شهوت و ترس

0 views
0%

سلام حشريا.من چند بار اومدم تو سايت و خيلي اتفاقي چند تا داستان رو خوندم و بايد بگم همه يا دروغه يا زايده ذهن دوستاييه كه يا اصلا سكس نكردن يا انقدر تو كفن كه مرتب با نوشتن مطالب تكراري ميان اينجا و چيزايي رو كه دوست دارن داشته باشن اما ندارن رو در قالب داستان مي نويسن.البته من به همه احترام ميزارم.اما ترجيح ميدم اگه ميشه يه خاطره كوتاه و خوندني رو بخونم كه هم حسش كنم هم ازش يه چيزي بفهمم.سكس فقط فرو كردن يه الت مردونه تو بدن يه خانم نيست….اينه كه تصميم گرفتم خودم دست به كار شم.اسمم احسانه البته مستعار.اصفهان درس خوندم…باقيشم مهم نيستاولين خاطرم…ترس و شهوتسال 1387 بود.سال دوم دانشگام.2 ترم با 3 تا دوستام تو خوابگاه بودم.4 نفرمونو به خاطر مشكلات انضباطي از خوابگاه شوت كردن بيرون.خودمونم تنمون ميخواريد كه خونه بگيريم.رفتيم و حسابي گشتيم.بالاخره يه خونه گير آورديم.خوبيش اين بود كه مستقل بوديم.يه خونه حيات دار تو ويلاشهر.نزديك دانشگاه.تازه با سارا عشق اول زندگيم به هم زده بودم.نفهميدم چطوري اومدو رفت.اما يكي از بهترين دوستاي زندگيم بود.از اواخر ترم قبل يه دختره به اسم زهره با 4 تامون حرف ميزد.پيمان مخش رو زده بود.طرف هم انقدر داغون بود كه با 4 تامون حرف ميزد و به هركس ميگفت من با توام و بقيه نفهمن و من دوست دارم و …خلاصه ما 4 تارو خر فرض كرده بود. ما هم 4 تايي هماهنگ بوديم و اون فكر ميكرد ما رو سر كار گزاشته ما هم اونو سر كار ميزاشتيم.اما امار هممون رو از لاي حرفامون داشت.با پيمان فقط چرتو پرت ميگفت.با سعيد دعوا و فحش كشي. با حسين راجه به فيلم و كامپيوتر و … اما با من کس و شعر ميگفت و درد دل ميكرد و …اخه ميدونست دلم شكسته.سارا يهو پشتم رو خالي كرده بود.راستش بدم نميومد با يكي راحت درد دل كنم.اين اواخر گهگاه ازم سوالاي جديد ميپرسيد.باورش نميشد كه من عاشق بودم…يا اينكه با سارا سكس نكردم.يا اينكه اصلا سكس نكردم و فكر ميكرد سر كارش گزاشتم.من كه اصلا نديده بودمش .اما از پشت تلفن واقعا مخ ادم رو تيليت ميكرد.چند روز مونده بود بريم واسه پيدا كردن خونه گفت ميخواي اومدي من رو ببيني؟منم با اينكه فكر ميكردم سر كارم گفتم آره و قرار شد وقتي رفتم با بچه ها واسه پيدا كردن خونه ببينمش……خونه اي كه پيدا كرديم خالي بود.پول ما هم اماده.قرار دادو نوشتيم و نصف پول رو داديم و قرار شد 3 روز بعد باقي پول رو بديم و خونرو تحويل بگيريم.خونه مبثم دوستم 3 تا كوچه بالاتر از خونه اي بود كه پيدا كرذيم.همه رفتن كه 3 روز ديگه برگردن و منم با اصرار ميثم كه تنها بود و امتحاناي ترم تابستون رو ميداد پيشش موندم.صبح ساعت 8 بود.ميثم صدام زد….دارم ميرم امتحان دارم.همه چي تو يخچال هست…موبايلمو نميبرم.كسي زنگ زد بگو رفتم امتحان بدم…واسه ناهار ميام._كونه لقت با اين صدا زدنت.ميثم رفت.خوابم پريد.تو رختخواب بودم كه زهره زنگ زد._خوابي يا بيدار دایی يادگار؟_بيدار. _مگه نرفتي تهران؟_نه …بايد 2 روز ديگه بر ميگشتم حوصله راهو نداشتم.موندم پيش دوستم._نميخاي بياي همديگرو ببينيم؟(يه كم فكر كردم…گفتم اين كه ميخواد سر كار بزاره.)اره.اما به يه شرطچي ؟_بيا اينجا من تنهام.واسم ناهار درست كن(يه كم ساكت شد بعد گفت)نه من اشپزي بلد نيستمكفتم خاك تو سرت.بيا ناهارم با من مياي يا؟_يا چي؟_يا ديگه زنگ نزن_گفت ادرس…._ويلا شهر…خ معلم….پلاك…_كي مياي؟_اگه بيام تا 10 مام._راستي اومدي زنگ بزن درو باز ميزارم زود بيا تو كسي نبينتت اينجا خونه دوستمه افتاد؟_باشه……..پا شدم رفتم حموم.اومدم يه چايي دم كردم خوردم و نشستم پاي تلويزيون…ساعت 915 بود ديدم گوشيم زنگ ميزنه…_الو چيه ميخواي بگي نمياي؟_نه خره درو بزن_اره ارواح عمتيعني تو اينجايي؟قطع كرد…ترس اومد سراغم.هم تا حالا نديده بودمش…هم نميشناختمش…هم ميدونستم ميخواد سر كار بزاره…هم خونه ماله ميثم بود…پريدم درو زدم.زده بود به سرم.خم از تنهايي…هم از اينكه سارا رفته بود حسابي خل شده بودم…چشمام قفل شده بود به در…يهو قلبم وايساديه دختر چادري لاي در حياط بودداشتم سكته ميكردم.همه ي افكار منفي مثل برق از سرم گذشتدر رو بست و تكيه داد به در.منو ديد.اومد سمتم.گفتم يا پيغمبرانگار عزراييل بود.كپ كرده بودم.اومد تو خونه و در شيشه اي ورودي رو پشت سرش بست.فهميد گرخيدم.گفت ادم نديدي؟_چرا اما…_اما چي زشتم؟ نه اما ؟فهميد منظورم چادرشه…خنديد گفت اهاننترس بابا…از جايي ميام…تازه اينجوري كسيم شك نميكنهچادرش رو برداشت…زيرش مانتو داشت…كلا سكته زده بودم.فكر نميكردم بياد.بهم گفت خوبي؟چته؟_هيچي…فكر نميكردم بياي…زد زير خنده…گفت بايد همينجا وايسم؟_نه..معذرت…بفرما بشين…2 فث مبل 2 نفره داشتن…اشاره دادم به مبلا…اومد بره دستشو دراز كرد سمتم…خنديد و گفت زهره هستماروم تر شدم دست دادم گفتم اره صدات كه همونه….نميدونستم چه كار كنم.منگ بودم.گفتم چي ميخوري؟خنديد…نفهميدم چرا..گفت فقط اب.بيرون خيلي گرمه…راستي اگه ميشه كولر رو هم بزنيد….گفتم چشم……………………………نفهميدم چقدر و چجوري گذشت….يهو ديدم كنارشم…داشت از خودش ميگفت…بغضم گرفته بود.كلي حرف زدم از سارا…از همه چي…اشكام اومد…با دستاش پاك كرد.يه كم كه اروم شدم به خودم اومدم تازه انگار از خواب پا شدم.نگاش كردم.يه دختر ساده.همه چيش ساده بود.قدش يه كم كوتاه اما پر بود.اصلا نفهميده بوذم كي مقنعه اش رو برداشته بود…با دستاش صورتم رو لمس ميكرد.نگام كرد.گفت بهتري؟_اره..مرسي از مهربونيت_اين تويي كه پاك و مهربوني._چرا من و بچه هارو بازي ميدي؟تو كه ميدوني ما ميدونستيم سر كاريم؟_اره…راستش…شروع كرد حرف زدن…فهميدم ادم بد بختيه…خيلي سختي ديده بود…گفت فقط ميخواسته حرف بزنه…گفت با مامانش تنها زندگي ميكنه و…گفت كه طلاق گرفته….كم كم گريه ميكرد…فهميدم اونم بدبخت تر از منه…من بذ بختيم عشقم بود كه رفته بود…اون بدبختيش اين بود كه شوهرش ميزدتش و ناراحتي رواني داشته و…جاي چندتا زخم عميقم رو دستاش بود كه گفت شوهرش با سيخ داغ زده و …دلم واسش سوخت…بغلش كردم و منم كه دلم پر بود زار زار گريه كرديم.يهو ديدم پريد بغلم و حسابي ماچم كرد…بوسم ميكرد و ميگفت قول بده اگه منو دوست نداريو ازم خوشت نمياد فقط جواب تلم رو بدي…و…تا گفتم قول…پريدو محكم لباش رو گذاشت رو لبام…نميدونم چرا هيچ عكس العملي نداشتم…منم شروع كردم لب دادن.تنها كاري بود كه خوب بلد بودم و با سارا انجام داده بودم…چشمام بسته بود…با پایان وجود لبهاي همو ميخورديم.همش سارا جلو چشمام بود…مزه لباش…گرمي لباش…عطر تنش…نفهميدم چقدر لب داديم…يهو ديدم يكي محكم چنگ زد به كيرم…چشمام و باز كردم ديدم خوانوم چشاش بستست و دستش رو كير من…لبام دلدم كنار…فهميد…نگام كرد گفت معذرت…..اما من ناراحت نبودم…بيشتر ترس داشتم…اصلا اين كي بود اينجا؟نگام كرد گفت ناراحتت كردم؟گفتم نه…اما…. اما چي؟به خدا يه لحظه ترسيدم… از من؟ _نه…اما….زد زير خنده…_نكنه جدي گفتي تا حالا سكس نكردي؟_اره به خدا…ساكت شد…دستش رو دراز كرد سمتم…گذاشت رو كيرم…هم ترسيده بودم هم يه حس خوب همراه با ترس داشتم…شروع كرد ماليدن و همينجوري نگام ميكرد…كم كم حس كردم كيرم داره بزرگ ميشه…چشمام و بستم…حس كردم اومد سمتم…تنم داشت ميلرزيد…فهميده بود…لباش رو گذاشت رو لبام…اروم ميگفت نترس…اروم باش و بهم لب ميدادو با زبونش ميكرد تو دهنم و زبونش رو به لبام مي ماليد…دستش رو اورد رو شكمم…اروم از بالاي شلوار دستش رو كرد تو شرتم…تمام تنم لرزيد…بي اختيار دستش رو گرفتم…گمت نترس….نترس…يه زره دستش رو برد پايين كرد تو شرتم و گذاشت رو كيرم…كم كم ماليد…شل شدم…اما حس ميكردم از تو ميلرزم…چشمام رو بسته بودم و با پایان حسم شهوت رو تجربه ميكردم…بهم گفت بخواب رو زمين…تلسمم كرده بود.خوابيدم تاقباز…چشمام بسته بود.احساس كردم مانتوش رو در اورد.نشست كنارم …شلوارم رو گرفت…كشيد منم شكمم رو دادم بالا و كامل از پام در اوردش…با دستش كيرم گرفت و كم كم مي مالوند…اروم شروع كرديم لب دادن…با زبونش ميكشيد رو گردنم و زبونش رو ميكرد تو گوشم و با دستشم كيرم رو مي مالوند…داشتم پرواز ميكردم…پيرهنم رو گرفت و منم كمرمرو بلند كردم و از تنم در اورد…الان ديگه لخت لخت بودم…چشمام مست مست بود…دوست داشتم بسته باشن…بيشتر لذت ميبردم…خوذم رو سپرده بودم كاملا دست اون…زير چشمي ديدم كه پيرهنش رو دراورد.سوتينش مشكي بود.دستش رو برد پشتش…بندش رو باز كرد…منم عين مرده ها پایان اين لحظات فقط نگاش ميكردم.سينه هاش رو دراورد.احساس ميكردم مست مستم.پا شد وايسادو دگمه و زيپ شلوارش رو باز كرد و شلوارشو كشيد پايين.يه شورت توري مشكي پاش بود.از پايين برجستگي شورتش رو ميديدم.روي روناش و اطراف سينه هاش تركاي چاقي بود.نشست.بي مقدمه رفت پايين و يك دفعه كيرم رو كرد تو دهنش…يهو نفسم از سينم زد بيرون.احساس كردم پرواز كردم.حس قشنگي بود.محكم ميمكيد و منم به خودم ميپيچيدم…تا حالا كيرم گرمي يه تن رو حس نكرده بود…دوست داشتم هيچوقت تموم نشه…داشتم پرواز ميكردم كه يهو حس كردم ابام زد بيرون…اونم فهميد و كيرم رو خوابوند رو شكمم و مالوند…تمام تنم لرزيد…حس كردم كمرم چند دفعه بلند شد زمين خورد….چشمام رو بسته بودم و دستاش رو محكم فشار ميدادم.خوابيد تو بغلم…گفت اروم باش…نترس…اروم…تنم شل شده بود.دوست نداشتم چشمام رو باز كنم….(بقيه داستان در ترس و شهوت 2) نوشته احسان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *