شماره 98!

0 views
0%

سلام من مهرنازم 18 سالمه پیش دانشگاهی هستم سال چهارم دبیرستان قدم 164 وزنم متوسط . منو مریم و بیتا سه تا دوست صمیمی هستیم كه تو یه كلاسیم و بیشتر اوقات تو خونه همدیگه پلاسیم و این حرفا…از اونجایی كه ما خیلی سروصدا ایجاد میكنیم و اطرافیان از دست ما شاكی هستن فقط زمانی دوره هم جمع میشیم كه پدر و مادر یكی از ما سه تا خونه نباشه . زنگ اخر فوق برنامه داشتیم و دیگه واقعا هیچكی توان گوش دادن به درس رو نداشت …دیدین وقتی میخواین زمان زودتر بگذره ،هرثانیه یك دقیق طول میكشه براتون؟ بالاخره با هربدبختی و عذابی كه بود كلاسامون تموم شد…مامانم برای كارش دو هفته شیراز مونده بود و پدرم هم كه همش سركار بود و تا ٨ روز به همراه مادرم رفته بود امروز با بچها قرارگذاشته بودیم كه سه تایی جمع شیم خونه ما چونكه شنبه امتحان فیزیك داشتیم …ما با امروز كه چهارشنبه بود ،سه روز وقت داشتیم تمرین كنیم…خلاصه تا رسیدیم خونمون هرسه تامون پهن زمین شدیم از خستگی …یعنی اینقد خستم بود كه یادم رفت تو خونه غذا نداریم و باید از بیرون میگرفتم، به پیشنهاد مریم زنگ زدم به یه غذافروشی ولی سه چهاربار گرفتم همش مشغول بود…مجور شدیم سه تایی دست به كار بشیم و هنر درخشانمونو رونمایی كنیم…خب اولین چیزی كه به فكرمون رسیدن نیمرو بود ولی تخم مرغ نداشتیم…تصمیم گرفتیم ماكارونی درست كنیم …بعده هزارتا دیدن اموزش درست كردن ماكارونی از سایتهای مختلف بالاخره حاضر شد و سه تامون خوشحال و خندون همچین سفره رو اماده كردیم انگار فسنجون مادر بزرگمو درست كرده بودیم.نشستیم سر میز و همچنان لبخند به لب داشتم ماكارونی میخوردیم كه یهو سه تامون سرهامونو اوردیم بالا و پُكر فیس به هم زل زدیم …از اونجایی كه موقعیت نابسامانمونو درك كردیم با همون حالت به خوردن ادامه دادیم و تا یك ساعت سكوت كردیم ??…خلاصه استراحت كردیمو و اماده شدیم واسه درس خوندن …هزارتا مسئله فیزیك حل كردیم كه تو هر مسئله سه تامون سه تا جواب مختلف می دادیم…اخرشم نفهمیدیم كدومش درسته…دیگه واقعا داشت شورش درمیومد …نگاه ساعت كردم دیدم تازه ٧٢٤ …گفتم تا شما ده بیستا جواب مختلف كشف میكنین كه هیچكدومشونم درست نیست ،من برم یه كار مفید كنم و كافی میكس بیارم بخوریم… وقتی فنجانا رو اوردم … با خودم گفتم بد نیست یه كاری غیر از درس خوندن كنیم كه پوكیدیم ، اون دوتا گفتن اره فكر خوبیه …( مثل اینكه یكم بلند با خودم گفتم كه اون دوتا جواب دادن ) بعد گفتم بیاین یه بازی كنیم …گفتن چه بازی؟به شوخی گفتم بیاین شرط بندی با مارو پله هركی آخر شد كونش گشاد كنیم خخخخخ …دوتاشون خندیدن و گفتن خداشِفات بده به حق علی … بعد گفتم نه جدی چیكار كنیم؟شكرخدا دعای بارون؟? یا همینجور مثه عامون (خدایان مصر)زل بزنیم به در و دیوار ؟ حداقل تو مصر ،عامون جناب آنِخمائو و یاراش بودن كه براش سجده میكردن? ما آنِخمائوی تنهاشم نداریم و سه تایی زدیم زیرخنده… بیتا برو همون مار و پله تو بیار بازی كنیم بهتره بیكاریه…گفتم اینجوری كه نمیشه باید شرطبندی كنیم…حالا هی اونا میگفتن بیخیال دست بردار…مگه من ول میكردم؟ گفتم باشه اقا اصن همون اولی كه گفتم هركی اخر شد كونشو گشاد كنیم…دوتاشون همچین نگام كردن كه به غلط كردن افتادم…گفتم من كه مطمئنم نمی بازم …خلاصه بساط بازیو اوردم و اول قرار شد بیتا شروع كنه ،تاسو كه انداخت ٥ افتاد. مریم انداخت ١ا فتاد.من انداختم ٦ افتاد…بازی رو شروع كردم و بعد از چندبار تاس انداختن اوناهم وارد شدن و من سه ردیف مونده بود به خونه اصلی برسم(١٠٠) ، مریم و بیتا فاصله شون با من كم بود …تاسو كه انداختم ١ افتاد…از شانس خوبم ی پله بلند بود كه راه داشت به شماره ٩٥ برسم…مهره ام رو شماره ٩٥ بود فقط پنج شماره با ١٠٠فاصله بود…مریم دقیقا پشت مهره من بود و بیتا هم پشت سرش با سه تا خونه فاصله … نوبته من رسید ،تاسو انداختم سه افتاد…با یه لبخند دندون نما به دوتاشون نگاه كردم و خیلی لاكچری مهره امو بردم رو ٩٨ …دیدم اونام دارن منو با لبخند نگاه میكنن… برگشتم نگاه صفحه بازی كرد م دیدم دقیقا رو شماره ٩٨ همونجایی كه من قراردارم یه مار زشت بدقواره درازه كه دمش رو شماره ٨ ختم میشه هیچی دیگه …خیلی شیك و مجلسی سواره ماره شدم و اومدم تا ١٦ و یه نگاه ملتمسانه به دوتاشون كردم كه یعنی همینجا بذارین بمونم ،نامردا با همون لبخند همزمان ابروبالا انداختن و كه من مجبور شدم به ادامه سر خوردن بپردازم .ملت سوار اسب و شتر و فراری میشن ،من سوار مار ?نفر اول مریم شد،دوم بیتا، منم كه رسیدم ٢٠ باز نیش خوردم … اخر شدم. گفتم این نامردی بود ماره بلند بود اینم شد جایگاه مار؟ جمع كنین … رفتم دست به اب و برگشتم دیدم تو پذیرایی نیستن… الانم وقت قایم موشك بازی بود؟ رفتم اشپزخونه گشتم دیدم اونجاهم نیستن …در اتاق خودمو باز كردم چراغا خاموش بود …تا چراغارو روشن كردم دیدم…كسی نیست? دوباره چراغارو خاموش كردم داشتم میرفتم بیرون یه نفر از پشت سرم ، دهنمو گرفت یهو همزمان در اتاق بسته شد… چهار ثانیه سكوت… یا امیرالمومنین جن…حالا چیكاركنم اگه حركت كنم میترسم سرمو پیچ بده ازهم جدا كنه…یاخودم گفتم چی میگی مگه پیچ اشتباهه ؟دسته كمی از پیچ اشتباه نداره …اونجا اشتباه میپیچیدن ،الان منم اشتباه پیچیدم اینجا…الان موقع یاداوری فیلمه آخه ؟ (همه اینا تو سه ثانیه رخ داد) به خودم اومدم،یهو چراغ اتاق روشن خاموش شد…دیگه نتونستم تحمل كنم تا اونجایی كه در توانم بود جیغ زدم…یهو چراغا روشن شد ،با دیدن قیافه بیتا بیشتر جیغ كشیدم …برگشتم پشت سرم دیدم مریم وایساده داره نگام میكنه.دیگه. نفسم برید بس كه جیغ زدم …یهو دوتایی زدن زیرخنده…با اینكه قصد قتلشونو داشتم ولی منم خندم گرفت ،حالا كی بخند كی نخند? از بس خندیدیم دیگه نفسامون بالانمیومد… تا خندمون بند اومد از موقعیت استفاده كردم پریدم روشون و فحششون دادم…مریم با خنده گفت یادته ١٥ دقیقه پیش هی اصرار داشتی هركی باخت گشادش كنیم؟ گفتم خب كه چی من جو دادمبیتا كسی كه جو میده یا باید همون موقع بحثو عوض كنه یا هزاربار اصرار نكنه… من خب حالا منظور؟ …بیتا و مریم به هم لبخند زدن و اروم اروم داشتن نزدیك من میشدن…وا اینا چرا همچین میكنن ?یاد خاله الكسیس افتادم كه داشت اروم اروم به دایی جانی نزدیك میشدیه لحظه حس كردم عموجانی شدم وا اینا كه الان تو حلقم نشستن. یهو بیتا اومد سمت شلوارم و نصفشو كشید پایین…از عالم خودم در اومدم دیدم نصف پام اباد شد…سریع شلوارو كشید بالا و پا به فرار گذاشتم …كل خونه رو ٦ بار دو ماراتون رفتم …اخرش روی غالیچه لیز خوردم افتادم… تا اومدم دوباره فرار كنم دیدم منو گرفتن…هی التماس می كردم غلط كردم …باز اونا كار خودشونو میكردن …به خودم اومدم دیدم هیچی تنم نیست لخت لختم…هیچی نگفتم و فقط نگاشون میكردم … خب یجورایی خودمم دلم میخواست این اتفاق بیوفته ،یجورایی كه نه ٪؜١٠٠دلم میخواست… اومدم همراهیشون كردم و به حالت سگی خوابیدم و گفتم هركاری میكنید فقط جرم ندین…اوناهم از خدا خواسته…یكیشون رفت از تو اشپزخونه روغن سرخ كردنی اورد…گفتم مگه میخوای سیب زمینی سرخ كنی…بیتا گفت یه چی بدتر سیبزمینی… مریم اومد و روغنو مالید و انگشت کرد به كونم…بعد رفت اشپزخونه با یه پلاستیك پر اومد…گفتم اینا چیه؟گفت وقتی سرخ شدن میفهمی.بیتا كونمو از هم باز كرد و محكم گرفت و مریم یه انگشتشو كرد تو كونم… در همین حال مریم یه هویج كرد تو دهنم كه بلیسمش…بعد چند دقیقه هویجو از دهنم در اورد و یه ضرب تا ته كرد تو كونم…یه جیغ نسبتا بلند كشیدم…اما اون بیشتر فشار میداد… چند دقیقه گذشت و هویج رو از كونم در اوردم و مجبورم كرد كه باز بلیسمش…سوراخم خیلی تنگ بود و كم كم به زور داشت گشاد میشد… بیتا گفت چه حالی بكنه اون پسری كه تورو بكنه… اینقد تنگی كه اگه كیرشو بذاره لای كونت سریع ابش میاد چه برسه بكنه توت … سوراخم همچنان تنگ تنگ بود… دیگه داشت خوابم میگرفت و شورتمو پوشیدم و بهشون گفتم بسه دیگه بیخیال بریم بخوابیم…گفتن نه ما تا تورو گشاد نكنیم خوابمون نمیبره.گفتم خب الان خوابم میاد میگی چیكار كنم؟ مریم گفت خب باشه برو بخواب ولی قبلش… (با این حرف اومد سمتم و شورتمو كشید پایین و منو خوابوند رو تخت و یه تف انداخت توی سوراخ كونم و بلند ترین و پهن ترین هویج رو كرد تو كونم و تا جایی كه جا داشت هل داد داخل … حس میكردم درحال جرخوردنم… و یه نیشكون از سینه ام گرفت و گفت باید لخت بخوابی و تا وقتی بیدار نشدیم و بهت نگفتیم،حق نداری هویجو در بیاری وگرنه همین الان باز شروع میكنیم.) من چاره ای نداشتم و قبول كردم… ****با حس درد شدیدی چمامو باز كردم و دیدم صبح شده وبیتا و مریم نیستن…اومدم هویج رو دربیارم كه دیدم یه چیزیه ولی شبیه هویج نیست… بلند شدم و رفتم تو ایینه نگاهكردم دیدم یه خیار خیلی كلفت بزرگ تو كونمه …از دیدنش جا خوردم و انتظار نداشتم همچین چیزی ببینم…از اتاق اومدم بیرون و مریم و بیتا اومدن سمتم و باهم سلام كردیم و گفتن وقتی خواب بودی هویج رو در اوردیم…گفتم خوب كه گفتین وگرنه نمیدونستماومدن و خیار رو از تو كونم كشیدن بیرون و ازم خواستن به حالت سگی بخوابم… دستاشونو كردن تو سوراخمو محكم بازش كردن و میگفتن كه خیلی گشاد شده…گفتم باشه بالاخره خلاص شدم …دیگه از این شوخیا نمیكنم و انتظار نداشتم شما جدی بگیرین و عملیش كنین… و در هر صورت گوه خوردم دوستان. از اون روز به بعد هرروز به ماره تو بازی فحش میدادم. و شنبه هم رسید و امتحان دادیم و سه تایی باهم گند زدیم و این شد یه پایانه خیلی مسخرهنوشته كارگردان98

Date: May 3, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *