آشپزخونه فضای کوچیکی داشت.لافت رو دوست داشتم اونقدر که این خونه ی نقلی برام نقل و نباتِ تعطیلات باشه…لافت بوی رباب رو داشت…به سبد حصیری نگاه کردم که پر از فلفل های قرمز خشک بود.باید جایی دور از چشم حمدان میذاشتمش وگرنه توی پایان شام هایی که نوبتش بود سر و کله ی تیکه های قرمزشون پیدا میشد…لبخند زدم….حمدان همیشه رنگ و لعاب قصه بود…حمدان، پسر خاله فقهیه ی تاریک .برادر رباب،همبازی پشت دیوار مشترک حیاط…****-اینجا چیکار میکنی؟حمدان بود.پسر همسایه.هشت سال ازم بزرگتر بود و موهاش رو از ته تراشیده بودند .از پشت حصیری که زیرش پناه گرفته بودم سرش معلوم بود که با موهای تراشیده برای من شش ساله، عجیب و آشنا بود_ها؟دنبالت میگردن….+بهشون نگو…خب؟بدون رد یا تایید نگاهم کرد.سرم رو به روی پاهام خم کردم و با غصه به پولک های باز شده ی مچ شلوارم خیره شدم و سعی کردم بیشتر پناه بگیرم.کر کر دمپایی های نصیر برادر بزرگترم بود که نزدیک میشد.حمدان به سمتش رفت-اینجا نیست نصیر …بیا راه تپه رو بگردیماحتمالا نصیر موافقت کرده بود که صدای پاها مشدد تند و دور شد.ریسه ی پولک هام باز شده بود چون مادر چنگ انداخته بود تا از تنم بیرون بکشتش.از پریروز خارش داشتم و پایان روز نشستن کلافه ام میکرد.به رباب که گفته بودم جلوی دهنمو گرفته بود و ترسیده گفته بودهیس…حق با رباب بود.واکنش مادر مسلما اینقدر کودکانه نبود…اگر حرفی از اونجا میزدم جوابش کم کم دو تا نیشگون و یه تودهنی بود لمس که جای خودش رو داشت و مهمتر اینکه حرف های بی حیایی ممنوع بود….(دخترها بی حیایی نکنن،پسرها به خلاف نمیرن.باید چَمشون رو گرفت)…خاله فقیهه که پارسال رباب رو میبرد پیش دایه اینو میگفت…،میگفت دخترها تو تنشون شیطان دارن.همونیکه مردها رو اسیرشون میکنه.باید رامش کرد تا اذیتش نکنن.شاید مردهام دارن.برای همین ختنه میشناما رباب بعد رفتن شیطان زیاد خوب راه نمیرفت و همیشه نزار بود وهر وقت پریود میشد از درد بیهوش ….خاله فقیه میگفت یه بچه که بیاره درست میشه .رباب حتی توی پونزده سالگیش که شوهر کرد و باهاش رفت لافت و مادر براش یه برقع پولک نقش زد،رنگش با سرخاب هم سرخ نشدشونزده سالش بود که تو سرنوشت شیشه ایش مادر شد و شکست…حمید برادر کوچکترش سرش رو کوبیده بود به درخت لیموی حیاط و عکس رباب برای خاله فقیهه عزیز شدحمدان که خودشو رسونده بود گفته بود خاله فقیهه باید جواب خدا رو بده و عموناصر ذکر لا الله الا اللهی نصیب خشم و غم درونش میکرد..پدر دست روی شونه اش میذاشت و دلداریش میدادپدرم مالک چندتا لنج بود که برای دهستان کوچیک ما چیز کمی نبود.من تک دخترش با فاصله ی سنی زیادی از بزرگترین برادرم بودم…مادر اهل همین جا بود . زیر همین آفتاب پا گرفته بود و هنر سوزن موروثی از مادرشو خرج لباس های دخترش میکرد…نصیر و نعیم و نعمان قبل از من تو سینه اش پناه گرفته بودند.نعمان نفت خونده بود و گچساران موندگار شده بود.نعیم هم به تازگی بعد دانشجویی ، عاشق شده بود و نصیر مدرسه میرفت.اون روز بی طاقت از خارش، دستمو به زیر کش شلوارم برده بودم و حریصانه میخاروندم.از سوزشش به جلو خم شدم اما انگار که تسکینی پیدا کرده باشم ادامه میدادم…باز شدن در و شیون مادر و آوار شدنش روی سرم پشت هم اتفاق افتادنمیدونم چی برداشت کرده بود اما دستمو با خشونت بیرون کشید و تن نحیفمو حبس دست هاش کرد و سیلی ها و نفرین هاشو حواله ی اجداد مشترکمون-داغت رو ببینمهنوز که هنوزه لحن کلامشو یادم نمیره که با ناله داغم رو میخواست…حق داشت…نقره داغ هم شدم…بین شیون هاش بی حال شده بود و من ترسیده و تحقیر شده به سمت خونه ی خاله فقیه دویده بودم و به حمدان گفته بودم که مادرم مردهو بعد دویدنش به سمت خونه تو حیاط پشت حصیر و سبدهای خرما پناه گرفته بودم…یک ساعت بعد نسخه ام پیچیده شد.مادر برافروخته و زار با خاله فقیهه مشورت کرد و نتیجه اش این شد(باید زودتر اینکار رو میکردیم)…مادر پیدام کرد و وقایع بعدی خماری سیلی و کشیده شدن توی کوچه هابود…و بعد درِ زنگ زده و رنگ ریخته ی خونه ی پیرزنی که برخلاف بوی گول زنک ماهی و برگ های تمبرهندی گوشه ی حیاط،گوشه ی تاریکی داشت که تیغه ی تیزی برای جنگ با شیاطین توش مخفی بودوقتی شلوارک زردم رو پایین میکشیدند،خاطره ی پولک های خورشیدِ دست های مادرم خاموش شد.وقتی جیغم با دست های خاله فقیهه مهارشد ،بوی دستهایی که خرماهای شیرین لای نون به خوردم میداد، به خون رسید.وقتی با چشم های وحشتزده به عرق های پیشونی مادر نگاه میکردم که سعی در مهار دست هام داشت و با چشمهاش بهم التماس میکرد که تن بدم،فهمیدم جهل میتونه مثل چشم های نامطمئنی باشه که شب تا صبح برات بیدار میمونند تا تبت پایین بیاد ….همینقدر نزدیک و دوست داشتنی … .وقتی پچ پچ های پیرزن و سوت کشیدن سین های لای دندونیش به گوشم واضح شد، به اسم خدا ،دختر بودنمو تطهیر کردند…و شیطان نه جایی بین پاهای من که میسوخت ،وحشت و درد میشد ؛که بین صدای مادر بود که بهم میگفتچیزی نیست****+گلبو…به سمت حمدان برگشتم.صورت آفتاب سوخته اش با موهای یک سانتی و لبخند یک دست سفیدش نقطه ی زیبایی برای تمرکز بود؛اما نگاه اون چیزی رو میدید که چشم هاش رو نگران میکرد.به سرعت به سمتم اومد و بازوهامو تو دست گرفت-چقدر عرق کردی…حالت خوبه؟و با غر ادامه دادمن نمیفهمم چرا این موقع سال میایم اینجاگیج بودم.به حصیر و فلفل ها نگاهی کردم و باز به سمت حمدان برگشتم…سعی کردم تاب موهام رو به پشت ببرم.باز هم آشفته ی داستانی بودم که هزاربار بهش غلبه کرده بودم ولی اون هم زخم های خودش رو میزد.نمیخواستم دردم باز سهم حمدان باشه…ازش فاصله گرفتم و یقه ی پیراهن زرد پاستلی ام رو مرتب کردم.با این کارم عسلی هاش پرتردیدتر نگاهم کردند.نیاز به یه سپر قوی داشتم.مثل حواس پرتی…_خوبم حمدان…لبخند زدم و ادامه دادماما حواست باشه …وصله ای که تن هوا چسبوندی باعث نمیشه شهرگردی امشب رو چشم پوشی کنمابه شوخی طلبکار نگاهش کردم.نامطمئن نگاهم میکرد ولی دلم رو نشکست و به بازیم تن داد.دستشو به کابینت بند کرد و خوش ژست به سمتم خم شد+این پیرهن سفیدی که برات پوشیدم چی؟بلند خندیدم.مستانه.با اغراق._حتی جینت هم امتیاز نمیگیرهبا شیطنت نگاهم کرد و پرسید+درش بیارم چی؟به ژست یه خریدار گردن کج کردم و نگاهی به سرتاپاش انداختم با شیطنت نچ گفتم که به خندهای بم مردونه اش منجر شدبیشتر از این در توانم نبود…رو گردوندم و سمت انتهایی ترین کابینت رفتم .بی حواس سبد فلفل ها رو توش گذاشتم و درش رو بستمبغلم کرد.از پشت سر …سرش به موهام رسوند و موهام رو بوسید.دستهاش به زیر چاک بلند پیرهن ساحلیم رفتند.ذهنم دور از دسترسش بود….دورترها….بین خواب آشفته ی ظهرم از بازی با رباب و صدف ها و مرجان های سوغات پدر و دست دایه که رباب رو کشید و به قبر سفیدش توی لافت برده بود و من با گریه زاری از خواب پریده بودم…روی گردنم دم گرفت و آروم و کشدار بوسید…چپ دست بود و به خنده میگفت چاک پیراهن هاتو روی پای چپت بنداز تا کارم آسون باشه….دستش که به قوس صاف بین پاهام رسید لرزیدم.بی اراده منقبض شدم+شورت پوشیدی؟نفس گرفتم تا صدام نلرزه….-هوم+چرا؟مگه قرار نبود نپوشی؟قبل خواب بهت گفتماقرار بود…خیلی قرارها داشتیم که از خواب عصر بیدار نشده بودند***حمدان هم نفت خونده بود.گل پسر خاله فقیهه و دایی ناصر، موفق بود.باهوش و پرتلاش .یه هاله ی عجیب دورش داشت که از همون کودکی احاطه اش رو به محیط نشون میداد،دور از ذهن نبود که موفق و سرشناس بشه.توی یه ظهر تابستونی دیدمش که از ماشینش توی کوچه پیاده شد.لبخند زد و سر تکون داد من اما رو گرفتم و نفس زنان به خونه رفتم…هفته ی بعد من شیرینی خورده ی حمدان بودمو اون در پی تدارک جاگیر شدنمون توی بندرعباس،ده ساعت دورتر از خونه ی فعلیم.ماه بعد من عروس حمدان بودم و جز شب خواستگاری که گفته بودبهم اعتماد کن.من مثل بادگیرهای لافت محکم و خنک دوستت دارمندیده بودمششب اول اونقدر استرس داشتم که اگر روی کاناپه ها جاگیر نشده بودم حتما نقش زمین میشدم.چیدمان راحت و رنگ های خنثی آپارتمان حمدان که دور از خونه ی نه دمُده اما سنتی ما بود،و مرد کت و شلوارپوشی که برام برادر رباب بود ،تازگی داشت….اما چیزی که منو به وحشت وامیداشت ،گنگی یه دختر هفده ساله نبود…ترس من از نداشته هام بود…..چیزهایی مثل گلبرگ های کنده شدهمثل پرپر شده های یه گلبوشبی که با نوازش بهم پیچید من در حال خفگی بودمدست هاش که شرتم رو پایین میکشید چشم هام رو بستم.نه از حیا ،بلکه از شرمازم خواسته بود چشمهامو باز کنم و وقتی امتناع کردم و با بغض رد کرده بودم، چراغ رو روشن کرده بود…حس بدی داشتم .به التماس خواسته بودم تا چراغ رو خاموش کنه تا که زشتی ها رو نبینه…زخم نافرم جوش خورده و گوشت های اضافه منتهی به واژن …اونقدر از کاربرد کلمه ی زشت شُکه بود که فقط محکم بغلم کرده بود و گفته بود چیزی نیست..هیچ چیز زشتی نیستو من از شدت گریه زاری سکسکه میکردمچه صبور بود حمدان..شبهای زیادی عشق بازی محتاط ما مهمون مهتاب بود تا من جسارت روبرو شدن با خودِ مادام العمرم پیدا کنم..وقتی توی نور چراغ های روشن رد تیغ دایه رو بوسید،و گفت براش شیرینند،حس کردم جوونه زدم..برای حال خوبم درس خوندم .مشاوره گرفتم و تنبیه شدماینکه حتی اگر اگر سهوا ردی از ذهنیتم به کلامم راه پیدا میکرد،به کام حمدان تنبیه میشدم…شرت نپوش و نگاهش کنتبِ انگاره ی زشت من از خودم گاهی سرک میکشید…معمولا تو دوران منس…مثل مَد دریا بالا و پایین میرفت و من رو از خودم متنفر میکرد.یک روز راضی و روز بعد عاصیاین روز ها هم استرس عکس برداری های پیش روم و بازخوردهای احتمالی پروژه ای که داشتم حالم رو بد میکرد و مثل یه موج ،دلشوره های کهنه رو با خودش به ساحل میاورد****+ببینم گلبو،تو اینو میپوشیش که منو اذیت کنی؟منظورش به چاک سمت راست پیراهن بود…+اون از شورت این از این…دریغ از یه ذره هنر و تقارنهنر خونده بودم…شیراز.حمدان امکان جابه جایی نداشت ولی مثل همون مناره های خنک ،شکوهِ روزهام موند…حمایتم کرد.روزهایی که بهانه گیر بودم ساعت ها برام حرف میزد،و حتی روزهای دردناک پریود خودش رو میرسوند و ساناز،دوست صمیمی روزهام ادعا داشت که حمدان هیچوقت وقت شناس نیستاما حمدان رابین هود قصه های من بود،سربزنگاه و به موقع میرسیدتو بغلش تابم داد+نمیگی چی شده؟چرا ساکتی؟دلنگرونتم…_خواب رباب رو دیدم…رباب و اون روزهای زشتازم فاصله گرفت و مکث کرد.پشت بهش به پنجره خیره بودم.میدونستم چقدر رباب براش عزیزه حتی گاهی این ایده به ذهنم میرسید که من برای حمدان ربابی هستم که نجاتش داده …ولی مطمئن بودم حمدان برای من عشق خالصه…یه ناجی کلاسیکبرگشتم و به خورشیدهای همیشه نگرانش لبخند زدم.به نرمی براش زمزمه کردم_نگران نباش…من تک کفه ی یه صدفِ شکسته هستم حمدان.گاهی یاد آشوب دریا و شکستنم میکنم…امااز بین یقه ی نیمه باز کج شده اش بوسه ای به سینه اش زدم .اشک هام چکید. آروم لب زدم_اما امنِ ساحل توام نه گمشده ی دریا…محکم بغلم کرد چندثانیه مکث کرد و من فین فین کنان ساحل سینه هاش رو نفس کشیدم…با صدای آروم مثل من لب زد+اینا رو گفتی که تنبیه نشی؟…اصلا چیزی به پایین تنه ات بند نمیکنی که همیشه تو معرض دیدت باشهبا چشم های گرد شده به شوخی عجیبش میون ابراز احساسات صادقانه ام،سربلند کردم ….به چشم های گرمش خیره شدم که غمگین اما مطمئن نگاهم میکرد…خب …پس جنگ بودابروی چپم رو بالا انداختم-میدونی که ساناز این هفته میاد تا عکس برداری کنیم ؟منتظر نگاهم میکرد.دستمو بند دکمه ی دومش که باز بود کردم و ادامه دادم_بعدش میریم تا کنارک و روستاهای اطراف برای کارها…ساناز قول داده دریم کچر درست کنه و به جاش سلمه کوچولو براش یه دستنبد سوزن دوزی کنه+خب؟_احتمالا بیست روزی نیستم…ارکید هم قول داده خودشو برسونه…شاید یه سر تا شیراز رفتیم+الان اینا رو گفتی که خیالم از جا و مکانت راحت باشه؟سرم رو بلند کردم.بهش اغواگر لبخند زدم..همچنان شوخ و با اخم نگاهم میکرد…دست هام به سمت دکمه ی شلوارش رفت_گفتم که خودت در نظر بگیری چقدر وقت کمه…وقت شناس باشی و کار ناتمومتو شروع کنینوشته ارکیده ی برفی
0 views
Date: November 25, 2018