مقدار پولی که داخل کیفم بود رو گذاشتم روی تختت امیدوارم حداقل جبران غذا بشه … شاید یک روز همدیگه رو دیدیم ، به صورت تصادفی مثل اون روز … تا اون موقع خداحافظ یادتونه گفتم بهتون دیشب به خودم گفتم علی توام شانس نداری؟بفرما ، ندارم دیگه رفتم تو اتاق ، روی تختم پول بود ، اما دیگه سارا نبود …هیچوقت اون تصادف و اتفاق نیفتاد تا سارا رو دوباره ببینم اما این اتفاق بهم یک چیزی یاد داد ، این که … زندگی و مهربانی ، سکس نیست …با عرض معذرت اگر داستان حشری نبود و عده ای شاید خوششون نیومده باشه ، اما تفاوت داخل داستان و آموزنده بودنش رو به لایک و کامنت ترجیح دادمامیدوارم خوشتون اومده باشه . نوشته جادوگرسفیدآهنگ «هتل کالیفرنیا»‌ از گروه Eagles که در متن استفاده شده Your owser does not suort the audio element.

Date: January 15, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *