طلوع کویری (1)

0 views
0%

احساس گرما کردم ناگه نگاهم به نگاهش گره خورد خودش بود همان آشنا خورشید چشمانش چشمانم را کور کرد در سفیدو سیاه نگاهش غرق شدم برای چندمین بار دیدمش حس طلوع را داشتم طلوعی همیشگی بدور از غروب اینبار فقط و فقط طلوع بود طلوعی کویری.داشتم از سنندج به قروه میرفتم خورشید روبرویم گرمای مطبوعش رو گسترده بود حس ادیسیوسی راداشتم که بعدازمدتها به خانه برمیگشت نگاره های شفق طلایی رنگ گندمزار اطراف را رنگ موهایش نگاشته بود در گوشه ی ایستادم و از ماشین پیاده شدم عینک مدل ری بن رو از چشام برداشتم و مستقیم به خورشید خیره شدم انوارش آزارم نمیداد برعکس لذت وافری میبردم ساعت 8 صبح بود سرمای لذتبخش درگرمای لذتبخش آواره شده بود. سیگاری روشن کردم و به ماشین تکیه زدم وبه فکری عمیق و شیرین فرو رفتم قرار بود بعد از یک سال دوباره ببینمش سراپای وجودم از غمی شیرین که لذتش را لحظه به لحظه با تک تک سلولای وجودم حس میکردم انباشته شده بود. دستهایم را باز کردم و هدیه خورشید را آهسته آهسته به اغوش کشیدم هرچه فکر میکردم که صورتش را پیش چشمام ترسیم کنم نتونستم .رفتم به جای همیشه گی و اس دادم که بیاد همون جایی که واسه اولین بار دیدمش سوار ماشین شد اندام فرشته مانند چشمای مشکی موهای مجعد و طلایی رنگ، دندونای یه دست ریز و سفید. یه مانتواندامی سیاه و شلوار جین و یه جفت صندل قرمز قدش حدود صد و هفتاد ووزنش شصت کیلو.بدون هیچ مقدمه ای کادو رو بهش دادم و گفتم باید قول بدی وقتی من رفتم بازش کنی یه کم ورندازش کرد و به گوشاش نزدیکش کرد و تکونش داد ازم پرسید چیه جواب دادم سر مرده گذاشت تو کیفش و شروع کرد برو بیرون از شهر خودت میدونی اینجا همه منو میشناسن و منم گازشوگرفتم.خیلی نامردی تواین یه سال کجا بودی؟ نمیدونستی چقد دوست دارم چرا گمو گور شدی پس اونهمه احساست کجا رفت سکوت کرده بودم و در اخم زیبای محزونش فرو رفته بودم خیلی وقت ندارم پس بهتره سکوتتو بشکنی و حرفاتو بزنی باید برم خونه الانه که همه از غیبتم خبردار شن.هنوزم مث روز اولی زیبا پرغرورو محکمی دانه دانه کلمات رو مث قطره قطره ی شبنمی که اول صبح روز بعد که نشون از بارندگی بی امان دیشبه از نوک زبانم چکید. آها… نه پدر زبونم داری نمیدونستم و خنده ای نخودیی که من عاشقش بودم.چقد نسبت به قبلنا تغییر کرده بود تو چشاش میشد دید که این یه سال براش مث بیس سال طول کشیده به درخواست خانم رفتم تو جاده خاکی طولانیی که به یه تپه کوچیک ختم میشد و میان راه کنار زدم و دونفری پیاده شدیم دستاشو گرفتم و با پایان توان شروع به دویدن بطرف پشت تپه کردم صد متر نشد که نفسم برید حس میکردم خیلی پیر شده ام همش 26سالم بود رفتیم پشت تپه اولای پاییز بود و برگریزان تازه شروع شده بود نشستیم زیر یه درخت بید روبرو ی هم دستاشو تو دستم گرفتم و تموم نیروم تو چشام جمع شد تو چشای سیاش خیره شدم گفت بازم همون شصت ثانیه؟ خیلی دیوونه ای باشه.قول دادیا پلک نزنیباشه.شصت ثانیه گذشت نمیدونم شاید صدویس ثانیه. دستامو رو گونه هاش کشیدمو تو دستام نگه ش داشتم انگار جسم بلورینی گرفتم که هرآن ممکنه بشکنه با پایان تعادلی که داشتم بغلش کردم و اشکاش سرازیر شد ازش جدا شدمو نگاه تندی بهش انداختم با دستپاچگی اشکاشو پاک کرد و گفت خیلی نامردی میدونی چقدر دوست دارم؟تو صداش بیقراری موج میزد.میدونی چقد تو فکرت بودم؟ اصلا تو به من فک میکردی؟اه… آره بعضی وقتا.داد زد بعضی وقتا؟ یعنی چی؟وقتایی که نفس میکشیدم.صورتش با رخم فاصله ی نداشت گرمای نفسش آتش درونم را شعله ور تر میساخت لبانش را با ولع پایان بوسیدم و به آغوش کشیدمش بدور از حس قبلی. غرق در گرمای تنش بودم حالا نوبت گونه هایش شده بود شروع کردم از گونه های زیبایش که حالا دیگر به سرخی گراییده بود به زیر گردن نازکش و دوباره بصورت نیم دایره ای به گونه ها ولبهایش نیم ساعت طول کشید ولی مگر خسته میشد انسان از این حوری بهشتی . یاد آخرین بوسه هایی افتادم که نثار تینا کرده بودم وحشیانه و بدوراز آرامش خیلی دلم واسش سوخت باخودم فک کردم چرا یه دختر دیگه باید تقاصشو پس بده اخه تینا که کاری نکرده بود همش تقصیر هانی بود انگار افکارم را خواند ازم جدا شد و بدون هیچ حرفی برگشت و تو ماشین نشست.برگشتم پیشش و اینبار حتی نگاش نکردم سیگاری روشن کردم و دوباره به فکر فرو رفتم.داشتم به تینا فک میکردم دختری بلند قد سبزه با موهایی بلوند و چشمانی نافذ و سبز. یه دفه با هم آشنا شدیم بعد جدا شدن از همسرش روزگار خوبی نداشت اخه فقط 19 سالش بود و طعم تلخ طلاق براش خیلی زود بود یادمه همیشه بمن میگفت با تو دنیام رنگ همون طلوع کویری شده که همش حرفشو میزنی و نمیدونم قضیه ش چیه. روز اخر دیدارمون خیلی تیپ زده بود مانتو آبی روشن و شلوار جین آبی میدوست از رنگ آبی خیلی خوشم میاد یه رژلب قرمز پررنگ بعد اینکه دیدمش بهم گفت باید بیای خونه یه جشن کوچولو دونفره ترتیب داده بود.باهم رفتیم آپارتمانش البته اون اول رفت و منم ده دقیقه بعدش. خودش اینطوری خواسته بود.همینکه رفتم داخل آپارتمانش بوی ادکلن دلآویزی سرمستم کرد روبروم وایساده بود و یه تاپ سیاه و دامن سیاه و سفید راه راه چشام که به دامنش افتاد سرم گیج رفت و یه دفه رو زمین افتادم سریع رفت و با آب قند برگشت سرمو رو رونای خوشگلش گذاشتو آب قند و بهم داد و با حالتی از دستاچگی گفت چت شد یهو؟یاد چشمای هانی افتاده بودم ولی نتونستم بگم واسه همین بهونه هوای خونه رو گرفتم یه بالش برام آورد و رفت پنجره هارو وا کرد و برگشت پیشم گفت خوبی؟تو فکر هانی بودم اصلا حواسم بهش نبودنهیب محکمی به افکارم زدم و باخودم گفتم هیوا کارت اصلا مشکلی نداره بعد اون اتفاق حق داری داستان هانی دیگه تموم شده باید بفکر خودت باشی ولش کن فراموشش کن. احمق نباش اون دوست نداره وگرنه اون کارو باهات نمیکرد تا کی میخوای آویزون دختر بچه 17 ساله باشی اون خیلی بچه س و درکت نمیکنه دوست نداره تمومش کن.تو اون حالت بیدرنگ بلند شدم و با تموم قدرتم لبای تینارو بوسیدم و گفتم دوست دارمیواش پدر خفه شدیم چن وقته منو ندیدی مگه؟جواب دادم خیلی وقته ولی الان میخوام ببینمت، حسابی.منظورمو نفهمید و گفت خیلی دیوونه ای وایسا ببین برات چی آوردم رفت و وقتی برگشت دستاشو پشتش گذاشته بودچیه دیگه اذیت نکن خوشگلم چیه؟دستاشو برگردوند یه شیشه بزرگ شامپاین دستش یود الان دیگه مطمین شدم سنگ تموم گذاشتهبعد نوشیدن چن تا پیک حالت چهرش عوض شد و پرده اتاقو کشید و اومد پیشم روی زانوام نشست و بغلم کرد لباشو رو لبام گذاشت شروع کردیم چشاش خمار شده بود لبای گوشت آلوی قرمزش زیباتر از همیشه شده بود بعد لب گرفتن رفتم سراغ گردن نازش و بوسیدم همزمان از بوی ادکلن تنش لذت میبردم دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم و میبوسیدم و اونم با حالتی مستانه و یواش میگفت دوست دارم تموم تنم مال توه هیواجان ببوسم دارم دیونه میشم. تاپشو درآوردم سوتین سفید پوشیده بود دستمو گذاشتم رو سینه هاشو باهاش ور رفتم خوشش اومده بود. باهمون حالت مستی میگفت مال توه تموم تنم مال توه یالا زود باش دیگه دارم میمیرم. سوتینشو درآوردم و کرستشو دیدم سایزش هفتاد بود اونم باز کردم و آروم خابوندمش روی تخت ورفتم پیشش یه کم لب گرفتم و رفتم پایین نافشو غرق بوسه های ریز و سریع کردم. بعدش ازهمونجا بازبونم یواش یواش و مستقیم اومدم بالا و دایره وار زبونمو دور سینه هاش که سفت شده بود بحرکت دراوردم. لرزشهای خفیفی وجودش رو فرا گرفته بود. دایره وار به نوک سینه چپش رسیدم و با دندونم نوکشو گرفتم بادست دیگه م سینه راستشو میمالیدم و اونم همش اخ میگفت و حرف میزد برعکس من که تا آخر سکس جز چنتا اه بلند سکوت کرده بودم. یواش یواش رقتم پایین شورت چسپون و خیسشو درآوردم. نمیخواستم سریع برم دوروبر کسش از بالای زانواش شرو کردم به کسش که میرسیدم میبوسیدمو برمیگشتم حسابی حشری شده بود.بالاخره لپای کسشو باز کردمو زبونمو بردم تو ولی زیاد خوشم نیومد برگشتم دوروبرلباشو سینه هاش و با انگشتم چوچوله شو میمالیدم حرکتام سریع شده بود دستمو دور گردنش حلقه کردمو و لباشو میمکیدم وبادست دیگه م نقطه مرسوم به نقطه جی شو فشار میدادم اهش بلند شده بود و به جیغ تبدیل شده بود هرلحظه به ارگاسم نزدیکتر میشد تااینکه یه ارزش خفیف و …تو رختخواب بغل هم بودیم و دستشو تو موهای سینه م حرکت میداد و لذت میبردم.نگفتی اون اتفاق چی بود؟یاد شازده کوچولو افتاده بودم که سوالاشو هیچوقت یادش نمی فت واسه اینکه یادش بره دستشو دوباره گذاشتم رو کیر نیمه راستم یه لب گرفت سرشو برو پایین شروع کرد به خوردن و لیسیدنش تنم دوباره داشت داغ میشد. واقعا حرفه ای ساک میزد با یه دستش کیرمو گرفته بود و سرشو میک میزد. با زبونش زیر کیرمو لیس میزد و یه دفه همه کیرمو تو دهنش میکرد کیرم حالا دیگه شق شق شده بود. اعصابم ریده بود بهم دیگه حوصله م داشت سر میرفت کیرمو از دهنش درآوردمو صاف بردم تو کس داغش یه جیغ بلند کشید دردش اومده بود خوشم اومد و تلنبه زدنم و شروع کردم داشت مث مار به خودش میپیچید. تلنبه زدنامو سریعترو سفت تر کرده بودم.بعد ده دیقه ناله کنان گفت دارم میام تو چی؟من؟ من حالا حالاها آبم نمیومد ترامادول زده بودم ولی نتونستم بهش بگم آخه خیلی بدش میومد از این کارم.اونم که بچه نبود سرش کلاه بزارم سکوتمو که دید گفت باز ترا زدی معتاد؟دیگه تا اتمام سکس باهام حرف نزد فقط دوبار دیگه از رو حرکاتش فهمیدم ارضا شده.جاهامونو عوض کردیم رفتم تو مد داگی. موهاشو چنگ زدم دور دستم میپیچیدم و به سمت خودم میکشیدم. تنگ تر میشد ولذت وحشیانه من بیشتر. با ناخنم میساییدم رو کونش و باکف دست میزدم روش لحظه ارگاسمم نزدیک شده بودموهاشو ول کردم با دستام شونه نحیفشو گرفتم و با تموم توانم میزدم حس میکردم داره جر میخوره هیچ حرفی نمیزد فقط گریه زاری میکردو جیغ میکشید میدونست اعصابم خرابه. توحالو هوای هانی بودم و بالاخره آبم با فشار زد بیرون بوسه های وحشیانه مو نثار پشت کردم همون بوسه های عقده مانند و عجیب.داد زد تا کی میخوای بهش فک کنی؟ چرا تکلیفتو با خودت روشن نمیکنی؟ بخدا دارم عذاب میکشم از این حالت… میخوام کمکت کنم.بازدن این حرفش عصبانی شدم از آغوش داغش جدا شدمو رفتم پیش پنجره سیگار مارلبرو محبوبمو روشن کردم باورش برام سخت بود منم نامرد شده بودم و عشقو به شهوت فروخته بودم خیلی ادعام میشد ولی الان…با صدای هانی از فکر پریدمیه دفعه حالت چهرش عوض شد به گریه زاری افتاده بود اثری از غرور همیشگیش نبود با حالت گریه زاری گفت تو روبخدا منو ببخش باور کن عشقم نسبت بهت خیلی زیاد شده الان حس میکنم به اندازه تموم دنیا عاشقتمحرفات خیلی بچه گونه س.هنوزم به اون اتفاق لعنتی فک میکنی هنوزم منو نبخشیدیاگه تو جای من بودی چیکا میکردی؟نمیدونم ولی میدونم که درحد پرستش میخوامتدستمو به گونه های سرخ شده از فرط فشاری که به روح همانند چشماش سفیدو سیاهش وارد میشد نزدیک کردم و یه قطره اشکشو با وسواس پایان گرفتم با نوک زبونم مزه مزه ش کردم بعدش گداشتم تو دستمالم و گفتم مزه اشک تمساح میده وجواب داد خ نامردی هیچوقت باورم نداشتی …ادامه دارد…نویسنده hiwaknm44هیوا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *