پیشنهاد میکنم این داستانو نخونین.چون هم سکسی نیست هم خیلی طولانیه.فقط یه داستانه.بیشتر میشه گفت خیلی رویاییه.حال و هوای تنهایی یه زنه.میدونم خیلی پراکنده س نوشته هام.اصلا نمیدونم از کجا دارم می نویسم.فقط میخوام بنویسم.گاهی دلم میخواد گذشته رو مرور کنم.میدونم که خیلی از این شاخه به اون شاخه میشه.چون حس میکنم حافظه م درست و حسابی یاری نمیکنه که همه چیزو سر جاش بگم.ولی میگم.میگم تا سبک شم.ما خیلی معمولی ازدواج کردیم.خواستگاری کرد.شرایطمو گفتم.با بدبختی پذیرفت.دوس نداشتم جشن عروسی داشته باشم.به جاش یه نامزدی بزرگ گرفتیم.هیچی کم از عروسی نداشت.خوشحال بودم که با این وضعیت زیر بار عروسی نرفتیم.اما خب مطئمنا اسم نامزدی بیانگر این بود که ما باهم زندگی نمیکنیم و من هنوز تو خونه پدری ام.خونمونو بی سرو صدا تهیه کردیم.یکی از شرطام این بود که هیشکی نفهمه ما کجاییم.گفتم میخوام از خانواده م ببرم.میخوام یه دفه برم و دیگه پیدام نکنن.مخالفت میکرد.ولی بالاخره راضیش کردم.تعریف کردن نداره که به چه مصیبتی بود ولی بالاخره راضیش کردم….به کسی نگفتیم خونه پیدا کردیم.خونواده خوبی داشتبه پدرش گفته بود که یه سری مسائل همیشه تو زندگی آدما هست که خصوصیه.گفته بود نمیخواد کسی بدونه ما کجاییم.همونطور که من خواسته بودم.ولی گفته بود بهشون سر میزنیمیه مدت بدون اینکه کسی بفهمه خورد خورد وسایلمو جم میکردم و هر سری یه کارتن به بهانه های مختلف از خونه بیرون می بردم.وقتی مادر می پرسید اینا چیه جوابام این تیپی بود- مادر آت و آشغالای اتاقمو جم کردم میخوام بریزمشون دور- اینا یه سری وسایله میخوام آخرین یادگارای مجردیمو بین دوستام پخش کنم- اینا یه سری امانته.میبرم پس بدم- عروسکامو میبرم بدم به بچه های بی سرپرست- کتابامو میبرم اهدای کتاب خونه کنمدقیقا به همین اندازه ابلهانه نخندید.واقعا همینقدررررر حماقت بار کتابخونه ی اتاقمو خالی کردم..کتابامو،عروسکای خاطره انگیز، یادگاریا،آلبومای عکس،فایلای کامپیوتر،و و و…لوازم ضروریهمه رو بردم خونه ی آرسام که یه خونه صد و نود متری سه خوابه تجهیز شده بود.بعدا میگم که چطوری اون خونه رو تهیه کردیم.آخه قبلشم آرسام یه خونه مجردی داشت که پدر آدرسشو داشت.تنها چیزی که تو اون خونه میموند تخت نازنینم بود که دوس نداشتم تو اون خراب شده بمونه.اونم بردم با بدبختییه روز مادر اینا رفته بودن بازار پونزده خرداد که برام یه بخشی از جهیزیه مو تهیه کنن.بهشون گفته بودم نیازی نمیبینم که برای خرید لوازم برقی خودمم باشم.فقط سپردم با همدیگه ست باشن.یا همه رو سیلور بگیرن یا مشکیو اونا رفتن…بهترین موقعیت.فورا زنگ زدم آرسام.طفلک خواب بود.این هفته شیفت شب داشت.ولی بازم اومد.باهم روتختیمو از تختم کندیم.پیچ و مهره هاشو باز کردیم.قفسه های کتابام که خودم سفارش داده بودم نجاری و طبقه هاش به هم دیگه مث پازل قفل میشد باز کردیم.زنگ زدیم برامون یه وانت بار فرستادن.خیلی سریع همه رو بردیم پایین و بعد…من قید لباس راحتیارو زدم.آرسام گفته بود بعدا باهم میریم همه چیز میگیریم.فقط سه تا از لباس مجلسیا،کفشام و چن تا بلیز شلوار که مادرم هدیه بهم داده بود و دوتا از لباس خوابای دوران دخترخونگیمو که برام ذره ذره بوی خاطره میداد برداشتم ریختم تو یه کوله پشتی و باهم زدیم به چاک.رفتیم خونه ی خودمون.خونه ای که مجهز بود.من نیازی به جهیزیه نداشتم.گور بابای همه شون.اشکال نداره.جهیزیه م میموند واسه خواهر کوچیکه م.دوازده سال ازم کوچیکتر بود.میتونستن دوباره بفروشنش اصلا مهم نیست.همه چیز به جهنم.این آزادیه…آزاااااااادیو اما ماجرای خونمون.پدر آرسام بهمون یه زمین تو یکی از بهترین نقاط تهران داده بود به عنوان کادو سرعقد.فروختیمش. به جاش یه خونه نقلی تو الهیه گرفتیم.و با باقی مونده پولمون به علاوه پول فروش خونه دوران مجردی آرسام یه زمینم تو یه ناحیه خوب کرج گرفتیم تا بعدها بسازیمش.بله.اینطوری بود که من به یک باره گم و گور شدم.تنها چیزی که ازم به جا موند یه یه یاد داشت با ماژیک روی آینه بود من رفتم.دلم برات تنگ میشه مامان.امیدوارم دیگه هیچ وقت منو نبینین.مطمئن باش الان خوشبختم و قول بده هیچ وقت نگرانم نباشی.خیلی دوستت دارم.برات آرزوی آرامش و امنیت میکنم.بیست و یک سال پایان منتظر این فرصت بودم که رک و راست بهت بگم چقدر بی اندازه ازت متنفرم بابا.امیدوارم تاوان سختی به خاطر همه چیز پس بدی.تا یک ماه و نیم یا شایدم دوماه.دقیق یادم نیست.من و آرسام هیچ رابطه ای نداشتیم.زندگیمون یه خاله بازی اورجینال در ابعاد بیست سال به بالا بودصبح آرسام میرفت بیمارستان.یه هفته در میون شیفتش تغییر میکرد.یه هفته روز پزشک کشیک بود و یه هفته شب.من خونه رو تمیز میکردم.غذا میپختم.گاهی میسوزوندم.از اینترنت چیزایی که همیشه دوس داشتم پختنشو تجربه کنم سرچ میکردم و درست میکردم.وقتایی که آرسام شیفت روزش زود تموم میشد و تو بیمارستان کاری نداشت وقتی میرسید خونه و منو غرق کار میدید بعد یه دوش فوری به من میپیوست و باهم کلی خرابکاری میکردیم و میخندیدیم.بعدم شب باهم تلویزیون می دیدیم.گاهی برام یه کتاب یا نمایشنامه ی معروف که توی کتابخونه م نداشتم می خرید.گاهی تا دیروقت بیدار بود و روی پایان نامه ش کار میکرد.دانشجوی ترم آخر تخصص قلب بود.گاهی ساعتها روی یه موضوع متمرکز میشد.احساس محبت داشتم بهش.به خاطر همین حس محبت پا به پاش بیدار می موندم.کارای ترجمه مو انجام می دادم.علاوه بر تدریس خصوصی و فشرده ی زبان برای داوطلبای تافل و آیلتس توی یه دارالترجمه هم کار می کردم و یه شرکت بازرگانی هم بود که کارای ترجمشونو خارج از شرکت داخل خونه انجام می دادم.نمیخواستم خیلی توی خیابون برم.نمیخواستم حتی تصادفی با کسی رو برو شم.واسه همین بیشتر کارامو طوری انجام میدادم که توی خونه باشم.فقط هر از چندگاهی برای مهمونای خارجی همون شرکته صدام میکردن تا مترجم باشم.همیشه انقدری کار داشتم که توی شب بیداریای آرسام تنهاش نذارم.تا صبح براش قهوه،قرص جوشان ویتامین ث،میوه،تنقلات و خلاصه هرچی که فکر میکردم براش لازمه میبردم تا اگه نیاز داره خوابش نبره.وقتی ام که توی این کنترلهای نامحسوسم متوجه میشدم که دیگه داره گیج میزنه و هی سرش میفته از شدت بیخوابی بلندش میکردم و میفرستادم بخوابه.حتی گاهی متن پایان نامه شو میگرفتم و ویرایش فنی میکردم.جمله بندیاشو درست میکردم.لیسانس ادبیات و فوق لیسانس زبان انگلیسی داشتم.به زبان فرانسه هم مسلط بودم و به طور آزاد توی اوقات فراغتم اسپانیولی و ایتالیایی میخوندم که یه چیزی به معلوماتم اضافه شه.عاشقش نبودم.عاشق آرسام نبودم.ولی دوسش داشتم.بنظرم دوس داشتن خیلی ارزشمند تر از عشقه. علاوه بر این من بهش مدیون بودم.اون بخاطر من خیلی چیزا رو به جون خرید.برای اینکه پدر پیداش نکنه و آزارش نده قبل از اینکه غیبمون بزنه بیمارستان طرحشو عوض کرده بود.خیلی کمکم کرده بود.اما بازم حسی که بهش داشتم حس دین و بدهکاری نبود.فقط محبت بود.محبت خالص…محبت خالصی که هیچ وقت به زبون نمیاوردمش.وقتی از سر کار برمیگشت کتشو میگرفتم،اگه خیلی خسته بود شونه هاشو ماساژ میدادم ازش پذیرایی میکردم ولی نمی بوسیدمش.اساسا نمیتونستم محبتمو ابراز کنم.همه سیستمم این شکلی بودبا پایان این دوست داشتنا و محبتا و مراعاتا ما خانم و شوهر نبودیم.هیچی شبیه یه زندگی زناشویی نبود.هیچ کدوم راجبش حرفی نمیزدیم.میدونستم که منتظره من خودم قدم جلو بذارم.از این اخلاقش خوشم میومد.خیلی باشعور بود.بارها منو تو آشپزخونه دیده بود که بی اراده موقع کار گریه زاری میکردم.بدون اینکه بفهمم با خودم حرف میزدم.بی اختیار حس میکردم پدر دور و برمه.با نهایت خشم باهاش حرف میزدم.با یه توهم… همیشه آرومم میکرد ولی نمیپرسید چمه.من تصور میکردم که بهم اجازه میده خودم حرف بزنم.ولی شایدم واقعا نیازی نبود من چیزی بگم.شاید مث وقتایی که فکرم مشغول بود تو خواب حرف میزدم یا شاید بارها حرفامو با توهماتی که توی تنهاییام میدیدم و باهاشون دعوا میکردم می شنید و خودش از همه چیز خبر داشت.ولی بازم از من حرف نمیکشید.به هر دلیلی که بود همینش خوب بود.افسرده؛گوشه گیر و منزوی بودم.وقتی اون نبود نمیخندیدم.ولی وقتی اون بود… کنار آرسام به هیچی فکر نمیکردم.فقط آرسام بود و آرسام بود و ارسام…همین.عالی بود.ولی من میدونستم که حتی اگه وضعیت روحیم خیلی افتضاحه حق ندارم مث یه آدم انحصار طلب رفتار کنم.حق ندارم اونو مجبور کنم تو خونه بمونه.حق ندارم وقتی سر کاره مزاحمش بشم.فقط بعضی روزا وسط روز بهش اس ام اس میزدم با این مضمون که اگه بهت زنگ نمیزنم فقط میترسم موقع کار مزاحمت بشم.ولی به یادتم و بهت فکر میکنم.مراقب خودت باش و حواست باشه بی غذا نمونی.یه همچین چیزایی دیگه.بیشتر حرفام خیلی جنبه مادرانه داشتخلاصه که هرقدرم اوضاعم بد بود ولی بازم هوش و حواسم سر جاش بود که اونو درگیر وضعیت خودم نکنم.من دوسش داشتم اما هیچ وقت بهش لفظی نمیگفتم و هیچ وقتم لزومی حس نمیکردم که بگم.قطعا خودش می فهمه دیگه.اگه دوسش نداشتم بهش اعتماد نمیکردم،بهش پناه نمی آوردم، مراقبتش نمیکردم.من به خاطر اون مدتها بود که آرامش داشتم.حتی اگه افسرده و منزوی شده بودم ولی بازم تنش عصبی نداشتم.قبل از رفتنم هم این مشکلات همیشه همراهم بود ولی به خاطر تنشهای خونه مون با پرخاشگری و تندخویی و گاهی پرحرفی و داد و فریاد همراه بود.ولی الان آروم بودم…عالی بود.زندگیمون عالی بود.زناشویی نبودن زندگیمون مانع عالی بودنش نبود.مث دوتا دوست که به شدت همدیگه رو میفهمن باهم زندگی میکردیم.چیزی فراتراز این وجود نداشت.از خونواده ش بگم.چند بار تنهایی به مادر مردم سر زد.مادرشوهرم دلخور بود.آرسام باهاش حرف زده بود.مادرش خانم فهمیده ای بود.براش جا انداخته بود.بالاخره یه بار باهم سر زدیم بهشون.مادرشوهرم یه کم سرسنگین بود.طاقتشو نداشتم.میترسیدم به خاطر من مبادا با آرسامم سردی کنه.واسه همین دستشو گرفتم و با خواهش و تمنا بردمش تو اتاق سابق آرسام.براش حرف زدم.از شرمندگیم گفتم.از اینکه آزادیمو مدیون آرسامم.از اینکه چقدر کنار پسرشون حس خوشبختی میکنم و واقعا باید به خودش بباله که همچین پسری بزرگ کرده.خیلی حرف زدم.ولی از دردام نگفتم.فقط گفتم مجبور بودم.گفتم اگه این کارو نمیکردم هیچ وقت به آرامش نمیرسیدم.مادرشوهرم شیلا جون دستی به سرم کشید.گفت که حالمو میفهمه.گفت که من اونو یاد دخترش آساره میندازم که برای تحصیل رفت و دیگه قصد بازگشت نکرد و فقط تلفنی باهاشون درتماسه.گفت دلخوریش بخاطر اینه که حال مادرمو میفهمه.خیلی اون شب حرف زدیم.ولی من گریه زاری نکردم.از خودم نگفتم.فقط روابطو دوباره حسنه کردم.وقتی خوب حرف زدیم بهم گفت که پدرم انگار به خااطر اینکه رک ور است بهش گفته بودم ازش متنفرم هرچند مکاتبه ای ولی انگار اصلا چشم دیدنمو نداشت.فقط زنگ زده بود به پدرشوهرم گفته بود اگه منو دید بگه روناک دیگه تو این خونه مرده.از ارث محرومه و حق نداره تا وقتی من زنده ام سراغ مامانش بیاد.وگرنه قلم پاشو خورد میکنماوهگفتم شما که فکرنمیکنین من دختر بدی ام؟ به خدا خیلی عذاب کشیدم…گفتم همه آرامشمو از آرسام دارم.میخواستم فقط به آرامش برسم.میدونم از وقتی رفتم تنشهای خونه کمتر شده.میدونستم پدرم نمیخواد سر به تنم باشه.با مادرم بی محلی میکنه ولی دیگه اذیتش نمیکنه.حد اقل به بهانه ی من دیگه اذیتش نمیکنهاینکه گفته بود حق ندارم با مادرم در تماس باشم دردناک بود ولی تو دلم گفتم به جهنم.بالاخره که میمیره فقط دعا میکردم قبل خودش مامانمو دق مرگ نکنه.وقتی دختر خونه بودم مامانمو وادار کرده بودم یه پیج سایت سکسی آویزون بسازه.براش چندین و چند پیام گذاشته بودم مبنی بر اینکه خیلی حالم خوبه و زندگیم عالیه و گفته بودم مراقب خودش باشه تا روزی که اون کفتار بمیره و برگردم پیشش.مامان جواب نمیداد ولی مطمئن بودم پیامهارو میخونه.چون میدیدم که صفحه شو به روز میکنه.مادرشوهرم خیلی دلداریم داد که اونم مث مامانمه و هروقت خواستم باهاش درد دل کنم.لبخند میزدم ولی چیزی نمیگفتم.پدرشوهرم سر به سرم میذاشت تا روحیه م عوض شه.ولی همچنان لبخند و سکوت و فکر مشغول…اون شب برگشتیم خونهراستی بهتون نگفته بودم که من و آرسام کنار هم میخوابیدیم ما واقعا به قصد ازدواج کنار هم زندگی میکردیم.ازدواجمون صوری نبود.فقط هیچ کدوم راجب رابطه جدی زناشویی حرفی نمی زدیم تا اون یکی پیش قدم شه و یه نتیجه گیری اساسی بکنیم.بگذریم.تا اینجا که وضع خونوادگی خودم بود و اینکه با چه مصیبتی از اون قوم تاتار بریدمو بالاخرههههههههه صدای آرسام دراومد باورم نمیشد… آرسام بالاخره اعتراض کرداما…==================این داستان سر سوزنی واقعیت نداره.وقت به خیر ادامه …نوشته ژه
0 views
Date: November 25, 2018