هیچوقت از شلوغی و تو مکان و جمع های زیادی شلوغ، بودن خوشم نمیومد حتی با اینکه مهمونی مربوط به نزدیکترین دوستم یعنی کیا بود. چون من کم حرف و عاشق سکوت بودم، آدم جمع نبودم و یه جورایی انرژی منفی جمع میشدم، از دلقک بازی و مسخره کردن و خندوندن این و اون و خوشمزه بازی هایی که تو هر جمعی انجام میشه و طبیعیه، دوری میکردم و خیلی کم با افرادی که اهل این کارا بودن قاطی میشدم، اما جدا از حس شخصیم رفتنم به مهمونی اون شب دلایلی داشت که چه میخواستم و چه نمیخواستم باید میرفتم. مثل نمایش و قولم به کیا واسه اومدن. پارتی مختلطی بود و همه نوع مرد و زنی-بیشتر محترم-توش پیدا میشد، همه نوع خوردنی و نوشیدنی و سرگرمی و آهنگ و…ماشینو کنار ماشین های تو حیاط پارک کردم و به پشمک با تحکم تو صدام گفتم پیاده شه. پشمک؛ رفیقِ من، میمون باهوش و شیطونی که قول داده بود پسر خوبی باشه و واسه آدمای اونجا و خود اونجا مزاحمتی ایجاد نکنه. دیدم با جیغ و دادهای بامزش پوست موزی که قبلا خورده بود رو از تو یکی از جیب های جلویی لباس دو بنده ی آبیش بیرون آورد و به چشمام نگا کرد. با اون گوشای بزرگ و چشمای گرد و چال و تخس و بامزش و با یه عالمه حرف بهم نگا میکرد و با دستای لاغر و اسکلتیش پوست موزو هم فشار میداد. موز میخواست یه تک خنده کردم و گفتم ندارم کوتوله، که با عصبانیت بازم جیغ و داد کرد و رفت سر داشبورد. درشو باز کرد اما موزی اون تو نبود. در داشبوردو بستم و رو بهش گفتم اگه امشب پسر خوبی باشی کلی بهت موز میدم میدونی که؟این بار سر و صداهاش مثبت بود. یه کم پشم های نرم و کوتاهِ سرشو نوازش کردم و بعد از در سمت من پیاده شدیم و دستشو گرفتم و راه افتادیم سمت ساختمون. آهنگ زندگیِ محمد علیزاده به گوش میرسید و معلوم بود دارن حسابی باهاش میرقصن. وارد که شدیم نگاهی به اطراف کردم تا کیا رو پیدا کنم اما نبودش. با دست به پشمک فهموندم آروم باشه و چیزی واسه ترسیدن وجود نداره. همین اول کار داشت اعصابم از این شلوغی خورد میشد. یکی جیغ میزد یکی دست میزد یکی میخندید… یه کم بعد کیا با لبخند و لیوان نوشیدنی تو دستش داشت به سمتم میومد. مثل همیشه تمیز و مرتب و خوش پوش. بعد از اینکه با من و پشمک خوش و بشی کرد با دست به یه نفر اشاره کرد صدای آهنگو کم کنه، بعد دستشو گذاشت پشتم و رو به جمع با صدای بلند گفت خانوم ها آقایون، توجه کنین لطفا ایشون شعبده باز معروف آقای افراسیاب هستن که امشب میخوان دقایقی رو سرگرممون کنن…بلافاصله اکثرا با دست زدن تشویقم کردن و چند نفری هم از دیدن پشمک ذوق زده شدن، منم با یه لبخند مصنوعی ازشون استقبال کردم. کیا اشاره کرد ادامه بدن و بازم صدای آهنگ بلند شد و همه مشغول کارشون شدن. همین لحظه پشمک دستشو جدا کرد و دوید به یه سمت. هر چقد صداش زدم گوش نمیکرد و به راهش ادامه داد، معلوم بود وحشت نکرده و فقط دنبال چیزیه. کیا که یه نفر صداش زده بود خنده ای به این کار پشمک کرد و با خواهش بهم گفت برم یه جا بشینم و اونم تا چند دقیقه دیگه میاد. رفتم کنار اپن که محل نوشیدنی ها بود و نصف یه لیوان رو ویسکی ریختم چند قالب یخ هم انداختم توش. یه کم شاهدِ میشه گفت لب گیری و میشه گفت دستمالی کردن یه دختر و پسر رو مبل اون طرفتر بودم و بعد لیوانو بردم بالا و خواستم بنوشم که با دیدنش رو اون مبلِ رو به روم لیوانم بین زمین و هوا خشکید و پلک زدنم قطع شد یه کم بعدشم چشمام ریز شد اسمش آهو بود اما اسمش تو شناسنامه ی مغز من متعلق به من بود، متعلق به من، یعنی تماما مال من یعنی نه مال پدرش و نه مامانش و نه هیچکس و فقط برای من، یعنی مخصوص من… اما اینجا چه غلطی میکرد اصلا کی دعوتش کرده بود؟ کیا؟ لعنت بهش که بدتر از شلوغی اونجا رو اعصابم تاثیر گذاشت. پره های بینیم شروع به جنبیدن کردن و اشتباه دیشبش یادم افتاد اشتباهی که باعث شد تنبیهش کنم و تا به اون لحظه که میشد حدود بیست و چهار ساعت رابطه مو باهاش قطع کنم. اول قبول نکردم برم به مهمونی دیشب اما وقتی کیا گفت آهو هم اونجاست سریع خودمو رسوندم و دیدم فاجعه رخ داده… حالا دقیقا جلوم بود با نگاهای ملتمس با نگاهایی که میگفت از قبل خبر داشته من میام. نفس عمیقی کشیدم و دنبال کیا سری چرخوندم تا بتوپم بهش اما پیداش نبود. همین لحظه یه دختر که موهای بلوند و بدن پُری داشت اومد که نوشیدنی بریزه، سنگینی نگام متوجهش کرد و زیر چشم نگاهی انداخت که دو ثانیه بعدش یه کُنجخند زد. حین ریختن نوشیدنی نگام رفت رو مچ دستش و بلافاصله تو دلم گفتم اوه فکری به سرم زد که این دختر میتونست از عهدش بر بیاد؛مودبانه از زیبایی موهاش تعریف کردم و در واقع سر صحبتو باز کردم. وقتی مودبانه تشکر کرد ازش پرسیدم چیزی که فکرشو میکنم درسته یا اشتباه میکنم؟ که گفت درسته گفتم خوبه که پرسید چی خوبه؟ صورتمو بردم نزدیکتر و با صدای آرومی همه چیزو براش توضیح دادم، گفتم که هدف و برنامم چیه و به کمکش نیاز دارم، باید نقش بازی کنه و مراقب باشه کار اشتباهی نکنه، در کل چیکار باید بکنه و چیکار باید نکنه همه رو براش توضیح دادم…، بعد ازش پرسیدم حاضره بهم کمک کنه؟ داوطلب میشه؟ ، با طعنه گفت ای بد جنس، و خندید. بعد مکثی کرد و گفت قبوله. تو این مدت زیر چشم آمار آهوی چشم گرگی رو هم داشتم که نگاهای کنجکاوش میگفتن داره تبدیل به یه گرگ درنده میشه. با حرص به دختر غریبه نگا میکرد و پایان ظاهرش سوال بود که احتمالا؛ این دختره کیه؟ چرا انقدر صمیمی ان؟ به چی میخندن؟ راجع به چی حرف میزنن؟ میخوان چیکار کنن؟ سوالاتش بود. تازه هنوز اول کار بود؛ اگه یه خانم همراه با بی محلی ببینه که دست مردش تو دست خانم غریبه ایه و با هم میرقصن چه اتفاقی میوفته؟ لب پایینیمو گاز گرفتم و با یه پوزخند تو همون حالت تو دلم خطاب بهش گفتم ما میرقصیم تو هم از درون برقصنوشیدنی هامونو خوردیم بعد دست اون دخترو گرفتم و اونم یه چرخ زیر دستم زد و شروع کرد به رقصیدن جلوی من همونجا کنار اپن من خیلی ریلکس دو دستی بشکن میزدم و اونم هماهنگ با ریتم آهنگ جلوم میرقصید. سنگینی نگاه آهو واقعا سنگین بود. گاهی زیر چشمی نگاش میکردم و میدیدم که چشماش باد کردن و داره از فرط فشار و هیجان گردنشو میماله، میتونستم حدس بزنم که حرارت بدن و ضربان قلبش چقد بالا رفتهتصمیم گرفتم آزارشو بیشتر کنم. یه دستمو گذاشتم رو قوس کمر اون دختر و دست دیگه هم رو پشتش و بدن و صورتمم بهش نزدیکتر کردم، که با لبخند دندون نماش گفت آخی عزیزم… گناه داره یه کوچولو رعایتش کنگناه نداشت رو مبل بند نمیشد و همش در حال فرو کردن ناخن هاش تو زانوهاش بود. اخم داشت، میجنبید، بی صدا داد میزد که چه اتفاقی داره میوفته؟، قفسه ی سینه ش از نفس نفس بالا پایین میشد… بیچاره…این وضعیت رو به مدت مناسب ادامه دادیم بعد از اون دختر تشکر کردم و از هم جدا شدیم و رفت. بازم ویسکی ریختم و بازم به آهو نگا کردم. همچنان وضعش مثل قبل بود و با یه عالم حرف و سوال و حسادت و هر حس و واکنشی که یه خانم همچین لحظاتی میتونه داشته باشه، نگام میکرد.با کنار رفتن چند دختر و پسر یهو چشمم به پشمک افتاد دیدم کنار مبل هایی که آهو رو یکیشون بود داره موز میخوره. برام جالب بود که آهو چطور متوجهش نشده یعنی انقد حواسش پرت من بود؟ یه لحظه فکر کردم جای من کنارشون خالیه ویسکی رو سر کشیدم و با نگا به آهو یه لبخند زدم که انگار هر چی که چند لحظه پیش اتفاق افتاده بود رو فراموش کرد تو صورتش خوشحالی داشت رنگ میگرفت. وقتی به سمتش میرفتم دیدم داره خودشو جمع و جور و مرتب میکنه و انگار میدونست که دارم میرم پیشش، وراندازش کردم، یه دکلته ی کوتاهِ مشکی تنش بود با یه حدس میزدم جوراب شلواری نازک و کفش های پاشنه بلند طلایی و نگین کاری شده. بازوهای سفیدش با لباسش تضاد متعلق به علاقه ی من رو داشتن، رژ قرمز رنگش هم که مثل یه چراغ صورتشو نورانی میکرد. از سر تا پاش معلوم بود که بیقراره. یکی از خصوصیات و نقطه ضعف های بعضی از انسان های عاشق این که اگه صد تا بدی از معشوقشون ببینن هم با یه خوبی فراموش میکنن. البته من مثل آهو نبودم؛جلوش که وایسادم، دستمو به حالت مخصوص و برنامه ریزی شده ای دراز کردم و با لبخند گفتم بیا بریم عزیزمکاشکی میشد سرعت ضربان قلبشو یه جوری گرفتداشت آماده میشد که دستشو بزاره تو دستم و بلند شه زیر چشمی آمارشو داشتم که چه لبخندی زده بود، یه سرفه کرد و همزمان که دستشو دراز کرد منم سریع دستمو بردم جلوتر و گفتم کافیه دیگه پشمک بیا بریم…بیچاره… خبر نداشت که دستم به قصد پشمک دراز شده نه اون. وقتی پشمک اومد و دستشو گرفتم، به آهو نگا کردم که دستش بی نتیجه تو هوا مونده بود، رنگِ پریده و ابروهای شل شده اش میگفتن حسابی غافلگیر شده.جلوش خم شدم و مثل آدمایی که طرفشونو کیش و مات کرده باشن گفتم دچار سوءتفاهم شدیمنتظر جوابش نموندم و با پشمک برگشتم و خواستم راه بیوفتم که با لحنِ داغ شده ش گفت آره خب…یادم رفته بود این میمون احمقت ارزشش از من بیشتره…هیچوقت انقد سر بالا حرف نمیزد پس مشخص بود کارم خیلی عصبیش کرده تو دلم بهش خندیدم و بی اعتنا بازم رفتم سمت اپن و نوشیدنی ها. پشمک هم پایین پاهام وایساد. بازم ویسکی ریختم و به آهو نگا کردم که داشت با حرص و ناراحتی نگام میکرد و تا چشم تو چشم شدیم نگاشو چرخوند. تلخی ویسکی از اون تلخی های دلچسب بود که مزه ش ناراحتیِ اون بود. از اینکه تحت کنترلم داشتمش قدرت میگرفتم، از اینکه نمیتونست در مقابلم کاری انجام بده، از اینکه داشت حرص میخورد لذت میبردم، از اینکه ابروهاشو به هم گره زدم… تازه داشت یاد میگرفت که تاوان اشباه چیه…کیا اومد کنارم و کمی نوشیدنی ریخت، بعد حالمو پرسید. شرایط طوری پیش رفت که دیگه نمیخواستم بابت حضور آهو بهش گیر بدم و با نگا به آهو که آمارمو داشت گفتم عالی ام.انگار که متوجه نگاهام بهش شد و گفت یه عذرخواهی بابت دعوت کردن آهو به مهمونی دیشب بهم بدهکاره. گفتم مهم نیست و فراموش کنه. پرسیدم چرا امشب دعوتش کرد که گفت خودش از طریق خودم خبر داشته مثلا مکالمه من و کیا رو شنیده. بعد رو به آهو با تعجب گفت خیلی عجیبه…این که از صبح همه بهش پیشنهاد دادن و یه ثانیه ای با دست رد میکرد ولی الان کش میده چرا…سریع به آهو نگا کردم و با دیدن اون مرد کت و شلواری که پشت به ما جلوش وایساده بود ابروهای منم شُل شد طوری وایساده بود که نمیتونستم آهو رو خوب ببینم اما به نظر میرسید دستشو به سمتش دراز کرده یعنی آهو این پیشنهاد رو قبول میکرد؟ یعنی اشتباه دیشب رو تکرار میکرد؟ بازم دست تو دست یه غریبه میزاشت؟ بعید بود نه از ترس بلکه انقد تو قلبش جا افتاده بودم که واسه کس دیگه ای حتی در حد عبور هم جایی نبود. با این حال حس کردم قفسه ی سینه تا گردنم رو حرارت دادن طوری که منم گردنمو مالیدم شاید هم چون داشتم به دیشب فکر میکردم اینطوری شدم. صحنه هایی که بعد از قبول کردنش اتفاق میوفتاد جلوی چشمام ظاهر شدن؛ صحنه های اعصاب خورد کنی که باعث شدن به جای زانو ناخن هامو تو لیوان مشروبم فشار بدم… اما وقتی اون مرد رفت و دستمال سفیدو تو دستاش دیدم تازه فهمیدم که ماجرا چی بوده، گریه زاری میکردگریه…خیلی وقتا اذیتم کرده بود و بدجوری از دستش عصبانی بودم اما همین که اشک میریخت همه چیزو فراموش میکردم، حالا هم، درسته که نقطه ضعف من مثل اون نبود اما منم نقطه ضعف خودمو داشتم، انگار چشماشو میاورد رو مغزم و اشکاش میشدن اسید و میچکیدن، چیک چیک چیک…کیا دست گذاشت رو شونه م و گفت بس کنم و برم پیشش. حتی اگه نمیگفت هم میرفتم…وقتی رفتم کنارش نشستم خودشو جمع کرد و حالت سرسنگینی به یه نقطه خیره شد اما اشکاش همچنان کم و بیش میریخت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم اجازه نداره حتی یه قطره دیگه اشک بریزه. میدونست حرف من نباید تکرار شه پس دست کشید زیر چشماش و گریه زاری شو قطع کرد. دستمو دراز کردم و بهش فهموندم دستشو بسپره به دستم، با لرزشِ دستش انجام داد. حس خوبی گرفتم و اولین لبخندِ اون روزم رو لبم نشست. اما حس بهتر رو وقتی گرفتمکه رفتیم وسط سالن و دیدم کیا هم خوشحال شده، با انگشت شست یا به اصطلاح اوکی بهم فهموند کارم خوب بود. سری بالا پایین کردم و بهش فهموندم یه آهنگ با گام آرومتر پلی کنه و اونم این کارو کرد. کنار زوج های دیگه وایسادیم، با دو دستم پهلوهای نداشته شو گرفتم، اونم با دو دستش شونه هامو گرفت. و شروع کردیم. نمیخواست یا نمیتونست به چشمام نگا کنه. مقصر این تلخی ها فقط خودش بود. خودش کاری میکرد که اشک بریزه خودش باعث جدایی میشد خودش باعث ناراحتی میشد…چه خواسته چه ناخواسته. هنوزم صحنه های دیشب جلوی چشمام بود که اون مرد چطور دستشو گذاشته بود رو قوس کمر متعلقم و باهاش میرقصید. لعنتی…یه کم که گذشت و یخش که بازتر شد گفت سوال داره. گفتم بپرس. سرشو انداخت پایین و با شرم خاصی پرسید اون دختره با هم رقصیدین کی بود؟ ، بعد به چشمام نگا کرد و جواب خواست. اگه اینو نمیپرسید تعجب میکردمگفتم یه همجنسگرا از تعجب دهنش باز شد و گفت چی؟ گفتم یه دختر همجنسگرا بود که ازش خواستم تو اذیت کردنش کمکم کنه، که بهش بفهمونه که دیدنِ رقصیدن با یه غریبه چقد میتونه عذاب آور باشهاز چشماش میشد خوند که بهم حق میده-حتی با وجود همنجسگرا بودن اون دختر-همینطور از سری که انداخت پایین و لبی که گاز گرفت. با یه دست سرشو آوردم بالا و گفتم دیگه هیچوقت بدون من به مکان هایی مثل مکان دیشب نره. بازم به تقلا افتاد و گفت باور کن حالم خوب نبود افراسیاب، زیادی شراب خوردم نفهمیدم چیکار…، که انگشتمو گذاشتم رو لباش و با هشششش ساکتش کردم. ترس مردمک چشماشو به باز و بسته شدن انداخت. دیگه نمیخواستم این بحث رو بشنوم و فقط میخواستم یه کلمه بشنوم که خودش فهمید و گفت چشم.هر چقد به اعضای اونجا نگا کردم صورتی قشنگتر از صورت اون ندیدم. شاید هم بود اما به چشم من نبود هیچ تیپی هم از تیپ اون خوشتر نبود. و چشمهایش…که میدریدن.واسه خاتمه دادن و عوض شدن بحث و یه کمم سرخ کردن لپ هاش پرسیدم تا حالا دیدی یه آهو چشماش گرگی باشه؟واقعا دیده بود؟ من دیده بودم، الانم داشتم میدیدم.جوابی نداد و بازم سرشو انداخت پایین. لپ هاش سرخ شد و من بازم سرشو آوردم بالا و با نگا به گرگ هاش گفتم چشمات با سگ هم نسبتی دارن؟که مژه هاش حالت پرش گرفتن و سکسی ترین عضو صورتش یعنی لباش لرزیدن. لبایی که شکل بوسیدن چیزی غنچه بودن. و بازم نتونست زیاد به چشمام نگا کنه و سرشو انداخت پایین. رسما داشتم با حرفام نفسشو قطع میکردم و این شرمش طبیعی بود. بوی نینا ریچی، گردنبند نگین کاری شده ی شیک، و گردن صافش هی تحریکم میکردن بینیمو بزارم روش. و دلم میخواست دستمو بزارم روی قوس کمرش و حتی ببرم پایینتر اما شرایطش نبود. برعکسِ چیزی که حدس میزدم شب داشت خوب و خوش میگذشت. ویسکی هم که حال خوشی بهم داده بود و به هیچ چیز بدی فکر نمیکردم. آهنگ قطع شد و کیا با دست زدن هاش همه رو متوجه خودش کرد. از آهو جدا شدم و رو به کیا شدیم. با اشاره دست به من و لحن هیجان آوری گفت وقت نمایشه که همه با هم و با سر و صداهای ذوق زده شون استقبال کردن. آهو دستمو محکم گرفت وقتی نگاش کردم با لبخند برام آرزوی موفقیت کرد که با بستن چشمام ازش تشکر کردم.بعد همه رو دعوت به سکوت و بهشون توضیحاتی دادم. نمایش از اون میزی شروع میشد که نزدیک به اپن آشپزخونه بود و من و نفر داوطلب رو به روی هم مینشستیم. با صدای بلند داوطلب خواستم که بلافاصله همون دختری که اوایل باهاش رقصیدم جلو اومد و داوطلب شد از همون اول و مخصوصا با اون تتوی حروف چینی کنار ساعدش فهمیده بودم که یه دختر شر و شیطون و ماجراجوعهحین اومدنش آهو یه نیشگون از دستم گرفت و اومد کنار گوشم و پرسید جریان چیه؟ سر و لبامو به نشونه اینکه بی خبرم تکون دادم که یه نیشگون دیگه از دستم گرفت و گفت مراقب باشم حسادتشو فعال نکنم. در واقع نتیجه ی حرفاش این بود لب پایینیمو گاز گرفتم و با حالتی که به اصطلاح جیگرتو بخورم نام داشت سری تکون دادم و گفتم اون یه همجنسگراست دیوونه.خودشم میدونست اما شاید حساسیت های من تو این موارد رو اونم تاثیر گذاشته بود. دختر داوطلب رسید کنارم و با روی گرم باهاش احوال پرسی کردم و پرسیدم آمادس؟ که گفت بله و همه با هم رفتیم سمت میز مشخص شده. رو به روی هم نشستیم و تقریبا همه ی اعضا دورمون حلقه زدن. آهو هم کنار من وایساد. از کیا ورق های بازی رو خواستم و خیلی سریع آوردشون.ورق ها رو گرفتم سمت دختر داوطلب و پرسیدم بُر زدن بلده؟ از مدل نشستنش معلوم بود هیجان داره و من از این رفتارش خوشم نمیومد با هیجانی هم که تو لبخندش بود گفت بله. بهش دادم و حین بر زدنشون با نگاه های گذرا به همه گفتم سکوت مطلق رو رعایت کنن، نه تو کاری دخالت کنن و نه حرفی بزنن فقط به منو این خانوم دقت کنن. علامت تایید رو تو صورت همه میدیدم. یه نگا به بالا به آهو که دست به سینه و با کنجکاوی منتظر بود، کردم و لبخندی بینمون رد و بدل شد. بعد رو به دختر داوطلب شدم و خواستم محترمانه اسمشو بپرسم که پشمک از اون پایین دستشو گذاشت رو رونم و حرف شروع نشده مو قطع کرد… یه نفس عمیق از سر عصبانیت کشیدم و با اخم سرش خراب شدم و گفتم برو پشمک، برو ببینم…زیر بغلشو گرفتم و از خودم دورش کردم. با نگاهای گذرا به جمع و با اشاره ی دستام بهشون فهموندم بی اعتنا و این بحث ناچیز رو فراموش کنن. همه بی تفاوت منتظر ادامه ی داستان بودنبازم رو به دختر داوطلب شدم و محترمانه اسمشو پرسیدم. شیما با لحن کاملا جدی که اونو هم وادار به جدی شدن کنه گفتم جدی باشه، که از این برخوردم تعجب کرد و منم با بالا پایین کردن سرم بیشتر بهش فهموندم که درست همکاری کنه.بعد ازش خواستم هر سوالی که میپرسم رو با بله یا نه جواب بده پرسیدم تا حالا بیرون از این مهمونی همدیگرو دیدیم و آشنایی زیادی با هم داریم؟ یعنی به جز امشب ما برخوردی با هم داشتیم؟ که مسلما جوابش نه بود. سری بالا پایین کردم و حالا ازش خواستم خوب کارتا رو بر بده و از بینشون یه کارت رو انتخاب کنه، بعد بلند شه و اون کارت رو بدون این که نشون من بده به همه ی کسایی که اونجا بودن نشون بده. با لبخند حتمنی گفت و مشغول بُر زدن ورق ها شد. صدای نفس های عمیقی که بعضی از مهمونا میکشیدن به هم میپیچید و چند نفر هم آب دهنشونو صدادار قورت میدادن. معلوم بود هنوز هیچی نشده بعضیا هیجانی شدن. یه دست آهو رو تو یه دستم گرفتم و چشمامو بستم. فکر کردمواسه حس گرفتن به آهو و اندامش فکر کردم، به رون های سفید و تحریک کننده ش که از زیر سیاهیِ جوراب مشخص بودن. بعد گردنش وقتی که جلوم بود. بعد وارد عالم دیگه ای شدم، که روی تختخواب اون اتاقی که مخصوص مهمون بود دراز بکشه و سرشو بزاره رو تک بالشش، خورشید نورشو از پنجره رومون بتابونه، دستمو بکشم روی رونش، ببرم سمت بالا و از لای لباسش بزارم روش، با زبریِ جوراب دایره ای بمالمش، مچ دستمو بگیره و آه بکشه، جوراب نزاره انگشتمو بکنم تو سوراخش، محکمتر بمالم و صدام بزنه و رون هاشو به هم بچسبونه و حرکت دستمو قطع کنه و…همینطوری مشغول افکارم بودم و صدای شقه ی بُر خوردن ورق ها گاهی حواسمو جمع میکرد. اینبار نوبت لبهایش شد…حدس میزدم کار بُر زدن تموم شده و شیما داره کارتو نشون مهمونا میده، نیم دقیقه بعد با تمومه ای که گفت چشمامو باز کردم و دیدم کارتو گذاشته رو میز و دستشم روشه و به اصطلاح قایمش کرده. خیلی خونسرد پرسیدم کارتو به همه نشون داد؟ گفت بله. نفس عمیقی کشیدم و با فشار دادن دست آهو بازم نگاش کردم و بازم به هم لبخند زدیم. بعد بلند شدم و گفتم همه دنبال من بیان و شیما هم کارتی که انتخاب کرده رو با خودش بیاره. سریع آماده شدن، صورت چند نفر از هیجان عرق کرده بود و به وضوح میدیدم که میخوان بگن بگو چیکار میخوای بکنی و زودتر تمومش کن تا نمردیم ، اما حق حرف زدن نداشتن.یه گوشه از سالن یه اتاقِ مخصوص مهمون بود رفتم درشو باز کردم و با دست از همه دعوت کردم برن داخل، خودمم آخرین نفر رفتم تقریبا دور تا دور اتاق وایسادن و منم رو به روشون از شیما خواستم بیاد کنارم و اومد کنارم رو بهشون وایساد، ازش خواستم کارتو نشون جمع بده با دو دستش کارتو رو به جمع گرفت قلبم کم کم داشت میشد یه کیسه بوکس که استرس هی بهش مشت میزد انقد فشار روم بود که پاهام از حرکت دلهره داشتن فشار اینکه آیا…؟رفتم کنار تختخوابِ کنارِ اتاق و لبه ی تنها بالش روشو گرفتم و از هیجان تو مشتم فشارش دادم همه منتظر به خودم و حرکاتم نگا میکردن، رو بهشون شدم و گفتم دقت کنید…بالش رو برداشتم و با نمایان شدن کارت زیر بالش بلافاصله چند دختر و پسری که به تخت نزدیک بودن یکیشون نفس صداداری تو سینه حبس کرد یکیشون جیغ زد یکیشون بلند گفت نه و بعدی هم قاطعانه گفت امکان ندارهوقتی از تخت دور شدم همه با هم رفتن سمتش و هر کدومشون که نزدیک میشد واکنشی نشون میداد آهو جیغ زد یکی بازم جیغ زد یکی خدا رو صدا زد بعدی نفسشو حبس کرد… جیغ بود، نه نه نه ها و وااااااای ها و امکان نداره ها… همیشه اینجور مواقع راحت ترین نفس های عمرمو میکشیدم…دلیل این همهمه کارتی بود که اونم مثل کارت تو دست شیما چهار لو دل بود رفتم نشستم رو تک مبل اون طرف و به مهمونا نگا کردم که همه تو بهت و حیرت بودن بعضی هاشون با چشمای گشاد شده شون نگام میکردن و منم خونسرد بهشون لبخند میزدم. تا چند دقیقه فضای اتاق با شوک و فکر گذشت. اما یه کم بعد وقتی نگا کردنا تموم شد همه با هم دست زدن، و با کلماتی مثل عالی بود ، آفرین ، شاهکار بود، و… ، تشویقم میکردن و منم با بالا پایین کردن سرم تشکر میکردم البته مشخص بود که بعضیاشون دارن فکر میکنن بفهمن چه اتفاقی افتاد و حقیقت چیه ولی به جایی نمیرسیدن. کم کم وقتی دونه دونه از اتاق بیرون میرفتن شیما چشمکی انداخت و گفت کارت عالی بود خوشتیپ…،کیا هم جلو در با تکون دادن انگشت تهدید-به شوخی-اشاره کرد که بعدا باهام کار داره. فقط آهو موند. اونم داشت با حالت خاصی دست به سینه و با چشمای ریز نگام میکرد. گفتم بیاد بشینه روی پاهام، با انداختن پاهاش به دو طرفم نشست و باسن نرمش رو رونا و قسمت زیپ شلوارم جا خوش کرد. با گرفتن دو لپش تو دو دستم به چشماش نگا کردم و پرسیدم دوست داشتی؟با لحن تحسین کننده ای گفت خیلی خوب بود واقعا افراسیاب… خیلی… ولی آخه چجوری؟ چجوری این کارو کردی؟ چجوری این کارا رو میکنی اصن؟با حالتی مثل اخمناز مشغول صاف کردن ابروهام شد و گفت یک بار هم که شده رازمو بهش بگم. با این نازی که کرد لباش غنچه تر شدن و کیرم از اون زیر شروع به تکون خوردن و بزرگ شدن کرد. اون شب فوق العاده شده بود و شرم آور بود اگه میپرسیدن میخوای باهاش کاری بکنی یا نه و من میگفتم نه مخصوصا با نرمی کونش که روم بود. بالاخره بینیمو گذاشتم رو گردنش که کونشو به رونام فشار داد و فهمیدم نقطه ضعفشو فراموش نکرده. از پایین کونشو تو دو دستم فشار میدادم و با چشمام که داشتن خمارتر و خمارتر میشدن دماغمو به نقاط مختلف گردنش میمالیدم. کم کم بوسه های آرومو هم به گردنش اضافه کردم، احتمالا تا یه کم دیگه یه چیز سفتو زیرش حس میکرد لحظه لحظه داشتم کنترل شهوتم رو از دست میدادم و در حدی بود که لپ های کونشو همراهِ لباسش محکم میمالیدم و باز و بسته میکردم. اگه دو تا چشم هم اون پایین داشتم میدیدم که سوراخ هاش با این کار باز و بسته میشن و روانی تر میشدم اما حیف که نداشتم نفس کشیدن هامون داشت صدادار میشد و بو کردنِ گردنش هم صدادار بود؛ بو کردنی که وول خوردنش تو بغلم رو شروع کرد، به سمت لاله ی گوشش بو کشیدم و وقتی مکیدمش محکمتر وول خورد و آهِ معناداری کشید و با حالت سکسینازی گفت بهم بگو؟به بالا و چشمای بیحالش نگا کردم و با صدام که بم تر شده بود گفتم میگم ، بعد مثل برق با اون از جام بلند شدم و با یه جیغ آروم چشماش از این کارم غافلگیر شدن. دست و پاشو دورم محکم کرد و با توجه به مسیرم انگار فهمید کجا میبرمش و با صدایی که میگفت سرعتتو بیشتر کن و هیچ اعتراضی توش نبود گفت میخواین چیکارم کنین سرورم؟وقتی دیدم نزدیک تختیم تو گوشش با لحنی که لطافت جمله رو از بین میبرد گفتم میخوام یکی بشیمکوبیدمش رو تخت طوری که رو تشک نرمش چند بار بالا پایین شد. کتمو کندم و انداختم یه طرف تخت و رفتم رو سر تا پاش، و شروع کردم به خوردن گردنش، تند تند و محکم نقطه نقطه ی گردنشو میبوسیدم و اونم با اوه کشیدن های ریز و با تکون دادن سرش به اینور اونور زیرم میجنبید، هر چقد ادامه دادم از زیرم تکون میخورد سمت بالا و در واقع از زیرم در میرفت، راضی بودم به این کار، چون حالا سینه هاش جلوم بودن اما لباسش مانع دیدنشون میشد، خطوط سوتینش از زیر لباس کشنده بود، دو دستی گرفتمشون و مثل خمیر شروع کردم به مالیدنشون از رو لباسش، کیرم با برخورد به پارچه ی شلوارم واسه راست شدن بیشتر تحریک میشد و کامل راست شد. مثل لحظه ی مالیدن کونش داشتم سینه هاشو میمالیدم و اوه گفتن هاش غلیظتر و داغتر میشد، دو دستشو از آستین هاش بیرون آوردم و لباسشو تا روی شکمش پایین کشیدم، حالا فقط سوتین آبی کمرنگش سینه هاشو میپوشوند، بازم دو دستی گرفتمشون که با یه آهناز زیرم شلتر شد. از همون روی سوتین نوکشونو میک میزدم و آب دهنم کم کم نوکشونو نمایان میکرد. انقد خوردمشون که به چنگ زدن به پشت سرم افتاد و همینطور نفس نفس زدن. گفتم پاشو. جلوم زانو بزن.لباش جنبید و بازم با عشوه که معمولا خیلی کم جلوم میکرد گفت نازمو ناز نمیکنی؟ گفتم امشب نهدوباره اخمناز ریزی کرد، از روش بلند شدم و جلوم زانو زد، زیپ شلوارمو باز کرد و کیر و تخم هامو ازش بیرون آورد، با یه دست گرفتش و وارد دهن گرمش کرد، انگار وارد یه حلقه ی تنگ و گرم شد، سریع موهای دستم سیخ شد و با اخم و چشمای بسته آه کشیدم. وقتی عقب جلو کرد با یه دست موهاشو چنگ زدم و دست دیگه رو به دیوار کنارمون تکیه دادم، دیوونه وار خواستار اون تنگی و گرمای ته حلقش بودم که سر کیرمو منفجر میکرد، با مالچ و مولچ و اُم های تحریک کننده ش سر و صدام بلندتر و بلندتر میشد و با هر عقب جلوش موهاشو محکمتر فشار میدادم و به خوردن تشویقش میکردم. انقد حالمو عوض کرد که دیوارو هم چنگ میکشیدم. یهو همزمان با باز کردن چشمام سرشو به خودم فشار دادم و تا ته تو دهنش جا دادم و همونجا نگه داشتم. گرگ هایش تو این حالت که به بالا نگا میکرد بزرگتر و عاشق کننده تر شده بودن. به مغزم میگفتن بیشتر عاشق شو، میگفتن قشنگتر از اینا رو جای دیگه ای پیدا نمیکنی. قلب این وسط کاره ای نبود کلا قلب تو دنیای من نقش پررنگی نداشت. انقدی تو دهنش نگه داشتم که مطمئن بودم عوقش گرفته. کشیدم بیرون اما عوقی نزد و به جاش نفس نفس زد، یهو مچ دستمو گرفت و با نگرانی و نگا به در گفت کسی نیاد؟رفتم بی توجه به اینکه اون بیرون چه خبره درو قفل کردم و تا برگشتم دیدم لباس و سوتینش تنش نیستن و زیر ملحفه ی سفیدِ تخت دراز کشیده احتمالا جوراب و شرتشو هم کنده بود.مشتاقانه نگام میکرد و با چشماش میگفت بیا. مثلا انگار دستاشو باز کرده بود و میگفت بیا، انقد که حال و هوای نگا کردنش مشخص بود. لبخندی به این حالت و سرعت عملش زدم و لباسامو کندم، رفتم زیر ملحفه و روی بدن اون. بین پاهاش جا شدم. صورتمون دقیقا جلوی هم بود. هنوزم سطح چشماش اشکی بود و منو یاد اشک ریختنش مینداخت، بازم اذیت شدم. با لحن خالصی گفتم دوسِت دارم.چهره ش شادتر شد. و با محبت جواب داد دوسِت دارم.یک قدم مونده بود به یکی شدن. یه کلید پیش من بود و یه قفل پیش اون که با وصل شدنشون به هم به یکی شدن میرسیدیم؛ کیرمو رو سطح خیس و داغ کُسش مالیدم که به بیقراری افتاد و بلافاصله واردش کردم و سانت به سانت رفت تو یه حلقه ی نرم و داغ. با چنگ زدن بازوهام با هم آه کشیدیم و چشماشو بست. این بود یکی شدن. سر کیرم سانت سانت به جای تنگتر و گرمتری رسید و از فرط لذت همون تو بالا پایین شد. با عقب جلو کردنم آهش شد آخ و پاهاشو از هم بازتر کرد و ملحفه از رو پشتم یه کم پایینتر رفت، به کمرم رسید. کشیدم بیرون تا عقب جلو رو شروع کنم که با یه اوه بازوهامو با نوک انگشتاش فشار داد. با هر رفت و آمد کیرم لباشو به هم میمالید و چشماشو بیشتر رو هم فشار میداد و سرشو بیشتر عقب میداد، و کم کم آه هاش شماره ای میشد. مثل وقتی که اتفاق بدی میوفته قلبم داشت میطپید اما جالب بود که اتفاق خوبی افتاده بود. کمر زدن رو محکمتر کردم که صدا زدنمو شروع کرد، هم با التماس و خواهش و هم امری زیر لب هم میگفت آره… آره…. اخم داشت اما مشخص بود مثل اخم من از سر لذته نه درد. وقتی چشم باز کرد دیدم بازم چشماش پر از اشک شده. ولی لبخندی که زد بهم فهموند اشک ناراحتی نیست. لباشو غنچه کرد و بازم با حس خالصش گفت دوسِت دارم. تو درونم آشوبی به پا کرد و با گاز گرفتن چونه اش محکمتر کمر زدم طوری که ملحفه لحظه لحظه پایینتر میرفت. با گذاشتن دستاش رو پشتم و فشار دادنم به سمت خودش فهمیدم داره دیوونه شدنش شروع میشه، یهو توش نگه داشتم و گردنشو بوسه بارون کردم که با بیقراری سرشو به اینور اونور تکون میداد. کامل تو سراپام گرفته بودمش و با بوسه هام ته ریشمو هم از عمد روی گردنش میکشیدم که انگشتاشو حالت چنگ زدن به پشتم کشید و هم با خواهش و هم امری گفت ادامه بده…ادامه دادم و شالاپ شالاپ ها شنوا شدن. ملحفه دیگه به زیر باسنم رسیده بود. صدای جیغ مانند تخت هم قاطی سر و صدای ما شد و اوجِ این هم آغوشی رو نشون میداد. با آه و ناله ها و بوسه ها و گاز ها و مکیدن ها و…زمان گذشت، یک دقیقه دو دقیقه سه دقیقه چهار دقیقه… تا اینکه زمان وایساد، همه چی وایساد، بدن منم از حرکت وایساد و با قفل شدنم آبم مثل گلوله تو بدنش شلیک شد که بلافاصله پاهاشو دور کمرم فشار داد و به سمت خودش فشارم داد، انگار واسه آبم له له میزد، با نعره هام کاملا روش شل شدم و لاله ی گوششو مکیدم، حرکات بی اختیار کیرم اون تو کاری میکرد لاله ی گوششو محکمتر و محکمتر مک بزنم. اونم فقط کنار گوشم آه میکشید. وقتی کامل خالی شدم انگار از قبل بهم مسکن داده بودن و حالا داشت اثر میکرد. چند لحظه تو همون حالت موندم و یه کم که هوشیارتر شدم ملحفه ای که به پاهام پیچیده شده بود رو با پا پرت کردم و از روش بلند شدم و نشستم کنارش. یه کم طول کشید تا نفسام مرتب شن. بعد رفتم سمت بالاتر نشستم و بهش نگا کردم که انگار بیهوش شده بود. چشمم به موی سر نامرتبش افتاد، درواقع من خرابش کردم بهش گفتم بلند شه و بیاد بشینه جلوم. از تو کُتم که اونطرف افتاده بود پاکت سیگارو فندکمو در آوردم. نشست جلوم بین پاهام. پشتشو چسبوند به سینه و شکمم و تو پناهگاهش مچاله شد. شونه شو بوسیدم و پرسیدم دوست داری یه جای دیگه رو نوازش کنم؟پرسید کجا؟ گفتم نمیشه بهش گفت نوازش اما از طرفی هم میشه بهش گفت وقتی قبول کرد گفتم پاشه و بشینه جلوتر. هر کدوم یه سیگار از پاکت برداشتیم و با فندک زدن من روشنشون کردیم. یکی شدن سیگارها بعد از یکی شدن هم لذت خودشو داره. یه کام گرفتم و گذاشتمش کنج لبام، بعد موهاشو جمع و سه قسمت کردم و شروع کردم به بافتنشون که خندید و گفت آها ، این آها یعنی منظورت این بود؟ و منم گفتم اوهوم.حین بافتنشون کامی از سیگار گرفت و پرسید چرا این بار پولی بابت کارت نگرفتی؟با یه دست موهاشو نگه داشتم و با دست دیگه خاکستر سیگارو یه جای مناسب خالی کردم و گفتم فقط امشب مجانی بود. اونم به خاطر کیا که گفته بود پولی نگیرم.پرسید چجوری این کارو کردی؟ نمیخوای بگی؟ البته میشه قبلش یه حدس بزنم؟گفتم بزن. گفت با اون دختره شیما و کیا دستتون تو یه کاسه س؟خندیدم و گفتم تو هم اینطوری فکر میکنی؟ نه. با تعجب گفت پس یعنی قدرت خاصی داری؟ اون موقع که دستمو گرفتی داشتی از نیروت استفاده میکردی؟یه کام از سیگار گرفتم و دودو با مکث خارج کردم. گفتم چیزی به اسم نیرو و قدرت خاص وجود نداره. اون لحظه هم فقط داشتم ادا در میاوردم. میتونستم به هر چیزی فکر کنم اما اون لحظه اون به ذهنم اومد. تعریف کردم که من از هفته ی پیش دارم روی امشب کار میکنم، از وقتی که کیا بهم گفت پارتی داره و ازم خواست پارتیشو گرمتر کنم. جواب سوالش پشمک بود خوب اونو آموزش دادم و خوب با اینجا آشناش کردم، حتی تو این هفته چند شب رو اینجا گذروندم و کاملا این محیط رو بهش نشون دادم که چیکار باید بکنه. وقتی که سر میز سرش داد زدم در واقع نقشه رو عملی کردم، اونا ندیدن اما با خاروندن زیر بغلش بهش فهموندم کارشو بکنه، اونم رفت روی اپن و منتظر بود که از اون بالا ببینه کارت شیما چیه تا از بین کارت های تو جیب جلوییش جداش کنه و ببره به اتاق و زیر بالش قایمش کنه. هیچکس هم متوجه این کارش نمیشد چون همه ی حواس ها و نگاها روی ما بود نه روی حقیقتچند لحظه ای بی حرکت وایساد، بعد با دهن باز و با توله هایش که داشتن از حدقه بیرون میزدن برگشت سمتم. میدونستم الان سوالاتی داره، یه مشت سوالِ مهم. اما قبلش پرسیدمحالا بازم بهش میگی میمون احمق؟نوشته مسیحا
0 views
Date: August 4, 2019