سلاممن رها هستم.25 ساله و داستان مربوطه به 5 سال پیش…اون موقع تازه بچه دار شده بودم و مستاجر بودیم…خانم بزرگ صاحب خانه ما خانم 45 -6 ساله ثروتمند و تنهایی بود که من هنوز هم نفهمیدم چرا بهش می گفتیم خانم بزرگ…خانم بزرگ خانم خیلی مهربونی بود و من گهگاه بهش سری می زدم.یه روز که رفته بودم خونشون و بچه هم خواب بود سینه ام رگ کرد. درد شدیدی گرفته بود. خانم بزرگ متوجه حالی من شد و پرسید چی شده؟ منم گفتم چیزی نیست. سینه ام رگ کرده و بچه هم خوابه…خانم بزرگ گفت خوب وقتی اینجوری میشه و پستونت درد می گیره اونها رو بدوش. من از لحنش خوشم نیومد اما درد داشتم و روم هم نمی شد چیزی بگم. این شد که فقط گفتم اخه بلد نیستم. شیردوش هم ندارم.حالا سر فرصت می رم می خرم. خانم بزرگ خنده ای کرد و گفت پس حالا تا وقت کنی بری شیردوش بخری بیا من راحتت کنم.من با تعجب بهش نگاه کردم…خلاصه اش کنم…تا بخودم اومدم دیدم سوتینم دور کمرمه و نوک سینه چپم توی دهن خانم بزرگ..بعد از پند دقیقه رفت سراغ سینه راستم. از بچه هم خوش اشتها تر بود…داشتم می مردم…هم کیف داشت و هم درد…خلاصه بعد از یک ربع دیگه هم حشری شده بودم و هم خجالت می کشیدم…اون روز بعد از خالی شدن سینه هام خانم بزرگ ولم کرد و خبری هم نبود…شب یه سکس حسابی با مردم داشتم. می گفت تا حالا اینقد داغ نبودی. اما من همه اش فکرم پیش خانم بزرگ بود. فردای اون روز بچه رو خوابونده بودم بغل کردم و رفتم پائین. مدتی نشستم اما خبری از چیزی که می خواستم نبود. نه این سینه ها رگ می کرد و نه خانم بزرگ حرفی می زد. بعد از نیم ساعت خانم بزرگ گفت من می خوام گلکاری کنم بیا بریم حیاط پشتی. حیاط پشتی به هیچ جا مشرف نبود. این بود که همونجوری رفتیم. یادم رفت بگم من یه لباس نازک پوشیده بودم با یه سوتین سفید توری.رفتیم حیاط و خانم بزرگ شروع کرد به گلهاش ور رفتن. یهو گفت رها جون بیا اینجا..اینو ببین…من دولا شدم که ببینم خانم بزرگ چی میگه که دکمه لباسم باز شد و سینه ام افتاد بیرون. خانم بزرگ خنده ای کرد و دست کرد و سینه ام رو کشید بیرون. بعد هم اون یکی.بعد خیلی آروم در گوشم گفت چهار دست و پا شو. می خوام به گلام شیر بدم… منم که حشری…چهار دست و پا وایسادم و خانم بزرگ شروع کرد به دوشیدنم. هی می گفت عجب پستونایی داری…دگمه هاش رو…و بیشتر می دوشید..نمی دونم چرا اونروز اونقدر شیرم زیاد شده بود هرچی بیشتر می دوشید بیشتر حشری می شدم. بعد بلند شد و بهم گفت چهار دست و پا بیا دنبالم. من رو روی تموم باغچه اش گردوند و دوشید…من که دیگه داشت از چشمم می زد بیرون نالیدم و گفتمخانم بزرگ من دیگه جون ندارم…خانم بزرگ دولا شد و دستی به زیر دامنم روی شرتم کشید و گفت همینجوری بیا بریم تو…وقتی رفتیم تو خانم بزرگ دامنم رو بالا زد و از همون پشت ترتیبم رو با انگشتهای افسونگرش داد…ما تا سه سال بعد خونه خانم بزرگ بودیم. با اینکه بچه دیگه شیر نمی خورد اما من هر وقت می خوابید می رفتم پیش خانم بزرگ و با هم به گلهاش شیر می دادیم….نوشته رها
0 views
Date: November 25, 2018