طعم تلخ خوشبختی (3)

0 views
0%

…قسمت قبلبخش سومآروم از رو میز میام پایین و تکیه میدم به دیوار و سعی میکنم خودمو کنترل کنم .از عصبانیت دستام میلرزید . بی درنگ به سمت آشپزخونه میرم و دنبال کارد میگردم . با زحمت یه چاقوی میوه خوری پیدا میکنم و دوباره میام پشت همون در. میرم بالای میز و میبینم شهره به صورت داگ استایل قرار گرفته و اون مرتیکه که اسمش حامد بود داره آماده میشه که بکنه تو کسش. جفتشون پشتشون به من بود . از رو میز اومدم پایین و اینبار خون جلو چشامو گرفته بود. دوست داشتم بهترین تصمیمو بگیرم ولی نمیتونستم. ضربان قلبم بالا رفته بود و عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود. چاقو رو گذاشتم زمین و همون چوب رو برداشتم .آروم درو باز کردم به خاطر صداهایی که شهره ازش سر میداد متوجه ورودم نشدند. با چوبی که تو دستم بود تقریبا محکم زدم پشت سر حامد .حتی فرصت نکرد ببینه کی بوده و افتاد رو زمین.قبل از اینکه شهره متوجه ماجرا بشه اونم بیهوش کردم. اولش فکر کردم مردن ولی نبضشون میزد . رفتم چاقو رو برداشتم و خواستم گلو حامد رو پاره کنم . چند بار چاقو رو بردم نزدیک شاهرگش ولی دستام میلرزید.نه من اینکاره نبودم .چاقورو پرت کردم سمت دیوار و بی اختیار گریم گرفت . دیوونه شده بودم. رفتم بیرون و از ماشینم پیپ و توتونم رو اووردم . یه نگاه به کوچه انداختم که دیدم پرنده هم پر نمیزنه. یه طناب تو ایوون بود که واسه خشک کردن لباسا ازش استفاده میکردند. بازش کردم و رفتم تو خونه. دو تا صندلی از آشپزخونه بردم تو اتاق خواب و اول اون مرتیکه رو محکم بستم و رفتم که شهره رو ببندم .عریان بودنش اذیتم کرد. شهره رو فقط تو تختم عریان دیده بودم . به خاطر حرمت عشقمون که دیگه چیزی ازش نمونده بود لباساشو تنش کردم و بستمش به صندلی. تکیه دادم به دیوار و پیپم رو روشن کردم و پشت سر هم کام میگرفتم. توتونش تموم میشد دوباره پر میکردم و دودشو با عصبانیت میدادم بیرون. به این فکر میکردم که باید چکار کنم. تحمل نگاه کردنشونو نداشتم از اتاق زدم بیرون. دهنم خشک شده بود هوس چای کردم و رفتم آشپزخونه زیر کتری رو روشن کردم و رو صندلی خیره شدم به کتری تا آبش جوش بیاد . با کشیدن پیپ یه کم آروم شدم و آرامشم بی اختیار منو برد به گذشته .گذشته ی دور .یاد بچگی هام که خیلی ارج به درجم میزاشتند. یاد اون لحظه هایی که همیشه خوشحال بودم و اگه مشکلی برام پیش میومد پدرم مثل کوه پشتم بود و حلش میکرد. دلم میخواست شمارشو بگیرم و ازش کمک بخوام ولی این مشکلو باید خودم تنهایی حل میکردم.یا باید میکشتمشون و یا باید بی خیالشون میشدم. هیچ راه سومی به فکرم نمیرسید. صدای جوشیدن آب منو به خودم میاره و دنبال چای خشک میگردم تا دم کنم.اه لعنتی پس کجاست این چایی خشک…تو اینم که نیست .اینجا هم که نیست…چقدر من خنگم همش جلو روم روی کابینت بوده اونوقت من همش دارم کابینتای آشپزخونرو میریزم بهم. حالا قوری کجاست؟ آهان اینجاست … چای رو دم کردم و پنج دقیقه منتظر موندمیه لیوان چای واسه خودم میریزم و منتظرم که سرد بشه تا بخورم. رو صندلی میشینم و خیره میشم به چای که نا خود آگاه گذشته واسم مرور میشه…آقا آرش چاییتون سرد شد_ممنونم الناز خانوم الان میخورم دستتون درد نکنه_خواهش میکنمدر حال خوردن چای به مانیتور نگاه میکنم و حسابهای مشتری ها رو وارد میکنم. خدا رو شکر این ماه با اینکه بازار زیاد چنگی به دل نمیزد سود خوبی داشتیم._آقای عرفانی خسته نباشید ._شما هم خسته نباشید .با سه نفرتونم فردا دیر نیاید ها_خیالتون راحت. فردا ساعت نه اینجاییم. خداحافظخیلی دوست داشتند خودشونو واسه من لوس کنند تا بهشون توجه کنم .ولی من فقط دلم پیش الناز بودمثل همیشه الناز ازون سه نفر دیر تر تعطیل میکرد . ما هم به عنوان اضافه کاری واسش حساب میکردیم . از دستم ناراحت بود که جلو اون سه نفر ضایش کرده بودم با هزار زحمت بخشیده بودم و دیگه به اسم کوچیک صدام نمیزد.وقتی میگفت آقا آرش قند تو دلم آب میشد . دیگه باید میگفتم که چه حسی نسبت بهش دارم. الان هم بهترین موقع بود چون پدرم نبود._الناز خانوم_جانم آقا آرش امری داشتید؟_اِ .. اِ .. اِ_چی؟_اون کار قرمزه کد 508 چقدر ازش مونده؟_چهار تا . کار خوبیه به نظرم برو بازم ازش بیار تا تولیدی تموم نکرده_باشه .راستی اِ.. اِ .. اِ_چیه ؟ چرا اینقد اِ اِ اِ میکنید_هییییچی . میخواستم بگم …_چی میخواستید بگید؟_میخواستم بگم .. ازون کد 504 هم داریم ؟_کدوم مدلو میگید؟_بابا همون سارافون بلند سنگ دوزیه که پشتش حریر کار شده_وا اون مدل که دو هفته پیش تموم شد . حواستون کجاست خودتون کلی دنبالش گشتید. هیچ تولیدی نداشت. آهان . یادم نبود خب . خب؟خب چی؟_هیچی دیگه . یه مشتری اومد ببینید چی میخواد؟لعنت به من چرا لکنت زبون گرفتم. یه کلوم بهش بگو دیگه . بزار این مشتریه بره این دفعه حتما بهش میگم. الناز خانومبله_راستش . راستش . چطوری بگم ؟_آقا آرش راحت باش .بگوبا همه وجودم تمرکز میکنم و چشمامو میبندم_الناز خانوم من به شما علاقه مند شدم_رررراستش شوکه شدم .اصلا انتظار این حرف رو نداشتم… من دیگه باید برم .ببخشید_میرسونمتون_نه مزاحمتون نمیشم .با اتوبوس میرم_ناراحت شدی؟ ببخشید اگه ناراحتتون کردم_نه اینطور نیست. خب من دیگه میرم . فردا یه ساعت دیر تر میام . ببخشید . خدا حافظ_خدا حافظاز برخوردش ناراحت شدم و حس کردم خودمو کوچیک کردم . اما خوشحال بودم چون بلاخره احساسمو بهش گفتم. حالا فقط مونده بود بفهمم آیا اونم منو دوست داره یا نه؟فرداش همش منتظر بودم بیاد . دلم براش تنگ شده بود همه نگاهم به ساعت بود .بابام متوجه بی قراریم شده بود و گفت_چته پسر_ه ه ه هیچی بابا_یه چیزیت هست _نه پدر جون من فقط یه کم سرم درد میکنه بهونه نیار .یادت که نرفته امروز باید بری سه راه جمهوری نه یادمه . میرم .تا نیم ساعت دیگه میرم_کارت تموم شد برو کوچه برلن یه صورت دادم به تولیدی… اونم بگیر بیار_چشم پدر جون_واسه چی وایسادی برو دیگه ظهر شد_باشه باشه من رفتمگندت بزنن شانس. چرا الناز اینقدر دیر کرد ؟ کاش میدیدمش اول صبحی انرژی میگرفتمبعد از سرزدن به ده تا تولیدی و خرید از بعضی هاشون دو تا کیسه بزرگ بار موتورم کردم و تا رسیدم فروشگاه ساعت سه شده بود ._سلام پدر . دو تا مدل توپ آوردم که میترکونه_سلام .این چه لحن صحبت کردنه. مگه نگفتم سنگین باش_ببخشید . من برم یه چیزی بخورم که مردم از گشنگی_صد بار بهت گفتم گشنه نمون همونجا میرفتی یه غذاخوری نهارتو میخوردی_مگه میشه دستپخت مادر رو بزارم تو یخچال بمونه. تازه اگه به خاطر من نبود محال بود مادر واسه شما هم غذا بزاره . اون وقت مجبور بودی بری همون غذا خوری_باشه پدر . کچلم کردی با این مادر مادر گفتنت. سهم تو رو گرم نکردم برو گرم کن بخور بیا ببینم چی گرفتی؟کل فروشگاهو یه نگا میندازم میبینم خبری از الناز نیست . تند تند غذامو میخورم و میام روبرو میز یکی از فروشنده ها_خانوم اکبری الناز خانوم نیومده؟_نه نیومده_چرا_نمیدونممتوجه حسودیش میشم و دیگه حرف زدنو باهاش ادامه نمیدم. میرم پیش پدرم که مشغول جمع زدن فاکتور هاست و وارد کردن اون تو دفتر کل._بابا جون شونصد هزار تومن دادم نرم افزار حساب داری تا از شر این دفتر قلم راحت بشی_اولا شونصد دیگه کدومه؟ ثانیا من به اینا هیچ اعتمادی ندارم نمیخوام حسابام رو هوا باشه_رو هوا کدومه عزیز من . علم پیشرفت کرده .با کامپیوتر هم دقیق تره و هم راحت تر_برو باباجون .من با همین دفتر دسک سی ساله دارم کار میکنم و خیلی هم ازش راضی ام._ما که حریف تو نشدیم. باشه پدر .شما همون سنتی کار کن . منم با تکنولوژی روز میرم جلو. راستی الناز نیومده؟از بالای عینکش با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه_الناز؟ منظورت خانوم حسین پوره ؟ خودمونی شدی_راستش فامیلیش سخت بود با اسم کوچیک صداش میکم_نه نیومده . زنگ زد گفت امروز نمیام_چرا؟_پسر جون چکار به این کارا داری . برو بسته هارو باز کن تا چروک نشده._چشم بابا. الان میرم.یه کم خجالت کشیدم و نگاه متعجب پدرم اذیتم میکرد.فردای اون روز که الناز اومد انگار روم نمیشد باهاش حرف بزنم و اونم دیگه به من نگاه نمیکرد. همش منتظر بودم آخر وقت بشه و واسه نیم ساعت باهاش تنها بشم. پدرم معمولا ظهر میرفت خونه . و فروشنده ها ساعت هشت تعطیل میکردند.الناز هم نیم ساعت بعد از اونا میرفت . خودمم که ساعت نه در مغازه رو میبستم.با خدا حافظی اون سه نفر خوشحال شدم و رفتم سمت الناز_دیروز کجا بودی؟_یه کار اداری داشتم نتونستم بیام .باباتون در جریانه چرا بهم نگاه نمیکنی؟آروم سرش رو بالا میاره .با دیدن صورت معصومش و چهره خوشگلش بیشتر عاشقش میشمنمیگی دلم برات تنگ میشه . چرا بهم نگفتی که نمیای؟_راستش قرار بود بیام اما کارم طول کشید_ایراد نداره ولی نگرانت شدم. اگه خواستی نیای قبلش بهم بگو تا چشم انتظارت نباشم_چشم_چرا اینقدر استرس داری ؟_من ؟ نه . استرس ندارم_چرا داری_اینطور نیست_راستش از دیروز تا حالا همش منتظر این لحظه بودم تا باهات تنها باشم_بیبین آقا آرش من ازتون خواهش میکنم قضیه دیروز رو فراموش کنید .ما نمیتونیم با هم باشیم میشه بپرسم چرا به این نتیجه رسیدی که باید بیخیال بشمشما اصلا از وضعیت من با خبر نیستی._خب با خبر میشم .یعنی کم کم شما بهم میگیداضطراب تو وجودش موج میزد و منم کنجکاو شده بودم که منظورش چی بوده از اینکه گفته شما از وضعیت من با خبر نیستی. خیلی مصمم بهش گفتم_میخوام راجع به شما با خونوادم صحبت کنم_نه_چرا ؟_آخه . آخه…_آخه چی؟_باید بیشتر با هم حرف بزنیم . و با اخلاقت آشنا بشمخدا رو شکر میکردم که جوابش منفی نبود و قرار شد یه رابطه دوستی مخفیانه برقرار کنیم.یه ماه ازین رابطه میگذشت و ما روزهای تعطیل با هم بودیم و همه جا با هم میرفتیم. همیشه دستامون تو دست هم بود و روزهای کاری اصلا تابلو نمیکردیم. یه روز آخر وقت که مثل همیشه دوباره تنها شده بودیم و خیلی معمولی گرم صحبت بودیم تو چشمای الناز یه شوق خاص وصف ناپذیری دیدم .دیگه وقتش شده بود که بره و داشت این دست اون دست میکرد.رفت سمت جعبه فیوز و چراق هارو خاموش کرد و تو اون تاریکی گفت آرش میشه خواهش کنم یه لحظه در رو ببندی.من که شوکه بودم بایه ترس همراه با شوق درا رو بستم و به سمت الناز اومدم و گفتم_قضیه چیه ؟_میخوام سورپرایزت کنم_با چراقای خاموش؟_آرهبا نور کمی که از خیابون تو مغازه میومد نمیتونستم واضح ببینمش . دستمو گرفت و برد یه گوشه که بیرون پیدا نباشه. روبرو هم وایساده بودیم. قدش تا چونه من بود . دستاشو دور گردنم حلقه کرد و کمی از وزنشو من متحمل میشدم_آرش عزیزم من خیلی دوستت دارم_منم همینطورروسریش از سرش افتاده بود و برای اولین بار موهاشو دیدم. هلم داد به سمت دیوار و لباشو نزدیک صورتم کرد و چشماشو بست . چشمام به تاریکی عادت کرده بود و میتونستیم کمو بیش همو ببینیم. تا حالا اینقدر بهم نزدیک نشده بودیم. منتظر بود من لبامو بچسبونم رو لبش اما من به خاطر تجربه اولم و شوکه بودنم اینکارو نکردم. وقتی خودش دیگه طاقت نیاورد و لباشو گذاشت رو لبام انگار تازه متولد شدم. خشک و بی حرکت بودم .اما وقتی لبام خیس شد و با زبونش زبونم رو قلقلک میداد از گیجی درومدم و دستامو دور کمرش قلاب کردم و فشارش دادم سمت خودم.در حال پیچ و تاب خوردن لبامون از هم جدا نمیشد .شهوت داشت کنترل اوضاع رو به دست میگرفت که ترسیدم و خودمو ازش جدا کردم._وای الناز په حالی داد_عزیزم چرا کنار کشیدی ؟دوباره به سمتم اومد و دو تا از دکمه های بالایی پیرهنمو باز کرد ورو سینمو ماساژمیداد_آرش همیشه دوست داشتم موهای سینتو لمس کنم._همیشه؟_آره . اولین باری که دیدمت عاشق موهای سینت شدم و دوست داشتم دستمو روش بکشمدیگه تموم دکمه های پیرهنمو باز کرده بود و با دستای لطیفش بالا تنم رو ماساژمیداد.حس شهوتم بیدار شده بود و به همین خاطر کیرم داشت بزرگ و سفت میشد واز رو شلوار مشخص میشد. خودشو که بهم میچسبوند تابلو بود که شق کردم. منم دوست داشتم مانتو شو در بیارم و با سینه هاش بازی کنم اما هنوز روم نمیشد.الناز دیگه خسته شد و ناراحت از اینکه من کاری نمیکم. جلوم زانو زد و کمربندمو باز کرد . شلوار و شرتمو تا نصفه کشید پایین و بی درنگ کیرمو کرد تو دهنش.ترس لذت خجالت کنجکاوی و از همه بیشتر تعجب احساساتی بودند که اون موقع به من دست داد. کمرویی رو گذاشتم کنار و النازو بلند کردم و دونه دونه لباساشو در آوردم . برای اولین بار که سینه هاشو تو دستم گرفتم خیلی خوشم اومد و مشغول خوردنشون شدم._آرش .آرش جوونم . من خسته شدم از بس سر پا وایسادم._الان حلش میکنم عزیزمیه فرش کوچیک داشتیم که همیشه پدرم روش نماز میخوند . میخواستم اونو بیارم بندازم زیرمون که پشیمون شدم و رفتم یه پتو که از وقتی یادم میاد تو مغازه بوده آوردم و پهن کردم زیرمون.دراز کشیدم و الناز هم نشست رو شکمم. با سینه هاش ور میرفتم که خودشو میکشید عقب جوری که کیرم به صورت افقی رو کسش بود. دائم خودش رو تکون میداد و با جا به جا شدن کیرم رو کسش لذت میبرد. اما من از این کار لذتی نمیبردم و بیشتر با سینه هاش بازی میکردم.چشماش بسته بود بی صدا فریاد میکشید و دیگه طاقت نیاورد.بلند شد و کیرمو کرد تو دهنش و سرشو حسابی خیس کرد . و دوباره همون حالت ولی کیرمو عمودی نگه داشت. به خیال اینک الان میخواد با کون بشینه روش فقط تماشا میکردم . دیدم سر کیرمو گذاشت رو کسش و آروم داره میشینه_الناز حواست هست؟ چیکار میکنی؟_جوووونم .آره عشقم حواسم هستیه دفعه رو کیرم نشت و داغ شدم . ترسیدم همش منتظر بودم الان که بلند بشه کیرم خونیه . اما خبری نبود و الناز با لذت رو کیرم مانور میداد. از روم بلند شد و کنارم دراز کشید. ازم خواست که برم روش. من که تجربه اولم بود و هنوز باورم نمیشد مثل غلام حلقه به گوش مطیعش بودم. سینه هاش تو دستام و کیرمم تا آخر تو کسش عقب جلو میشد. دیگه طاقت نیاوردم و آبم رو ریختم رو شکمش.اون شب تموم شد و من النازو با موتورم رسوندم خونشون و هیچ سوالی هم ازش نپرسیدم. اما از لذتی که برده بودم راضی بودم. فکر و خیال ناجور به سرم زده بود. همش فکر میکردم که الناز دختر خرابیه .فرداش دوباره آخر وقت با هم تنها شدیم…_الناز؟_جانم_نمیخوای توضیح بدی؟_چیو؟_قضیه دیشب رو._چه توضیحی میخوای؟_بکارتت؟ من فکر میکردم تو دختری_بهت گفتم از وضعیت من بی خبری ولی گوش ندادی و اصرار به شروع رابطمون داشتی_منظور من از رابطه با تو سکس نبود._بلاخره که به اینجا میکشید ولی من دوست داشتم شرعی و قانونی باشه. حالا جواب سوالمو بده؟چی بگم ؟_یعنی چی چی بگم؟ چرا پرده نداشتی؟_خیلی زود تر از این باید بهت میگفتم ولی نتونستم. راستش من یه ازدواج نا موفق داشتم. زندگی مشترکم به شیش ماه نکشید و از شوهر سابقم جدا شدم. پدرتون در جریانه که من مطلقم . اولش فکر میکردم شما هم میدونی ولی اینطور که معلوم شد آقای عرفانی چیزی به شما نگفته.مثل یخ وا رفتم. ناراحت بودم چون بهم نگفته بود طلاق گرفته و خوشحال بودم چون فکرم در موردش اشتباه بود.در موردش تحقیق کردم و متوجه شدم به خاطر اعتیاد شوهرش خونوادش سریع طلاقشو گرفتند و خودش داره کار میکنه تا خرجش گردن باباش نباشه.مهرش به دلم بیشتر نشست و ازون به بعد وقت گیر میاوردیم سکس میکردیم.تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم که با الناز ازدواج کنم. مادرم اولش کلی ذوق کرد ولی وقتی الناز رو شناخت خیلی مخالفت کرد. اما من پا فشاری میکردم. پدرم هم پشت مادرم بود و الناز رو از اونجا اخراج کرد . البته معرفیش کرد به یکی از همکاران تا اونجا مشغول باشه.با دور شدن من و الناز از هم دیگه رابطمون رو به سردی میرفت. الناز هم چون میدونست خوانوادم شدیدا مخالف هستند زیاد موافق نبود. اما من اونو دوست داشتم. ولی به خاطر مادرم که همه چیزم بود کوتاه اومدم.روزی که پدرم خبر ازدواج النا رو بهم داد دیگه ازش قطع امید کردم و سعی بر اینکه فراموشش کنم.چند ماه بعد سر میز شام پدرم با مادرم بحث ازدواج منو پیش کشیدن. ولی من زید اهمییت ندادم. مادرم مدام تو گوشم میخوند یه دختر واسط نشون کردم پنجه آفتاب. خانوم و خوشگل . اوایل به حرفش گوش نمیدادم ولی دیگه داشت قسمم میداد و چند باری هم گریه زاری کرد. منم که طاقت اشکاشو نداشتم گفتم حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت کیه ؟_بهم قول بده نه نگی_حالا شما بگو_آشناست .غریبه نیست_خب بگو کیه؟ شهره .دختر خاله زهرات_شهره؟ ما که هم سنیم_ایراد نداره . مگه اون زنه که میخواستی بگیریش هم سنت نبود؟از کنایش یه کم ناراحت شدم ولی داشتم به شهره فکر میکردم و خودمو با اون تصور میکردم که مادرم گفت_چیه هوایی شدی؟_من ؟ نه داشتم به یه موضوع دیگه فکر میکردم_آره جون عمت . زنگ بزنم واسه آخر هفته قرار خواستگاری رو بزارم؟_بزار فکر کنم؟_دیگه فکر کردن نداره . دست بجنبون شهره خواستگار زیاد دارهبابام که این حرفو شنید گفت اگه بدونن آرش میخواد بیاد خواستگاری دخترشون از خوشحالی دیوونه میشن. مادرمم چیزی نگفت ولی معلوم بود حرف بابامو تایید کرده.زیاد با شهره برخوردی نداشتم .فقط در حد ماهی یه بار اونم تو مهمونی های خونوادگی. ولی ازش خوشم میومد.به مادرم گفتم و قرار خواستگاری رو گذاشت….با صدای شهرا که فریاد زد حامد به خودم اومدم و خواستم چاییم رو بخورم که دیدم سرد شده و قابل خوردن نیست.یه چایی دیگه میریزم و مشغول خوردنش میشم و دوباره شهره فریار میزنه کمک . یکی ما رو نجات بده . ته چاییمم میخورم و به شهره توجهی نمیکنم .گذشته به سرعت جلو چشمام مرور میشه…یاد اولین شبی می افتم که تو دوران عقدم با شهره میخواستیم با هم بخوابیم . سخت بود ولی خیلی خوب با هم رابطه برقرار کردیم . اون شش ماهی که عقد بودیم خیلی خوش میگذشت . معمولا هفته ای دو بار پیش هم میخوابیدیم و آنال سکس داشتیم.الناز رو کاملا فراموش کردم و عاشق شهره شده بودم. بعد از عروسی زندگی به کامم بود و وقتی شهره مزه سکس رو چشید دیگه اجازه نمیداد از عقب باهاش نزدیکی کنم فقط زمانی که پریود بود راه عقب باز میشد. طبقه سوم خونه پدریم زندگی میکردیم. من همه چیزمو ریختم به پای شهره ودوتامون از زندگی خیلی راضی بودیم. سکس هایی که روز به روز داغ تر میشد و ما دونفر بیشتر عاشق میشدیم. تو کارمم که روز به روز موفق تر میشدم و قصد داشتم یه فروشگاه دیگه راه اندازی کنم .این یه سال اخیر شهره سر ناسازگاری گذاشته بود و یه کم زندگی رو به کامم تلخ کرده بود . الانم که این ماجرا …دوباره اعصابم بهم میریزه و از خونه میام بیرون یه نگاه به باغ میندازم و میرم توش قدم بزنم . توتون ندارم تا پیپ بکشم و کلافه میشم . دوباره یاد لحظه ای که شهره در اختیار حامد بود میاد تو ذهنم و آتیشم میزنه. کفری میشم و نگاه به بیلی میکنم که ته باغ تکیه داده به دیوار .به بیل میگم به نظرت با خائن باید چیکار کرد و محکم میزنمش تو زمین و خاک رو برمیدارم.دوباره بیل رو مخاطب قرار میدم و میگم یعنی راه ببخشش وجود نداره؟ زیر لب میگم نه نداره و تند تند خاک رو بیل میزنم . بعد از بیست دقیقه یه گودال قبر مانند میشه حاصل تلاش من و بیل.با چشمایی که خون جلوشونو گرفته مستقیم میرم به سمت اتاق خواب و درو باز میکنم . شهره رو میبینم که انگار جن دیده و مثل ابر بهار اشک میریزه.با عصبانیت بهش میگم عزیزم یه قبر جادار کندم تا ابد میتونی با این …نگام به حامد می افته که به هوش اومده و داره منو نگاه میکنه . نمیتونم خودم رو کنترل کنم و با پایان قدرت با مشت تو سر و صورتش میزنم و با حرص میگم تا ابد میتونی با این پست فطرت تو قبری که براتون کندم بخوابی.دیگه دستام توان زدن نداشت . حامد بیهوش شد ومنم تکیه دادم به دیوار. متوجه سیگار حامد شدم که گذاشته بود رو طاقچه .یه نخ برداشتم و روشن کردم. نشستم رو زمین و دودشو میفرستادم بالا که صدای شهره درومد._آرش تو رو خدا منو ببخش_شهره نمیخوام صدات رو بشنوم_آرش میخوای چیکار کنی؟_میفهمی. البته اون دنیا میفهمی باهاتون چیکار کردم.فقط گریه زاری زاری و التماس میکنه .سیگارم تموم شد یادم افتاد قولی که به پدرم دادم شکستم .بیشتر عصبانی شدم . بلند شدم حامد رواز صندلی باز کردم و دست و پاشو دوباره محکم بستم.روبه شهره میگم _زیاد نگران نباش .اینو که زنده زنده خاک کنم سراغ تو هم میام. واسه تو برنامه ویژه ای دارم._آرش منو نبخش فقط ازت میخوام لا اقل به حرفام گوش بدی._پنج شنبه شبا بیا به خوابم تا به حرفات گوش بدمصدای ناله هاش بیشتر میشه و ازم خواهش میکنه که این کارو نکنم. از گردن حامد میگیرم و کشون کشون میبرمش که شهره داد میزنه_آرش به خاطر الیا . جون الیا این کارو نکن .اسم الیا که میاد تازه یادم می افته که یه دختر ناز دارم و باید براش پدری کنم.ادامه ……………………………………………………………………………………………………………………………………_تشکر میکنم از شما دوستان عزیز که همیشه به من لطف داشتید_شاهین جان ازت ممنونم به خاطر راهنمایی هات. من همیشه مدیون شما هستم._دوستان عزیزم یه مساله ای زیر داستان کفتار پیر یا همون پژمان عزیز در مورد امتیازات داستان ها مطرح کردم و لازم میبینم اینجا هم بگم. عزیزان یه نفر که هدفش مشخص نیست با ساختن آیدی های زیاد سعی در خراب کردن امتیاز داستان های موفق داره. اگه شما امتیاز بدید کار اون دوست مریضمون خنثی میشه و اثرش کمرنگ تر میشه.داستان پرشان دوستم نیست که دوست عزیزم آریزونا اونو نوشته به خاطر این مساله کلا از لیست اومد بیرون و لطمه زیادی خورد.فقط ازتون میخوام هر داستانی رو که میخونید امتیاز بدید. اگر هم روش امتیاز دادن رو بلد نیستید دوست عزیزم مهندس گل پسر تو کامنتش براتون توضیح میده.(مهندس ممنونم)شاد باشید و سالم بمانیدنوشته آرش . sex and love

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *