… قسمت قبلتو چشای خمارو خوشکلش زل زده بودم…دیگه طاقت نداشتم، خیلی دوس داشتم بدونم کسی که اسم خودشو شاه سکس گذاشته چی بلده؟دستاشو رو قفسه سینه م گذاشتلباشو به لبام نزدیک کرد،گرمای لباش و ادکلن نفسشو تو صورتم حس می کردم، بوی شهوت ویه نوع آزادی خاص میداد.یه دفه هولم داد سمت تخت.رو لبه تخت نشستم و نیگاش کردم. شروع کرد به رقصیدن…یه لحظه باله میرقصید، یه لحظه حرکاتش تند میشد و نمیدونم یه جوری شبیه رقص سامپای برزیلی میومد جلو خم میشد و لب میگرفت تا میخواستم بقاپمش مث ماهی لیز میخورد و میزد رو دستم و در میرفترفت سمت ضبط صوت و صداشو بلندتر کرد و پریدتو بغلم. تند تند نفس میکشید و لبا و گونه هامو غرق بوسه میکرد.دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم.سفت و محکم گرفته بودمش ،نمیخواستم دوباره لیز بخورهیه لباس نیلی رنگ بلندی که تا سر زانو هاش میرسید پوشیده بود. قدش بلندتر از همیشه نشون میداد.لبای داغشو رو لبام گذاشت و بوسیدن های بی امان گونه ها و گردن و…آهنگ عوض شده بود و سیاوش آروم و ملایم میخوند…من همون جزیره بودمخاکی و صمیمی و گرمواسه عشق بازی موجاقامتم یه بستر نرمدستاشو به پس گردنم و تو موهام مینداخت و نوازش میکرد. گاهی موهامو چنگ مینداخت و گاهی من موهاشو.دستاشو برد پایین و تو یه لحظه تیشرتمو درآورد.منم تاپشو دراوردم…یه عزیز در دونه بودمپیش چشم خیس موجایه نگین سبز خالصروی انگشتر دریادوباره ذهنم منو به گذشته برد…بعد از اون اتفاق واقعا حس نابودی میکردم. اخه چرا خدا؟ من که واقعا بنده تو بودم یادته هرچی گفتی انجام دادم؟ اخه چرا؟ یعنی واقعا اینم امتحانه؟ یعنی اینم حکمت داره؟ اخه چه حکمتی میتونه داشته باشه؟ باور کن طاقتشو ندارم میخوام بمیرم بعد هانی.صدا داشت کم کم بلند و بلندتر میشد…تاکه یک روز تو رسیدیتوی قلبم پا گذاشتیغصه های عاشقی روتو وجودم جا گذاشتی…حالا دیگه لخت شده بودیم. حالت 69 … هنوزم غرق در بوسه زدن…منو از خودش جدا کرد و من به پشت خوابیدم اونم زانواشو طرفین چپ و راستم بازکرد، آلتمو رو کسش تنظیم کرد و به پرواز درآمدسینه های گرد و سفتش بالا پایین میکردن و لذت وافری به من میداد. پایان تنمون خیس عرق بود…صدا اروم شده بودحالاتو خاک وجودمنه گلی هست نه درختیلحظه های بی توبودنمیگذرهههه اما بسختی…تمام فضای اتاق بوی شهوت گرفته بودسیاوش نعره زد…دل تنها و صبورمداره این گوشه میمیرهولی حتی وقت مردنباز سراعتو میگیره.تلمبه زنان به اوج لذت رسیده بودیم. لرزشی خفیف…میرسه روزی که دیگهقعر دریا میییییشه خونماما تو دریای عشقتباز یه گوشه ای میمونمممم…اشکام مث رود جاری شده بودن…تینا گوشه ی تخت نشسته بود و هیچی نمیگفت، بعد چند لحظه که آروم شدم یاد شروع دوستی با تینا افتادم…اونروز مثل روزای قبلش مست و پاتیل بودم اونقد خورده بودم که داشتم تو آسمونا سیر میکردم.هانی بغلم کرده بود و دیوانه وار منو میبوسید یهو پام به یه چیزی خورد و افتادم زمین و بیهوش شدم.وقتی به هوش اومدم چشمام باز نمیشد.سرمایی روی پیشونیم حس میکردم .تموم بدنم داشت مثل بید میلرزید، چشامو به زحمت باز کردم و سقف سفیدی روبروم دیدم.خواستم بلند شم که یه صدای زنونه گفت نه… اوضات خیلی بیریخته .وایسا اسمت چیه؟ دستاشو دیدم که بهم نزدیک شد و با عصبانیت پسش زدم.نمیخواستم دست هیچ دختری بهم بخوره ،ازشون نفرت داشتم…چته؟ چرا جفتک میندازی؟ اگه من نبودم معلوم نبود چی بسرت میومد. تقریبا مرده بودی که پیدات کردم، درست جلو در خونه. حالا یه لحظه آروم بگیر ببینم چته؟ تو کی هستی؟ مشکلت چیه که به این حال و روز افتادی؟یاد اتفاقات دیروز افتادم وبهش نیگا کردم .دیدمش جدا از ظاهرش یه چیزی تو وجودش بود که بهم آرامش و اعتماد میداد. حالت مستی هنوز تو سرم بود و درد شدیدی تو شقیقه م حس میکردم دستمو بردم سمت پیشونیم و ازجا پریدم احتمالا به یه چیز سخت برخورد کرده بود…گفت وقتی تورودیدم یاد سامان افتادم ،قیافه ش خیلی شبیه تو بود.عاشقش بودم توتصادف کشته شد. بعد اون اتفاق مث دیوونه ها شده بودم و هرشب با کابوس هراسناکی از خواب میپریدمو تموم تنم مورمور میشد.احتمالا بابامم پیش خودش فک کرده که اگه کسی نیاد تو زندگیم کارم به دیوونه خونه میکشه، واسه همین با پسرعمه م که خاطرخواهم بود حرف زده بود وهرروز میومد پیشم.ازش زیاد خوشم نمیومد ولی فک میکردم ممکنه عشقی که بهم داره باعث شه ازاون حالو هوا بیام بیرون و به اصرار پدرم باهاش ازدواج کردمو الان یه ماهه جداشدیم…بازم تکرار کرد توخیلی شبیه سامانی. حالم ازاین حرفش بهم خورد، حس میکردم تودلش یه چیزایی میگه. ولی با این وجود با خودم گفتم چرا ابن قدرصاف و ساده داستان خودشو گفته اصلا چه دلیلی داره منو نجات داده؟ یه دخترتک و تنها تو کلان شهر کرمانشاه چطور به یه مرد غریبه اعتماد کرده و الان تنها باهاش تو خونه س. با خودم گفتم خیلی شانس اورده که من ازاوناش نیستم.اومد جلو دستی به پیشونیم کشید و باحالتی مادرانه پرسید خوبی؟بدک نیستم.خوب نگفتی؟بگم که چی بشه؟شاید بتونم کمکت کنم.از جام بلند شدم و گفتم ممنون شما خیلی درحقم لطف کردین اینم کارتمه ،بچه سنندجم .اگه تونستم حتما جبران میکنم.با حالتی بهت زدن داشت نیگام میکرد.زدم بیرون روبروی خونه ش وایساده بودم و سعی کردم اتفاقای دیروزو به یاد بیارم در خونه ش رو نبسته بودم.داشتم دنبال گوشیم میگشتم که پیداش کردم.یهو یه مرد عصبانی و قد بلند رفت داخل خونه ش و بعد چند ثانیه صدای جیغ و داد شروع شد. هنوزم در حیاط خونه باز بود. مرده اومد تو حیاط وداشت موهای دختره رو با پایان توانش میکشید.دنیا دور سرم چرخید، رگ غیرتم بالا زده بود .اعصابم حسابی خورد شده بود. چطور تونسته دست روش بلند کنه ؟با تموم قدرتم رفتم جلو و یه مشت محکم خابوندم تو صورتش که افتاد رو زمین. خیلی از من گنده تر بود.صدای جیغ و داد دختره همه همسایه هارو آورره بود بیرون. مرده بلند شد و یقه مو گرفت و پرتم کرد تو کوچه. له و لورده شدم.درد جای زخم پیشونیم شروع شده بود. همسایه ها اومدن و مارو که حالا دس به یقه شده بودیم جدا کردن و بعدشم با عصبانیت رفت…برگشتم پیش دختره تو خونه که بغل تخت نشسته بودو سرشو بین زانواش گذاشته بود و آروم گریه زاری میکرد. دلم براش سوخت. گفتم خانم گریه زاری نکن، پسر خاله ت بود آره؟آره یه چند روز یه بار میاد و حسابی کتکم میزنه.راستش به دلایلی نمیتونم به پدرم بگم ،نمیدونم چیکار کنم؟ داشت حرفاشو با حق حق میگفت…پاشو کارت دارم.چیکارم داری؟بریم برات یه آپارتمون بگیرم.راضی نمیشد ولی بالاخره راضیش کردم و همون روز براش یه آپارتمون نقلی گرفتم و همون روز وسایلشو بردیم خونه جدید. دمدمای غروب بود که ازش خداحافظی کردمو برگشتم.هنوزم به هانی فکر میکردم، خبری ازش نبود و گوشیش خاموش بود.انگار میدونست که به چی فک میکنم …باز گفت هنوز بهم اعتماد نداری؟چرا عزیزم. این چه حرفیه؟پس بگو دیگه. تا کی میخوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟ واسه یه بارم که شده خودتو خالی کن.به فکری عمیق فرو رفته بودم… دلم هنوزم واسش تنگ میشد…گفتم بیخیال ،از فکرش هم حالم بد میشهامروز دیگه نباید از زیرش در بری. یالا بگو دیگه، تورو خدا، جان تینا، جان هیوا، جان…خیلی دوست داشتم تو اون لحظه خودمو خالی کنم واسه همین گفتم بسه دیگه باشه باشه باشه.آه…اون روز خیلی خسته و کوفته برگشتم از سر کار داشتم لخت میشدم برم حموم که گوشیم زنگ خوردو یه شماره ایرانسل ناشناس-بله بفرمایین.-سلام خوبی؟-سلام ممنون شما؟-یه آشنام.(اه… باز شروع شد یه دیوونه دیگه که میخواد امتحانم کنه)-بجا نمیارم خودتو معرفی کن.-حالا با هم آشنا میشیم.-ببین حوصله ندارم و خسته م اگه آشنایی و کاری داری بفرما وگرنه بای.-چقد خشن خیلی تند میری …-قطع کردم…داشت بازم زنگ میزد که گوشیمو سایلنت کردم و رفتم حموم.وقتی بیرون اومدم 9تا میس کال داشتم ازش.شب بعد دوباره تماس گرفت. جواب دادم-بله آشنا خانم باز چیه؟-اسمتو نگفتی-فرض کن امید-منم مونام-خوشبختیم. ببین اگه تماس گرفتی که منو امتحان کنی بدون من هر ناشناسی بهم بزنگه کونش میزارم-خیلی بی تربیتی-آره دیگه اینجوریه…قطع کرد و نیم ساعت دیگه تماس گرفت-ببین بخدا آشنا نیستم اصلا هم نمیشناسمت شانسی شماره تو گرفتم. میخوام باهات دوست شم.-به به عجب شانسی داریم ما مردم میرن تو خیابون با هزارتا بدبختی یکی رو تور میکنن و ما…میون حرفام دوید وگفت وقتی شنیدم اسمت امیده یه جوری ازت خوشم اومد ،قسم میخورم راس میگم. میدونم باور نداری ولی هرجور که بخوای ثابت میکنمدلمو به دریا زدم و گفتم باشه فردا ساعت چهار بعدازظهر کافه کازیوا میدون اقبال…-اها پس بچه سنندجی-وشما؟-قروه.-اوههههههه… من نمیام قروه بهت گفته باشم-باشه، نصف، نصف، دهگلان.-ببین من خیلی ظاهر بینم حالا خوشگلی یا نه؟-بدک نیستم.-اگه خوشگل نباشی با همون ماشینی که میام زیرت میگیرم-باشه پدر خودت چی؟خوش تیپی؟-دی کاپریو رو دیدی؟-خب؟منم بدک نیستم….با سوران دوستم رفتیم ساعت چهار رسیدیم دهگلان.قرار بود ده دیقه دیگه بیاد.یه جا وایسادیم تو شهر و شروع کردیم چش چرونی-به نظرت اینه؟-اگه این باشه که عالیه.-وای این زشته نباشه-آماده باش اگه نزدیک ماشین شد درو قفل کن اذیتش کنیمتو همین حرفا بودیم که یه دفه اومد ،من عقب نشسته بودم که پیشم نشستنفسم تو سینه حبس شده بود باورم نمیشد، زیبایی وصف ناپذیر…تو اون لحظه فقط یادمه بزور نفس میکشیدم وای خدا یعنی دارم خواب میبینم این فرشته کیه دیگه؟ دستمو یواش بردم جلو و دست دادیم و دوستمو معرفی کردم و حرکت کردیم.هنوزم حواسم سر جاش نبود مثل ندید بدیدا همش بهش زل زده بودم که یهو گفت پسندیدی؟خودمو جمع و جور کردم و مث خودش به خیایون و آدماش خیره شدم و غرور همیشگیم برگشت…-بدک نیستی(ً) تو چی؟ پسندیدی؟با خنده گفت تو هم هیییی… همچین بدک نیستی تو که گفتی شبیه دی کاپریوییمن کی گفتم؟ من فقط گفتم دیدیش؟ همین.البته اسم واقعیم هیواستمنم هانیماه… تینای من این بود شروع عشقی بی فرجام…بعد از اولین آشنایی تا شب فقط به مونا یعنی هانی فک میکردم، هنوزم منتظر بودم بپرسه چی شد برگشتین بسلامتی؟اخه خونه خاله ش دهگلان بود و اون همونجا مونده بود. هیچ خبری ازش نشد نه اس داد نه تماس گرفت کاملا برعکس قبل از دیدار.منم نمیخواستم بهش بزنگم اخه عقیده داشتم گربه رو باید دم حجله کشت اگه الان بزنگم فک میکنه عاشقش شدم و خودشو واسم میگیره. آخر شب دیگه داشتم دیوونه میشدم اعصابم خورد شده بود چرا اصلا خبری ازش نیستبالاخره بهش اس دادمسلام خوبی؟ خبری ازت نیست، نپرسیدی به سلامتی رسیدم یا تصادف کردم مردم؟جواب داد بادمجون بم آفت نداره.خیلی ازش دلخور شدم.حالا دیگه داستان گهی پشت به زین و گهی زین به پشت شده بود.تا قبل دیدار اول همش من جواب نمیدادم و اذیتش میکردم ولی الان نوبت اون شده بودو من هرروز عاشقترو دیوونه تر… هرشب باهاش تماس میگرفتم و یه ساعت دوساعت سه ساعت باهاش حرف میزدم. پول تلفن اصلا برام مهم نبود.داشتم تو یه شرکت معتبر کار میکردم و درآمد خوبی داشتم.کم کم اونم بهم علاقمند شد، طوری که اگه یه شب تا ساعت یازده بهش زنگ نمیزدم خودش تک مینداخت. منم اوایل درکش میکردم و همیشه خودم زنگ میزدم و هروقت قراربود ببینمش براش هدیه میبردم.اون حتی یه دفه هم نشده برام حتی یه شاخه گل بخره ولی من همیشه با دست پر میرفتم پیشش.از یه چیزیش متنفر بودم که همیشه میگفت به من وابسته نشو، شاید یه روز یه دفه مردم. بهش میگفتم مگه گیاه تلخ خوردی بمیری؟(یه اصطلاح کردیه) اونم در جواب میگفت تو چی میدونی شاید من سرطانی باشم. اه اه اه ازین حرفش بدم میومد. بعضی وقتا فک میکردم خیلی نامرده. چرا حداقل یه چیز یادگاری بهم نمیده؟ من فقط یه عکس از خودش میخواستم.دیگه بعد از یه مدت واقعا برام آرزو شده بود که یه عکس کوچیک ازش داشته باشم که بهم نمیداد.هروقت شارژ میخواست بهش میدادم،چطور میتونستم واسه دوزار ناقابل عشقمو از خودم برنجونم. هرشب قهر تا شب بعدی، هرروز دعوا تا روز بعدی… با این وجود بیشتر و بیشتر بهم علاقمند میشدیم، دیدارامون کوتاه و کم بودن ولی خیلی شیرین. شایدم فقط برای من اینطور بود…هیچوقت نمیدونستم تو دلش چی میگذره. رفتاراش بیشتر از سنش نشون میداد. دیوونه ی حرفاش شده بودم ،مثه منبع نوری شده بود که تموم دنیای شب گرفته مو روشن میکرد. فقط درمورد شغلم دروغ گفته بودم. میگفتم یه پژو اردی دارمو مسافر کشم. پژو اردی که داشتم ولی یه زانتیا هم داشتم و مهندس بودم. نمیدونم چرا ولی دوس نداشتم شغل و اوضاعمو بدونه. شبا تا ساعت سه وچهار باهاش حرف میزدمو و هرروز دیر میرفتم سرکار. فکرو ذکرم شده بود هانی. هرروز با رییسم دعوام میشد…کم کم خونوادمم فهمیدن.ولی من هیچی بجز هانی برام مهم نبود،دنیام خلاصه شده بود تو یه چیز،اونم هانی…البته اونم برام کم نمیزاشت و عشقش واقعی و بدون ریا بود.با همه چیم ساخته بود. یه بار سر من سه تا داداشاش حسابی از خجالتش در اومده بودن. منم با مامانش که از رابطه مون خبر داشت حرف زدم و قضیه رو حل کرد. یه سال از رابطه مون گذشته بود و تو این یه سال فقط یه بار ازش لب گرفتم. با وجود اینکه دیوانه وار دوسش داشتم و براش میمردم ولی هیچوقت ازش تقاضایی غیر از یه لب کوچولو نکردم. نمیخواستم عشق پاکی که بهش داشتم آلوده شهوت و هوس بشه. تا اینکه اون اتفاق افتاد، نمیدونم خوب یا بد به من که خیلی سخت گذشت. گوشیش خاموش شد ،دقیقا چهار ماه و چهار روز…تو این مدت همه جا سرک کشیدم هیچوقت ازش نپرسیده بودم فامیلیش چیه؟ آدرس خونه ش کجاس؟ خونه خاله ش تو دهگلان کجاس؟ اسم خاله ش؟ شغل شوهر خاله ش؟و… حتی چند باری که با مامانش حرف زده بودم با گوشی هانی بود.هیچی وهیچی پس این یه سال از چی حرف زده بودیم؟ باورم نمیشد. یعنی اون الان کجاس؟چکار میکنه؟ به هیوا فک میکنه؟ حالش خوبه؟ دیگه داشتم دیوونه میشدم…دنیایی که ساخته بودم شنی مینمود، باد باخودش نابودش کرده بود…یعنی واقعا همه چی تموم؟؟؟؟؟؟اون شبم با تینا به پایان رسید…تینا با اینکه خیلی دوسم داشت ولی هیچوقت نتونست جای خالی هانی رو برام پر کنه.بیشتر از چهارماه و چهار روز گذشته بود…-به نظرت ارتفاعش چند متره؟-احتمالا 2015 متری باشه-اگه بپرم حتما میمیرم؟-مگه همینو نمیخوای؟-آره، ولی میترسم نمیرم دست و پام بشکنه و تا آخر عمرم عذاب بکشم. راستی مردن چه جوریه؟ ترس داره؟-شاید آره شایدم نه، به خودت ربط داره و به اینکه آمادگی شو داشته باشی یا نه ،آمادگیشو داری؟با لحنی محکم گفتم آره من میدونم دارم چکار میکنم.ساعت پنج نصف شب سنندج پل فردوسیحتی بیشتر از چهار ماه و چهار روز گذشته بود ولی هنوزم…هوا ابری بود مث حال و هوای من…به اخر زندگیم رسیده بودم…از نرده پل رفتم بالاو آسمونو دید زدم، آبی لاجوردی. داشت یه صبح دیگه رقم میخورد و من…ناخوداگاه یاد طلوع کویر افتادم و مردد شدم،یعنی واقعا زندیگم به پایان رسیده؟ از مرگ نمیترسیدم و به پرواز درآمدم.همه چیز در یک زمان کوتاه اتفاق افتاد،کسری از ثانیهآدما وقتی میمیرن روحشون از بدنشون بیرون میاد و آزاد میشه. در واقع روح هیچ احساسی از درد و رنج نداره و حتی اگه داشته باشه مفهومش متفاوت از حسی هستش که به جسم وارد میشه…پروازی اعجاب انگیز بود، به قول نیچه در آدمی بجز ترس از مرگ آرزوی مرگ نیز وجود دارد.ادامه…نویسنده هیوا
0 views
Date: November 25, 2018