هنوز تعداد قدم های که از او دور شده بودم به انگشتان یک دست هم نمی رسید که دل دوباره عقل را محاکمه کرد بعد از آشنایمان ساعت های زیادی به دیدن نبرد بین دل و عقل نشسته بودم اما این بار عقل از همیشه مصمم تر وارد عمل شده بود و راه پیروزی را برای خودش هموار کرده بود هر چند دل به هیچ قاعده و قانونی پا بند نبود اما اینبار حتی این بی قانونی هم نمی توانست مقابل عقل پیروز شودهنوز ذهنم حول صحبت های که چند دقیق پیش با هم انجام دادیم می چرخید حتی دود سیگار هم نمی توانست تلخی این خاطره را از خاطرم پاک کند همیشه همین شکلی پایان می شود یک نفر را می خواهی درون ذهنت از او بتی می سازی و دست آخر می بینی که بین خیال تو و واقعیت زمین تا آسمان فاصله وجود داد و دقیقا زمانی متوجه می شوی که کار از کار گذشته-بخدا آرش هر کاری بخوای برات می کنم-آره این حرف رو هزار بار شنیدم-این دفعه فرق می کنه می خوام همون چیزی بشم که می خوای-دیگه حتی نفساتو باور نمی کنم-ولی تو یه روزی دوستم داشتی-آره یه روزی اگه نمی دیدمت دنیا رو سرم خراب می شد اما حالا وقتی می بینمت حالم به هم می خوره هم از تو هم از خودم که اینقدر ساده و احمق بودم که اجازه دادم اینجوری باهام بازی کنی-ولی قسم می خورم هیچ چیز و هیچ کس رو تا حالا به اندازه تو دوست نداشتم هیچ وقت هم با تو بازی نکردم-دوست داشتنم به درد خودت می خوره حالا در اینکه تو آدم پستی هستی که شکی نیست ولی من چی دارم که نمی تونی بی خیالم بشی-آرش تو رو خدا اینجوری حرف نزن آره من آدم پستی هستم ولی باور کن بهم بگی بمیر راحت ترم تا اینکه بگی برو-تو باید بری یکی رو از جس خودت پیدا کنی من تو به درد هم نمی خوریم-حداقل به احترام عشقی که بینمون بود اجازه بده هر روز صداتو بشنوم -نه مریم اجازه بده همین جا همه چیزو تموم کنیمتا آن لحظه به صورتش نگاه نکرده بودم هنوز جای ضربه ای که به صورتش زده بودم مشخص بود با شنیدن آخرین کلمه دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد مثل باران بهار گریه زاری می کرد اما این اشک ها هم نمی توانست آتش درونم را خاموش کن بی اراده یاد اولین دیدارمان می افتم چقدر برای آن لحظه برنامه ریزی کرده بودم (چون برخورد اول خیلی برایم اهمیت داشت)بعد از قرار ملاقات که با موبایل گذاشتیم ماشین را روشن کردم و به محل قرار رفتم حدود بیست دقیقه منتظر ماندم یک لحظه ماشین سمندی جلویم پارک کرده در لحظه ای که ماشین کنارم رد شد قیافه راننده را دیدم مثل اینکه یک نفر هم کنارش بود نیش راننده تا بنا گوش باز بودنمی دانم چرا از چهره راننده متنفر شدم با اینکه او را نمی شناختم اما یک لحظه دیدنش به اندازه یک عمر تنفر برایم کافی بود چشم هایم را از سمند برداستم تا ذهنم را از جریان های ناراحت کنند دور کنم دوباره فندک زیپو را برداشتم و با آن خودم را مشغول کردم(دیگر برایم یک عادت شده بود هر وقت استرس داشتم یا منتظر بودم با این فندک خودم را سرگرم می کردم)اما نمی دانم به چه دلیلی باز هم نگاهم به سمت سمند سفید کشیده شد درب سمند باز شد یک خانم قد نصبتاکوتاه با پالتو مشکی که دور گردنش با خز درست شده بود پیاده شد دیدم به سمت من می آید دست برد و درب عقب ماشین را باز کرد یک لحظه خشکم زده بله خود مریم بود به محض ورود سلام کرد و ودش را روی صندلی رها کرد جواب سلامش را دادم می خواستم سوال کنم آن مرد چه کسی بود که از ماشینش پیاده شد که خودش به حرف آمد-برو زود باش این یارو آژانس سر کوچه مونه نمی خوام قیافه تو رو ببینهمن هم بدون پرسیدن سوالی از آنجا دور شدموقتی به مکان دنج آرامی رسیدم ماشین را پارک کردم به اطراف خوب نگاه کردم تا از نبود مزاحم خوب مطمعن شوم هر چند این موقع سال تقریبا هیچ کس به این منطقه نمی آمد مگر معتاد های بدبخت بدون مکان یا جوانانی که برای گفت و گو دنبال یک جای بی خطر می گشتند و این دو دسته هیچ مشکلی برای دسته دیگر بوجود نمی آوردند(اما آن شب شدت سرما به اندازه بود که به قول قدیمی ها گرگ هم زیر این فشار سرما بچه می زایید در نتیجه با خیال راحت مشغول گفتو گو شدیم)-آرش نکنه کسی بیاد-خودت خواستی من که گفتم بریم خونه حالا هم نترس هیچ دیونه ای این موقع شب تو این سرما اینجا نمیاد-خود درای ماشین رو قفل کن که خیالم بیشتر راحت بشه-بفرما اینم قفل در-ابنجوری که نمیشه باید برگردی تا صورت منو ببینی پاشو بیا عقب پیشم که راحت بتونم چشماتو نگاه کنماز بین صندلی ها خودم را به عقب ماشین رساندم و کنارش نشستم از همین فاصله هم گرما بدنش را می توانستم حس کنم-آرش چرا اومدی سراغ من-خودت خواستی چرا اون روز تو مطب ناز عشوء اومدی منم بادیدن چراغ سبز چون آدم قانون مندی هستم دلم رو زدم به دریا تو چرا شمارمو گرفتی-باور کن تو همون چند لحظه چشمات دیونه ام کرد نمی دونم چه نیروی تو چشماته که یه لحظه هم نتونستم جلوش مقاومت کنم زود تسلیم شدم-دیگه بسه وقتی رفتم خونه به مادم میگم برام اسپند دود کنه تا چشم نخورم-خوم برات این کارو میکنم تا خدایی نکرده چشمت نزنن آخه زیاد از حد توچشمی گلمبا اینکه یک هفته بود که با مریم تلفنی در رابطه بودم اما برای اولین بار بود که حضوری می دیدمش استرس زیادی داشتم نمی دانستم از کجا و چه چیزی صحبت کنمتا اینکه خودش خیالم را راحت کرد دستم را گرفت و با انگشتانم بازی کرد یک مرتبه پایان وجودم گر گرفت حس خوشایندی بود حالت چشم های مریم نصبت به چند دقیقه پیش عوض شده بود برق خاصی در آنها دیده می شد اما من بخاطر تجربه کم این چیزها را متوجه نمی شدم همین طور که با انگشتانم بازی می کرد حس می کردم نیروی درون مریم من را به سمت خودش می کشد نفهمیدم مت روسریش را باز کردم یا خودش درآن تاریکی هم برق موهایش مشخص بود زرد طلایی دستم را به سمت صورتش برم همینکه دستم به گونه او برخورد کرد شروع کرد به بوسیدن دستم دیگر هیچ دیالوگی بین ما رد وبدل نشد شبیه نمایش های پانتومیم فقط دستهایمان بود که روی بدن همدیگر دنبال اکتشافات تازه ای می گشت یک مرتبه خودش را درون آغوشم رها کرد و لبهایش را به گردنم چسباند دیگه کنترل خودم را از دست داده بودم که یک باره شروع کرد به گریه زاری کردن او را به سمت جلو کشیدم و به صورتش نگاه کردم واقعا داشت گریه زاری می کرد-مریم چرا گریه زاری می کنی-اشکه شوقه-بچه نشو این چه کاریه-باید یه قولی بهم بدی قول بده هیچ وقت ولم نکنی هر چی شد هر اتفاقی افتاد منو رها نکن-حالا که گفته من می خوام ولت کنم من تازه تورو پیدا کردم مگه اینکه تو از من خسته بشیاین حرفم پایان نشده بود که دستهایش را دوطرف صورتم گرفت و لب هایش را جلو آورد هر چند زیاد در این کار حرفه ای نبودم اما اجازه ندادم مشکلی پیش بیاید پشت گوش هایم داغ می شد قطرهای عرق صورتم رو خیس می کرد مزه لب های مریم را درست متوجه نمی شدم اما او چشمانش را بسته بود و سخت مشغول خوردن بود حتی برای لحظه ای چشمهایش را باز نکرد فقط زبانش را درون دهن من می چرخاند و لب هایم را به نوبت یکی پس از دیگری می مکید اول پایینی بعد بالایی حتی اجازه نمی داد تا من این کار را انجام دهم من هم بخاطر اینکه او بیشتر لذت ببر اختیار عمل را به دستش داده بودم. . .ادامه داردنوشته دایی جک
0 views
Date: November 25, 2018