قضیه بر می گرده برای یکی از دوستان(البته دوست من نیست) این بنده خدا یه درجه ای داشت و منتقل میشه به یه منطقه دور افتاده. البته برای حفظ امنیت نه اسم و نه درجه و نه مکانش رو می گم.خلاصه این بنده خدا که فرمانده صداش می کنیم میگه. روزهای اول خیلی اونجا برام سخت بود. تهران کجا و اونجا کجا. همیشه یه عده آدم نظامی اونجا بودن.
محیط داشت عادی میشد . ولی به علت یه سری مسائل شهوت بد جور پدرم رو در میاورد. با محیط اون شهر آشنا نبودم تا بخوای آشنا بشی دو سالی طول می کشه. چون تازه وارد بودم نمی شد به هر کسی اعتماد کنی. شب و روز نداشتم. از دستم کمک گرفتم و با خود ارضایی به رفع مشکلات می پرداختم . ولی با خود ارضایی هم راضی نمی شدم. دوره وحشتناکی تو کف بمونی. روزها و شب ها به این منوال می گذشت من از نظر جسمی و روحی حسابی افت کرده بودم. و فکرم درست کار نمی کرد. حسش هم نبود مرخصی بگیرم بیام تهران چون یه هفته درد سر داشت که مکان جور کنی و یکی هم پیدا کنی. توی اون شهر غریب هم که اصلا حرفش رو نزن . چون اولا مکان نبود. دوما کوچیک بود و همه همدیگر رو می شناختن. برای ادمی مثل من که یه آدمی بودم با هیجانات بالا خیلی سخت بود. از خود ارضایی حالم بهم می خورد. کم کم خودم رو به بچه ها وسربازا که راحت تر بودت نزذیک شدم. یکی بود به اسم شهباز. بچه ی تهران بود. معلوم از اون خفن ها هستش.و حسابی هم دستش تو کاره.چون این قبیل مسائل رو سربازا زود تر کشف می کنن چون میان و میرن براشون مهم نیست ولی ماها باید یه عمر بمونیم.
تونستم به شهباز نزدیک بشم. یه روز بهش گفتم. شهباز جان شما چه طوری خودتون رو تخلیه می کنید؟ لبخندی زد و گفت جناب فرمانده معلومه بد جوری توی کف هستی؟ گفتم خوب آره گفت باشه کمکت می کنم؟ گفتم چه جوری؟ گفت حقیقتش پشت پادگان یه شتری هست… عصبی شدم محکم زدم زیر گوشش. دیگه بی خیال قضیه شدم. تا یک ماه با شهباز صحبت نمی کردم اصلا از اون کثافت حالم بهم می خورد. با حیوون نه نمیشه. یعنی خیلی بدم اومد. یک ماه گذشت و ما همچنان اندر کف بودیم. با نصیر یکی دیگه بچه ها که اتفاقا بچه ی همون شهر بود آشنا شدیم. نصیر پسر خوبی بود. با اون هم راحت شدم و وقتی ازش کمک خواستم گفتقربان ی شتری پشت پادگان هست که بچه ها……. خیلی عصبی شدم. چرا اینا دست از این کاراشون بر نمی دارن. یه لگد توی شکمش و انداختم بازداشتگاه که دیگه از این کارهای کثیف نکنه.
خلاصه حالم هر روز بدو بدتر می شد. دو ماه گذشت یه شب بعد از دیدن چند صحنه ی سکسی فشار عصبی و روحی شدیدی بهم وارد شد با خود ارضایی هم مشکلم حل نشد ناچار 2 بامداد به سمت پشت پادگان راه افتادم و دیدم درسته یه شتر اونجاست . خلاصه افتادم به کار شتره. شتره چون پیر بود تا آخر دووم نیاورد و زیر فشار سکس ما مرد. عذاب وجدان داشتم . اومدم سمت پادگان رفتم دوش گرفتم. به هر بدبختی بود با قرص هم که شده خوابیدم.
وقتی صبح اومدم پادگان دیدم همه ی سربازا ماتم گرفتن. وقتی علت رو پرسیدم. گفتن والله یه شتری بود ما سوارش می شدیم و ما رو در خونه ی یه جنده لاشی می برد و ما می رفتیم و حال می کردیم. اون شتر مجوز ورود ما بود که الان مرده.بد بخت شدیم. من تازه فهمیدم چه فاجعه ای به بار آوردم به خاطر گوش نکردن کامل حرف بقیه.
0 views
Date: November 25, 2018