پرسیدمـ آقای صابونچی، همینجا نگه دارم؟ جاش بد نیست ها . . . صابونچی با صدای تودماغی و درحالی که بعضی از «م»های اول کلمات رو «ب» تلفظ میکرد، گفتـ اوووه، تا رشت کلی راه داریم. تازه، با اون کره و «بُربّایی» که سر صبح خوردیم، حالا خیلی «بونده» تا گشنهمون بشه. تو هم پات رو از روی اون گاز بردار. چه خبرته؟ این قدر تند نرودوباره کف دو دستش را به هم چسباند و لای رانهای لاغر و کشیدهاش فرو برد. کتوشلوار سرمهای راهراهی که پوشیده بود، لاغرتر هم نشانش میداد. نیمهتنهاش را به سمت صندلی عقب برگرداند. گفتـ خب، رضا درست تعریف کن، ببینم دختره اسمش چی بود؟ چه شکلی بود؟از توی آینه به پشت سرم نگاه کردم و با رضا چشم تو چشم شدم. وقتی چشمش به من افتاد، لبخند خفیفی در گوشهی لبش پیدا شدـ اسمش . . . ؟ آها، اسمش مینا بود.صابونچی زیر لب چندبار تکرار کردـ هوووم . . . «بینا»، «بینا» . . . از اسم «بینا» خوشم میآد. «بثلِ» «بینو» «بینو» هم قشنگهرضا تأیید کردـ آره مینو هم اسم قشنگیه.ـ خب، نگفتی؛ شکل و شمایلش چطور بود؟ قد و هیکلش خوب بود؟ـ از کجاش بگم؟ بینظیر بود چشمهای سبز، قد بلند، بدن توپر، سینههای آبدار، پوست برنزه که وقتی لخت شد، سفیدیهای جای شورت و سوتینش دیوونهام کرد.صابونچی با هیجانی که بهسختی پنهانش میکرد، پرسیدـ «بَرگِ بَن» راست میگی؟ یعنی دورنگ بود؟ ـ آره دیگه، اونجاهایی که آفتاب نگرفته بود، سفید مونده بود.صابونچی با شدت بیشتری دو دستش را لای رانهایش فروبرد. با خودم فکر کردم که اگر رضا باز هم ادامه بدهد، این مدیر کهنهکار بیمه که یک عمر با آبرو زندگی کرده و زار و زندگی مردم را بیمه کرده، جفت تخمهای خودش را میکَند و از پنجره بیرون میاندازد. با این تصور که تخمهایش روی آسفالت، زیر چرخهای کامیون پشت سری، له میشوند، بدنم مور مور شد. گمان میکنم لرزیدم، چون صابونچی با همان صدای تودماغیاش پرسیدـ «بَعلوم» هست تو چته؟ سردت شده؟گفتمـ نه، خوبم، فقط گرسنهام. راستی، به استانداری گفتید که ماشینهای راهسازی رو هم میتونیم براشون بیمه کنیم؟نگاه معناداری به من انداخت که یعنی الآن چه جای این سؤال است. بدون آنکه جوابی بدهد، دوباره رو به رضا کردـ کجا لختش کردی؟ همون از در تو نیومده؟رضا که عادت داشت صابونچی را «حاجی» صدا کند، مِن مِن کنان گفتـ والّا حاجی کسکش حروم زاده . . . روم نمیشه، چطوری بگم؟ـ با جزئیاتش بگورضا با زانویش پشت صندلیام را فشار داد. در آینه نگاهش کردم. وقتی حواس صابونچی به بوق ماشین جلویی پرت شد، دوباره آن لبخند موذیانه را روی لبهای رضا دیدم.ـ نه؛ همون دم در که نه؛ مینا یک جورهایی همکارمون بود. توی یک شرکت دیگه نمایندهی بیمه بود. از اون نمایندههایی که تا بیمهنامه رو بهت نفروشند، ولت نمیکنند. اگه دست روی هر سازمان دولتی و خصوصی میذاشت، همهی شرکتهای بیمهی رقیب رو کنار میزد. عشوهگر بینظیری بود. تا بند تنبون مدیرعامل و مدیرکل سازمان رو بیمه نمیکرد، کوتاه نمیاومد. پدرش هم . . . صابونچی که مشخص بود با بیحوصلگی گوش میکند، گفتـ این جزئیات رو ولش کن. دختره رو بگوتوی پیچ جاده سروکلهی یک رستوران لوکس پیدا شد. از نوع اتومبیلهایی که در محوطهی مقابل رستوران پارک کرده بودند، میشد حدس زد که غذای خوبی سرو میکند. پایم را از روی گاز برداشتم و سرعتم را کم کردم. بدجوری گرسنه بودم و تابلوی قزلآلای تازه شکمم را به قار و قور انداخت. اما صابونچی با اشارهی سر نشان داد که نگه ندارم و به راهم ادامه بدهم.ـ دستش رو گرفتم و از راهپله بردمش طبقهی بالا. مثل آهویی که از ترسِ حیوونهای وحشی با احتیاط به برکهی آب نزدیک میشه، آهسته و با تردید پشت سرم میاومد. وقتی اومد توی اتاقم، کنار تختم یک دستم رو دور کمرش انداختم و لبهام رو به لبهاش چسبیدم و حسابی مکیدم. مینا چشمهاش رو بست. آروم روی تخت خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم. صابونچی پرسیدـ لخت بود دیگه، نه؟ـ نه حاجی، همون اولش که نمیشد دختره رو لخت کرد. شما بچه آخوندها که ماشالا عقب و جلوی عالم و آدم رو پاره کردید، این چیزها رو واردید. خانم خیابونی نبود که بخواد زود کارش رو بسازی و پولش رو بگیره . . . صابونچی حرف رضا رو قطع کردـ خب حالا، خودم میدونم. تو جوجهی یکروزه نمیخواد به «بَن» درس بدی. شماها کجا بودید وقتی شبها کنار کارون با دخترای انگلیسی و «آبریکایی» لب تو لب، آبجو میخوردیم و عشق میکردیم؟ یک بار توی یک شب با رفیقم ترتیب یک «بادَر» و دختر «آبریکایی» رو دادیم که واسهی شرکت نفت کار میکردند. تا صبح «بستِ بست» توی بغلمون بودند.رضا دوباره زانویش را در پشت صندلیام فرو کردـ میگم حاجی، خوب خوار مادر امپریالیسم رو یکی کردید و بعدش هم انداختینشون بیرونصابونچی که مشخص بود از این تعریف رضا سر کیف اومده، انگشتش را با حواسپرتی کرد توی سوراخ دماغش و بعد از اینکه چند بار چرخاند، درآورد و به گوشهی صندلیاش مالید. بعد عینک ذرهبینیاش را از چشم درآورد و با دستمال مشغول پاک کردن شیشهاش شدـ اوووه، خیلی حال میکردیم. نفری ده تا سیخ جیگر با ویسکی و مخلفات و بقیهی چیزها میخوردیم، میدونی میشد چقدر؟ مفتصابونچی فهرست مبسوطی از قیمت اقلام و اجناس مختلف زمان جوانیاش را ارائه کرد، اما وقتی رسید به قیمت جندههای طاغوتی، مکث کرد. ظاهراً چیزی یادش نیامد؛ ولی بعد انگار که چیز مهمتری بهیادش آمده باشد، صدایش را آرام کرد و پرسیدـ دختره کاری هم میکرد یا فقط کنارت خوابیده بود؟ـ اولش نه، ولی وقتی دستم رو بردم زیر لباسش و پستونهاش رو گرفتم، دیگه از خود بیخود شد. دستش رو گذاشت روی معاملهام و گفت میخوامش.ـ اَی بیشرف . . . خودش گفت؟ـ آره دیگه حاجی، جز من و مینا، کس دیگهای اونجا نبود کهـ یعنی خودش راحت گفت میخوام؟ـ آره، تازه، نه یک بار، چند بارـ از روی شلوار؟ـ چی از روی شلوار؟ـ دستش رو از روی شلوار گذاشت روی چیزت . . . گذاشت روی همون؟ـ آره، ولی خودم زیپم رو باز کردم و کشیدم بیرون. دادم دستش و گفتم بگیر باهاش دوست شوـ گرفت یا رد کرد؟ـ گرفت چیه حاجی؟ از اون حشریها بود. روش نیمخیز شد و گذاشت دهنش. خوب میخورد.صابونچی در حالی که از چیزی که قرار بود بگوید، به هِن هِن خنده افتاده بود، پرسیدـ هه هه . . . اگه گاز میگرفت و میکَند چی؟ هه هه . . . «بُعاملهات» رو بیمه کرده بودی؟و خودش قاه قاه خندید و با کف دست روی ران من کوبید. از جا جستم و برای آنکه بد نشود، زورکی لبخندی زدم؛ اما وقتی دیدم کار سختی است، سیگاری روشن کردم و گوشهی لبم گذاشتم. از شدت خندهی صابونچی کم شده بود، اما هنوز ادامه داشتـ آخ آخ . . . هی، اگه شما جوونها زرنگی ما رو داشتید، «بَبلکت» کلی پیشرفت کرده بود و صادراتمون به چین فقط دارچین نبود. در عوض چین رو ببیننتوانستم ربطاش را بفهمم، اما خوشحال بودم که این موضوع جدید باعث میشود صابونچی داستان آبکی رضا را فراموش کند. برای همین گفتمـ راست میگی آقای صابونچی، چین با صادراتش دنیا رو قبضه کرده. تقریباً همه چیز صادر میکنه؛ از کشتی و لنج و خودرو بگیر تا . . . تا چی بگم؟میخواستم بعد از کشتی و لنج و خودرو، چند تا وسیلهی کوچک چینی مثال بزنم، اما چیزی یادم نیامد. در واقع، یادم آمد و میخواستم بگویم «تا دونهی تسبیح»، اما مطمئن نبودم که چین دانهی تسبیح تولید میکند یا نه. صابونچی وسط حرفم پریدـ تا کاندوم؛ کاندوم چینی. راستی رضا، دختره رو با کاندوم چیز کردی؟به خودم و حافظهام لعنت فرستادم. چی میشد اگر میگفتم «تا سوزن»؟ واقعاً احمقم. مطمئنام چین سوزن هم تولید و صادر میکند. همین چند روز پیش که در خیاطی ایستاده بودم تا دمپای شلوار نوام را کوتاه کنم، خیاط که سوزنش شکست و در انگشتش فرو رفت، با یک «خوارکسدهی» کشدار گفت که سوزنها هم چینی شدهاند. ـ نه حاجی، من کاندوم ماندوم نداشتم. ولی مینا خودش داشت. از کیفش درآورد و بهم داد.صابونچی که گویی داشت از تعجب شاخ درمیآورد، پرسیدـ اَاَاَ . . . خودش کاندوم داشت؟ «بگه بیشه»؟ـ آره حاجی، مگه چیز عجیبیه؟ دخترها با زمان شما کلی فرق کردند، این چیزها دیگه عادیه . . . درد سرت ندم. دختره رو لخت کردم و فقط شورتش رو گذاشتم توی یکی از رونهاش بمونه. صابونچی با صدای لرزان پرسیدـ چـ . . . چرا؟ـ نمیدونم حاجی. شورت یک لنگه پا بهم حال میده. خیلی تصویرش محرکه.رضا زد پشتم و گفتـ درست نمیگم سینا؟ـ والّا چی بگم؟صابونچی در سکوت محض آب دهانش را قورت داد. لامذهب، رضا طوری تعریف میکرد که من هم با اینکه میدانستم بیشتر داستانش دروغ است، نیمهراست کرده بودم. صابونچی که مشخص بود جایش ناراحت است، مدام در صندلی وول میخورد. آخر سر، دستش را پنهانی در شلوارش فرو برد و احتمالاً چند تا چیز را جابهجا کرد، چون بعد از آن راحت در جایش نشست. از دور سر و کلهی یک رستوران بزرگ دیگر پیدا شد. ـ نمیخواد نگه داری ها . . . هنوز زوده. «بَن» خودم جلوتر یک جای خوب سراغ دارم.و بعد با همان دستی که ادواتش را جابهجا کرده بود، از پاکت زیر پایش سیبی درآورد و به دستم دادـ فعلاً این رو بخور تا جلوی قار و قور شکمت رو بگیره خب، پس لختش کردی؟ـ بله حاجی، لباسهای خودم رو هم درآوردم و شروع کردم به خوردن سر و سینهی دختره. لای پاش خیس خیس بود. صابونچی دوباره شگفتزده پرسیدـ خیس بود؟ چیزی لاش «بالیده» بودی؟ـ نه حاجی، خودش خیس شده بود. خیلی لیز و صاف بود. مورچه اگه میخواست ازش بره بالا، سُر میخورد و میافتاد پایین. خلاصه، وقتی دیدم خوب خیس خورده و نرم شده، لپش رو کشیدم و بهش گفتم برگرده.این بار توصیفات رضا بیشتر از اینکه داغم کند، دهنم را آب انداخت. یاد آلبالو خشکهای ترشی افتادم که پاییز در ظرف آب میگذاشتیم تا خوب خیس بخورد و نرم بشود و بعد تا خود مدرسه گوشهی لپمان نگه میداشتیم. اما حال صابونچی با من فرق داشت. با نگاهی کنجکاو پرسیدـ آخه وسط کار داشت کجا میرفت؟ـ نه، منظورم این بود که برگرده و بهم پشت کنه. مینا هم برگشت و روی شکم دراز کشید. با دستم باسن ژلهای و تپلش رو لرزوندم و کاندوم رو کشیدم سر معاملهام. خود دختره رو هم کشیدم لب تخت و چهاردست و پا گذاشتمش جلوم. حاجی، اگه بدونی چه قوس کمری داشت چه جور جلوم قنبل کرده بود باسنش رو گرفته بود بالا و آروم در جهت حرکت عقربههای ساعت میچرخوند. داشتم دیوونه میشدم. خط آلت تپلش از لای رونهاش معلوم بود، اما از همه بدتر سفیدیهای جای شورتش بود که آفتاب نخورده بود. آماده کرده بودم که بکنم توش. دیدم با کاندوم حال نمیده، بدون اینکه مینا بفهمه، درش آوردم. بیادبیه، معاملهام مثل فنر پرید بیرون، جون حاجی کسکش حروم زاده با انگشتهام لای تشکیلاتش رو باز کردم و با اون دستم کمرکش آلتم رو که حسابی سیخ شده بود، گرفتم. روش خم شدم و با دست دیگهام از زیر پستونهاش رو مالیدم . . .خود رضا که معلوم بود حساب تعداد دستهایش از دستش در رفته، به هیجان آمده بود. دنبال واژۀ مناسب میگشت تا رنگ و لعاب بیشتری به قصهاش بدهد. صورت صابونچی عرق کرده بود و گونههایش قرمز شده بود. کمی جلوتر، شانهی خاکیِ کنار جاده پهن شده بود و از پاییندست درهی کمعمق، سرشاخههای درختان سپیدار و گردو تا لب جاده رسیده بود. صابونچی با عجله اشاره کرد که نگه دارمـ باید برم دستشویی. همینجا بایست.ترمز زدم و جلوی یک نیسان آبیرنگ که گوشهای پارک کرده بود، نگه داشتم. هر سه از ماشین پیاده شدیم و کش و قوسی به خودمان دادیم. صابونچی عینک ذرهبینیاش را روی صندلی گذاشت و با دو انگشت جایی را که عینک روی بینیاش اثر گذاشته بود، مالید. وقتی کمر راست کرد، کتش را از تنش درآورد و با یک دست جلوی شلوارش نگه داشت. بعد، از داشبورد بطری صابون مایع را برداشت و بهسمت راهباریکهای حرکت کرد که از شانهی خاکی به پایین دره و به میان درختان میرفت. رضا داد زدـ حاجی، اون پایین رودخونه است. مواظب باش سُر نخوریصابونچی مکثی کرد و از همون دور با صدای بلند پرسیدـ راستی رضا، گفتی «بوی» دختره چه رنگی بود؟اتوبوس بزرگی که در حال سبقت از یک سواری بود، بوقزنان از کنارمان گذشت.ـ بوی دختره؟ـ نه، میگم «بو». «بوش» چه رنگی بود؟رضا تأملی کردـ آهان، مو؛ فکر میکنم موهاش خرمایی بود.صابونچی که گویا دیگر تصویر کاملی از دخترک بهدست آورده بود، با لبخند رضایت رو برگرداند و رفت. وقتی از نظر ناپدید شد، به رضا گفتمـ مگه مرض داری با این داستان آبکیات پیرمرد شصت ساله رو اذیت میکنی؟خندید و پک عمیقی به سیگارش زدـ اولاً، آبکی نه؛ آبدار ثانیاً، بذار خوش باشیم. مگه قیافهاش رو ندیدی چه شکلی شده بود؟ وقتی از ماشین پیاده شد، کیرش داشت شلوارش رو جر میداد و بیرون میزد.ـ هیسسسس، یواشتر.مرد فربه و پشمآلویی که با شلوار جین و زیرپیراهن رکابی آمده بود تا از پشت وانت زیرانداز و بساط چایاش را بردارد، نگاه چپ چپی به ما انداخت. ظاهراً «کیری» که رضا گفته بود، آن قدر بلند و کشدار بود که تا گوشش رسیده بود.ـ بواشتر بابا، این وانتیه شنید. حالا داستان کدوم جندهای رو تعریف میکردی؟ سمانه؟ـ آره، نفهمیدی داشتم سمانه جون رو براش تعریف میکردم؟ فقط اسمش رو عوض کردم که اگه یک روز حاجی کسکش حروم زاده باهاش رو در رو شد، نفهمه این همونهـ سمانه که نه برنزه است، نه چشماش سبزهـ حالا هرچی؛ فرض کن برنزه کرده و لنز سبز گذاشته. پوزخندی زدم و گفتمـ من چرا فرض کنم؟ تو داری با خیالاتش خودارضایی میکنی، خودت فرض کن. ولی خیالت رو راحت کنم . . . اون محاله به تو پا بده.ـ بالأخره پا میده. مگه من چهمه؟ـ اون سمانهای که من دیدم، به کمتر از مدیرعامل کارخونه و پسر مدیرعامل کارخونه راضی نمیشه. بیاد به تو بده که چی بشه؟ املاک بابات رو میدی بیمه کنه یا اون صابونپزخونهی درب و داغون اجدادیات رو که محل اسکان کارتنخوابهاست؟رضا یک «حالا میبینی» گفت و دوباره کش و قوسی به بدنش آمد. ملتمسانه ازش خواستمـ تو رو خدا داستانت رو تموم کن. دیگه رستوران درست و حسابی سر راه نمونده. نمیبینی نمیذاره جایی نگه دارم تا خالیبندیهات رو با جزئیات گوش بده؟ دیوونهاش کردی. فکر کنم بیچاره شقدرد گرفته. این قدر توی گوش این پیرمرد کُس کُس نگو.هنوز «کُس» دوم کاملاً از دهانم خارج نشده بود که چشمم به مرد وانتی خورد که این بار پیژامهی گلوگشادی پوشیده بود. مرد که با دختری شش هفت ساله برگشته بود و از پشت وانتش دو تا هندوانهی بزرگ زیر بغل زده بود، یک «نچ نچ» جانانه گفت و سلانه سلانه به سمت پایین دره بهراه افتاد. دخترک در جایش ایستاده بود و خیره به ما نگاه میکرد. مرد صدا زدـ بینا، بابا، بیا بریم.دخترک از جایش تکان نخورد. ـ مگه با تو نیستم بینا؟ راه بیفت.برگشتم توی ماشین و فندک و بستهی سیگارم را برداشتم. سیبی که صابونچی داده بود، هنوز زیر اهرم ترمزدستی بود. دو انگشتی برش داشتم و به آن سوی جاده پرتش کردم. دوباره پیش رضا برگشتم که به صندوق عقب تکیه داده بود و از هوای بهاری اردیبهشت لذت میبرد. پرسیدمـ صابونچی هنوز برنگشته؟ـ الآن پیداش میشه. حاجی کسکش حروم زاده همینطوریه. دستشویی رفتنش خیلی طول میکشه. وسواسیه. خودش میگه زنش وسواسیاش کرده. خوشم میآد سربهسرش میذارم.رضا را از نوجووانی میشناختم و میدانستم که این آزارهای کودکانه و بهقول خودش بیضرر را دوست دارد و از آن لذت میبرد؛ اما با صابونچی بهواسطه ی رضا و بهدلایل کاری آشنا شده بودم و سابقه ی آشناییمان به سه ماه نمیرسید. خبر داشتم که خانوادهی رضا و صابونچی از سالها قبل با هم کار میکردند، اما نمیدانستم که این گذشته به چقدر دور بازمیگرددـ خیلی وقته میشناسیش؟ـ پدربزرگش با پدربزرگم توی قزوین شریک بودند و کارگاه صابونسازی داشتند. اما پدرش آخوند بود. پدره وقتی شونزده ساله بود، کسب و کار اجدادیاش رو ول کرده بود و از قزوین رفته بود به قم تا درس طلبگی بخونه. همونجا هم تشکیل زندگی میده. خودش میگه پنج تا برادرند که پدرش برای همهشون در شونزده هفده سالگی از خونوادههای مذهبی خانم گرفته. بهجز این یکی که آخریشونه و مثل ما بیمهچی شده، بقیهی برادرها آخوند شدند.ـ خودش چند تا بچه داره؟ـ هیچ چی؛ بیچارهها بچهدار نشدند. حاجی کسکش حروم زاده خیلی تنهاست. بچه که نداره، با برادرها هم نمیسازه. البته حاج خانم همیشه باهاشه؛ حتی وقتی برای سرکشی به شعبهها از تهران بیرون میزنه، ولش نمیکنه و همراهش میره. این بار هم اتفاقی شد که نتونست بیاد. مثل اینکه برادرزاده یا خواهرزادهاش قرار بود بزاد.از سر کنجکاوی پرسیدمـ زنش چه شکلیه؟ پیره، جوونه، زشته، خوشگله؟رضا با بیتفاوتی شانهای بالا انداختـ نمیدونم، من همیشه فقط دماغش رو دیدهام که اون هم بهنظرم بزرگ و گوشتکوبی میاومد. به صداش میخورد از خود حاجی کسکش حروم زاده سندارتر باشه . . . نمیدونم.سیگار دومم هم پایان شده بود. از صندوق عقب بطری آب را برداشتم و کمی نوشیدم. از ظهر دو ساعتی گذشته بود؛ آب گرم شده بود و مزهی پلاستیک میداد. این پا و آن پا کردم. کمی دلشوره داشتمـ رضا، صابونچی هنوز برنگشته. برو دنبالش. عینکش رو هم نبرده؛ بدون عینک، به زور دو متریاش رو میبینه. میترسم بیفته، بلایی سرش بیاد.هنوز حرفم پایان نشده بود که دیدم مرد وانتی بههمرا یک پسر جوان از شیب راهباریکه بالا میآیند و چیزی را دنبال خودشان میکشند. هر دو خشمگین بودند و داد میزدند. رضا با وحشت گفتـ ببین، فکر کنم اون حاجیه که دارند میآرند.درست میگفت. هراسان به دنبالش دویدم. صابونچی با سر و صورت خاکی و خراشیده، بیرمق بود و اوضاع و احوال افتضاحی داشت. مرد وانتی نفسزنان او را جلو انداختـ این مرتیکه با شماست؟ـ درست حرف بزن چی شده؟ چرا حاجی کسکش حروم زاده اینطوریه؟صابونچی که در خود کز کرده بود، از درد بهآرامی مینالید و شانههایش میلرزید.ـ خفه. باید حدس میزدم با شما دو تا نرهخر باشه.مردک ظرف صابون مایع را به تخت سینهام کوبیدـ بگیرش، باز هم لازمتون میشه.رضا با عصبانیت غرید؟ـ گفتم درست صحبت کن چی شده مگه؟ حاجی کسکش حروم زاده تو حرف بزن؟ چرا اینطوری شدی؟ زمین خوردی؟مرد وانتی با پوزخند جواب دادـ بگو دیگه . . . بگو . . . وقتی دید پیرمرد روی زانوهایش نشسته و بیصدا اشک میریزد، با خشم غریدخوب بیصدا رفتم و از پشت سر گیرش انداختم. این کثافت لای بوتهها قایم شده بود و همینطور که از اون بالا داشت پر و پاچۀ خانم و بچههام رو توی رودخونه نگاه میکرد، تا زانو کشیده بود پایین و جق میزد دیوث بچهباز، نمیدونم اسم دختربچهی من رو از کجا یاد گرفته همینطور که با این صابونه میمالید، هی «بینا بینا» میکرد با گوشهای خودم شنیدم.به هر مشقتی بود، مردک و پسرش را راهی کردیم. رضا از صندوق آب آورد و در گوشهای مشغول تمیز کردن سر و صورت و لباسهای صابونچی شدیم. از هیچکداممان صدایی درنمیآمد. چشمهای صابونچی گویی در خلأ به نقطهای دور مینگریستند. فقط وقتی سوار اتومبیل میشدیم، بهزحمت شنیدم که گفت «برگردیم تهران». مرد وانتی دورتر ایستاده بود و با صورتی غضبناک زیرچشمی نگاهمان میکرد. خونم به جوش آمده بود. دلم میخواست خرخرهی رضا را بجوم. پیرمرد را در صندلی پشت نشاندیم تا کمی استراحت کند. رضا کنار من نشست. وقتی حرکت کردیم، مردک با مشت گرهکرده داد زدـ برو جقی، برو برای اون ننهی جندهات بزندیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم. با پایان قدرتی که داشتم، در چانهی رضا کوبیدم.نوشته sinaoo7
0 views
Date: January 14, 2020