شقایق (۱)

0 views
0%

این قضیه مال چند سال پیشه و 80 درصدش واقعیت داره .من شقايق 30 سالمه ماجراي كه مي خوام تعريف کنم مربوطه مي شه به 17 سالگي ام .وپدرمم كه به خاطر مسائل سیاسی قبل از تولد من به خارج فرار کرده بود ومادرم را هم غیابی طلاق داده ولی مادرم بعد 12 سال از تولدم به خاطر یک تومور عمرشا داد به شما ومن تنها شدم وپیش پدر بزرگمومادر بزرگم زندگي مي كردم ،بابا بزرگم بزرگ فاميل هم بود ، خيلي هم مذهبي ، وخونه شون هم سبك پدر سالاري بود يعني هر چه پدر بزرگه مي گفت اون مي شد پدر بزرگم مردی بودی سنتی ومذهبی وضع مالی پدر بزرگم هم تعریفی نداشت ودر حد بخور نمیر مسمتری می گرفت اما این فقط خرج دوا ودکترش می شد ودر این بین دائیم کمی کمکش می کرد ولی نه زیاد کلاً زندگی فقرانه ای داشتیم. من که کلاس سوم دبیرستان را پایان کرده بودم و سال چهار دبیرستانم مونده بوداز نظر قیافه هم خوشکل و بدن سفید و اندام خیلی رو فرمی داشتم.( کمی شبیه این عکس اما از این بهتر بودم ) کلا ً بگم که مثل مانکها بود ( البته تعریف از خودم نیست چون این را بقیه هم می گفتند ) خوشگلم هستم در پایان این مدت که از عمرم گذشته بود خیلی چشم وگوش بسته بودم و نسبت به همسنان خودم اصلاً چیزی نمی دونستم ومذهبی ترهم بودم و اصلاً آرایش نمی کردم ویا بهتر بگم نمی دونستم آرایش چیه معنیش را نمی دوستم خلاصه این طور بدونن که واقعاً هیچ چیزی ای مسائل روز جنسی وغیر و غیر نمی دونستم و هیچ توجهی هم نمی کردم به خاطر این نوع اخلاقم اصلادوستی نداشتم و اگر هم دوستی داشتم در سطح سلام وعلیک بود و خیلی ها از من دوری می کردندروز گار به همین منوال می گذشت كه به طوری اتفاقی شنيدم كه ميگفتن كه پدرم از خارج اومده . خلاصه پدر بزرگه راضي شد كه پدرم بياد خونه ومنو را ببينه . پيام را همون روز به پدرم رسوندند . فردای اون روز پدرم با سه چمدان پر به خانه اومد همه توي خونه منتظر پدرم بودند من هم كه از همه بيشتر دلم ميخواست كه اون را ببينم چون ، من اورا نديده بوديم وقتی که جلوی درب خونه پدر را دیدم اصلاً فکر این را نمی کردم که پدرم ایقدر جوون خوش تیپ باشه خلاصه واقعتش در یک نگاه شیفته بابایی شدم .خلاصه اومد خونه و با همه خوشوبش كرده ومنو هم بيشتر بغل مي كرد لازم به ذکرم که من تا قبل از اینکه پدرم منو بغلم کنه تا به حال هیج مردی منو بغل نکرده بود و این اولین بغل گیری من بود ، که واقعاً به هم حال می داد بعد همه رفيتم توي اتاق بزرگ مهمون جمع شديم من كه ديگه خيلي خوشحال بودم كه پدرم اومد خلاصه پدر به همه يه سوغاتي داده وبه بابابرزگم يك ساعت اصل از ساعتهاي ساخت كشور سوئيس داده كه بابابزر گم خيلي خوشش اومده بود بعد از يه دو ساعتي كه همه با پدرم حرف مي زدنند راجع به اينكه اين مدت هيچ خبري از او نبود مي پرسيدند كه پدرم گفت كه دو سال بعداز رفتنش به خارج اونجا تصادف مي كنه ويك سال توي اغماء بود و پنچ ساله هيچ خاطره از گذشته به ياد نمي آورد وکاملاً فراموش کردم تا اين كه به طور تصادفي يكي از دوستاش توي مونترال پدرم را مي شناسه وكمكش مي كنه كه گذشته اش را به ياد بياره حالا هم بعد تصادف که 10 سال می گذره هنوز هم خيلي از مسائل يادش نمياد. اصلاً اسم ايراني يادش نمياد ولي دكتراش گفته بودند كه اگر با افرادي كه در گذشته ش بوده معاشرت و رفت و آمد داشته باشه مي تونه خاطراتش را به ياد بياره .با پدر كمي خلوت تر کردیم و پدرم هم بيشتر منو بغل مي كرده و مي بوسيد راستش من هم خيلي خوشم مي اومد كه منو مي بوسه و بغلم مي كنه چون تا اون موقع مردي منو بغل وبوسم نكرده بود باهم رفيتم توي حياط كه بزرگ و خيلي درخت ميوه هم داشت دستم همه اش توي دست پدرم بود و با هم حرف مي زديم و مي خنديدم كه به تاب رسيديم وبا هم سوار تاب شديم ومن توي بغلش نشوندش در حين تاب بازي پدرم چندبار دستش نه عمدي به سنيه هام خورد و خيلي خيلي خوشم اومد وضعيت سنيه هام هم خيلي بزرگ هم نبود وخيلي هم كوچك. در ضمن من كمر باريك و باسن بزرگي دارم قدم هم 170 سانته بعدش باهم رفتيم توي اتاقم يكي از چمدان هاش را هم توي اتاق من آورد وگفت اين چمدان همه اش مال منه من هم با كنجاوي گفتم چي هستش گفت بيا بازش كن و ببين باز كردم وكلي لباس برام آورده بود و خيلي هم قشنگ و گران قيمت بودند پرديم بغلش و بو سيدمش و اون هم محكم بغلم كرده وبوسيد اما از لبام .نظر بدین تا ادامه اش را بگذارم …ادامه..

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *