شیشه شکست ، صدای ضربان قلبمو میشنیدم ، چند نفس عمیق کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ، رفتم شیشه خورد هارو جمع کنم … آخ لعنتی دستم برید ، آخه این همه شیشه چرا باید توپ بچه ها به شیشه خونه ی ما بخوره … حالا جواب میلاد رو چی بدم امشب …یه شام خوشمزه ، یه لباس تازه و یه میز شام خوش رنگ ، الانه که صدای زنگ خونه بیاد … با تیک تاک ساعت ، قلب من فریاد میزنه ، بالاخره میلاد اومد ، رفتم جلو تا خودمو لوس کنم اما دیدم یک مرد دیگه هم همراشه ، سریع رفتم توی آشپزخونه و چادرمو سر کردم ، اولین بار بود اون رو میدیدم ، میلاد میگفت اسمش سعید هست و ازش تعریف میکرد ، اما من فکرم پیش شیشه ی شکسته ی آشپزخونه بود که مبادا میلاد ببینه… اما میلاد حتی دست بریده منو ندید.بعداز شام میلاد ظرفا رو برد توی آشپزخونه و صدام زد ، قلبم داشت از دهنم میومد بیرون ، وقتی رفتم بدون اینکه چیزی بپرسه محکم زد توی صورتم …+ احمق من برم کار کنم و پول در بیارم بعد تو بزنی شیشه خونمو بشکنی؟ خودت میری کار میکنی شیشه رو میخریصدامو خفه کرده بودم و آروم اشک میریختم گوشه آشپزخونه ، ده دقیقه بعد دیدم یهو سعید اومد توی آشپزخونه ، من چادرم دورم بود ، بهم خیره شده بود ، چشماش به پاهام بود و لبخند میزد ، گفت اومده آب بخوره و رفت.حالم از خودم و زندگیم به هم میخورد آخه چرا یه دختر انقدر باید تنها باشه که بشه خانم یه آدم حشری بی اعصاب ، چقدر ساده بودم که گول دوستت دارم های رومانتیک اش رو خوردم … بیچاره خانوادم کاش زنده بودن…میلاد اومد توی آشپزخونه نشست کنارم و خندید ، گقتم حتما یه چیزی میخواد که یهو مهربون شده … دستشو کشید روی صورتم ، موهام رو ناز کرد و گفت+ ببخشید عشقم عصبانی شدم ، شیشه فدای سرت ، اصلا فردا میریم برات همون انگشتر خوشکله رو که عکسشو بهم نشون دادی میخریماز قدیم گفتن سلام گرگ بی طمع نیست ، منم که یه دختر ساده ، یه مدت بود میلاد مدام توی سایت های سکسی میچرخید و از کارایی که اسمشو گذشته بود فانتزی حرف میزد ، گاهی وقتا اعصابم خورد میشد اما نمیتونستم کاری کنم و مجبور بودم گوش بدم بخاطر اینکه کسی رو نداشتم جز اون ، گاهی هم مثل الان انقدر مهربون میشد که خر میشدم … بهم توی آشپزخونه گفت+ سعید از دوستای اینترنتی من هست ، اون هم مثل من فانتزی هایی داره ، باهم صحبت کردیم و بهش اعتماد کردم ، قراره امشب کنار ما بخوابهاون زمان حس مرگ میکردم … حس پرنده ای که توی قفس گیر افتاده و راه فراری نداره … آروم از گوشه ی چشمم اشک ریختم ، با دستای لعنتیش اشکامو پاک کرد و بهم وعده های کثیفش رو میداد …وقتی رفتم داخل پذیرایی سعید یهو اومد سمتم ، ترسیده بودم … منو محکم گرفت و لبامو بوس میکرد ، سعی میکردم خودم رو آزاد کنم اما نمیشد … شوهر بی غیرتم هم یک گوشه وایساده بود و لذت میبرد … منو با زور خوابوند روی زمین و لباسم رو بیرون آورد و خودش رو میمالید بهم … دیگه سعی نمیکردم از دستش خلاص بشم چون جایی رو نداشتم برم ، کسی رو نداشتم بهش پناه ببرم اون شب ، فقط شروع بدبختی های من بود … هر هفته با یک نفر ، گاهی با یک خانواده و من فقط باید میگفتم چشم …حالم از عشقم گفتنش به هم میخورد ، یه روز تصمیم گرفتم پایان کارایی که باهام کرده رو تلافی کنمیه روز توی یکی از چت روم ها با یک آقایی آشنا شدم ، بهش نگفتم شوهر دارم ، باهم یک مدت حرف زدیم … حرفای رومانتیک میزدیم ، گاهی هم سکس چت و حرفای سکسی ، یه روز بهم گفت میخواد منو حضوری ببینه ، تا چند وقت مخالفت میکردم ، خودمم نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط میدونستم این کارم میلاد رو اذیت میکنه.یه شب میلاد با یه خانم اومد خونه و گفت این عشقمه … اون زمان حس نابودی میکردم ، دلم میخواست بمیرم اما فقط میخندیدم ، اون شب تا صبح با اون خانم حال کرد ، روی تختی که جز من کسی روش نرفته بود … هرچه ثانیه ها میگذشتن نفرت من از میلاد بیشتر میشد . .. به خودم گفتم لعنتی بسه دیگه تا کی میخوای برده ی خواسته های این بی غیرت باشی ، موبایلم رو برداشتم و به حسین پیام دادم++ سلام نفس من ، ستاره ام ، تصمیم گرفتم همدیگه رو ببینیم ، فردا شب به صرف شام بیا خونه ی من ، آدرسش رو واست میفرستمبعدش آدرس رو فرستادم و گوشیمو خاموش کردم تا فردا شب ، حسین اومد خونه ، اون شب بهترین لباسم رو پوشیده بودم ، وقتی از در اومد داخل ، وسطای راهرو بود که رفتم سمتش ، لبامو محکم گذاشتم روی لباش و مکیدم … عین وحشیا کمربندشو باز کردم و کشون کشون بردمش سمت تختمون …لباسشو بیرون آورد و وحشیانه بدنم رو چنگ میزد … کم کم سعید داشت میومد خونه ، وسطای ناله های حسین ، صدای بسته شدن در رو شنیدم ، قلبم داشت از جاش در میومد … بلند تر فریاد میزدم اوووف عشقم منو جر بده تو نفس خودمی … من فقط خانم توام عشقم … حسین هم محکم تر منو میکرد …یهو در اتاق باز شد ، حسین سریع بلند شد از روم و من توی چشمای میلاد نگاه میکردم ، خشم کل وجودش رو گرفته بود … اومد سمت من ، حسین تعجب کرده بود و میگفت این کیه و میلاد مدام فحش میداد … حسین و میلاد درگیر شدن ، من از ترس با بدن لخت گوشه اتاق دستامو گذاشته بودم روی گوشام و نشسته بودم … میلاد ، حسین رو پرت کرد از اتاق بیرون و داشتن همدیگه رو تیکه تیکه میکردن … همینطور که به اونا خیره شده بودم و سکوت میکردم ، داشتم به کارای میلاد فکر میکردم ، به خیانتاش ، به خیانتایی که بخاطرش انجام دادم ، انگاری پایان گذشته ام توی چند ثانیه از جلوی چشمم رد میشد …یهو صدای شکستن شیشه اومد و سکوت همه جا رو گرفتبا ترس و لرز رفتم بیرون ، صدای ناله میومد، صدای ناله ی حسین بود ، گوشه ی آشپزخونه با بدن زخمی نشسته بود … کف آشپزخونه پراز خون بود ، از روی زمین خون رو دنبال کردم … چهره میلاد رو دیدم که سرش پراز خون هست و دور و برش پراز خورد شیشه ، خورد شیشه های همون پنجره ای که منو فاحشه کرد … فقط به جسدش خیره شدم ، دیگه نمیترسیدم ، حتی قلبم هم تند نمیزد ، فقط بدنم سرد بود …بعداز اون ماجرا هرچی داشتم رو برداشتم و از ایران رفتم … الان اینجا صاحب یه دختر خوشکلم ، صاحب یک شوهر خوب که حداقل مطمئنم به بهانه ی فانتزی منو نمیفروشه … میدونم ابراز علاقه ی مردم به من ، واقعیه . اگر از داستان لذت بردید و ازش درس گرفتید خوشحالم ، اگر هم غلط املایی بود یا نپسندیدید دیگه…من قبلا اول داستان مقدمه کوتاهی مینوشتم اما این بار آخر داستان مینویسم … شاید داستان های قبلی من رو خوانده باشید ، اگر هم نخواندید میتوانید از پروفایل منبخوانیدمن نویسنده ی داستان هستم ، این داستان زندگی شخصی من نیست چون من آقا هستم اما خب سعی کردم به واقعیت نزدیک باشهتوجه دوستانی که داستانی رو کپی میکنند لطفا اسم نویسنده رو ضمیمه کنند و داستان های دیگران رو به اسم خودتون انتشار ندیدنوشته جادوگر سفید
0 views
Date: July 15, 2019