سلام به خوانندگان عزيز حدود سال 80 بود كلاس سوم دبيرستان رشته تجربي درس ميخوندم و حسابي خودمو مشغول درس خوندن كرده بودم چون ميخواستم هم درسمو تموم كنم و هم خودمو واسه كلاسهاي كنكور آماده كنم و بعد از پيش دانشگاهي توي امتحانات دانشگاه با رتبه عالي قبول بشم . راستي خودمو معرفي نكردم شرمنده همه دوستان پوریا هستم اسم پدرم بهمن و اسم مادرم شهره است . خونه ما نزديك خونه دایی ايناست و داییم حدود يكساله ازدواج كرده و همسرش هم دختر دايي خودشه . داییم بهزاد اسمشه و خانم داییم هم شكوفه كه واقعا مثل شكوفه است . زيبا و جذاب و دلربا . من واسه ياد گيري توي بعضي از درسهام از وجود خانم داییم استفاده ميكردم . خيلي زرنگ بود توي درس از اون شاگرد زرنگهاي زمان خودش بود اختلاف سني من و خانم داییم حدود 5 سال بود . خانم داییم فوق ديپلم گرفته بود و توي بيمارستان پرستار بود و بيشتر اوقات عصرها منزل بود و من از وجودش توي درس خوندنم كمك ميگرفتم و واقعا از اون ضعفي كه توي چند درس داشتم كم شده بود . حدود چند ماهي گذشت و من سردي و پژمردگي رو توي وجود زنعموم حس ميكردم و كمتر دایی بهزاد رو توي خونه ميديدم ، منم سعي كردم كمتر بيام خونشون تااينكه يه روز خانم داییم زنگ زد و ازم خواست برم خونشون منم همون كار رو كردم وقتي وارد منزل شدم مثل قبل افسرده بود سلام كردم و روي مبل نشستم و خانم دایی هم با يه چاي ازم پذيرايي كرد و رو بهم كرد گفت چند وقتيه نمي ياي واسه درس خوندن و اگر هم بياي كمتر ميموني ، چيزي شده من يا دایی حرفي زديم كه باعث رنجشت بشه ؟ كمي منو من كردم و گفتم نه خانم دایی من با شما و دایی از پدر و مامانخودمم راحت تر هستم و شما رو هم خيلي دوست دارم ولي نميخوام توي زندگيتون فضولي كنم و تاب و تحمل ديدن ناراحتي شما رو هم ندارم . خانم دایی گفت كدوم ناراحتي كدوم فضولي عزيزم ؟ گفتم خانم دایی من درسته كه هنوز جوونم و سن و سالم كمه ولي ميبينم ، آره ميبينم كه دایی كمتر مياد خونه وقتي هم مياد حتي يه احوالپرسي درست هم با شما نميكنهو شما هم حتي بعضي از مسايل درسي رو جوابشو غلط بهم ميگين خوب معلومه ازاينهمه شواهد كه مشكلي هست منم واسه همين كمتر ميام تا شايد در غياب من صميميت گذشته دوباره بين شما رونق بگيره و همون دایی و خانم عموي دوست داشتني خودم بشين ، كه اينحرفهام باعث شد خانم دایی بزنه زير گريه و چون در كنارم نشسته بود سرشو بزاره رو سينهمن و هق هق گريه رو سر بده منم به آرومي موهاشو نوازش دادم و اونو آروم ميكردم و سرشو گذاشتم روي پاهام و آروم سرشو نوازش كردم . بعد از مدتي با معذرتخواهي از من و وضعيت پيش اومده گفت ببين پوریا جون من چند وقتيه به عموت شك كردم ، گفتم به چيه دایی شك كردي ؟ گفت به اينكه با خانم ديگه اي رابطه داره ؟ گفتم يعني چي خوب باباي من هم با زنهاي همسايه بگو بخند و سلام و عليك داره پس مادر و پدر هم بايد مثل شما با هم بد بشن ؟ خانم دایی گفت ببين پوریا منظورم از اون ارتباطهاست ، گفتم كدوم رابطه من كه نمي فهمم چي ميگي ، خانم داییم گفت پوریا خودتو به خنگي زدي گفتم نه بخدا متوجه منظورتون نميشم . خانم دایی گفت اصلا يه سئوال ازت دارم پوریا جون تو دوست دخترداري ؟ گفتم دوست دختر نه ولي دوست پسر زياد دارم چون توي مدرسمون همه پسر هستند و دختر همكلاسي ندارم ، يهو خانم دایی داد زد پوریا خواهش ميكنم كم سر به سر من بذار منظورم توي مدرسه نيست بيرون از مدرسه توي محله يا همسايگيتون دختري هست كه تو دوستش داشته باشي و عاشقش بشي ؟ من كمي خجالت كشيدم از اينكه چرا اينقدر دور منظورشو فهميدم و هم اينكه اصلا تا حالا بهاين موضوع فكر هم نكرده بودم و دوست دختري نداشتم و به آرومي گفتم اهم تازه فهميدم چي ميگين خانم دایی نه من دوست دختر ندارم . گفت خوب همينه من شك كردم عموي شما زير سرش بلند شده و يهدوست خانم يا دختر واسه خودش دست و پا كرده ، گفتم خانم دایی از كجا پي به چنين چيزي بردي ؟ گفت از رفتارش ، گفتم يعني رفتار آدم نشون ميده كه عاشق يكي شده ؟ گفت نه خير مثل اينكه بايد الفباي اين كارو يادت بدم ، پسر جون با اين چيزا كاري نداشته باش اگه اشتباه نكرده باشم تو فردا تا صبح كلاس نداري درسته ؟ گفتم آره درسته كلاس ندارم . گفت از صبح زود راه مي افتي سايه به سايه عموت بدون اينكه متوجه حضورت بشه و تموم اعمالشو زير نظر بگير و بهم بگو اون روز رو چكارا كرده البته اگه من واست مهم هستم و منو دوست داري و به زندگي منو عموت علاقه داري ؟ گفتم چشم خانم دایی من برم خونه تا تكاليفمو انجام بدم و شب زود بخوابم كه خانم دایی پريد وسط حرفم و گفت تو هيچ جا نميري امشب هم همينجا ميخوابي تا صبح از همينجا بري دنبالش . گفتمبابا و مادر چي ؟ گفت من ازشون خواستم كه تو شب پيشم باشي آخه توي يكي از درسهات خيلي مشكل داري و من ميخوام تا دير وقت باهات كار كنم و اونا هم قبول كردن كه تو خونه ما بموني . گفتم آخ جون چقدر خوب پس امشب پيش دایی جون و خانم عموي گلم هستم و پريدم توي بغل خانم دایی و خودمو بهش فشار دادم و سرمو گذاشتم روي سينش و دستام حلقه كردم دور كمرش و واسه چند دقيقه آروم توي بغلش بودم حس آرامش خاصي بهم دست داده بود . تنش داغ داغ بود گرماشو از روي پيرهنش حس ميكردم ، ضربان قلبشو ميشنيدم چون گوش راستم روي قفسه سينش بود ، آروم دستشو روي سرم گذاشت و توي موهام چنگ انداخت و اونارونوازش ميكرد بعد از يك دقيقه نفسهاش به شماره افتاد كه من يهو سرمو بلند كردم و ديئمچشماش بسته است و تند تند نفس ميزد ، بهش گفتم اتفاقي افتاده مشكلي پيش اومده يهو بخودش اومد و گفت نه عزيزم چيزي نيست ، پاشو اشو برمتوي آشپزخونه تا يه عصرونه توپ واسه پوریا جونم درست كنم ، اولين باري بود كه منو اينجوري صدا ميزد اون هميشه بهم ميگفت پوریا ولي اولين باري بود كه بهم گفت پوریا جون. بعد از آماده كردن يه چاي و بيسكويت توپ و نشستن كنار خانم عموي خوشگلم و صرف عصرونه نشاط عجيبي بهم داده بود.بعد از خوردن عصرونه روي مبل نشستيم و از هر دري سخن ميگفتيم تا اينكه خانم دایی موضوع رو كشوند به اينكه چرا تا حالا يه دختر خوب رو واسه دوستي انتخاب نكردم ؟ منم گفتم راستش خانم دایی كه يهو پريد وسط حرفم و گفت از اين به بعد منو شكو يا شكو خانوم يا شكو جون صدا كن ، البته وقتي با هم تنها هستيم . گفتم چشم شكو جون و زديم زير خنده بعد گفتم من تموم فكر و ذكرم درسهامه چون بعد از اتمام درس هم زمان واسه اين كارها زياد است و فرصت مناسب پيش خواهد اومد ، پس با خودم عهد بستم توي فكر داشتن دوست دختر و امثالهم هيچوقت نباشم . بعد شكوفه گفت ولي نبودنش هم مايه ضرر ه چون در كنار هم بودنتون بهتون آرامش ميده و ميتونين توي خيلي از كارها با هم تشريك مساعي كنيد . من گفتم ولي تموم دوستام وقتي راجع به دوست دختراشون با هم حرف ميزنن و من هم از گوشه وكنار متوجه حرفاشون ميشم همش راجع به مسايل جنسي ميگن و اين چيزهايي كه تو ميگي اصلا توي كار نيست . خلاصه بحث بالا گرفت و بهم گفت خواهرم شهلا رو ديدي كه ؟ گفتم آره ، گفت خوب تازه سال دوم دبيرستان ميخونه و معلومه كمي سر و گوشش ميجونبه ميخواي باهات دوستش كنم ؟ گفتم حالا تا اون موقع وقت زياده كه دوباره پرسيدميخواي باهات دوستش كنم يا نه ؟ كه با كمي مكث بهش گفتم دركنار تو بودن تموم اون آرامشي كه ميگفتي رو نصيبم ميكنه همين كافيه دوست ندارم اين آرامشي كه با تو بدست آوردم با كسي قسمت كنم . گفت منظورت اينه كه منو دوست داري ؟ گفتم نه به اون منظوري كه فكر ميكني بلكه يه همدم و دوست خوب تازه چون فاميل هم هستيم و تو هم شوهر داري و ازم بزرگتري كسي برداشت بد راجع به من نميكنه و از تجربياتت هم ميتونم كمال استفاده رو ببيرم و اين دوستي هم هرگز به سكس ختم نميشه ، چون تو شوهر داري و از همه مهمتر خانم عموي من هستي و من به خودم اجازه نميدم كه فكر بد درموردت بكنم.يهو پريد وسط حرفم و گفت تو كه اينهمه مسايل رو خوب ميفهمي چرا ابتداي حرفم راجع به عموت خودتو به كوچه علي چپ ميزدي ؟ گفتم شكو جون من فكرشم نميكردم منظورت اين باشه كه دایی با خانم ديگري روابط زناشويي داشته باشه واسه همين شوكه شده بودم و كمي گيج . بعد خنديد و گفت خوب حالا ميخواي خانم دایی دوست دخترت باشه ؟ من از خجالت سرخ شدم و گفتم من غلط ميكنم كه چنين فكري رو درمورد شما بكنم من به شما به چشم يه معلم دلسوز و مهربون نيگا ميكنم كه با خنديدناي بلندش بهم گفت پوریا جون باهات شوخي كردم ميدونم چي ميگي ، خوب من بساط شام رو بچينم مثل اينكه دایی جونت حالا حالاها نميخواد بياد خونه بازم دير وقت پيداش ميشه و رفت و بساط شام رو آماده كرد كه درمنزل باز شد و دایی اومد و از ديدن من متعجب موند من سلام كردم و دایی گفت سلام پوریا جون پدر و مادر خوبن گفتم الحمدالله خوب هستند سلام دارن خدمت شما ، دایی گفت ترسيدم تااين وقت شب نميموندي گفتم شايد اتفاقي افتاده كه شكوجون گفت نه كمي درسش سنگين بود با خان داداشت صحبت كردم قرار شد شب اينجا بمونه باهاش كار كنم . و به دایی سلام كرد و كت دایی رو از تنش در اورد . همگي دور ميز شام مشغول خوردن شام شديم و بعد از صرف چاي بعد از شام دایی گفت من ميرم بخوابم چون فردا كارهاي زيادي رو توي اداره بايد انجام بده و رفت گرفت خوابيد ، شكو جون گفت ميبيني قبلا كه ميومد خونه اول لباي منو ميبوسيد و تا منو توي اتاق خواب نميبرد خودش واسه خواب نميرفت ولي ….. يهو زد زير گريه و رفت توي اون اتاق خواب ديگري كه قرار بودمن اونجا بخوابم منم دنبالش رفتم و آروم شونه هاشو گرفتم و برش گردوندم و گفتم خواهش ميكنم گريه نكن منو كفن كردي گريه نكن فردا همه چيز معلوم ميشه شايد واقعا از كار زياده و پيشونيشو بوسيدمو بردمش توي پذيرايي و نشستيم كنار هم و چند تا مسئله كه توشون مشكل داشتم با هم حل كرديم ، آروم گرفته بود و نشاط رو ميشد توي چهرش خوند كمي با هم شوخي كرديم واسه هم جوك گفتيم و بعد موقع خوابيدن بهم شب بخيرگفت و تاموقعيكه به در اتاق خواب رسيد چند بار برگشت منو نگاه كردو دست تكون ميداد نميدونم چش بود ولي خيلي تغيير كرده بود حركاتش لحن صحبتاش ، كلا تغيير كرده بود توي اون مدتي كه باهام رياضي كارميكرد و با هم شوخي ميكرديم . منم رفتم خوابيدم و صبح ساعت 8 منو بيدار كرد و گفت زود باش عموت داره ميره زنگ زدم آژانس واست بياد بزار عموت حركت بكنه بعد برو سوار آژانس و تا هر موقع كه نياز بود راننده رو نگهش دار ، خلاصه پشت سر دایی حركت كردم و تا ساعت 2 بعد از ظهر دور و بر اداره دایی چرخيدم تا اينكه دایی اومد بيرون و سوار ماشين شد و منم تعقيبش كردم كنار پارك توقف كرد و بعد از يه تماس تلفني حدود دو دقيقه خانمي خوشگل و خوش اندام از پارك بيرون اومد و نشست جلوي ماشين دایی و با هم روبوسي كردن و دایی حركت كرد و بعد از چند دقيقه كنار ساختماني توقف كرد و اون خانم پياده شد و درب پاركينگ رو با كليد باز كرد و ماشين رو بردن داخل و تا ساعت 6 بعد از ظهر هم خبري نشد ومنم مايوس از اومدن دایی برگشتم خونه پيش شكو جونم . توي مسير خيلي با خودم كلنجار رفتم كه چي به شكو بگم ميترسم بهم بريزه و دوباره غمگين بشه يا از دایی جدا بشه و من ديگه اين پري زيبا رو نبينم ، خيلي بهش عادت كرده بود بيش از حد دوسش داشتم دوست داشتم هميشه كنارش باشم و هر وقت دلم خواست اونو توي آغوشم بگيرم و گرماي تنشو حس كنم . خلاصه رسيدم خونه بي نتيجه از افكاري كه توي سرم گذشته بود و شكوفه گفت خوب چي شد ؟ راستش لال شده بودم و نميدونستم چي بگم ، هر دو كتفمو گرفت و منو محكم تكون داد و گفت تو رو خدا بگو چي شد شكو برات بميره بگو چي شد ؟ گفتم شكوجون اگه بهت بگم قهر نميكني از دایی طلاق نميگيري ؟ بهم قول بده ، شكوفه گفت قول ميدم هيچ تصميم عجولانه اي نگيرم فقط بگو چي ديدي ؟ گفتم هرچي درمورد دایی فكر ميكردي درست بود . بعد از تموم شدن كارش از اداره بيرون اومد و … تموم وقايع رو واسش گفتم و اونهم شروع به گريه و زاري كرد و منم رفتم واسش يه آب قند درست كردم چون معلوم بود رنگش مثل گچ سفيد شده بود و ديده بودم همچين مواقعي كه رنگ چهره ميپريدمامان آب قند به خورد طرف ميداد ، منم آب قند رو دادم دستش و اونم كمي از اونو خورد و ليوان رو بهم داد و روي مبل دراز كشيد و منم با موهاش بازي كردم و اونو نوازش ميدادم و دلداريش دادم وقتي نگاه توي صورتش كردم ديدم از بس گريه كرده بود خوابش برده ، واي خداي من تازه متوجه اون شده بودم دامنش تا بالاي رونهاش بالا اومده بود و پاهاي خوش تراشش بيرون افتاده بود و چون به پهلو خوابيده بود سينه هاش كمي بيرون زده بود و تموم بدنشو ميتونستم ببينم . تا حالا اونو با اين ديد نگاه نكرده بودم خدايا چقدر زيبا بود چه اندام متناسبي داشت فوق العاده بود روناي گوشتي و كون گرد و قلمبش ديونم ميكرد سينه هاي سفت و درشتي داشت خيلي بدن خوش تراشي داشت يه لعبت به پایان معني بود . چرا دایی اينكار رو باهاش كرد خانم به اين قشنگي آخه …. يهو بيدار شد و تا منو ديد بالاي سرش دوباره گريش گرفت ، پيشونيشو بوسيدم و گفتم تو رو خدااز دایی طلاق نگيري مرگ من تو رو خدا تو بهم قول دادي و گريم گرفته خانم دایی خواهم كرد منو بيشتر خوشحال ميكرد .كه شكوفه گفت شكو بقربونت عزيزم چرا گريه ميكني مگه من گفتم ميخوام طلاق بگيرم ، تازه طلاق كه نميگريم هيچ ، تلافيشم سرش در ميارم فقط اون ميتونه خيانت بكنه منم ميشم مثل اون و منو تو بغلش گرفت و نوازشم كرد منم گفتم يعني چي ميخواي چكار كني ؟ گفت هيچي بعد خودت ميفهمي . حالا بروخونتون و مثل هر روز بعد از كلاست بيا تا من باهات كار كنم و به كسي هم درمورد موضوع چيزي نگو باشه ؟ منم گفتم چشم و بلند شدم خواستم برم كه منو نگه داشت و گفت بابت همه چيز ازت ممنونم و لبمو بوسيد ، چشام مثل لامپ روشن شد ، سرجام خشكم زد يهو با تكوني كه شكوجون بهم داد به خودم اومدم گفت چته چي شده چرا ماتت برده گفتم هيچي چيزي نيست و خدا حافظي كردم و رفتم خونه تموم شب به اندام زيباي شكوفه فكر ميكردم تا صبح خوابم نبرد هنوز مزه لباش روي لبام بود گرماي تنش توي تنم بود نميدونم چه شورشي توي تموم تنم بوجود اومده بود داشتم ديونه ميشدم ساعتهاي كلاس رو ثانيه شماري كردم تا زنگ آخر تموم بشه و برم پيشش بدجوري بهش عادت كرده بودم مثل خدا ميپرستيدمش دوست داشتم زور دایی داشتم و بخاطر رنجوندن شكوفه اونو ميزدم . خلاصه خودمو رسوندم پشتدرب منزل دایی و درب بدون اينكهمن تلنگري بزنم باز شد شكوفه از پنجرهديدهبود من اومدم و خودشو به در رسوند كه من نتونمدر بزنم و سريع درو واسم باز كرد و باهام دست داد و منو به داخل دعوت كرد ، رنگ و بوي منزل عوض شده بود وقتي به خودم اومدم لباساي اون هم عوض شده بود ، يه دامن تابالاي رون پاش بود ويه تاپ چسبون و كوتاه كه سينه هاش داشت اون داخل خودنمايي ميكرد از شرم و خجالت سرمو پايين انداختم و گفتم خانم دایی ….. پريد توي حرفم و گفت شكو جون بار آخرت باشه منو خانم دایی صدا ميزني گفتم چشم شكو جون اتفاقي افتاده با دایی صلح كردي ؟ گفت چرا مگه چيزي درموردش گفتم ؟ گفتم نه ولي لباسات فرق كرده و مثل روزهاي اول عروسيتون شده با اين تفاوت كه اونوقتا منكه ميومدم چادر سرت ميكردي ولي الان نه بدون چادر ولي همون لباسها چقدر هم بهت مياد . گفت مرسي راستش ميخوام غم و غصه رو فراموش كنم و تا ماداميكه با تو هستم شاد و سرحال باشم و به عموت هم كاري ندارم هر غلطي كه ميخواد بذار بكنه من يهدوست و همدم خوب مثل پوریا جونمو دارم و اومد جلو و دوباره لبمو بوسيد ولي با مكثي كه باعث شد خون به تموم بدنم با فشار زياد جريان پيدا كنه و براي اولين بار كيرمو از جاش بلند كنه و نيمخيز بشه . با شرم پايين رو نگاه كردم و سعي كردمبا فرو بردن دستم توي جيبم كيرمو مخفي كنم كه شكوفه دستمو كشيد به سمت مبل و گفت چرا ايستادي بيا بشين و منم با اين حركت به خودم اومدم و كيرمو جاي مناسبي جاسازي كردم . شكوفهواسم يه شربت يا بهتر بگم معجوني كه فقط خودش فرمولشو بلد بود درست كرد و آورد و داد دستم و گفت بنوش عزيز شكوفه كه خيلي باهات كار دارم ، منظورشو نفهميدم شربتو خوردم و تشكر كردم توي چهرش حالتي رو ميديدم كهتا حالا تجربه نكرده بودم چشماش خمار خمار بود با تنازي خاصي حرف ميزد نميفهمديم چي ميگه چون فقط محو اندامش شده بودم خداي من چقدر زيبا و قشنگه اين اندام همه چيز متناسب و شايسته اون بود واقعا اين اندام برازندش بود . بخودم اومدم اونو نزديك خودم ديدم آروم لباشو توي لبام قفل كرد چشام سياهي رفت ، لب پايينيمو مدام ممكيد و زبونمو از توي دهان به تمنا درخواست ميكرد واسه اينكه اونو بمكه و توي دهانش بچرخونم باور كنيدتا بخودم اومدم منو لخت كرده بود و دامن خودشم دراورده بود و تاپشو از سرش بيرون كشيد با شورت و كرست جلوم ايستاده بود بهش التماس كردم ، خواهش كردم كه اين كار رو نكنه من اونو واسه سكس نميخواستم بلكه اونو مثل بت ميپرستيدم و زيبايي اونو واسه لذت شهواني نميخواستم ، ولي گوشش بدهكار اين حرفا نبود و مثل آدماي گرسنه بهم حمله كرد و شروع به لب گرفتن كرد ، لباش رو كه روي لبام قفل كرد از خودم بيخود ميشدم و كيرم مثل يه تيكه استخوان سفت شده بود هرچه التماس ميكردم فايدن نداشت تا اينكه كيرم داغ شد ، داشتم از حرارت دهانش ميسوختم كيرمو تا آخر توي دهانش كرده بود و اونو ممكيد ، ديگه التماسها رنگ باخت و شهوت سراسر وجودمو گرفت ، كيرمو از دهانش بيرون آورد و منو از جام بلند كرد و به سمت وسط پاهش كشوند و سرمو برد پايين و صورتمو روبروي كوسش قرار داد نميدونستم چكار بكنم كه يهو گفت واسم ليس بزن منم با كراهت قبول كردم ، اولش بدم ميومد ولي آبي كه از كوسش سرازير شده بود حالم جا آورد و با تموم وجود ليسش ميزدم چشمم به چيزي مثل كيرخودم ولي بسيار كوچيك توي كوسش افتاد كه بعدا فهميدمبهش ميگن چوچول ، با زبون ليسش زدم و بعد از چند بار ليسيدن چوچولش ديدم كه جيغ كشيد و با گفتن آيييييييييييييييييي بدنش شروع به لرزيدن كرد و توي كوسش پر از آب شد ،منم بلافاصله بلند شدم و وقت رو غنيمت شمردم و كيرمو چپوندم توي كوسش واي چقدر ليز شده بود كه با يه تكون كه به كيرم دادم تادسته وارد كوسش شد ، اونقدر شكوفه سست و بيحال شده بود كه با فرورفتن كيرمتو كوسش از سر لذت فقط گفت اوفففففففففف پوریا جون جرش بده يكماهه رنگ كير به خودش نديده ، منم با شدت تلمبه ميزدم توي كوسش ، از گرماي كوسش كيرم داشت ميسوخت واقعا تاحالا همچين گرمايي رو توي تنم حس نكرده بودم حس كردم بدنم داره به رعشه مي افته و كردنمو تند تر كردم و براي چند ثانيه هيچي حاليم نشد و تموم آبمو تو كوسش خالي كردم و همونجاتوي بغلش خوابم برد وقتي بيدار شدم خبري از شكوفه نبود لباسمو تن كردمو رفتم توي اتاق خوابش ديدم از حموم برگشته و داره موهاشو خشك ميكنه و يه لباس تور نازك تنشه از جاش بلند شد من از خجالت سرمو پايين انداختم وليسرمو با دستش گرفت و لبموبوسيد و گفت خجالت مالمنه كه اين كار رو با تو كردم نه تو ، ولي با همه اينها واقعا ازت ممنونم اين بهترين سكس زندگيم بود . تازه از اين سكس علاوه بر خاطره يه هديه هم عايدم شده ، با تعجب گفتم هديه چيه منظورت چيه ؟ گفت منظور بچه تو توي شكم من بزرگترين هديه ايه كه ميتونستم از تو بگيرم هر چه اصرارش كردم قرص بخور نذار بچه بشه فايده اي نداشت و گفت اون يعني داییم بچه دوست نداره و هميشه توي سكسش با من احتياط ميكنه كه بچه دار نشم ولي امشب گولش ميزن و بچه رو بهش ميندازم ، تو هم ازدواج نكرده پدر شدي پوریا من و شروع به بوسيدن لبام كرد و منو برد حموم و اونطوري كه دوست داشت منو حموم كرد و رفتم خونمون و تا يك هفته هر روز كارم همين بود كه اول اونو ارضا كنم بعد خودم ارضا بشم و آب كيرمو توي كوسش خالي كنم . بعد از يك ماه رفتآزمايش داد و مشخص شده بله خانوم حاملست و موضوع رو به دایی گفت اولش دایی كمي حالش گرفته شده ولي با خنديدن گفت كاري كه نبايد بشه شد ، پس قدمش مباركه………………aminagha
0 views
Date: November 25, 2018