من حامد هستمالان 35 سال سن دارم این یه قسمتهایی از زندگی منه سعی می کنم لحظات سکسیشو زیاد نکنم تقریبا یه جورایی نیمه سکسی می نویسمتو سن نوجوانی و اول جوانی دوست دختر زیاد داشتم و باهاشون خیلی زیاد هم حال کردم البته اون زمونها راضی کردن دخترها برای اومدن به خونه خیلی سخت بود و بعضی هاشون هم می اومدند نمی ذاشتند بهشون دست بزنی و بعضی هاشون هم که اجازه میدادند باهاشون ور بری ولی نمذاشتن لختشون کنی و هزار مشکلات دیگهولی من با چرب زبونی و وعده و وعید تونستم با خیلی از دوست دخترهام حال کنماون زمونها تازه ویدئو فیلم بزرگ باب شده بود و فیلم کوچیک از بازار رفته بود و ما هر هفته با دو تا دیگه از بچه ها فیلم سکس گیر میاوردیمو با چشمای از حدقه بیرون اومده فیلم نگاه میکردیم بعدش هم از خونه بیرون میومدیم همه رو شکل کس میدیدم داغ داغ بودیم و به زور خونه خالی گیر میاوردیم و به زور هم دوست دخترمون به مکان میومدیادش به خیر چه روزهایی بودسکسم خوب بود ولی فقط با دختر حال کرده بودم اونم روکاری ، با هیچ زنی دوست نشده بودم چون اعتقاد داشتم نباید با خانم شوهر دار دوست شد و خانم بیوه هم که گیرم نمی اومد، با زنهای خیابانی هم که نه اون موقع حال می کردم نه تا حالا حال کردم ازشون بدم میاد فقط دوست ، حتی اگه خرجشون بالا هم باشه ارزش داره چون هر دوتون یه چیز می خواین سکس و حالولی زنهای خیابانی فقط پول میشناسن و رابطه سکسی که یکی از دو طرف طالب حال نباشه به شاش هم نمی ارزهبگذریمخونه ما سه طبقه بود که طبقه پایینی جلوش مغازه بود و یه حیاط که از اون به عنوان پارکینگ هم استفاده میکردیم و پشتش هم یه واحد بود که به اجاره داده بودیم بالای این خونه و مغازه یه واحد ما بود و طبقه سوم اتاق من بود و یه پذیرایی بزرگ که ما بهش مسجد می گفتیم آخه هم بزرگ بود هم پدرم که مذهبی بود تو در رو دیوارش پر کرده بود از تابلوهای دعا و مدینه و مکهحتی ساعت دیواری هم شبیه مکه بود و عکش مکه رو داشتخونه ما سر نبش بود و یه طرف خونه یه کوچه 8 متری بود که دقیقا روبروی پنجره پذیرایی یه خونه بود که کل حیاطش از این پنجره دیده می شد تو اون خونه یه خانم و شوهر جوان بودند با یه بچه 3 ساله اسم زنه لیلا بود یه قد بلند داشت و با یه هیکل خوشگل ، همه تو کفش بودند واقعا خوشگل و خوش هیکل بودشوهرش معتاد بود ولی اصلا قیافه اش تابلو نبود انگاری تازه معتاد شده بود شوهرش یه دوستی داشت که برای اون مواد میاورد و باهم میکشیدند بعد یه مدت دیدم وقتی شوهره خونه نیست هم این مرده به خونه اونها میاد و گاهی ناهار هم اونجاستاون موقع من سرباز بودم سال 77 بود و آخرای سربازی من بود من دیر به سربازی رفته بودم که رهبر عزیز( دامت حفاظاتو) (دامت حفاظاتو رو درست گفتم؟) به خاطر 22 بهمن 3 ماه ما رو بخشیدن(خلاصه از این دولت هم به ما چیزی رسید) چند ماه مونده بود خدمت من تموم بشه اکثرا ظهر ها خونه بودم تو خیابان جشنواره تو پادگان نصر (که الان شهرک نیروی انتظامی شده )خدمت میکردم بعد ازظهرکه میرسیدم میرفتم تو پذیرایی پنجره رو باز نمیکردم یه آمار از خونه لیلا خانم میگرفتم که آیا این مرده اونجاست یا نه (از موتورش که تو حیاط خونه لیلا میذاشت می فهمیدم) بعد همون جا لباس سربازی رو در میاوردم بعد میومدم یه کم می خوابیدم و بعدش میرفتم مغازه این اواخر تا من میرفتم پنجره رو باز میکردم لیلا خانم اگه کسی خونه شون نبود میومد تو حیاط یه نگاهی به من میانداخت و یه چرخی تو حیاط میزدیه روز که مغازه بودم مرده از خونه لیلا خانم اومد بیرون لیلا هم دنبالش ، مثلا بدرقه اش کرد من تا دیدم مرده داره میاد بیرون رفتم جلو در مغازه تو کوچه هیچ کس نبود من چپ چپ پسر رو نگاه کردم تا چیزی بگه تا بهش بپرم ولی اون با لیلا خداحافظی کرد و موتور رو روشن کرد رو رفت من با همون حالت به لیلا که داشت منو نگاه میکرد نگاه کردم و وقتی داشت در رو می بست بهش گفتم مال ما خار داره؟لیلا در رو که نیمه باز بود رو باز کرد و گفت چی؟ گفتم مال ما خار داره؟ هیچی نگفت رفت توفرداش که اومدم دم پنجره لباسهامو در میاوردم دیدم لیلا اومد تو حیاط و یه کم نگاه کرد ولی زود برگشت تو خونه وقتی داشت میرفت تو خونه برگشت یه بوس بهم انداخت دهنم وا موند همونجا وایسادم تا دوباره اومد بیرون بهش خندیدم اون هم خندید بهش اشاره کردم بیا مغازهخلاصه بعد از اون من با لیلا دوست شدم البته اون همیشه منکر بود که با دوست شوهرش رابطه داره ولی تابلو بودلیلا خیلی حشری بود و من هم بین اعتقادم و شهوتم گیر کرده بودمشوهر اون بعضی شبها شب کار بود اون التماس میکرد که برم پیشش ، ولی من هر دفعه یه بهونه میاوردماون هم برای اینکه منو راضی کنه هر وقت من کنار پنجره میومدم میومد تو حیاط و لخت میشد و با خودش ور میرفت من هم نگاه میکردم و به خودم فحش میدادم واقعا عذاب بود نه می تونستم نگاه نکنم و باهاش دوستی نکنم نه می تونستم رو اعتقاداتم پا بذارم و برم با یه خانم شوهر دار حال کنم واقعا دیونه میشدم این کیر ما هم که لامصب تا لیلا رو می دید راست راست می شدیه بار دیدم لیلا سریع خودشو جمع و جور کرد رفت تو فهمیدم تو پشت بام بغلی ما خبری شده کله رو تا از پنجره آوردم بیرون دیدم خانم همسایه یه نگاه به خونه لیلا میندازه و یه نگاه به پنجره ما من هم احمقانه کله رو آورده بودم بیرون و اون هم منو دید و فهمید بله لیلا با من سرو سری داره بعد ها فهمیدم برام داستانی شدهیه روز که جلوی پنجره بودم انگاری لیلا هم خیلی خیلی حشری بود چون سنگ تموم گذاشت من هم با دیدن اون سینه و بدن سفید و باسن خوش تراش و رونهای قشنگ (فکر کنم صفتهای باسن با رون عوض شد باید می گفتم باشن قشنگ و رونهای خوش تراش) و دستش که همش تو شورتش بود و خودشو میمالوند و همش بهم اشاره میکرد بیا بکن این تو و کسشو نشون میداد، دیگه نایی برای واسادن نداشتم کیرم سیخ سیخ شده بود و من همش باهاش ور میرفتم همیشه هم سعی میکردم تا جایی که بتونم استمناء (جق) نزنم چون هم برای بدنم ضرر داشت هم گناهش که از زنا هم بالاتر بود خلاصه اون روز فقط با خودم ور رفتم کیرم داغ داغ شده بود و قرمز قرمز داشت میترکید رفتم دستشویی و یه آب سردی رو سرش ریختم رفتم مغازه بعد نیم ساعت لیلا هم اومد مغازه تو مغازه یه مشتری بود اونو که راه انداختم یه لب جانانه داد گفت امشب تنهام میای؟ گفتم ببینم چی میشه گفت حتما بیا گفتم اگه شد باشه لیلا رفت و من تو فکر اینکه چیکار کنم واقعا بدمخمصه ای هستش موندن تو وسط اعتقاد و شهوت یواش یواش من حس کردم داغی کیرم داره زیاد میشه و یه دردی هم تو بیضه هام پیچیده وقتی مشتری میومد و من بلند می شدم و راه میرفتم دردم بیشتر می شد دیگه طوری شد که طاقت نیاوردم و مامانمو صدا کردم و بهش گفتم که جلوم درد می کنه اون هم رفت به پدرم گفت و پدرم مغازه وایساد من رفتم دکتردکتر معاینه کرد و نسخه نوشت و گفت 48 ساعت نباید راه بریرفتم داروخانه دعواهارو گرفتم اومدم مطب همونجا 4 تا آمپول یکجا بهم زد و بقیه آمپول و قرص ها رو هم بهم داد گفت صبح 2 تا آمپول شب هم 2 تا آمپولفردا صبح زنگ زدم به پادگان هرچی به فرمانده بچه کونی گفتم دکتر برام استراحت نوشته و گفته نباید راه بری تو کونش نرفت که نرفت گفت باید بیای اینجا بهداری اینجا تایید کنه بعد بهت استراحت بده بری خلاصه لباس پوشیدیمو گشاد گشاد راه افتادیم سمت پادگان هرکس هم منو می دید می گفت چی شده می گفتم عرق سوز شدهسر این جریان لیلا رو ول کردم گفتم به ما نیومده با خانم شوهر دار بپریم بریم سراغ همون دوست دخترهامونولیولی مگه این زنهای حشری میذاریناز زمانی که قضیه من و لیلا تو محل پیچیده بود بعضی از این زنها تا میدیند من تو مغازه ام برمیگشتند و خرید نمی کردند ولی بعضی ها هم میومدند و زیر چادرشون لباسهای باز می پوشیدند و جلوی من مثلا داریم چادر رو درست می کنیم باز و بسته می کردند و هیکل و سینه هاشون رو نشون میدادند بدبختی من هم همشون خانم شوهر دار حتی یه بار مادر دوستم که یه پیرزن بود و منو همیشه پسر خودش صدا میزد، منو صدا کرد گفت قربون دستت بیا کمک کن این کمد رو تو خونه جا به جا کنیم اونها هم خونشون دو واحدی بود یه واحدش دوستم با مامانش و یه واحد هم دادشش با زنش که یه سالی بود عروسی کرده بودند عروسشون از اون خوشگلها بود و من همیشه حس میکردم این داره یه جور دیگه منو نگاه میکنه و می خاره خلاصه رفتم دیدم عروس خانم هم اونجاست قرار شد من یه طرف کمد رو بگیرم و مادر دوستم با عروسش اونطرف کمد رو ، عروسش طوری وایساد که به من نزدیک بود من هرجا دستمو میذاشتم عروسش دستشو میذاشت رو دست مناز یه طرف کیرم داشت راست می شد از یه طرف هم خانم شوهر دار و بدتر از همه خانم برادر دوستم ، اعصابم خیلی گهی شد کارم که تموم شد اصلا به عروسش نگاه نکردم ولی واقعا دوست داشتم همونجا بگیرم بکنمش ولی نمی تونستم رو اعتقادم پا بذارم و از طرفی هم به دوستم خیانت کنمتا اینکهیه روز یه خانمی اومد مغازه چادری و بی نهایت خوشگل با هیکلی میزون وقتی چادرشو باز و بسته کرد واقعا دیونه شدم حتی یه گرم هم گوشت اضافی نداشت سینه هاش اندازه مشتم نه زیاد نه کم واقعا همه چیزش عالی بود فقط قدش متوسط بود اگه یه ذره قد بلندتر بود واقعا تو دنیا تک نداشت خلاصه از اون روز هر وقت میومد مغازه انقدر اشوه میومد و ناز میکرد و چادرشو باز و بسته میکرد که دیگه مطمئن بودم کیر می خوادولی من باز هم تو همون اعتقادات خودم سعی کردم باهاش دوست نشم ولی نمی شد آمارشو گرفتم فهمیدم یه ماهی میشه به محل ما اومدن و مستاجر هستند یه پسر 5 ساله داشتباز هم تو مخمصه افتاده بودم به خودم گفتم این با این دلبری که خیلی ها دنبالش هستند (تمامی بچه های کوچه و حتی فامیل خودمم هم دنبالش بودند ولی به کسی پا نمیداد) به من پا نمیده بعد می گفتم پس اینکارهاش چیه ؟ مثلا خواستم ببینم آیا پا میده یا نه ، تصمصم گرفتم باهاش دوست بشم اگه پا داد که ولش نمی کنم اگه نداد می فهمم که اشتباه می کنمبالاخره فردای اون روز که مغازه اومد همه رو راه انداختم ولی اونو نگه داشتم و اکثرا هم از ساعت 2 تا 5 مشتری زیادی مغازه نمی اومدباهاش صحبت کردم ازش پرسیدم شکا کجایی هستید قبلا کدوم محله بودید و از این کس و شعرها که ما پسرها برای گفتن حرف آخرمون ازش استفاده می کنیم اون هم همه رو با خنده جواب داد من هم که مطمئن شده بودم اون راضی هستش ازش درخواست دوستی کردم و اون هم برام کلاس گذاشت و گفت بذار در موردش فکر کنماینو که گفت مطمئن شدم جوابش اوکی هستشبعد از اینکه رفت به خودم گفتم وقتی اوکی رو داد بهش ضد حال میزنم و می گم من نمی خوام به شما دوست بشم چون شوهر داریدولی زهی خیال باطلفرداش وقتی اومد مغازه تا دیدمش پایان تصمیمهام یادم رفت گفتم چی شد ؟ با هزار ناز و اشوه فهموند که قبول کردهبهاش دست دادم و ازش تشکر کردم(ما رو باش می خواستیم چرت و پرت بدیم حالا دارم تشکر می کنم)خیلی حشری بود همیشه تا از پادگان میومدم میرفتم مغازه منتظر می شدم بیاد سر ظهر هم که مغازه خلوت تا میومد شروع میکردم به مالوندنش از لب و سینه اش می خوردم ولی همیشه جفتومون حواسمون به بیرون هم بود تا صدای پا میمومد من سریع میرفتم پشت دخل و اون هم شروع میکرد به جمع کردن وسایل و وقتی مشتری میرفت دوباره شروع میکردم بغلش کردن و بهش چسبیدن و لبو سینه و کیر دازمو از روی لباس لای کون و کس گذاشتنو بعد از رفتن عذاب وجدان بود که میومد سراغم همیشه میگفتم دیگه بهش دست نمیزنم ولی مگه می شد تا میدیدمش همه چیز یادم میرفت این کیر لامصب دیگه تو اختیار خودم نبود واقعا خوشگل و خوش هیکل بود بعدها که رابطمون لو رفت و من از خونه اومدم بیرون و دامادمون واسه وساطتت رفته بود پیش پدرم و مادرم ، وقتی برگشت گفت خودمونیم ها عجب چیزی طور زدی گفتم مگه دیدیش گفت نه ولی مامانت می گفت که حامد تقصیر نداره این زنه اینقدر خوشگله مثل حوری 14 ساله می مونه ، من که خانم هستم هر وقت میومد مغازه از زیباییش خوشم میومد حامد که جوون و مرد هستش نتونسته جلوی این خودشو نگه داره وگرنه میدونم حامد اینکاره نیستهمیشه هم آخرش شاکی میرفت اوایل نمی دونستم چرا اخرش شاکی میشه و میره چند جلسه بعد که دلیل شو رو پرسیدم گفت که وقتی باهام ور میری خیلی تحریک میشم و من اگه تحریک بشم باید ارضا بشم و اگه نشم سردرد میگیرم و دیوانه میشم تو هم که تو مغازه نمی تونی منو ارضا کنیتا اینکه یه شب قرار یود همه برن مهمونی و طبق معمول من بمونم مغازه ، من از قبل باهاش هماهنگ کردم ساعت 8 قرارمون بود که سر ساعت اومد قلبم داشت وایمیساد از در مغازه فرستادمش تو حیاط بهش گفتم سریع بره بالا تا مستاجرمون ندیده و خودم هم در مغازه رو بعد چند دقیقه بستم سابقه نداشت تو اون ساعت تو اوج شلوغی مغازه ما بسته باشه ولی من بستمش و رفتم بالا وقتی رسیدم دیدم با چادر همانطور سرپا وایساده یغلش کردم حتی اجازه ندادم چادرشو رو برداره با چادر بغلش کردم و شروع کردم به لب خوردن بعد گردن و سینه دیگه چادرش هم افتاده بود زیر پامون اونقدر هول بودم که حتی یادم نیست چی پوشیده بود فقط داشتم می خوردمش و لختش میکردمدیگه کاملا لختش کرده بودم سریع لباسهای خودم رو هم درآوردم و رفتم روش وسط پذیرایی روی فرش دیگه کار به تخت و اتاق خواب نکشیدروش که بودم شروع کردم همه جاشو خوردن اون هم بدجوری حشرش زده بود بالامی خواستم بذارم تو کسش ولی میترسیم تاحالا کس نذاشته بودم بچه ها نمی گفتند کس دو تا سوراخ داره یکی به مثانه میره برای ادرار یکی هم به رحم برای کردن اشتباهی بذاری راه مثانه رو پاره میکنی من گفتم چه جوری باید بدونم کدوم سوراخ رحم هستش یکی گفت اگه بذاری توش خودش وارد سوراخ رحم میشه ولی یکی از بچه ها می گفت که نه باید حواست باشه یکی می گفت اونی که داره میده خودش طوری تنظیم می کنه که بره تو سوراخ رحمخلاصه ترسیده بودم که یه وقت اشتباهی نذارم هم اون پاره بشه هم من آبروم برهدیدم از بس من معطلش کردم اون دیگه صداش در اومد گفت بسه دیگه چقدر می خوری بذار توش دیگهمن هم که کیر لامصب داشت از سیخی و سفتی میترکید رو گرفتم و آوردم تا دم کسش ، باور کنید داشتم میمردم از اینکه تا چند لحظه دیگه کیر ما هم وارد کس میشه و میره تو داشتم میترکیدم ، خیلی روی کس مالونده بودم و آبمو رو رو شکم دوست دخترهام ریخته بودم ولی جرات نکرده بودم حتی یه ذره از کیرمو توی کسشون بذارم میترسیدم پرده شون پاره بشهخلاصه کیرمو دستم گرفت گذاشتم در کوسش سر کیرمو فرستادم تو دیگه طاقت نیاوردمو آبمو ریختم تا دید آبم اومد یه نه کشداری گفت و پرسید اولین بارت بود مگه ؟ گفتم اره گفت چرا بهم نگفتی ؟ گفتم مگه فرقی هم میکرد ؟گفت پاشو پاشو تا پاشدم دیدم یه ذره از آبم رفته تو ولی خیلیش ریخته روی کسش ، شده بودم کس نجس کن( هر وقت با بچه ها حرف از سکس میزدیم و می خواستیم به یکی بگیم که ناوارده بهش میگفتیم کس نجس کن بین خودمون معنیش این بود که بلد نیست بکنه فقط کس رو نجس می کنه طوری که کس دیگه هم نمی تونه اون کس رو بکنه)خلاصه کلی خجالت کشیدم اون هم زیاد نمی تونست بمونه خودشو شست و رفتولی برای دفعات بعدی دیگه اوستا شدم عشق بازیم که عالی بود فقط می موند کنترل خودم ، زمانی که کیرم رو تو کس میذاشتم سریع آبم میومد این برام یه مقدار مشکل بود که خیلی تمرین کردم تا تونستم و یا اگه وقت بود من سریع یه بار تخلیه می شدم و بعد از یک ساعت دوباره حال میکردیم که ایندفعه می تونستم زیاد دوام بیارم و اول اونو ارضا کنم بعد خودم بشم(تو یه مقاله ای خوندم کسانی که خودارضایی می کنند حتی کم هم باشه زود انزال میشن یعنی وقتی کیر رو داخل کس میذارن نمی تونند خودشون رو کنترل کنند و قبل از اینکه طرفشون ارضا بشه اینها آبشون میاد و این خیلی بده و خجالت آورهباور کنید آدم حس ضعف و ناتوانی می کنه وقتی طرف هنوز ارضا نشده داره نگات می کنه نمی دونی چیکار کنی میدونی می خواد و داره بهت تو دلش فحش میده میگه لامصب پس من چیخلاصه بعد از اون جریان دیگه استمناء(جق ) نزدم و خیلی تمرین کردم تا تونستم طاقت خودمو بالا ببرم وقتی که می خواست آبم بیاد تکون نمی خوردم و فکرمو از حال کردن به جای دیگه می کشوندم و به چیزهای ناراحت کننده فکر می کردماینجوری دیرتر آبم میومد یعنی بعد از ارضا شدن اونزمانی که با اون رفیق بودم نزدیک به یه سالی شدباهم خیلی حال کردیم از کوچیکترین مکان و موقعیت واسه حال کردن استفاده میکردیم خیلی هم به هم وابسته شده بودیمیه سری هم باهم رفتیم به شمال اون بود و بچه اش (خدا منو ببخشه)و زندایش و بچه های خانم داییشزن دایش هم سه تا بچه داشت یه دختر ودوتا پسر و 35 سالش بوداونها تونسته بودند شوهرهاشون رو راضی کنند که برن شمال بدون شوهرهاشون ، چون اونها نمی تونستند مرخصی بگیرنزن دایش هم با یه مرد دوست بود هماهنگ کردیم باهم رسیدیم شمالرفتیم چمخاله از قبل دوست پسر زندایی یه ویلا که سرایدارش یکی از دوستاش بود رو رزور کرده بودخدایا منو ببخش هروقت یادم میافته عذاب وجدان میگیرمشب بچه ها رو توی هال می خوابوندیم و بعدش جفتی میرفتیم تو یه اتاق خوابچند بار هم مطمئن بودم که بچه ها بیدارن و ما میرفتیم تو اتاق خوابولی شهوت جلوی چشامو گرفته بود، خدایا الان اون بچه ها چیکار می کنند وقتی یادشون میافته مادرشون با یه مرد غریبه تا صبح باهم می خوابیدند خدایا منو ببخش و از عذابت ایمن بدار خدایا غلط کردمبچه های زندایش بزرگتر بودند مخصوصا دخترش که از همه بزرگتر بود فکر کنم 9 یا 10 سالش بودخلاصه اونجا هم شب حال میکردیم هم صبح که از خواب بیدار میشدیم قبل صبحانه و بعضی مواقع هم که می تونستند بچه ها رو بخوابونند و بیرون نبودیم ظهر ها هم حال میکریدمیه بار رفتیم ییلاق لاهیجان ، خیلی بالا رفتیم کنار رود نگه داشتیم و ناهارمون رو خوردیم خانم داییش با دوست پسرش رفت تو جنگل بچه ها با آب بازی می کردند ما هم مخالف جهت زندایش رفتیم تو جنگل یه مقدار که رفتیم رسیدیم یه جایی که با درخت درست کرده بودند آلاچیق نبود ولی جایی بود که به صورت مربع دورشو با درخت پوشونده بودند و می شد دونفر توش کنار هم بخوابه و از کنار کسی نبیتنشون معلوم بود تازه هم درست کرده بودند چون هنوز روزنامه هایی که گذاشته بودند خیس نشده بودو مشخص بود قبلش توش حال کرده اند تا اینو دیدم کیرم راست شد بهش گیر دادم و همونجا خوابوندمش و یه دست کردمش خیلی حال داد وسط جنگلیه بار هم رفتیم لیلا کوه تو لنگرودعصر بود و ما خیلی از بچه ها جدا شده بودیم و داشتیم قدم میزدیم اینقدر باهم ور رفتیم که حشر من زد بالابازم گیر دادم که من می خوام گفت پدر الان یکی میادمی بینه من قبول نکردم خیلی اصرار کردمقبول کرد و گفت فقط سریع حالتو بکن وقت نیست من ارضا بشم فقط خودت ارضا شو من هم قبول کردماون شلوارشو تا زانوش کشید پایین و مانتوشو داد بالا و خم شد و درخت رو گرفت من هم از پشت گذاشتم تو کسشاز بس باهم ور رفته بودیم کس اون هم خیس خیس بودچند تا تلمبه زدم و خودمو خالی کردم و بعد سریع خودمون رو جمع جور کردیم باور نمی کنید 3 دقیقه بعدش یه پیرمرد محلی اومد از کنارمون رد شد خیلی شانس آوردیم اگه یه ذره طول کشیده بود میدیدمونبگذریمچند وقت بعد از دوستشم با این متوجه شدم یکی از بیضه های من بزرگ شده فکر میکردم بادفتق هستش برای همین زیاد محل ندادم ولی وقتی برگشتیم تهران دیگه خیلی بزرگ شده بود دیگه از روی شلوارم هم کاملا مشخص بود برای همین رفتم دکتردکتر آزمایش و سونوگرافی نوشتوقتی جواب رو آوردم گفت باید بری بیمارستان و عمل بشی و بعد از عمل هم شاید درمانت ادامه پیدا کنهگفتم مگه بادفتق نیست گفت نه ، می نویسم برو بیمارستان …. اونجا دکترهای متخصص داره اونجا بهت میگن چیکار کنیاومدم خونه به برادر بزرگم گفتم اون گفت چیزی نیست حالا فردا من هم باهات میام بیمارستانفرداش رفتم بیمارستان دکتر سونوگرافی و جواب آزمایش رو دید برام سی تی اسکن نوشت اومدیم بیرونولی برادرم گفت کلیدش جا مونده برگشت درمانگاه بیمارستانمن تو حیاط منتظر بودم وقتی برگشت حس کردم یه جوریه انگار ناراحته البته به رفتنش هم شک کرده بودمخلاصه رفتیم سی تی اسکن نوبت گرفتیم و چند وقت بعد هم رفتم سی تی اسکن دادم دیگه هروقت می خواستم برم سی تی اسکن یا بیمارستان برادرم باهام میومدهرچی بهش می گفتم من که بچه نیستم خودم میرم تو نمی خواد از کارت بمونی برو سرکار قبول نمی کرد رفتار خواهرهام هم باهام فرق کرده بود همیشه مهربون بودند ولی تازگی ها خیلی باهام مهربون شده بودند یه مدت بعد هم پدرم و مادرم خیلی ناراحت میدیمشون و تو خودشون اکثرا میدیم سرنماز دارن زیاد طول می دن و خیلی گریه زاری می کنند دیگه مطمئن شده بودم که مریضی من عادی نیستبیضه سمت چپم شده بود شبیه یه سیب زمینی گنده و کشیده، شکلش شبیه کلیه گوسفند بود ولی خیلی گند بود فکر کنم 300 گرمی وزن داشتسی تی اسکن رو بردیم پیش دکتر و دکتر نوشت که بستری بشم و عمل بشم بهم گفت باید یکی این بیضه تو در بیاریم تا اون یکی رو هم مریض نکرده گفت مشکلی برات پیش نمیاد اگه مواظب اونیکی بیضه ات باشی اون بیضه ات می تونه تو رو بچه دارت کنهیه بار که برای کارها و آزمایشهای عمل رفته بودم رفتم پیش دکترم و ازش خواستم که واقعیت رو بهم بگه بهش گفتم من آدم بالغی هستم و دوست دارم خودم بدونم که مریضیم چیه و فهمیدم که یه چیزیم هست دکتر بهم گفت تو سرطان بیضه گرفتی وباید عمل بشی و بعد از عمل شاید یه عمل دیگه نیاز داشته باشی و هم باید شیمی درمانی بشی ، یکی از بیضه های تو تبدیل به غده شده و همینطور تو شکمت هم دو تا غده کوچیک وجود داره گفت تو باید خیلی زودتر میومدی ولی الان سرطان داره تو بدنت پخش میشه و دو تا غده هم به جز این بیضه ات تو شکمته اول باید بیضه ات عمل بشه بعد شورای پزشکی بذاریم ببینیم چیکار کنیم آیا اول غده های شکمت رو در بیاریم بعد شیمی درمانی بشی یا نه اول شیمی درمانی بشی بعد اگه لازم بود شکمت رو هم عمل کنیم گفتم خوب میشم؟ دکتر گفت انشالله نگران نباش علم پیشرفت کرده و اکثر بیماری ها راه درمون داره الان اولویت درآوردن اون بیضه ات هستشاز بیمارستان اومدم بیرون یه بغضی تو گلوم داشت خفه ام میکرد روم نمی شد به آسمون نگاه کنم و بگم خدایا چرا؟خودم می دونستم چه غلطی کردم ، من خانم شوهر دار رو کرده بودم خانم شوهر دار، فقط این نبود من تو شمال مطمئن شده بودم که پسرش می دونه که من دارم مادرشو میکنم از نگاهای پسرش می فهمیدم ، هروقت تو چشای پسرش نگاه می کردم توش نفرت می دیدم ولی اون بچه بود و از مامانش خیلی می ترسید باور کنید هر وقت یاد نگاه بچه اش میافتم پشتم تیر می کشه خدایا خودت منو ببخش من تحمل تقاص ندارمدیوانه شده بودم نه از مریضی ، از کاری که کرده بودم ، من چه کاری کرده بودم خدایا؟ من ، منی که اعتقاد داشتم هرکس با خانم شوهر دار دوست بشه بدجوری باید تقاص پس بده حالا با خانم شوهر دار حال کرده بودم زنای محسنه وای وایخدایا چه جوری نگاهت کنم بگم غلط کردم روم نمی شد به سمتش برم ، حس میکردم اگه آسمون رو نگاه کنم و بگم خدایا منو ببخش یه نگاه غضبناک به من می کنه رو روشو برمیگردونهروزهای خیلی سختی بوداز قبل که اشتهام کم شده بود و چند وقتی بود که وزنم کم شده بود ولی این اواخر اصلا میل غذا نداشتم و وزنم خیلی کم شده بود یکی از علائم سرطان کم اشتهایی و کم کردن وزن تو مدت کمهخونه رو که نگو شده بود ماتم سرا ، انگار تو خونه ما کسی خندیدن بلد نیستوقتی تو خیابون میدیم کهخ یکی داره می خنده می گفتم این چه جوری داره می خنده باور کنید حتی زورکی هم نمی تونستم بخندممن همیشه مجله می خریدم از اونموقعی که فقط مجله اطلاعات هفتگی بود تا الان که انواع و اقسام مجله در اومدهعاشق مطالب شکست و غمگین بودم ولی الان انقدر حالم گرفته بود و بغض داشتم که حتی دو سطر هم نمی تونستم از مشکلات و غم مردم بخونم همیشه یه بغضی تئو گلوم داشتم منو خفه میکردبگذریم عمل شدم و بیضه ام که حالا یه غده سرطانی بود فرستادند پاتولوژیشورا هم تشکیل شد متشکل از چند تا دکتر ارولوژی و دو تا دکتر آنکولوژی(شیمی درمانی)تصمصیم گرفتند شیمی درمانی کنند دکتر من هم شد خانم توسلیخیلی خانم خوبی بود 32 -33 سالش بود ولی خیلی دکتر خوب و ماهری بود و مهربانبهم گفت باید همکاری کنی و روحیه تو نبازیگفت رک بهت می گم آزمایش غده ات میگه که تو اون همه نوع سرطان وجود داره یعنی بدن تو آمادگی داره الان همه نوع سرطان رو بگیره برای همین ما شیمی درمانی رو به توافق رسیدیم و دیگه عمل نکردیم گفتم خوب میشمگفت بذار باهات خیلی رک بگم حقیقتش رو بخوای نمیدونم عمر دست خداست انشالله که خوب می شی ما وسیله هستیم و کارهایی که باید انجام بدیم رو انجام میدیم بقیه اش با خدا ولی تو نباید خودت رو ببازی تو باید روحیه خودت رو حفظ کنی که تو شیمی درمانی روحیه ات اگه خوب باشه از دارو هم بهترهخلاصه شیمی درمانی رو شروع کردند هر دوره 5 روز و هر روز 4 تا سرماولیش ادرار آور بود تا مواد شیمایی از بدنم خارج بشهدومین سرم مواد شیمایی ضعیف بود و سومی که سرم اصلی بود و مواد شیمی درمانی اصلی توش بود و با یه کیسه می پوشوندند که نور به مواد نخوره و چهارمی هم سرم تقویتی بود تقریبا 8 ساعت طول می کشید 8 ساعت نگاه کردن به قطره های سرم که قطره قطره وارد بدنت میشه خیلی عذاب آوره تو سرم دوم هم یه آمپولی وسطهاش میومدند می زدند که می گفتند قویترین داروی ضد تهوع هستشبعد از دو سه روز انگار تو معده ام یه سنگ 250 گذاشته بودند همیشه حالت تهوع داشتم و چیز زیادی نمی تونستم بخورم صدای لاستیکهای چرخ غذا که می اومد بهم حالت تهوع دست می داد خیلی خیلی روزهای سختی بود 5 روز که برای من 5 سال بود تموم شد اومدم خونه سه شنبه با هزار شرمندگی رفتم جمکرانخدایا اگه همچین جاهایی رو ما نداشته باشیم تو این مواقع گرفتاری باید کجا بریمواقعا نیاز داشتم که هرچی عقده دارم خالی کنم و با خدا حرف بزنمدریایی بود جمکران، قبلا هم چندین بار با پدرم و مادرم اومده بودم چون خانواده مذهبی دارم واسه همین مکانهای زیارتی زیاد میریم (البته من همیشه نماز می خوندم حتی زمانی که با اون رفیق بودم)ولی اونشب جمکران دریایی بود که من خودمو توش انداختم ضجه زدم و عقدمو خالی کردم می نالیدم و با شرمندگی رومو به آسمان کردم و گفتم خدایا توبه توبه غلط کردم خیلی با خدا حرف زدم واقعا سبک شدم از اون شب به بعد یه مدتی هر سه شنبه میرفتم جمکران حتی اگه تو بیمارستان هم بودم امضا میدادم و با مسئولیت خودم از بیمارستان میرفتم جمکران و فردا صبح دوباره بیمارستان بودم دکترم و بیمارستان هم باهام همکاری می کردند الان هم زمانی که دلم بگیره میرم جمکران واقعا اونجا یه جاییه خارج از این دنیا اونجا مال این دنیای خاکی نیست یه جای دیگه است باید باورش کنی البته من که هر وقت دلم میگیره و کارم گیره میرم در اصل من اونجا رو نه به خاطر خودش که به خاطر خودم می خوام خدایا منو ببخشبگذریمچند روز بعد دیدم از خواب که پا شدم دیدم بالشم پر مو شده دست به موهام انداختم موهامو مشت کردم کشیدم دستم پر مو شده بود دستمو گرفتم جلو دهنم و بی صدا گریه زاری کردم بدون اینکه کسی بفهمه رفتم حموم هرچی می شستم باز هم همینطور مو میامداز حموم اومدم بیرون رفتم آرایشگاه و موهامو زدم وقتی اومدم خونه قیامتی شد هر کس منو میدید میزد زیر گریه زاری و از جلوم میرفت یه گوشه ایسری دوم که رفتم بیمارستان انگار داشتند منو به سلاخ خونه میبردند خدایا این 5 روز تموم میشه نمی دونم برای کسی اتفاق افتاده که یه زمان مشخصی براتون از سال هم زیاد بشه باور کنید هرچی فکر می کردم پایانی برای اون 5 روز نمیدیم خلاصه دور دوم هم تموم شد و تا قبل از دوره سوم من نه پلک داشتم و نه ابرویی و نه یکدونه مو تو بدنم حتی یک دونه موی زائد هم تو بدنم نبود اونجاهایی رو که قبلا زده بودم زودتر موهاش ریخت و در نیاومد و اونجاهایی که نزده بودم مثل موهای سینه ام دیرتر ریختندروزها برام مثل آدامش کش میاومد تموم نمیشدروزهایی هم که بیمارستان بودم از همه بدتر بودند دو نفر از کسایی که شیمی درمانی می شدند مردندیه نفر هم بود که اون هم مثل من سرطان بیضه داشت ولی اون دیگه خیلی خیلی دیر اومده بود سرطان بعد از بیضه اش ستون فقراتش رو گرفته بود وبعدش تو همه جای بدنش پخش شده بود این اواخر حتی نمی تونست با دستش چیزی برداره و یا از این پهلو به اون پهلو بشه همیشه یه نفر همراه داشت که دهنش غذا میذاشت و این ور اون ورش میکرد و برای اینکه رگهاش خشک نشه همیشه ماساژش میداد اون هم مرد و راحت شددوره های من یکی یکی میگذشتند تو محله پیچیده بود که فلانی رو دکتر جواب کرده خونه که خاک مرده پاشیده بودند محله هم که تا از کنار کسی رد می شدم سنگینی نگاهاشون داغونم میکرد و اگه چند نفر بودند تا من میرسیدم حرفهاشون قطع می شد و پچپچ می کردند چند بار هم شنیدم که می گفتند بیچارهخیلی روزهای سختی بود خودم که اصلا حالم خوش نبود و گریه زاری های آرام و مخفیانه پدر و مادرم و خیلی دیده بودم خواهرهام که حس میکردم دارن دیوانه میشن ولی جالبش این بود که همون سعی میکردیم جلوی هم ادای آدمهایی رو دربیاریم که هیچی نیست مثلا به هم روحیه بدیم و تا جایی که می شد سعی میکردیم کمتر درباره مریضی حرف بزنیم برادرم به مادرم گفته بود به خدا همه چیزمئو می فروشم می برمش خارج خوبش می کنم تو غصه نخور خلاصه همه داشتند به اونیکی دلداری می دانندروزهای خیلی سختی بود دکتر هم هیچوقت قاطعانه نمی گفت که زنده می مونم یا میمرم ، بهش می گفتم اگه مطمئنی که جواب نمیده شیمی درمانی رو قطع کن بذار این روزهای آخر راحت باشم و اون میگفت انشالله جواب میدهالبته چند تا آزمایش که گرفته بودند نتیجه اش رضایت بخش بود و دکتر امیدوار بودبیضه سمت چپم هم هر ماه سونوگرافی می شد که خوشبختانه سرطان واردش نشده بود و سالم بود ولی هرماه چکش میکردندهر دو ساعدم سوراخ سوراخ شده بود حتی یه بار سرم رو به پشت دستم زدند یه بار هم پرستار یادش رفت آمپول ضد تهوع رو بزنه شبش من یکسره استفراغ کردم و اواخرش یه چیز سبز رنگ از معداه بیرون میومد که می گفتند شیره معده ات هستشفرداش که دکتر اومد و حالمو دید انقدر با اون پرستار دعوا کرد که خودم مجبور شدم وساطتت کنمولی بعد از اون حالم خیلی بد شد وضع معده ام داغون داغون بود دیگه هیچی نمی تونستم بخورم هر روز دکتر رژیم غذایمو عوض می کرد یعنی غذای من همیشه با بقیه مریض ها فرق داشت ولی باز هم نمی تونستم بخورمتا اینکهدوره هام تموم شد دکتر برام آزمایش و سی تی اسکن نوشت و گفت انشالله که شیمی درمانی جواب دادهبعد از جواب اینها می تونیم بر نوع ادامه درمان تصمیم بگیریمماه رمضان بود من هم که همیشه روزه میگرفتم ولی این سری فرق داشترفت آزمایش دادم و نوبت سی تی اسکن گرفتم و جواب آزمایش رو زودتر بهم دادند دیگه برای خودم دکتر شده بودم تا جواب رو گرفتم نگاه کردمخدایا شکرت همه چیز نرمال نرمال بود تو خونه همه داشتند خدا رو شکر می گفتند و خوشحال بودندرفتم جواب سی تی اسکن رو گرفتم اومدم بیرون نگاش کردم تو اون سرمای آذر ماه داغ داغ شدمنه تنها شیمی درمانی به اون دو تا غده هیچ کاری نکرده بود بلکه دو تا عده هم تو کبدم در اومده بود دیگه انواع سرطانها رو میشناختم میدونستم بعد از سرطان خون و مغز و ریه سرطان کبد بدترین سرطان و کسایی که سرطان کبد میگیرن به احتمال زیاد ریه هم میگیرندنیام تیره و تار شد نمی تونستم برم خونهگفتم خدایا تو هنوز ازم دلخوری؟ من بهت خیلی امیدوار بودم خدایاباور کنید تو مدت مریضیم یه رابطه خیلی قشنگی با خودا پیدا کرده بودم واقعا مثل فیلمهای جبهه که توش بعضی مواقع می گفتند سیمت با خدا وصله ، من هم همچیت حسی داشتم حس میکردم خدا باهام نزدیکه کنارم یا خیلی نزدیک تر دیگه حس می کردم نیاز نیست داد بزنم تا خدا حرفهامو بشونه باهاش نجوا کنم هم می شنوه اصلا تو دلم بود و تو دلم باهاش حرف میزدمنمی دونم براتون پیش اومده یا نه ولی خیلی باهاش دوست شده بودم و انگار میدونستم برم جواب سی تی اسکن رو بگیرم حتما جوابش خوبهولی وقتی اون جواب رو دیدم حس کردم یکی از بهترین دوستام بهم پشت کرده و از دستم دلخورهگفتم خدایا فکر کردم منو بخشیدی ولی انگار هنوز ازم دلخوری نمی دونستم بدتر از مریضیم فکر نبخشیدن خدا اذیتم میکرد و وقتی اومدم خونه و خونه فهمیدن همه می خواستند بهم دلداری بدن و همه به هم می گفتیم حتما اشتباه شدهتوی خونه یاد شیمی درمانی افتادم نه نه من دیگه طاقتشو ندارمرفتم تو اتاقم و زار زار گریه زاری کردم خدایا می گن ماه رمضان ماه رحمته خدایا می دونم گناهکارم ولی رحمتت رو می خوامفرداش با اینکه می دونستم دکتر تو بیمارستان شیفت نداره ولی رفتم بیمارستان دکتر نیامده بود همینطور چرخ زدم برگشتم فردای اون روز دوباره رفتم بیمارستان و جواب آزمایش و سی تی اسکن رو بهش دادم گفت نمیشه ، جواب آزمایش با سی تی اسکن نمی خونه دوباره می نویسم هر دوشو ببر یه جاهای دیگه خودش بهم آدرس دادآزمایش رو رفتم روبروی پارک ساعی و سی تی اسکن هم رفتم خیابان فاطمیانگار تو خونه تو این یه هفته ای همه دستهاشون به آسمون بودخودم هم انگار یه مطلب تازه گیر آورده بودمخدایا الان تو ماه رحمتت هستم من کاری ندارم باید منو ببخشی و رحمتت رو بهم نشون بدیبدجوری داغون بودم آخه بعد از این همه زحمت و درمان حالا هیچی به هیچیدوباره آزمایش رو زود دادند چون سی تی اسکن باید تو نوبت وایمیسادم و گرنه جواب سی تی اسکن رو یه روزه میدادندآزمایش رو که گرفتم تا چند دقیقه ای جرات باز کردنشو نداشتم خدایا نکنه اون دفعه جواب آزمایش اشتباه بودهبالاخره بازش کردم ووهمه چی نرمال بودخدایا شکرتوقتی جواب سی تی اسکن رو گرفتم نمی دونستم چیکار کنم نگاه کنم یا نه ولی مگه می شد نگاه نکنم درشو باز کردم و جواب رو از کنار سی تی اسکن کشیدم بیروندر رابطه با دو غده که در سمت چپ شکم موجود بود…و در رابطه با دو غده درون کبد که در سی تی اسکن قبلی به آن اشاره شده بود….رفتم خونههمه اومدن دورمخوب جواب چیه؟یالا چی شد؟بغضم نمی ذاشت حرف بزنمبا بغض گفتم اون دوتا غده ای که گفتن تو کبدم تازه در اومدهخوب؟ چی شد ؟ چی گفتن؟اصلا وجود نداره سی تی اسکن قبلی اشتباه کردنقبلی ها چی قبلی ها چی شد؟اونها هم کامل از بین رفتنتا اینو گفتم همه گریه زاری شون گرفته بود همه می گفتند خدا رو شکر خدا رو شکر مادرم دورم می چرخیددستشو گرفتم گفتم چیکار می کنیگفت دستمو ول کن بذار بچرخم نذر دارمنذر دارم مثل یه قربونی دور سرت بچرخماون روز نمیدونم چند هزار بار از خونه ما کلمه خدا رو شکر رفت به آسمانجواب ها رو بردم پیش دکترمگفت گفتم که نمیشه یکی از جواب ها خوب باشه یکیش هم غلط در ضمن چند باری هم که وسط شیمی درمانی آزمایش گرفتیم جوابش رضایت بخش بودگفتم خوب حالا چیکار کنم ؟ ادامه درمان چی میشهگفت فعلا که تازه دوره هات تموم شده اولا باید یه ماهی بدنت استراحت کنه دوما دیگه چیزی نیست که بخوایم ادامه بدیمبرای یک ماه دیگه هم سی تی اسکن هم سونوگرافی هم آزمایش می نویسم اگه همین جواب بود دیگه درمانت تموم شده و فقط اوایل هر 3 ما یکبار باید بیای چک بشی بعد هر شش ماه بعد از چند سال هم سالی یکبار باید آزمایش بدی و چک بشیخلاصهمریضی ما هم تموم شد و خدا رحمتشو بهم نشون دادمردم و همسایه هایی که زمان مریضی دوست نداشتم ببینمشون تا برام دلسوزی نکنند تازه فهمیدم چقدر انسانهای پاک و خوبی هستند واقعا راست گفتند تو همه جا همه جور آدم پیدا میشه محله ما هم همینطور بود آدم جنده لاشی ، آدم بد ، آدم فضول و آدم خوبهمه جور داشتیمهر روز برامون نذری میاومد و هر روز یکی برامون تذری میاورد و می گفت این نذری مال حامده نذر کرده بودم اگه خوب شد براش نذری بپزمیکی آش میاورد یکی عدس پلو خلاصه شرمنده شون شدمخودمون هم که پدرم رفت قربونی خرید و آورد دور سرم چرخوند و کشت و بین همسایه ها تقسیم کردهمش خدامو شکر می کردم و بهش قول می دادم دیگه دنبال هوس و گناه نرمولی انسان چه زود فراموش می کنه و چقدر فراموشکاریم مافکر می کردم تا آخر عمر بنده مخلص خدا می مونم ولی به یکسال هم نکشیدبعد از مریضیم تو دانشگاه قبول شدم و وارد دانشگاه شدم البته آزاد تو یکی از شهرهای شمالی کشوریه چند سالی بود که دیپلم گرفته بودم وقتی داشتم دیپلم می گرفتم تو کنکور شرکت کردم و قبول شدم ازم خواستند که برم برگه خدمت بیارم تا از دانشگاه برام معافیت تحصیلی صادر بشه و بتونم ثبت نام کنم ولی به خاطر اینکه تو دوم دبیرستان به خاطر لج بازی با خانواده رفته بودم برگه اعزام به خدمت داوطلبانه گرفتم بودم و باید به خدمت می رفتم و نرفته بودم و نبرده بودم که اون برگه رو هم باطل کنم بهم 3 ماه اضافه خدمت خورد و برگه ای که بهم دادند مهر 3 ماه اضافه خدمت روش زدند و دانشگاه هم ثبت نام نکرد خودم و پدرم هرجا رفتیم قبول نکردند و من مجبور شده بودم برم خدمتوقتی وارد دانشگاه شدم یواش یواش جمکران رفتنم به بهانه داشتن درس قطع شد منی که از توی بیمارستان به جمکران میرفتم حالا توجیه درس خوندن داشتم و جمکران دیگه نرفتمدوباره شیطنت اومد سراغم و دوباره نطق من واز شد ، صحبت با همکلاسی ها و تیکه پرونی های بامزه و چون یه مقدار هم از بقیه سنم بالاتر بود دوستی با استادها باعث شد زودتر از اونی که فکر کنم تو دانشگاه مشهور بشم و به این هم زرنگ بودن و گرفتن درس رو هم اضافه کنیدترم دوم حس کردم یکی از دختره زیاد بهم توجه می کنهلاغر اندام بود و سبزه و کشیده و تقریبا خوشگل بودچند بار تو کلاس نگاهمون بهم هم تلاقی کرد و به هم لبخند زدیم وقتی اومدم بیرون باهاش صحبت کردم و باهم دوست شدیممن هم که از خوابگاه خوشم نمی اومد از ترم اول یه سوئیت برای خودم گرفتم بودم البته سالهای بعد با بچه هایی که آشسنا شده بودم 4 نفری یه خونه ویلایی گرفتیمخلاصه ایشون به بهانه درس خوندن خیلی زود پاشون به سوئیت بنده باز شد و خوب دوباره سکس و لاپایی و رو کاریجلسه سوم قبل از عملیات ایشون یه داستانی از بچگی هاشون تعریف کردند که کل داستان نیم ساعت ایشون این بود که بله در بچگی تو کلاس قلاب بافی دوستشون ایشونرو هل داده و ایشون افتاده رو کاموا و اتفاقا توی کاموا هم یک دونه قلاب بافتنی هم بوده و از قضا مستقیم این قلاب رفته تو کس ایشون و ایشون دیگه دختر نیستما رو میگی تو کونمون عروسی شد ولی برای ظاهر قضیه خودمو ناراحت نشون دادم و بهش گفتم قصه نخور میشه دوختش و از این حرفها ، ولی از اون شب به بعد سکس ما با ایشون فرق کرد یعنی شد داخلییه چند ماهی با این خانم تا می تونستیم سکس باحال و انواع و اقسام مدلها رو انجام دادیم و باهم درس خوندیم البته مشکلمون آمد و رفت ایشون بود که اونهم یا صبح خیلی زود یا سب تو تاریکی بودبعد هم فهمیدنم این خانم قبل از دانشگاه نامزد کرده و نامزد داره ، باهاش کلی دعوام شد و ولش کردم البته اون ول کن نبود و می گفت که نامزدش رو دوست نداره ولی من قبول نکردم یه بار هم اومد سراغم که داریم از هم طلاق میگیریم بیا باهم بازهم دوست باشیم ولی من بهش گفتم فقط با شناسنامه ات بیا که توش مهر طلاق خورده باشه البته فهمیدم اون هم دروغ بود و اصلا طلاقی در کار نبودهتو دانشگاه چون درسم خوب بود خیلی از بچه ها ازم می خواستند که باهاشون درس کار کنم و60 درصد دخترها قبل از اینکه باهاشون درس کار کنم باید با خودشون کار می کردم و اول باید ترتیبشون رو میدادم و عطششون رو می خوابوندم بعد تازه این خانم درس رو می فهمیدتو اون 4 سال خیلی از بچه های دانشگاه ترم بالا و ترم پایین و هم ترمی و هم رشته ای و غیر هم رشته ای رو صفا دادم و چند بار هم با دخترهای خود اون شهر دوست شدم و حال کردیم من دو تا پوئن داشتم اولی اینکه سربازی رفته بودم و سنم نسبت به پسرهای دیگه جا افتاده تر بودم و دخترها حتی رو ازدواج با من هم فکر می کردند یعنی بعضی هاشون که دوست می شدند امکان اینکه بتونند منو به ازدواج کنند هم به خودشون میدادند به قول خودشون شد که ازدواج می کنیم نشد هم که دوست بودیم و حالی کردیم دیگهدومین پوئن ساکن تهران بودنم بود ، بعضی از دخترها وقتی می فهمیدند ساکن تهران هستم و به قولی بچه تهرون هستم بیشتر و راحتر پا میدادندخلاصه دانشگاه هم با همه خوشی ها و خاطراتش تموم شد و اومدیم تو بازار کارخدا رو شکر تو رشته خودم خیلی زود کار گیرم اومد و به دلیل اینکه درسم تو دانشگاه خوب یاد گرفته بودم زود هم یشرفت کردمیک دوره ای کارم طوری بود که یکسره تو ماموریت بودم و چند تا استان رو باید یکسره می رفتم و کارهاشون رو چک می کردم و بهشون کارهایی رو آموزش میدادمو دوباره وقتی برمی گشتم باید پایان اون کارهایی که اونها انجام داده اند رو چک میکردم و اشتباهاتشون رو پیدا می کردم و بهشون می گفتم اصلاح کنند و دوباره کار جدید بهشون آموزش میدادم و همینطور تو هر استانی یک5 – 6 یا 7 روز می موندمتو گرگان یه زنی بود 22 ساله که یک سال بود ازدواج کرده بود خیلی زرنگ و باهوش و خوشگل بود و سبزه فقط یه ذره قدش کوتاه بود در اصل بین خانمها اون قدش نرمال بوداون بر خلاف سایر کارمندهای دولتی اشتیاق زیادی نشون میداد که همه کارها رو یاد بگیره من هم که دیدم اینطوریه و برای راحتی کار خودم و سریعتر انجام شدن کارها همه کارها رو به اون یاد میدادم و اون به سایر همکارهاش یاد میداد و از اون هم کار می خواستم و اشتباهات رو باهم درمیاوردیم و من راهنمایش می کردم و اون اصلاح میکرد برای همین کارمندها که ساعت 230 می رفتند اون با من حتی گاهی تا ساعت 9 شب می موند طوری که خیلی وقتها شوهرش دنبالش میومد و باهم به خونه میرفتندیه چند سری که گرگان رفتم حس کردم این خانمه یه چیزیش میشه گاهی وقتی کنارم می نشست و من چیزی رو بهش می گفتم اون پاشو به پام میزد و بعدها وقتی سوالی می پرسید به بهونه نشون دادن چیزی روی مانیتور جلو میومد و سینه شون به آرنج دست من که روی موس بود می چسبوند و سینه اش رو روی آرنجم می کشید و مثلا فلان چیز رو روی مانیتور به من نشون میداددیگه کاملا مطمئن شده بودم که داره میخاره وقتی می اومد کنارم چیزی بهش یاد بدم یا چیزی ازم بپرسه کیرم نیم خیز می شددوباره تردید و شهوت و اعتقاد و همه همه باهم قاطی شده بودند و بعضی مواقع که پاشو به پام میزد من هم پامو بهش بیشتر می چسبیدم بعضی مواقع سریع پامو می کشیدم خلاصه این دوگانگی دیوانه ام کرده بود یه روز پنج شنبه که آخرین روز کاری من تو اون دوره بود و باید عصر من به تهران برمی گشتم با اون تو اداره داشتیم کار میکردیم و ساعت 5 بعدازظهر بود و هیچ کس به جز نگهبان که اونهم طبقات پایین دم در بود ، کس دیگه ای تو اداره نبود برف اومده بود و هوا خیلی سرد بود هوای اتاق هم یه مقداری سرد بود یه بخاری تو اتاق روشن بود که به خاطر سردی هوا و خالی بودن اتاق از آدم نمی تونست اتاق رو خوب گرم کنه بغل بخاری یه صندلی بود که خانم رفت روش نشست و خودشو گرم میکرد و منتظر بودتا من هم کارم تموم بشهمن هم کارم که تموم شد و رفتم روبروی خانم وایسادم و دستمو روی بخاری گرفتم و در حین گرم شدن و مالیدن دستهام به هم اخرین سفارشات و کارها رو به خانم می گفتم ولی متوجه شدم که اون اصلا حواسش به حرفهای من نیست دیدم اون داره به کیرم نگاه می کنه و با حالت خاصی به چشمام نگاه کرد و دوباره به کیرم نگاه کرد و باز هم به چشاماز حالت نگاهش کیرم نیم خیز شد و یه لحظه وضعیت خودمون رو دیدم که اون کنار بخاری رو صندلی نشسته ومن جلوش سر پا هستم وکیرم دقیقا روبروی دهن اون با فاصله 10 -15 سانتی و مطمئنم این وضعیت اونو یاد ساک زدن برای کسی انداخته بود یک لحظه دیدم جو خیلی خرابه و هر لحظه است که هر دومون به طرف هم کشیده بشیم واقعا داشت با چشمهاش التماس کیر رو می کرد و کیر من هم که چیزهایی بو برده بود داشت سیخ می شد و متوجه شدم بزرگ شدن کیرمنو خانمه فهمیده و اگه من کاری نکنم اون کیرمو میگیره و پیش قدم میشه بالاخره با هزار زور رو زحمت و تلقین کردن به خودم که اون خانم شوهرداره رومو برگردوندم و رفتم پشت میز و وسایلامو ریختم تو کیفم و اومدیم بیرونواقعا خیلی سخت بود وقتی اومدیم بیرون چون پنج شنبه بود و اداره بهمون ناهار نداده بود رفتیم اون اطراف و باهم پیتزا زدیم و من رفتم هتل و برگشتم تهرانبرای سری بعدش که می خواستم برم گرگان برام کاری پیش اومد و رفتم پیش سرپرست ارشد تیممون که از دوستام بود بهش گفتم که نمی تونم برم گرگان و می دونم که باید همین الان یکی بره به گرگان و یه کار مهمی رو انجام بده ازش خواستم یکی از بچه ها رو بفرسته ولی اون گفت که نمیشه چون اونمار مهم باید تو همه استانها انجام بشه و همه بچه ها دارن میرن به استانهای تحت نظارت خودشون ولی گفت که خودش به جام میره گرگان ولی بقیه استانهامو باید خودم برم من هم قبول کردم البته سرپرست هر تیم تو کل استانها هر از گاهی سر کشی میکرد ولی بیشتر از یک روز هیچ جا نمی موند چند باری هم گرگان رفته بود برای همین تو گرگان هم اونو می شناختند و هم می دونستند مقامش از من بالاتره ولی اینجوری که بره یک هفته بمونه تا حالا نرفته بود سری بعد که این دوستم رو دیدم گفت حامد از این به بعد گرگان رو خودم میرم و تو به بقیه استانها وقت بیشتر بذار گفتم ای شیطون خانم فلانی؟گفت نکنه تو هم آره گفتم نه من بهش پا ندادم گفت چرا؟ گفتم شوهر دارهقبلا هم با این تو مشهد دوتایی شیطونی کرده بودیم ولی اونها هردوشون دختر بودندبهش گفتم ببین اون شوهر داره بی خیالش شو گفت برو پدر کسی که میده باید کرد گفتم تاوانشو میدی ولی قبول نکرد بعد از اون دیگه گرگان رو اون میرفت تا اینکه لو رفتن و هر دوشون رو گرفتن البته حراست شرکت گرفته بودتشون برای همین مورد قضایی نداشتند ولی هر دوشون موقعیت شغلیشون رو از دست دادند سری بعد که رفتم گرگان دیدم اون خانم رو از اون قسمت برداشتند و یه مدت معلق بود تا اینکه مدیر مالی و اداری شرکت وساطتت کرده بود و یه کار سبک و با یه موقعیت پایین بهش داده بودند البته همه می گفتند وساطتت مدیر مالی و اداری خیلی مشکوکه اون اصلا از این کارها برای کسی نمی کنهبماندبرای من هم یه موقعیت بسیار عالی کاری پیش اومد و از اونجا استعفا دادمموقعیت و کار جدیدم یواش یواش منو مغرور کرد و فاصله ام با خدا دیگه خیلی زیاد شده بود نمازهامم به زور می خوندمتو اینترنت با چند تا دختر دوست شدم یعد مدتی تلفنشون رو گرفتم و با یکیشون به سکس تل و بعد وب سکس همراه با تل سکس و آخرش هم اومدن به خونه و سکس انجام میدادم ولی بعد از مدتی دیگه دوستی با دخترها بهم حال نمیداد به صورت اتفاقی با یه خانم شوهر دار تو اینترنت دوست شدم و شمارهشو گرفتم همدیگرو چند بار بیرون دیدیم قد کشیده و خوش فرمی داشت نه لاغر بود نه چاق اصلا شکم نداشت باسن خیلی خوش فرمی داشت خیلی زود به تل سکس رسیدیم و بعد از اون هم وب سکس ،حشر هر دومون بالا زده بود تا اینکه سر سکس باهاش به توافق رسیدم و قرار شد یه روز بیاد پیشم برای سکسبه خودم می گفتم من محاله باهاش سکس کنم بذار بیاد ببینم چقدر می تونم مقاومت کنمچه استدلالیداشتم خودمو گول میزدم ولی همش به خودم می گفتم محاله که من باهاش سکس کنمبالاخره اومد و بعد از اینکه ازش پذیرایی کردم رفتم کنارش نشستم شروع کردم به مالوندنش و لب گرفتن و عشق بازی ولی اون یه مقدار تردید داشت و می گفت که شوهر داره و از گناهش میترسهپیش خودم گفتم ما رو اسکول گیر اورده تو وب کس و کونشو بهم نشون داده و کس و کونشو برام مالونده کیرمن رو هم تو وب دیده پشت تلفن هم که دو سه بار ارضاش کردم حالا که اومده بده میگه شوهر دارم می ترسم از گناهشیه لحظه خوب که دقت کردم دیدم اون خانم خود من هستم با افکار من و عقاید من عین من بود اون هم مثل من بین شهوت و اعتقاد گیر کرده بودبلند شدم بی خیالش شدم و از پیشش رفتم کنار ولی این شهوت لعنتی مگه گذاشت این دفعه که برگشتم پیشش نشستم انگار اون هم از حرفی که زده بود پشیمون شده بود دوباره شروع کردیمسینه هاشون از پیراهنش و کرستش بیرون آورده بودم و داشتم می خوردم و آروم اروم دکمه شلوار و زیپش رو باز کردم و دستم کرد تو شورتش و باسنشو مالوندم و یواش یواش دستمو گذاشتم رو کسش ، معلوم بود تازه صاف و صوفش کرده و موهاشو زده مطمئن شدم که اومده بدهدستشو گرفتم بردم سمت کیرمکیرمو دستش گرفت و از روی شلوار شروع کرد به مالوندنش من شلوارمو کشیدم پایین و دوباره کیرمو دادم دستش اون هم شروع کر به مالوندن من هم هم سینه و گردنشو می خوردم هم با دستم کسشو و اطراف کسشو می مالوندم از طرز نفس کشیدنش مطمئن بودم داره حال می کنه برای همین ادامه دادم ولی یک دفعه مثل دیوانده ها بلند شد و شلوارشو کشید بالاو گفت تو رو خدا حامد ولم کن من شوهر دارم ازت خواهش می کنم به من نزدیک نشو فکر کردم داره ناز میکنه رفتم از پشت بغلش کردم نذاشتم دکمه شلوارشو ببنده و کیرمو مالوندم به باسنش یه مقدار رام شده ولی دوباره خودشو از بغلم بیرون کشید گفت حامد تو رو خدا من نمی خوام گناه کنم من می ترسمیه مقدار باهاش صحبت کردم تا آرومش کنم ،نشداونم مثل من بین اتقاداتش و شهوتش گیر کرده بوددیگه اصراری بهش نکردم و بهش گفتم کاملا مختاری که هر کاری که دوست داری بکنی من میرم رو تو اتاق خواب لخت میشم دوست داشتی بیا خواستی هم برو ولی من تو اتاق منتظرت هستماومدم تو اتاق واقعا شهوتم زدم بالا و می خواستم برم به زور بیارمش و بکنمش مطمئن بودم اون هم اینو می خواد یعنی اینکه هم شهوتش بخوابه هم پیش وجدانش آسوده باشه که من نمی خواستم که اون به زور کردولی یکی دو دقیقه بعد دیدم صدای در اومد وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم رفته بوداون تونسته بود به شهوتش غلبه کنه ولی من نتونسته بودم و دوباره داشتم زنای محسنه می کردمهرکس جای من بود با اون لطفی که خدا بهش کرده بود تا آخر عمر بنده خالص خدا می موند ولی من زود فراموشش کردماز خودم بدم اومده بودچقدر بنده شهوت بودمتا فردا به اون زنه زنگ نزدم و بعد از اون هروقت زنگ زدم (البته ساعتهایی که گفته بود شوهرش پیشش نیست) اون رد تماس می کرد تا اینکه دیگه بهش زنگ نزدم بعد از شش ماه تو گوشیم دنبال شماره ای می گشتم شماره اونو دیدم بهش زنگ زدم این دفعه جواب داد و ازم خواست که بهش کاری نداشته باشم و فراموشش کنمگفت که یه دوره ای تونسته فیلتر رو بشکونه و تحت تاثیر داستانها و عکس ها قرار گرفته و شهوتی شده و داشته به گناه میافتادهازم خواست هیچ وقت بهش زنگ نزنم تا اون هم دیگه یه وقت دوباره به هوس نیافته بهش گفتم باشه و خداحافظی کردم و شمارشو پاک کردمیه چند وقتیه تو کارم به مشکل برخوردم و یکی پایان داروندارمو برد و کلی هم قرض بالا اوردمدوباره با شرمندگی دست به دامان خدا شدن و خدایا منو ببخش و غلط کردمدوستام و پدر و مادر و برادر و دامادها کمکم کردند قرض مردم رو دادم الان هم دارم کارمی کنم و کم کم پول اونها رو میدمولی هنوز این شهوت لعنتی دست از سرم برنداشته با اینکه الان متاهل هستم ولی شهوت و وسوسه بدجوری داره اذیتم می کنهاگه بتونم چشمامو پاک کنم و نگاهمو به هر کس نندازم مطمئنم می تونم جلوی خودمو بگیرم ولی مگه لامصب میشهتا چشم میچرخونی یه باسن خوشگل و ناز از زیر مانتو زده بیرون و صاحبش با هزار فیس و افاده و عشوه داره راه میرهواقعا طرز پوشش زنها داره دیونه ام می کنه و نمی دونم دوباره کی بشکنمبرام دعا کنیدبین شهوت و اعتقاداتم دارم دیوانه میشمالبته الان یه چیز رو خیلی خیلی مطمئن هستم و اون اینکه خدا منو خیلی دوست دارههر دفعه که دارم زیاده روی می کنم یه مشکلی جلوی پام میندازه و منو از اون گندابی که توش هستم بیرون می کشهاره الان فهمیدم که سرطان و قرض همش رحمت خدا برای من بوده تا هر از گاهی یادی از خدا بکنم و اونو فراموش نکنمبرام دعا کنیدنوشته حامد
0 views
Date: November 25, 2018